تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه بنده اى بخواهد چيزى بخواند و يا كارى انجام دهد و بسم اللّه  الرحمن الرحيم بگويد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804602857




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بزرگترين موهبت


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بزرگترين موهبت
بزرگترين موهبت   نويسنده: فيليپ وان دارن استرن   (طرحي براي فيلمنامه)   «فيليپ وان دارن استرن» (1984-1900)وقتي داستان کوتاه «بزرگترين موهبت» را نوشت نتوانست براي انتشار آن ناشري بيابد، بنابراين داستان خود را در دويست نسخه به صورت کارت کريسمس، چاپ و بين مردم توزيع کرد(1943).از اين شروع بي ادعا و فرونانه بود که يک داستان کلاسيک خلق شد. داستان وان دارن استرن توجه «فرانک کاپرا» را به خود جلب کرد؛ او گفته بود تمام عمرش را به دنبال چنين داستاني بوده. اقتباس محبوب کاپرا از اين داستان ، به عنوان چه زندگي شگفت انگيزي با بازي جيمز استوارت، دانا ريد و لايونل باريمور در سال 1946 به روي پرده رفت. اين فيلم در رشته هاي بهترين فيلم، بهترين بازيگر وبهترين کارگردان نامزد جايزه اسکار شد.سالها بعد (1977) ،دونالد راي براساس فيلمنامه کاپرا، فيلمي تلويزيوني به نام دريک کريسمس اتفاق افتاد ساخت که اورسن ولز در آن بازي مي کرد. شهر کوچک که تا بالاي تپه ادامه مي يافت از نور چراغهاي رنگارنگ کريسمس روشن بود. اما «جرج پرت» آن نورها را نمي ديد. بر روي نرده پل آهني هم شده بود و با چهره اي عبوس به آب سياه زير پل زده بود. جريان آب مثل شيشه مذاب در هم مي پيچيد، و هرازگاهي تکه اي يخ که از ساحل جدا مي شد ، در مسير آب ، غلتان تا پايين رودخانه مي رفت و درآنجا درميان سايه هاي زير پل ناپديد مي شد. آن چنان سرد بود که آدم را فلج مي کرد. جرج از خود مي پرسيد که چقدر مي توان درآن آب دوام آورد.سياهي آب رودخانه که مثل شيشه مي درخشيد برايش عجيب و مسحور کننده بود. بر روي نرده پل بيشتر خم شد... ناگهان صداي آرامي را در کنار خود شنيد:«اگه جاي تو بودم اين کارو نمي کردم». جرج با نگاهي رنجور و غضب آلود رو برگرداند و مرد کوچک اندامي را ديد که قبلاً هرگز اورا نديده بود. او مرد ميانسال چاق و تنومندي بود و گونه هاي چاق و گردش در هواي سرد زمستان، صورتي بودند طوري که انگار تازه صورتش را اصلاح کرده باشد. جرح با ترشرويي پرسيد: «چه کاري؟»   «کاري که به فکر انجام دادنش بودي.» «از کجا مي دوني من توچه فکري بودم؟» مرد غريبه خيلي راحت جواب داد:«دونستن خيلي چيزها کار ماست.» جرج از خود پرسيد کار آن مرد چيست. او مردي بود بسيار کوچک اندام، از آن جور آدمهايي که درميان جمعيت مردم از کنارشان رد مي شدي و هرگز هم متوجه شان نمي شدي.مگر اين که چشمان آبي روشنش را مي ديدي، چشمان او را نمي توانستي فراموش کني،چون چشمانش مهربانترين وتيزبين ترين چشماني بودند که آدم در تمام عمر خود ممکن بود ببيند.چيز قابل توجه ديگري نداشت. يک کلاه خز بيدزده به سر داشت و يک پالتو مندرس پوشيده بود که دگمه هايش سفت و تنگ روي شکم گنده اش بسته شده بود. يک کيف رودوشي کوچک هم به همراه خود داشت. شبيه کيف دکترها نبود، چون خيلي بزرگ بود. جرج با اکراه پيش خود به اين نتيجه رسيد که آن کيف، از آن کيفهاي مخصوص فروشندگان است. آن مرد هم احتمالاً فروشنده دوره گرد بود، از آن نوع فروشنده هايي که دوره ميگردند و در کارهاي ديگران فضولي مي کنند. مرد غريبه با حالتي که انگار داشت وضع هوا را تخمين مي زد به آسمان ابري نگاهي انداخت و گفت:« انگار مي خواد برف بباره، نه؟ خيلي جالبه که کريسمس برف بباره .اين روزها کم وناياب شده.» بعد رويش را برگرداند و مستقيم به صورت جرج نگاه کرد وگفت:«حالت خوبه؟»   «البته که حالم خوبه، واسه چي اينو مي پرسي؟ من...» جرج در مقابل نگاه خيره توأم با سکوت غريبه، ساکت شد. مرد کوچک اندام ، سرخود راتکان داد: «مي دوني که نبايد به اينجور چيزها فکر کني، تازه از همه اينها گذشته امشب شب کريسمسه ! مري و همين طور مادرتو به ياد بيار.» جرج خواست از آن غريبه بپرسد که نام همسرش را از کجا مي داند اما غريبه پيش دستي کرد:«از من نپرس اين چيزها رو از کجا مي دونم. دونستن چنين چيزهايي از کار منه. به همين خاطر هم امشب از اين مسير اومدم. چقدر هم خوب شد که از اين مسير اومدم.»و به رودخانه تاريک زير پل نگاهي انداخت و به خود لرزيد. جرج گفت:«خب، اگه در مورد من اين همه مي دوني، فقط يک دليل بيار براي اين که چرا بايد زنده باشم.» مرد کوچک اندام با دهان بسته خنده اي کرد و گفت:«سخت نگير، اوضاع اونقدر بد نيست. تو توي بانک شغل داري. همسرت مري و بچه هات. از سلامت برخورداري ،جووني ، و...» جرج با صداي بلند گفت:«... و از همه چيز بيزار! من تا آخر عمرم بايد هر روز همين کار يکنواخت و کسل کننده رو انجام بدم. بقيه مردها زندگيشون هيجان انگيزه، ولي من... من هرگز کار به درد به خور يا جالبي انجام ندادم. ظاهراً هرگز هم انجام نخواهم داد. کاش مي شد بميرم. بعضي وقتها آرزو مي کنم کاش مي شد بميرم. حقيقتش ، کاش اصلاً به دنيا نيومده بودم!» مرد کوچک در تاريکي فزاينده همچنان ايستاده بود و او را نگاه مي کرد. با لحن آرامي پرسيد:«يک بار ديگه بگو چي گفتي؟»   جرج قاطعانه تکرار کرد:«گفتم کاش اصلاً به دنيا نيومده بودم. خيلي ام جدي مي گم.» گونه هاي صورتي غريبه از هيجان برق مي زد:«چه بهتر از اين ! تو همه چيزو حل کردي. نگران بودم که منو به دردسر بندازي. ولي با اين حرفت کار منو راحت کردي. تو آرزوت اينه که کاش هرگز به دنيا نيومده بودي.خيلي خب! خيلي خب! تو به دنيا نيومدي!» جرج با لحن خشني گفت:«منظورت چيه؟»   «تو به دنيا نيومدي، همين .تو به دنيا نيومدي. اينجا هيچ کس تو رو نمي شناسه. هيچ مسئوليتي نداري؛ شغل ، زن ،بچه، هيچ کدوم اينها رو نداري. اصلاً مادرم نداري. يعني اصلاً نمي توني داشته باشي. تمام مشکلاتت حل شدن. رسماً ،با مسرت، اعلام مي کنم که آرزويت برآورده شد.» جرج با لحني خشن گفت:«برو گمشو! و روي خود را برگرداند و رفت. غريبه دنبالش دويد دستش را گرفت. کيف خود را به طرف او گرفت و گفت:«بهتره اينو با خودت ببري. اين کيف مي تونه درهاي زيادي رو که امکان داره به روت بسته بشه، باز کنه.» جرج با تمسخر گفت:«تو چي داري مي گي؟ من تو اين شهر همه رو مي شناسم. تازه از اين گذشته ، از خدامه که ببينم همه درها رو به روم ببندن.» مرد کوچک اندام صبورانه گفت:«بله، مي دونم، اما با اين همه اينو بگير. ضرري بهت نمي رسونه، حتي کمکت هم مي کنه.»وکيف را باز کرد چند عدد برس را از آن بيرون آورد ونشان داد.«اگه بدوني اين برسها چقدر به دردت مي خوره حسابي تعجب مي کني، مخصوصاً برسهاي مجاني، منظورم اينهاس.» وبعديک برس کوچک ساده را از توي کيف بيرون آورد. «طرز استفاده ش رو به تو نشون مي دم.»کيف را توي دست جرج که تمايلي به گرفتن آن نداشت .و قرار داد و گفت: «وقتي خانم خانه اومد دم در اينو بده بهش و بعد تندتند صحبت کن. بگو: روز بخير، خانم ؛ من از شرکت «ورلد کلينينگ » مي يام، و مي خوام اين برس زيبا و پرفايده رو کاملاً رايگان به شما تقديم کنم. بعد از اون ديگه خيلي ساده س.»و برس را به زور توي دست جرج گذاشت. جرج هم فوراً برس را توي کيف انداخت و با دستپاچکي وعصبانيت کيف را بست وگفت:«بيا،بگيرش.» اما ناگهان بيحرکت ايستاد، چون کسي در آنجا نبود. جرج با خود فکر کرد آن غريبه احتمالاً به ميان بوته هاي کنار ساحل رودخانه رفته است . يقيناً قصد نداشت با او قايم باشک بازي کند. هوا تقريباً تاريک بود و هر لحظه سردتر مي شد. از سرما مي لرزيد به همين دليل يقه پالتو خود را بالا آورد. چراغ خيابانها روشن شده بود، و شمعهاي کريسمس ازپشت پنجره خانه ها با نوري خفيف مي درخشيدند. شهر کوچک، بسيار شاد به نظر مي رسيد. بالاخره هرچه باشد،جايي که آدم درآن بزرگ شده تنهاامکان روي کره زمين است که آدم در آن احساس راحتي مي کند. جرح ناگهان احساس کرد نسبت به مردم شهر خود علاقه دلبستگي شديدي پيدا کرده است، حتي نسبت به مردم شهر خود علاقه و دلبستگي شديدي پيدا کرده است،حتي نسبت به «هنک بيدل» پير که داشت از کنار خانه اش مي گذشت. به ياد آن روزي افتاد که ماشينش به درخت افراي بزرگ هنک خورده بود و پوست آن را خرشيده بود و سر اين قضيه با هم جروبحث کرده بودند. جرج به انبوه شاخه هاي بي برگ بالاي سر خود نگاه کرد. اين درخت احتمالاً از دوره سرخپوستها درآنجا رشد کرده. او بابت آسيبي که آن روز به درخت زده بود ناگهان احساس گناه کرد. او آن روزها هرگز محل خراشيدگي روي تنه درخت را از نزديک نگاه نکرده بود، چون مي ترسيد که مبادا هنک او را درحال نگاه کردن درختش ببيند. اما حالا جسورانه به درخت نزديک شد تا تنه بزرگ آن را از نزديک ببيند. احتمالاً هنک جاي خراشيدگي را مرمت يا رنگ کرده بود،چون اثري از آن پيدا نبود. جرج کبريتي روشن کرد وخم شد تا از فاصله نزديکتري جاي خراشيدگي را ببيند و دراين لحظه دلش هري ريخت پايين ؛ هيچ اثري از خراشيدگي نبود.پوست تنه درخت صاف و بدون خراشيدگي بود. حرفهاي آن مرد روي پل به يادش آمد. البته تمام حرفهاي او پرت و پلا بود ولي از طرفي نبود اثر خراشيدگي بر روي درخت برايش نگران کننده بود. وقتي به بانک رسيد متوجه چيزهاي غيرعادي در اطرف خود شد. ساختمان بانک در تاريکي بود و او مي دانست که لامپ بيرون را روشن کرده بود و نيز متوجه شد که کسي کرکره هاي پنجره را بالا کشيده است. به طرف جلو ساختمان دويد.يک تابلو کهنه درب و داغان روي در نصب شده بود. جرج اين کلمات را توانست ببيند:براي اجاره يا فروش - به بنگاه معاملات املاک «جيمز سيلوا» مراجعه کنيد. پريشان وشتابزده با خودانديشيد اين شايد شوخي يکي از آن پسربچه ها باشد. بعد دم در بانک که معمولاً تميز بود تلي از برگهاي کهنه و روزنامه پاره پوره ديد. و ظاهر پنجره ها طوري بود که انگار سالها شسته نشده بودند. در بنگاه «جيم سيلوا» که دران سوي خيابان قرار داشت هنوز چراغي روشن بود. جرج شتابان به طرف بنگاه جيم سيلوا رفت و در را با ضربه اي محکم باز کرد. جيم سرخود را از روي دفتر حساب بلند کرد و با تعجب او را نگاه کرد. با لحن مودبانه اي که فقط براي مشتريها به کار مي برد، پرسيد:«کاري ا زمن ساخته، مرد جوان؟» جرج نفس زنان گفت: «بانک؛ چرا اين طوري شده ؟» جيم سيلوا رو به پنجره کرد وبيرون را نگريست و پرسيد:«ساختمان بانک قديمي را مي گي؟ به نظر من طوري نشده ، قصد کرايه کردن يا خريدنش رو که نداري ، داري؟» «مارتي جنکينز رو هم مي شناختي؟» «مارتي جنکينز ! او...» جرج مي خواست بگويد که مارتي هرگز در بانک کار نکرده بود؛ يعني در واقع اصلاً چنين چيزي امکان نداشت، چون آن دو بعد از فارغ التحصيلي براي کار در بانک امتحان دادند وفقط جرج قبول شده بود. ولي حالا همه چيز فرق مي کرد. مي بايست مراقب مي بود. آرام گفت:« نه، نمي شناختمش .نه، اصلاً فقط در موردش شنيده بودم.» «پس بايد اين رو هم شنيده باشي که چطور پنجاه هزار دلار پولو برداشت و فرار کرد. به همين خاطر بانک ورشکسته شد. همه اهالي اينجارو به مرز نابودي کشوند.» سيلوا در حالي که با حالتي برافروخته نگاه مي کرد ادامه داد:« گفتم شايد بدوني اون کجاس.خود من کلي پولو از دست دادم. ما فقط مي خوايم مارتي جنکينز به چنگمون بيفته.» «اون برادر نداشت؟ به نظرم برادري به اسم آرتور داشت.» «آرت رو مي گي؟ آره .آره.ولي ما به اون کاري نداريم. اون نمي دونه برادرش کجا رفته.اين قضيه تأثير خيلي بدي روي اون داشت. بعد از اين اتفاق اون دائم الخمر شد، اين خيلي چيز بديه؛ از اون موقع با زنشم بدرفتاري مي کنه.اون با دختر خوب و زيبايي ازدواج کرده بود.» جرج دوباره دلش هري ريخت پايين. با صداي خشني پرسيد:«باکي ازدواج کرد؟» چون هم او و هم آرتور ،هردو ، از مري خواستگاري کرده بودند. سيلوا با اشتياق جواب داد:«دختري به اسم مري تاچر.بالاي تبپه، نزديکي کليسا زندگي مي کنه... هي !کجا داري مي ري؟»   ولي جرج از بنگاه جيم سيلوا بيرون رفته بود. دوان دوان از کنار ساختمان خالي بانک گذشت واز تپه بالا رتف. لحظه اي پيش خود انديشيد که مستقيم برود پيش مري .خانه آنها که در نزديکي کليسا قرار داشت هديه اي بود از طرف پدر مري که به مناسبت ازدواجشان به آنها داده بود. اگر آرت جنکينز با مري ازدواج کرده بود پس اکنون صاحب آن خانه بود. جرج بعد با خود گفت که آنها احتمالاً بچه هم دارند. اين گونه بود که متوجه شد فعلاً نمي تواند مري را ببيند. تصميم گرفت پيش پدر ومادر خود برود واطلاات بيشتري در مورد مري به دست بياورد. از پشت پنجره آن خانه کوچک آفتاب سوخته نور چند شمع پيدابود. و يک حلقه گل مخصوص کريسمس از جام در جلويي آويزان بود. جرج دروازه را با سر و صداي زياد باز کرد. يک چيز سياه ناگهان روي ايوان پريد و شروع کرد به غريدن و بعد در حالي که به شدت پارس مي کرد ازروي پله ها به سمت پايين دويد. جرج فرياد زد:«قهوه اي! قهوه اي ! اي احمق پير؛بس کن! منو نمي شناسي ؟» اما سگ به طور تهديد آميزي جلو مي آمد و در مقابل جرج هم تا پشت دروازه عقب رفت. لامپ ايوان روشن شد وبعد هم پدر جرج بيرون آمد و به سگ دستور داد که ساکت شود. صداي پارس کردن سگ تبديل شد به خرخري خشمگينانه. پدرش قلاده سگ را گرفت و دراين ضمن جرج با احتياط از کنار او رد شد. جرج متوجه شد که پدرش او را نمي شناسد. پرسيد:«خانمتون خونه هستند؟»   پدرش با تکان دست به در اشاره کرد و بالحن صميمانه اي گفت:« بفرماييد تو، بايد اين سگ رو ببندم. با غريبه ها خوب نيست.» مادرش ، که در راهرو منتظر بود،طبيعتاً او را نشناخت .جرج کيف خود را باز کرد و اولين برسي را که به دستش خورد، برداشت. مؤدبانه گفت:«عصر به خير،خانم. من از شرکت ورلد کلينينگ مي يام. ما داريم برسهاي نمونه رو به طور رايگان بين مردم پخش مي کنيم. گفتم شايد شما هم بخوايد يکي از اين برسهاي مجاني داشته باشين. البته هيچ اجباري نيست.هيچ اجباري نيست...» مادرش درحالي که به خاطر دستپاچگي او لبخند مي زد؛ گفت:«به نظرم مي خواي به من چيزي بفروشي، فکر نمي کنم به برس احتياجي داشته باشم.» جرج به او اطمينان داد:« نه ،خانم . من قصد فروش چيزي رو ندارم. فروشنده اصلي تا چند روز ديگه مي آد اينجا. اين فقط... فقط يک هديه کريسمسه از طرف شرکت ما.» مادرش گفت:«چه جالب. شرکت شما تا حالا برسهاي به اين خوبي رو مجاني نداده بود.» جرج گفت:« اين بار فرق مي کنه.» دراين هنگام پدرش وارد سالن شد و در را بست. مادرش گفت:«بيا تو و يه کم استراحت کن.بايد از اين همه پياده روي خسته شده باشي.» «متشکرم، خانم . پيشنهاد بدي نيست.» اين را گفت و وارد اتاق پذيرايي شد وکيف خود را روي کف اتاق گذاشت. اتاق از جهاتي متفاوت به نظر مي رسيد، هر چند نمي توانست بفهمد از چه جهاتي. براي ايک ه سرصبحت را باز کند گفت:«من اين شهر رو خوب مي شناختم. بعضي از آدمهاشم مي شناختم. دختري رو به ياد دارم به نام مري تاچر. شنيدم که با آرت جنکينز ازدواج کرده. شما بايد اونها رو بشناسين.» بالحني بي تفاوت پرسيد: بچه م دارن؟»   «دو تا،يه پسر ويه دختر.» جرج آه بلندي کشيد طوري که مادرش آن را شنيد. گفت:«خداي من ، معلومه خيلي خسته اي. مي ري برات چايي بيارم.» جرج گفت:«نه، خانم ، به خودتون زحمت ندين. من به زودي مي رم وشام مي خورم.» بعد با دقت دور تا دور خود را درآن اتاق پذيرايي کوچک نگاه کرد وسعي کرد بفهمد چرا آنجا متفاوت به نظر مي رسد . روي تاقچه بخاري عکس قاب گرفته اي قرار داشت که به مناسبت شانزدهمين روز تولد برادر کوچکش ، هري گرفته شده بود . به ياد آورد که آن روز به عکاسي «پاتر» رفته بودند تا عکس بگيرند. يک جاي آن عکس عجيب و غريب بود؛ فقط يک نفر در آن عکس وجود داشت .هري. جرج پرسيد:«اون عکس پسر شماس؟» چهره مادرش غمگين شد. سري تکان داد ولي چيزي نگفت. جرج با لحني مردد گفت: «فکر کنم اون رو هم ديدم. اسمش هريه مگه نه؟»   مادرش در حالي که گلويش به طرز عجيبي گرفته بود و به سرفه افتاده بود سر خود را برگرداند.شوهرش بادستپاچگي دست خود را دور شانه هاي او گذاشت. صداي پدرش ، که هميشه آرام ولطيف بود ، ناگهان خشن شد. گفت:« غير ممکنه اونو ديده باشي. اون خيلي وقته که مرده.اون همون روزي که اون عکسو گرفت مرد.» ذهن جرج برگشت به گذشته اي درو در يک بعد از ظهر ماه اوت هنگامي که او وهري به عکاسي پاتر رفته بودند. سرراهشان رفته بودند شنا کنند. به خاطر داشت که هري دچار گرفتگي عضلاني شده بود. جرج او را از آب بيرون کشيده بود و اصلاً هم به آن اتفاق فکر نکرده بود . اما فرض کن او آنجا نبود! با لحني ترحم برانگيز گفت:«متأسفم. به نظرم بهتره برم. اميدوارم از برس خوشتون اومده باشه. کريسمس بسيار خوشي رو براي هر دو تون آرزو مي کنم.» او با اين حرفش آن دو را باز هم ناراحت کرد، چون آنها داشتند به پسر مرده خود فکر مي کردند درحالي که او برايشان کريسمس خوشي آرزو کرده بود. وقتي جرج از پله هاي ايوان پايين مي رفت، «قهوه اي » زنجير خود را به شدت مي کشيد و با خرخري خصمانه جرج را بدرقه کرد. او بيصبرانه مي خواست مري را ببيند، مطمئن نبود آيا وقتي همسرش او را به جا نمي آورد مي تواند طاقت بياورد يا نه، اما به هرحال مي بايست او را مي ديد. چراغهاي کليسا روشن بودند و گروه کر در شرف برگزاري عبادت شامگاهي بود. نوازنده ارگ هر روز غروب موسيقي «شب مقدس» را تمرين مي کرد تا آنجا که جرج حالش از ان به هم مي خورد. اماحالا آن موسيقي قلب او را به درد مي آورد. درحالي که سکندري مي خورد به طرف خانه خود رفت. چمن حياط خان هاش به حال خود را شده بود وبوته هاي گل که او با دقت آنها را هرس مي کرد، به دليل بي توجهي رشد ناجوري کرده بودند.نمي شد در تصور گنجانيد که آرت جنکينز به چنين چيزهايي اهميت بدهد. وقتي در زد براي مدتي طولاني جوابي نشنيد، پس از سکوتي طولاني صداي داد و فرياد يک بچه آمد. بعد هم مري دم در آمد. جرج وقتي او راديد زبانش تقريباً بند آمد. سرانجام توانست حرف بزند: «کريسمس مبارک، خانم» و بعد در حالي که دستش مي لرزيد سعي کرد کيف خود را باز کند. جرج با غم فراوان وارد اتاق نشيمن شد. نتوانست به کاناپه آبي رنگ بسيار گرانقيمت که درآنجا بود توجه نکند؛ او با لبخندي تلخ و پنهاني به آن کاناپه که او و مري بارها در موردش جر و بحث کرده بودند، نگاه کرد. ظاهراً مري با آرت جنکينز هم سر آن کاناپه جروبحث کرده بود و در مقابل او هم برنده شده بود. جرج کيف خود را باز کرد .يکي از آن برسها دسته اي آبي رنگ و موي چند رنگي و آن برس را داد به مري و گفت:« اين براي کاناپه شما خوب است.» مري گفت:« اوه، چه برس زيبايي، اونو مجاني مي دين؟»   جرج سرخود را تکان داد وگفت:«اين کار براي تبليغاته. از طرفي شرکت ما با اين کار سود اضافيش رو با دوستان خود تقسيم مي کنه.» مري برس را آرام بر روي پرزهاي مخملي کاناپه کشيد و آنها را صاف کرد . بعد گفت:«واقعاً برس خوبيه. متشکرم ...» دراين لحظه ناگهان صداي جيغي از آشپزخانه آمد و دو بچه کوچک شتابان دويدند توي اتاق نشيمن. يک دختر کوچولو با قيافه معمولي در حالي که با صداي بلند هق هق گريه مي کرد خودش را در آغوش مادرش انداخت ويک پسر بچه هفت ساله هم در حالي که باهفت تير اسباب بازي خود به طرف سر دختر شليک مي کرد، دوان دوان به دنبالش آمد.پسربچه داد مي زد:«مامان، اون نمي ميره. هزار بار کشتمش ، ولي نمي ميره» جرج با ديدن پسربچه با خود گفت دقيقاً شبيه آرت جنکينز است . رفتارش هم مثل او است. پسربچه ناگهان متوجه حضور جرج شد. با لحن پرخاشگرانه اي پرسيد:« تو کي هستي؟» بعد هم هفت تيرش را به طرف جرج گرفت و ماشه را کشيد وفرياد زد: «تو مردي! پس چرا نمي افتي و نمي ميري؟»   صداي قدمهاي محکمي از ايوان به گوش رسيد. پسربچه با نگاهي ترسيده و مضطرب برگشت و در را نگاه کرد. جرج بعد متوجه مري شد که با نگراني در را نگاه مي کرد. آرت جنکينز وارد شد. براي لحظه اي در ميان درگاه توقف کرد و دستگيره در را گرفت تا بتواند خود را سرپا نگه دارد. چشمانش مات وبيحالت و صورتش سرخ سرخ بود. با صداي گرفته اي پرسيد:« اين کيه؟»   مري سعي کرد توضيح بدهد:« اين آقا فروشنده برس هستن و اين برس رو مجاني به من دادن.» آرت پوز خند زد:«فروشنده برس! به اون بگو از اينجا بره بيرون. ما برس نمي خوايم.» آرت درحالي که پشت سر هم سکسکه مي کرد و تلوتلو مي خورد به طرف کاناپه رفت و ناگهان برروي آن نشست و گفت:«فروشنده برس هم نمي خوايم.» جرج مأيوسانه مري را نگاه کرد. مري با نگاه خود داشت از او تقاضا مي کرد که از آنجا برود. آرت روي کاناپه ولو شدو زير لب درباره فروشندگان برس بد و بيراه مي گفت. جرج به طرف در رفت، پسر آرت هم به دنبالش راه افتاد ودر حالي که با هفت تير اسباب بازي خود شليک مي کرد،مي گفت:«تو مردي ،مردي ، مردي!» جرج وقتي از در خارج شد و پا به ايوان گذاشت با خود انديشيد شايد حق با آن پسربچه است. شايد او واقعاً مرده بود و يا شايد تمام اينها کابوسي بود که سرانجام با بيدار شدن از خواب به پايان مي رسيد. مي خواست آن مرد کوچک اندام را که روي پل ديده بود پيدا کند و از او بخواهد که به تمام اينها پايان دهد. شتابان از تپه گذشت و وقتي به رودخانه نزديک شد ناگهان شروع کرد به دويدن.جرج وقتي آن مرد را روي پل ديد خيالش راحت شد. درحالي که نفس نفس مي زد گفت:« ديگه بسه. منو از اين وضعيت نجات بده؛ اين وضعيت رو تو براي من به وجود آوردي.» غريبه از تعجب ابروانش را بالا برد و گفت: من اين وضعيت رو براي تو به وجود آوردم!عجب حرفي! من آرزوت رو برآورده کردم. چيزي که آرزوش رو داشتي به دست آوردي.تو الان آزادترين آدم روي زمين هستي، از هر قيد و بندي آزادي. هرجايي بخواي مي توني بري؛ هرکاري مي توني بکني. ديگه چه چيز بالاتر از اين وجود داره؟»   جرج التماس کرد:«منو به حالت اولم برگردون؛ منو به حالت اولم برگردون؛ خواهش مي کنم . نه فقط به خاطر خودم بلکه به خاطرديگرون .تو نمي دوني اين شهر چه وضع آشفته اي داره. تو متوجه نيستي، بايد برگردم به حالت اولم، اونها به وجود من دراينجا نياز دارن.» مرد غريبه آرام گفت:« من خوب متوجهم. فقط مي خواستم تو متوجه بشي. تو از بهترين موهبت ممکن برخوردار بودي؛ موهبت زندگي ، موهبت اين که بخشي از اين دنيا باشي و در امورات اون شرکت داشته باشي. اما تو اين موهبت رو نديده گرفتي.» درحين اين که مرد غريبه حرف مي زد ناقوس کليساي بالاي تپه به نشانه دعوت مردم شهر براي شرکت در عبادت شامگاهي به صدا درآمد.بعد هم صداي ناقوس کليساي مرکزي شهر به گوش رسيد. جرج با استيصال گفت:«من بايد به حالت اولم برگردم.تو نبايد ارتباط منو با دنياي اطرافم قطع کني. اصلاً اين کار تو قتله!» غريبه زيرلب گفت:«شايد بهتر باشه بگي خودکشي . تو خودت اينو خواستي. با وجود همه اين مسائل ،چون شب کريسمسه... چشماتو ببند و به صداي ناقوسها گوش بده.»رفته رفته صداي غريبه محو مي شد،«به صداي ناقوسها گوش بده...» جرج هم اين کار را انجام داد.بعد حس کرد که يک دانه سرد برف بر گونه اش نشسته است ، وسپس برفهاي بيشتري را برگونه خود حس کرد.وقتي چشمان خود را باز کرد متوجه شد که برف به شدت مي بارد، آن قدر شديد که اطراف خود را به سختي مي توانست ببيند. البته غريبه را نمي توانست ببيند ولي در واقع در آنجا هيچ چيز قابل ديدن نبود. برف آن قدر شديد مي باريد که جرج مجبور شد کورمال کورمال نرده هاي پل را پيدا کند. وقتي راه افتاد تا به طرف مرکز شهر برود صداي کسي را شنيد که به او«کريسمس مبارک» گفتريال اما صداي ناقوسها آن قدر بلند بود که نمي گذاشت بقيه صداها به خوبي به گوش برسد، بنابراين مطمئن نبودآيا چنني چيزي شنيده است يا نه. وقتي به خانه «هنک بيدل» رسيد به طرف درخت بزرگ افرا رفت وبا نگراني پايين تنه آن رانگاه کرد. وقتي ديد جاي خراشيدگي سرجايش است، خوشحال شد و مهربانانه برآن دست کشيد مي بايست محل خراشيدگي را ترميم مي کرد. تصميم داشت اين کار را بعداً انجام دهد. ولي مسئله مهم اين بود که او به حالت اول خود برگشته بود.او دوباره به خودش تبديل شده بود. شايد تمام اينها کابوس بود، با شايد هم آب روان رودخانه اورا مسحور کرده بود، شنيده بود که چنين چيزهايي براي آدم پيش مي آيد. از نبش يک خيابان داشت عبور مي کرد که ناگهان «جيم سيلوا»بنگاه دار را ديد، جيم سيلوا شتابان داشت حرکت مي کرد و آن دو چيزي نمانده بود به هم بخورند. جيم وقتي جرج را ديد با خوشحالي گفت:«سلام،جرج.امشب دير کردي،نه؟ به نظرم مي خواي شب کريسمس رو زود به خانه بري.» جرج نفس عميقي کشيد .«فقط مي خواستم ببينم لامپهاي بانک روشن هستن يا نه .بايد مطمئن بشم لامپ سردر بانک روشنه يا نه.» «آره روشنه. وقتي داشتم مي اومدم ديدم.» جرج در حالي که آستين سيلوا را مي کشيد، گفت:«بيا با هم يه نگاهي بندازيم.» جرج مي خواست يک نفر را به عنوان شاهد همراه خود داشته باشد تا مطمئن شود که کاملاً به حالت اول خود بازگشته است .او جيم را کشان کشان با خود تا جلوي بانک برد و در آنجا نور لامپ سر در بانک درميان بارش برف مي درخشيد .سيلوا با اندکي آزردگي گفت:« گفتم که روشنه». جرج زيرلب گفت:«مي خواستم مطمئن بشم. متشکرم ؛کريسمس مبارک» اين را گفت و مثل برق از آنجا رفت ؛ داشت دوان دوان به طرف خانه اش که بر روي تپه قرار داشت مي رفت. عجله داشت که هرچه زودتر به خانه برسد،ولي وقتي خانه پدر ومادر خود راديد ايستاد تا سري به آنها بزند، با «قهوه اي» سگ پير و مهربان ،کمي بازي کرد و قهوه اي هم با خوشحالي ورجه ورجه مي کرد، بعد هم با برادر خود که از رفتار او بهتزده بود دست محکمي داد و کريسمس را هم با هيجاني تقريباً جنون آميز تبريک گفت. بعد وارد اتاق پذيرايي شد ويک راست به طرف همان عکس رفت.وقتي از بابت عکس خيالش راحت شد مادر خود را بوسيد، با پدر خود مزاح کرد و پس از چند لحظه اي از آنجا رفت. بر روي برف تازه ، درحالي که سکندري مي خورد و مي لغزيد ، دوان دوان از تپه بالا رفت. چراغهاي کليسا روشن بود و صداي موسيقي شب مقدس با شدت تمام به گوش مي رسيد. جرج وقتي به خانه خود رسيد بيدرنگ در را باز کرد و با صداي بلند صدا زد:« مري ! کجايي ؟ مري ! بچه ها!» سپس مري آمد، لباسش را پوشيده بود تا به کليسا برود و وقتي جرج را ديد با اشاره به او فهماند که ساکت باشد:«تازه همين الان بچه ها رو خوابوندم . با اين سروصدا...» اما جرج اجازه نداد حرف او به پايان برسد، او را سخت در آغوش گرفت و بعد دست او را گرفت و باهم به اتاق بچه ها در طبقه بالا رفتند؛ ديوانه وار پسر و دختر خود را در آغوش گرفت و بچه ها نيز کاملاً بيدار شدند. سپس مري او را به طبقه پايين برد و دراين هنگام بود که توانست برخودمسلط شود:« خيال مي کردم تورو از دست دادم. آه ، مري ، خيال مي کردم تو رو از دست دادم!» مري با حيرت پرسيد:«عزيزم،چي شده؟»   جرج دوباره او را در آغوش گرفت و سپس بر روي کاناپه نشستند وهنگامي که خواست کابوس عجيب و غريب خود را براي مري تعريف کند، دستش به چيزي که بر روي کاناپه افتاده بود، خورد . ديگر چيزي نگفت. حتي لازم نبود که آن چيز را بردارد، چون مي دانست که آن چيز چيست. و مي دانست که آن چيز دسته اي آبي رنگ و موهايي با رنگهاي مختلف دارد. منبع: فيلن نگار8 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 364]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن