تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):شتاب کردن در کاری پیش از بدست آوردن توانایی و سستی کردن بعد از به دست آوردن فرصت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815447892




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سيري در ديوان استاد جمال الدين عبدالرزاق اصفهاني (2)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سيري در ديوان استاد جمال الدين عبدالرزاق اصفهاني (2
سيري در ديوان استاد جمال الدين عبدالرزاق اصفهاني (2)     جمال الدين خود را داراي همتي بلند مي داند و هر گاه از همتش صحبت مي کند آن چنان سخن را اوج مي دهد که انگار شاعري عارف يا عارفي شاعر است که به دنيا و مافيها پشت پا زده و حتي توصيه مي کند که ملک قناعت را برگزينند ؛ زيرا آنجا فقر و نيستي وجود ندارد . آن که در کوي حکمت خانه سازد پروايي به جهان ندارد . کشت حکمت را با درويشي آن دهيد و جان گويا را با خاموشي حيات بخشيد : تو از من اي دل اين يک پند بشنو اگر هستي به کار خويش بينا چو گردون سفله پرور گشت و خس طبع خس و سفله تواني بود؟ حاشا برو ملک قناعت جوي از يراک در آن عالم نبيني فقر ، اصلا ز درويشي ده آب کشت حکمت ز خاموشي حيات جان گويا ( ديوان ، 54) او در قطعه اي اين دنيا را « مزبله ي ديو » مي نامد که از بسياري آز و نياز موج آفت در او بر آسمان مي رسد ؛ اين جهان سرايي است که فتنه تا لب گور با انسان همراه است ؛ ساقي غم دمادم دُرد مي دهد و شره همواره بر دل زخم مي زند . سرهنرمندان پي سپر بي خردان و پاي بي خردان بر ستارگان است . دوستان در اين سراي از روي نفاق ، چون زنبور عسل نوش در دم و نيش در دُم دارند : تا کي اي دل تو درين مزبله ي ديو ز حرص خويشتن را زره عقل و خرد گم بيني ؟ بر جهاني چه نهي دل که ز بس آز و نياز موج آفت را بر چرخ تلاطم بيني ؟ در وي از ساقي غم دُرد دمادم نوشي بر دل از بار شره زخم دمادم بيني سر هر با هنري زير پي بي خردي پاي هر بي خردي بر سر انجم بيني دوستان را همه چون نحل ز افراط نفاق نوشي و نيشي اندر دَم و بر دُم بيني خيز و از زوايه ي فقر قناعت اندوز تا ز بي برگي انواع تنعم بيني و سپس مي افزايد که در زاويه ي فقر در دهان شير سلامت و در دل شمشير ترحم مي بيني ، شمع بدون جگر ، زرافشان است ؛ صبح بدون نفس سرد تبسم مي کند. طوطيانش از نظق شکر خايند و بلبلانش از شکر ، ترنم بر لب دارند ، چرا بيهوده به دنبال جمع زر هستي ؛ زيرا زر تشنگي ترا بيشتر مي کند ؛ اگر به دنبال برتري هستي ، تواضع پيشه کن ... ( ديوان ، 55 ـ 454 ) و در جاي ديگر مي گويد : نه از بهر طمع گويم چو ديگر کس مديح تو هما بر سگ چه فخر آيد چو بهر استخوان خيزد ؟ ( ديوان ، 112 ) و نيز : آز نديده به هيچ مجمع ، شوخم حرص نکرده به هيچ محفل ، خوارم ( ديوان ، 274) با اين همه ، وقتي که اوضاع اجتماعي سبب گوشه نشيني اهل هنر و رانده شدن دانايان گرديد و در مقابل آن ، افراد جاهل و بي هنر در مسند حکومت نشستند و پشت به بالش دادند ، ديگر پشت هنر شکسته مي شود ؛ بنابراين بديهي است که اهل کرمي نخواهد بود و کسي دست به بذل و بخشش نخواهد گشود و رادمردان چونان سيمرغ و کيميا ناياب خواهند بود ؛ پس در اين صورت شيران بلند همت را احتياج ، روباه مزاج مي کند . استاد جمال الدين نيز از خشک شدن پستان کرم و چشمه ي جوانمردي سخت مي نالد ، فغان وي از خواجگان دون همتي است که خانه ي مکرمت را خراب کرده اند : سخن من زر است ليک سخا کيميا وار تنگ ياب شدست آه از اين خواجگان دون همت کآب از ادبارشان سراب شدست تا شدستند کدخداي جهان خانه ي مکرمت خراب شدست خل از ايشان جهان چنان آموخت که صدا خامش از جواب شدست طبع ايشان گرفت هم خورشيد لاجرم ز ابر در حجاب شدست سر بي مغزشان نگر کز باد راست چون خيمه ي حباب شدست ... ( ديوان ، 80) بنا بر ادعاي جمال ، او به مال دنيا اهميتي قايل نيست ؛ نه از نبود ثروت در خاک مذلت مي افتد و نه به سبب داشتن ثروت ، غرور و نخوت پيدا مي کند ؛ اگر چه انساني متواضع است ، تواضع را پيش سفلگان خواري مي پندارد : بدان خداي که بر خوان پادشاهي او به نيم پشه رسد کاسه ي سر نمرود نه نزد همت من بس تفاوتي نکند از آنچه چرخ به من داد يا بر بود نه خاک نيستيم ز آتش غرور بکاست نه آب هستي در باد نخوتم افزود مرا تواضع طبعي عزيز آمد ليک مذلت است تواضع به نزد سفله نمود ( ديوان ، 102) ( در بيت سوم امهات اربعه را به زيبايي جاي داده است ) در جاي ديگر نيز از عنين شدن کرم و عقيم گشتن جود چنين تأسف مي خورد : بنات فکرم هستند يک جهان ، همه بکر نکرده خطبه ي ايشان سخاي هيچ کريم چه سود نکته ي بکرم چو شد کرم عنين ؟ چه سود نطفه ي فکرم چو جود گشت عقيم ؟ ( ديوان ، 248 ) جمال در قصيده اي با رديف « کرم » در انتظار کرم نشسته است . ابر سيل بار کرم را مي پايد که با بارش خويش غبار بخل را ـ که از زمين به آسمان رسيده است ـ فرو نشاند . مرغ کرم را بي بال و پر و درخت کرم را بي بار و بر مي بيند . مادر کرم سترون شده و تبار بخشش از بين رفته است . او در آرزوي کسي است که با آتش همت خويش خرمن بخل را بسوزاند تا شايد آب رفته به جوي بر گردد : کي است نوبت احسان و روزگار کرم ؟ چه وقت مي شکفد باز نوبهار کرم ؟ که خون گرفت دل اشتياق پيشه ي من در اشتياق بزرگي و انتظار کرم ؟ غبار بخل ز صحن زمين به چرخ رسيد کجاست آخر يک ابر سيل بار کرم ؟ نيامد آخر يک گل ز غنچه ي احسان نماند آخر يک طفل از تبار کرم ( ديوان ، 55) و آنگاه خودش را ـ که در نظم و نثر قلمي توانا دارد ـ شايسته ي کرم و احسان مي داند ؛ زيرا پيوسته چونان عندليب در شاخسار کرم به مديحه سرايي مي پردازد : به حق من کن اگر مي کني کرم که مرا به نظم و نثر زبانيست حق گزار کرم منم که نايد که در هيچ قرن خوش صوتي چو عندليب مديحم به شاخسار کرم ( ديوان ، 275) يکي از مضامين اشعار جمال ، خودستايي است . او بارها به سخنوري خويش باليده است و اين شيوه اي است که تقريباً تمام گويندگان ادوار مختلف بدان راه رفته اند . جمال ، فرزدق و جرير را کمينه ريزه خواران خوان خويشتن مي شمارد ( ديوان ، 193) او خود را شرف سخن مي داند که آوازه اش به عيوق رسيده است و پايگاهش از افلاک بر گذشته : منم آن کس که سخن را شرفم منم آن کس که جهان را لطفم هم به عيوق رسيده سخنم هم ز افلاک گذشته شرفم تير بر ماه نويسد نکتم عقل بر ديده نگارد نِسفم ... ( ديوان ، 256) باز در قصيده اي ديگر خود را با صفاتي همچون « جان عقل ، روح ، معناي فضل ، برهان عقل ، برگ گلشن روح ، هزار دستان باغ دل ، بوستان نثر ، ريحان نظم ، فهرست دفتر فضل ، عنوان نامه ي عقل و ... » مي ستايد : منم آن کس که عقل را جانم منم آن کس که روح را مانم دعوي فضل را چو معنايم معني عقل را چو برهانم گلشن روح را چو صد برگم باغ دل را هزار دستانم ... و هم در اين قصيده خود را در رواني طبع و جزائت لفظ ، مسعود سعد سلمان مي داند . (1) من بديع طبع و اين جزالت لفظ راست مسعود سعد سلمانم ( ديوان ، 8 ـ 266 ) جمال در قصايد و قطعات متعددي به شکوه خويش در شعر و شاعري اشاره مي کند و در اين اثنا اينکه از هنر خود بخت برخورداري ندارد شکوه سر مي دهد . وي در قصيده اي با عنوان « شکايت از روزگار » ـ که دلش از بار غم خراب و رخش از خون دل خضاب شده ـ از دست هنرش اين گونه فغان بر مي آورد : توبه ظاهر نگه مکن که مرا لفظ چون لؤلؤ خوشاب شدست اشک من بين که از جفاي فلک لعل چون بسد مذاب شدست قدح سرخ لاله مي بيني جگرش بين که چون کباب شدست چرخ با من عتاب مي نکند هنرم موجب عتاب شدست (ديوان ، 256 ) باز در قصيده اي با همان عنوان از رنجي که براي تحصيل برده دريغ مي خورد و آرزو مي کند که اي کاش مطرب و چنگي مي شد و معتقد است هر رنجي که امروز مي کشد از دست هنرش مي باشد ، همچنان که موي روباه و ناف آهو سبب هلاک آنهاست . هنر عيب محسوب مي شود و فضل آفت ؛ پس اين هر دو با کفر يکسان هستند ! حکمت يونان نيز از آفت فضل و عيب هنر رهايي نيافت . اگر چه پورسينا علم و حکمت داشت ، نتوانست چون موساي بي حکمت به طور سينا سعود کند : منم در کام اين ايّام شکّر چرا بر من کند بيهوده صفرا؟ چرا از بهر دانش رنج برديم ؟ چرا بيهوده مي پختم سودا ؟ قلم را با قلم زن خاک بر سر چرا نه چنگ زن بودم دريغا؟! و آنگاه که خاطرش از زخم روزگار آزرده مي شود سخناني از سر درد مي گويد . وجاهت را در دروغ مي داند ، جاه را در دورويي ، براي اينکه که پيش پير و برنا هيبتي و حشمتي داشته باشي ، بدي و ددي کن ! اگر مي خواهي چونان مار ، جامه اي حريرين داشته باشي ، کژدم آسا جان گزا باش : وجاهت در دروغ است و تقدّم به راي العين مي بين آشکارا که از بهر دروغي صبح کاذب ز پيش صبح صادق گشت پيدا دو رويي کن که تا اوجي بيابي نبيني اوج خورشيد است جوزا ؟ بدي کن تا تواني و ددي کن که تا از تو بترسد پير و برنا هميشه همچو کژدم جانگزا باش که تا باشد چو مارت جامه ديبا ... ( ديوان ، 54) دوستي براي جمال از کتابي در باب بخشش حکايتي مي خواند که شخصي در مقابل بيتي بدره ها داد و پادشاهي به يک نکته ، فاضلي را فراز تخت نشاند ، جمال در جواب او مي گويد : گفتم اي خواجه ترهات است اين اين سخن بر زبان نبايد راند آخر آن قوم عاديان بودند که خود از نسلشان يکي بنماند ! ( ديوان ، 427) در ترکيب بندهاي جمال نيز شکوه از چرخ و بخت فراوان است ( ديوان ، 365 ـ 364 ـ 375 ـ 371 ). از مضامين ديگر ديوان جمال مي توان به تواضع و فروتني او اشاره کرد که حاکي از انسانيت والاي اوست . جمال شاعري است حساس و پر احساس ، افتاده و خوش ذوق و بر روي اينها بايد صداقت و تعصب وي را افزود . هر گاه که جمال از سخنوري خويش دم زده و علم خودستايي برافراشته و ادعاهايي کرده که بوي تفاخر از آنها استشمام شده بلافاصله خودش را سرزنش مي کند و با نعوذبالله و استغفرالله از گفته ي خويش پشيمان شده است که چرا به اصطلاح « من من » گفته است . او در قصيده اي با رديف « سخن » ـ که در بيان مقامات خود ساخته ـ پس از آن که توصيف هاي متعددي از طبع خود مي کند و بر آن مي بالد ، ناگهان تازيانه ي تنبيه را بر سر و دوش خود فرود مي آورد و خود را ژاژخايي مي داند که رمز ترجمان سخن را نمي داند ، حتي خود را از خانواده ي سخن و سخن سرايان نمي شناسد : نعوذبالله ، از اين گفته ژاژ مي خايم همي چه دانم من رمز ترجمان سخن ؟ من آنچه گفتم رسم و ظرفيت شعر است و گر نه من کيم آخر ز خاندان سخن ؟ خداي داند اگر من گمان برم که کسي کم از من آمده هرگز زرهروان سخن ( ديوان ، 309 ) نام خاقاني شرواني ، سخن سالار سترگ آذربايجاني ، چندين بار در ديوان جمال آمده است که مشهورترين مورد ، قصيده ي « پيغام به خاقاني شرواني » است . مرحوم وحيد دستگردي مي نويسد : « خاقاني يک نسخه از کتاب تحفه العراقين خود را به اصفهان فرستاد نزد استاد جمال الدين و در آن به تمام شعراي معاصر تاخت و تاز کرده و همه را پست تر از خود دانسته بود . چنان که گويد : در نوبت من هر آنچه هستند دزدان سخن بريده دستند کس را سخن بلند از اين دست سوگند به مصطفي اگر هست جمال الدين بر آشفته و اين قصيده را در جواب وي به شروان فرستاد . (2) جمال در قصيده اي که ساخته ، سخت به خاقاني تاخته است و او را به سبب ادعاي خويش نکوهيده ؛ زيرا او معتقد است که هيچ عاقلي چنان دعويي نمي کند . تحفه ي او به سوي عراقيان زيره به کرمان بردن است يا پاي ملخي است که موري به نزد سليمان مي برد ! سپس به قوت طبع سخنوران عراق اشاره مي کند که خودش نيز يکي از آنهاست . به دنبال همه اينها جمال الدين باز به دليل تواضع و دادگري که دارد ، خود و خاقاني را ابله و احمقي بيش نمي شمارد که شايسته ي بند و زندان اند و مي افزايد که اگر شعر من و تو را به خراسان ببرند کودکان به ريش ما مي خندند و در پايان ، همه ي اين حرفها را شوخي دانسته و دوباره به مدح خاقاني پرداخته است و اين دليلي ديگر بر فروتني و خوش قلبي جمال تواند بود : کيست که پيغام من به شهر شروان برد ؟ يک سخن از من بدان مرد سخن دان برد تحفه فرستي ز شعر سوي عراق ، اينت جهل هيچ کس از زيرکي زيره به کرمان برد ؟ شعر فرستادنت به ما چنان است راست که مور پاي ملخ نزد سليمان برد هنوز گويندگان هستند اندر عراق که قوه ي ناطقه مدد از ايشان برد يکي از ايشان منم که چون کنم راي نظم سجده بر طبع من روان حسّان برد من ز تو احمق ترم ، تو از من ابله تري کسي بيايد که مان هر دو به زندان برد اين همه خود طبيب است بالله اگر مثل تو چرخ به سيصد قران گشت به دوران برد اگر به غزنين رسد شعر تو بس شرمها که روح مسعود سعد ابن سلمان برد ( ديوان ، 106 ـ 104 ) بنابراين به نظر مي رسد که جمال بايد شاعري رقيق القلب ، با گذشت و عاطفي بوده باشد که کينه ي هيچ کس را به دل نمي گيرد . حتي براي شاعري مثل مجير ـ که چندين بار او را هجو کرده است ـ مدح مي سرايد . (3)   پي نوشت ها: 1 ـ مسعود سعد دو قصيده به همين وزن و قافيه دارد : من که مسعود سعد سلمانم در کف جود تو گروگانم نيز: من که مسعود سعد سلمانم ز آنچه گفتم همه پشيمانم ( ر . ک : ديوان مسعود سعد ، دکتر مهدي نوريان ، چاپ اول ، انتشارات کمال ، صص 491 و 492 ) 2 ـ ديوان جمال ، ص 104 حاشيه ( 2 ) 3 ـ همان ، ص 143   منبع:نشريه پايگاه نور شماره4 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 553]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن