تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):تا زمانى كه مردم، امر به معروف و نهى از منكر نمايند و در كارهاى نيك و تقوا به ي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804673984




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نشانه ها


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نشانه ها
نشانه ها نویسنده: دي دي رابينسونمترجم: سعيده موسوي پيرمرد روزهاي پي در پي درحياط خانه اش روي صندلي گردان سفت و سخت مي نشست. به خودش قول داده بود تا وقتي خدا را نديده از جايش تکان نخورد. يک عصر دل انگيز بهاري در حالي که داشت روي صندلي گردانش جلو و عقب مي رفت و طبق معمول در طلب خواسته عجيبش بود چشمش به دختر بچه اي افتاد که آن سوي خيابان مشغول بازي کردن بود. ناگهان توپ دختر بچه قل خورد و توي حياط پيرمرد افتاد. دخترک به سوي حياط دويد تا توپش را بردارد، نگاهش با پيرمرد تلاقي کرد و گفت: « آقاي پيرمرد من هر روز شما را مي بينم که روي صندلي گردان نشسته ايد و به نقطه اي نامعلوم زل زده ايد. مي توانم بپرسم دنبال چه مي گرديد؟» پيرمرد جواب داد:« آه. دختر کوچولوي من تو هنوز کوچکتر از آن هستي که اين چيزها را بفهمي.» دخترک گفت: « شايد. اما مادرم هميشه به من مي گويد اگر چيز توي سرم دارم بهتر است درباره اش حرف بزنم. اين کمک مي کند که همه چيز را زودتر بفهمم. مادرم مي گويد: فکرهاي خوب را با ديگران تقسيم کن، انديشه هايت را با ديگران در ميان بگذار.»پيرمرد در حاليکه زير لب غرولند مي کرد گفت: « بله. درست است خانم کوچولو هيچ فکر نمي کردم که شما مي تواني کمکم کني.» دخترک گفت: « خوب شايد اين طور نباشد، اما مي توانم شنونده خوبي براي شما باشم آقاي پيرمرد.»پيرمرد گفت:« بسيار خوب. مي گويم من در جستجوي خدا هستم.» دختر کوچولو که متعجب شده بود گفت:« با تمام احترامي که براي شما قائل هستم بايد بگويم شما تمام روز روي اين صندلي مي نشينيد، به جلو و عقب تاب مي خوريد تا خدا را پيدا کنيد؟! » پيرمرد گفت:« بله. چون اين براي من خيلي مهم است. هر طور شده بايد قبل از مرگم به اين حقيقت دست پيدا کنم که آيا واقعاً خدايي وجود دارد يا نه. بايد لااقل به نشانه اي از او برسم که هنوز نرسيده ام.»دخترک که از حرفهاي پيرمرد بد جوري شگفت زده شده بود گفت: « نشانه؟ يک نشانه؟! خدا نشانه هايش را به شما نشان مي دهد وقتي يکي پس از ديگري نفس مي کشيد، وقتي گلهاي تازه شکوفا شده را مي بوييد، وقتي صداي آواز پرندگان را مي شنويد، وقتي کودکان متولد مي شوند، وقتي مي خنديد وقتي گريه مي کنيد. وقتي قطرات اشک يکي يکي روي گونه هايتان مي غلطند و آنها را حس مي کنيد، وقتي به ديگران مهر مي ورزيد، وقتي باد مي وزد و وقتي رنگين کمان بر آسمان نقش مي بندد و وقتي فصلهاي سال تغيير مي کنند. اين همه نشانه از خدا وجود دارد آنها را مي بينيد و باور نمي کنيد؟! آقاي پيرمرد خدا در درون من است همانطور که در درون شما. هيچ احتياجي به جستج و نيست چون او هميشه اينجاست.»سپس در حاليکه دستهايش را بي هدف در هوا مي چرخاند ادامه داد:« مادرم هميشه مي گويد اگر دنبال چيزهاي عجيب و غريب مي گرديد بدان که چشمانت را بسته اي. ديدن خدا يعني ديدن چيزهاي ساده، يعني ديدن همه چيزهايي که در زندگي هست.»پيرمرد گفت:« دختر جان تو واقعاً ديدگاه هاي خوبي در مورد خداشناسي داري اما اينها کافي نيست. من هنوز قانع نشده ام.»دخترک چند قدم جلوتر رفت دستهاي کودکانه اش را روي قلب پيرمرد گذاشت و خيلي آرام در گوش او گفت:«همه چيز از اينجا آغاز مي شود نه بيرون آن». آنگاه به آسمان اشاره کرد و گفت: «آنجا خبري نيست. خدا را در آيينه قلبت جستجو کن. آن وقت است که نشانه ها را خواهي ديد آقاي پيرمرد.»دختر بچه توپش را برداشت و به آن سوي خيابان رفت رويش را برگرداند و لبخندي به پيرمرد زد. بعد خم شد تا گلهاي تازه روييده کنار خيابان را ببيند و فرياد زد :«مادرم هميشه مي گويد اگر دنبال چيزهاي عجيب و غريب مي گردي بدان که چشمانت را بسته اي.»منبع:CHICKEN SOUP FOR THE SOUL, PAGE 305-306منبع: ماهنامه شاهد جوان شماره51
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 181]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن