تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شيطان ، در عالِمِ بى‏بهره از ادب بيشتر طمع مى‏كند تا عالِمِ برخوردار از ادب . پس ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819824506




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

- هزار حرف نگفته


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: هزار حرف نگفته روزنامه سیستان و بلوچستان در شماره 18906مورخ 23 بهمن ماه خود مطلبی با عنوان "هزار حرف نگفته" منتشر کرده است.


دراین مطلب آمده است: می نشینم، سرم را می اندازم پایین، به کاغذهای کاهی نگاه می کنم که زیر دستم است؛ کمی فکر می کنم و به خودم می گویم: «من هیچ کاره ام» 3 نفر می آیند داخل این اتاق کوچک، در سالن جمعی مشغول خواندن قرآن هستند؛ جمعی که همگی از یک اشتراک ارزشمند برخوردارند، همه آن ها «جانباز» هستند، در این منطقه تقریباً تمام ساکنان را خانواده های شهدا تشکیل می دهند: «شهدای زنده»؛ امشب در جمع فرهنگی، مذهبی جان نثاران حضرت ابوالفضل(ع) شرکت کرده ام، روی تابلوی این جلسه قرآنی که جلوی در گذاشته شده، ذیل این عبارت نوشته شده است. جانبازان مشهد.
(1) فرماندهی در پشت جبهه
تقویم خاطراتش را به 30 سال قبل ورق می زند؛ وقتی 21 ساله بود و فرمانده ای جوان که در بسیج کمر همت بسته بود. کاری که «رمضانعلی تیموری» با تشخیص فرماندهان سپاه آن را پذیرفته بود تا این که طاقت نیاورد؛ این فرمانده جوان متولد سال 42، حوالی سال 63 به فرمانده وقت سپاه منطقه مراجعه کرد، تصمیمش را گرفته بود، سرش را بلند کرد: «من هم می خواهم بروم جبهه» می دانست مخالفت می کنند، مخالفت کردند، حق هم داشتند، همه مشتاق اعزام به جبهه ها بودند و پشت جبهه که از اهمیت برخوردار بود خالی می ماند؛ جواب داد: «درست است که ما فرمانده پشت جبهه هستیم و کار می کنیم اما یک روز که رزمنده ها و بسیجیان برگردند و به ما بگویند ما را فرستادید جبهه جلوی خطوط حمله دشمن و خودتان این جا ماندید، چه بگویم؟!» پاسخ منفی بود.
وقتی یک مرد گریه می کند
نشست، به دیوار تکیه کرد... فرمانده سپاه امتداد خط های چشم های این فرمانده جوان بسیجی را دنبال کرد، برایش آشنا بود؛ جنس اشک های این مرد... یاعلی! پیشانی بند را محکم کرد و راه افتاد. بچه های کلات و درگز که منطقه ای کوهستانی بود به کردستان اعزام می شدند، بعد از جابه جایی در چند گردان، نامش در گردان امام سجاد(ع) ثبت شد؛ تیپ ویژه شهدا تا نامه شهید کاوه رسید که آن زمان فرمانده تیپ بود: «ما در منطقه هستیم، شما هم بیایید» غائله کردستان تمام شده بود، رفتیم برون مرزی
6ماه گذشت، آموزش شنا، آبی و خاکی را در تبریز دادند، روز نهمی بود که برای عملیات خودمان را آماده می کردیم، عملیات شروع شد، 5 یا 6 ساعتی می شد که هواپیماهای عراقی بالای سرمان می چرخیدند و شهر را با توپ می زدند حدود ساعت 6 عصر بود که هواپیمای بدون صندلی از تهران رسید، یک گردان در آن مستقر شدیم و رفتیم به سمت پایگاه دزفول، صدای آژیر چندین بار به گوش رسید، عراقی ها در منطقه ای بعد از هویزه آب ریخته بودند مناطق شطعلی و هورالهویزه دست تیپ ویژه شهدا بود... خدا را شکر پیروزی های خوبی به دست آمد، بچه ها رسیدند به اتوبان بغداد-بصره و البته چند شهید دادیم، رفتیم و آن جا سنگر هم درست کردیم، عملیات لو رفته بود، توپخانه دست ارتش بود. بچه ها عقب نشینی کردند، همین عملیات بود، عملیات بدر که بیشترین مفقود الاثر و مفقود الجسد تاریخ جنگ را به خودش اختصاص داد، چرا؟
- عملیات لو رفته! بچه ها برگردید عقب! برگردید! قایق های کوچک به آنی پر می شد از رزمنده؛ اما این کوچک شناور گنجایش این شکوه را نداشت؛ قایق ها چپ می شدند، پشت سر هم...
- شناکن، دستت را بده
- شنا بلد نیستم خودت هم که...
پیش چشم مان رفتند، رفتند تا برای همیشه با روشنی آب، تصویر این روزها را انعکاس بدهند. بالای سرمان هواپیماهای ملخی عراق جولان می دادند و آن طرف تر توپ و تانک های پیشرفته شان بر سرمان خون می بارید گارد ریاست جمهوری شان به کمکشان آمده بود؛ بچه ها باید خودشان را به آب می رساندند، به قایق هایی که چپ می شدند...
کاوه برگشت تا تنها نباشیم
تیموری، جانباز 25 درصد، متولد سال 42 است که بیشترین حجم واژه هایش به روزهای عملیات بدر جهت می گیرد، او از شهید کاوه یاد می کند: چند عملیات دیگر هم شکل گرفت، حملات دشمن زیاد بود، دست کاوه در گچ بود، هرچه بچه ها می گفتند باید برگردی عقب، دکتر گفته است باید پشت جبهه باشی اما دستش را با چفیه بسته بود و برگشت پیش ما تا تنها نباشیم. راکت را که می انداختند و برمی گشتند تازه می فهمیدیم آمدند، آخر هلی کوپترها از سمت آفتاب می آمدند، خاموش... با هر هواپیما ناگهان می دیدیم چند نفر روی زمین افتاده اند و شهید یا مجروح شده اند. یکی از بچه ها که گرفتار امواج این حمله ها شد، می خواست روی خودش بنزین بریزد، امکاناتی هم پشت سر نداشتیم، شرایط سخت بود؛ بعد از همین عملیات بدر بود که امام (ره) دستور دادند ارتش، سپاه و بسیج همه با هم باشند و از آن جا بود که موفقیت هایمان بیشتر شد. نمی دانم چه شد! انگار راکت انداختند، نمی دانم کی افتاده بودم روی زمین، بعد از چند روز متوجه شدم که در بیمارستان اهواز هستم، مجروح شده بودم...
گورستان جمعی، سنگر، زنی جوان...
هنوز چند کلمه از آغاز صحبت هایش نگذشته بود که از شهید «غلامحسین گذری» یاد می کند، عطر یاد شهید که در کلامش می پیچد، سخنش گرم می شود، او که جانباز 40 درصد و متولد سال 43 است از روزهای جبهه و جنگ می گوید: از سال 60 وارد بسیج شدم در شهرک ما مسجد «صاحب الزمان» بود با حدود 15 نفر از بچه های محله عازم مناطق جنگی شدیم، پیشنماز مسجد به نام «غلامحسین گذری» هم با ما بود، در منطقه عمامه اش را روی سر نمی گذاشت تا مردم نگویند این جا هم می خواهد امام جماعت باشد، آن روزها منطقه بستان تازه از دست عراق آزاد شده بود.
برای بازسازی یک سنگر که دست عراقی ها بود وارد منطقه بستان شدیم، اما...
بی تابی بچه ها حکایت از غربتی داشت، ما را هم بردند که نشانمان بدهند، گورستان دسته جمعی، وقتی بستان دست عراق بود، عده ای را زنده به گور کرده بودند...
در همان سنگری که برای بازسازی اش رفتیم، زن جوانی را یافتند حدود 25 ساله که با کودکی در بغل آن جا بود از زمان حمله عراق...
تصویر سنگر خاکی و زن جوان و عراقی ها و کودک و... خدایا! چقدر نادیده و ناگفته در این 8 سال خونین نهفته است. هنرور از آن جا به منطقه مهران اعزام می شود تا طعم اولین مجروحیت را بچشد.
گلوله ای که مأموریتش شهادت نبود
نیمه شب است و تاریک، با همسنگر نیشابوری در سنگر نشسته ایم، سرم را پایین انداخته ام و کلاه آهنی را کمی داده ام عقب، ناگهان چیزی می خورد زیر چشمم، دستم را می گذارم روی چشمم، پر از خون می شود، همسنگرم داد می زند: فرمانده! زود بیایید، هنرور شهید شد... با نگرانی نگاهم می کنند، گلوله همان طور از زیر چشمم آویزان مانده است، اول سنگر فرماندهی و آمبولانس و بعد هم درمانگاه صحرایی در پشت جبهه. پزشک متعجب مانده است که چطور این گلوله به این شکل اصابت کرده است... گلوله زمان شلیک به سنگ برخورد کرده و با سرعت از بالای ابرو عبور کرده بود و زیر چشمم خورده و آویزان شده بود. من را فرستادند یک مرخصی یک هفته ای... قبل از آن خبر آوردند که بچه های محله ما همه با هم شهید شدند؛ همان جا شهید غلامحسین گذری هم شربت شهادت نوشید. خبر به پدرم که رسیده بود، به گمان این که شهید شده ام عکس قدیمی بزرگم را به نشان یاد فرزند شهیدش گذاشته بود، 10 روز را با این فکر به سر برده بود تا این که با چشم بسته برگشتم... به آرزویم نرسیده بودم.
اخراجی ما، قبولی خدا
هنرور 3 مرتبه در سال های 60، 62 و 65 جسمش را به دست گلوله های آتشین دشمن سپرده است که سخت ترین آن ها سال 62 در عملیات والفجر3 اتفاق افتاد. ما را از اهواز منتقل کردند به مهران. ما افرادی داشتیم شبیه همان گروه فیلم «اخراجی ها» پرشر و شور که در فضای جبهه و جنگ متحول می شدند، شب عملیات بچه ها با هم وداع می کردند و از هم حلالیت می طلبیدند، خودم دیدم یکی از همان جوان ها همان مثلاً اخراجی ها را می گویم که چند روزی پشت خط را با هم سپری کرده بودیم و شیطنت هایش را می دیدم... خودم دیدم که... گوشه تاریک و دنج نشسته است، قرآن به دست و صورتی از اشک خیس شده با خدای خودش مناجات می کند، اخراجی ما داشت نمره قبولی اش را از خدا می گرفت...
از مسیر صعب العبور و رودخانه عبور کردیم، ساعت 2:30 یا 3 بعد از نیمه شب طنین یک نام به ما فرمان حرکت داد، رمز اعلام شد؛ یازهرا(س) یا زهرا(س) گفتیم و خودمان را به خدا سپردیم، به خدای زهرا(س)، چیزی نگذشت که آر پی جی زن با اصابت گلوله ای به گردنش در برابر چشمانم به آسمان پیوست و من هم که یک خشاب پرتاب کردم از ناحیه زانو به شدت زخمی شدم... بیهوش شدم.
(3) وقتی آجر سرباز را راهی جبهه می کند
چه ازدحامی است در پادگان بسیج که انتهای نخریسی واقع شده است! این همه آدم می خواهند بروند جبهه، خوش به حال آن ها که قد بلندتری دارند خیلی زود برای رفتن به جبهه انتخاب می شوند، اما محمد حسین رضایی هنوز 15 یا 16 سال بیشتر نداشت با قد و جثه ای کوچک، از همین الان معلوم است که او را نمی پذیرند. چه کار کند؟ با اصرار به خانواده آمده است این جا، باید برود هر طور که شده. شلوغ است و سر مسئولان حسابی گرم کار. چند آجر گذاشت زیر پا، تمام، مشکل قد حل شد. محمد حسین متولد 48 در سال 64 عازم جبهه شد، منطقه اهواز، لشکر 5 نصر.
اولین عملیاتی که شرکت کرد سال 65 بود، عملیات کربلای یک و بعد هم کربلای 4 و 5 از آن روزها که حرف می زند از ایثار و گذشت، از جانبازی، از بسیجیان و رزمندگان یاد می کند.
هم رزمان فکر کرده بودند شهید شدم، 4 گلوله خورده بودم، عملیات بیت المقدس 2 در سال 66 اتفاق افتاد در هوای سرد کردستان، خونریزی شدیدی داشتم بچه ها که برگشته بودند گردان در چادر مراسم ویژه گرفته بودند برای شهدا، برای من هم! من را به بیمارستانی در تبریز انتقال داده بودند، با گذشت حدود 10 روز که حالم بهتر شد، کمی چشم هایم را باز کردم، روی تخت کناری ام جوانی بود حدود 15 ساله، خیلی بی قراری می کرد، فکر کردم از درد زیاد این قدر حال بدی دارد، از حال او پرسیدم، فهمیدم روی مین رفته و 4 انگشت پایش قطع شده، اما ناراحتی آن جوان از این موضوع نبود، این همه بی قراری از این بود که دوباره نمی توانست در عملیات شرکت کند. رضایی که جانباز 25درصد دفاع مقدس است از نیت پاک رزمندگان می گوید و از حال و هوای خاص آن روزها و با حسرت از شهدا یاد می کند: آن ها که رفتند و ما ماندیم با یک دنیا گرفتاری... خدا عاقبت مان را به خیر کند... آمین
8006



23/11/1393





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 30]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن