تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هرگاه دیدید که بنده ای گناهان مردمان را جستجو می کند و گناهان خویش را فراموش کرده...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815634332




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

- ماهی ها یکی یکی مردند و از داداش رضا خبری نشد


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: ماهی ها یکی یکی مردند و از داداش رضا خبری نشد روزنامه سیستان و بلوچستان در شماره 18901 مورخ پنجشنبه 16بهمن ماه خود مطلبی با عنوان ˈماهی ها یکی یکی مردند و از داداش رضا خبری نشدˈ را منتشر کرده است.


دراین مطلب آمده است: خواهرانه هایی برای شهید رضا رجب پور
یوسف را که آوردند، این بار نه عزیز مصر شده بود، نه بوی پیراهنش دیدگان پدر را روشن می کرد و نه سیمای زیبایی داشت که پدر، تنگ در آغوشش بگیرد و غرق بوسه اش کند. تمام قد و بالای یوسف در چند استخوان و یک پلاک خلاصه شده بود. یوسف را که آوردند، تمام حسرت های زمین را به یعقوب دادند. دیدگان روشنش این بار به تاریکی رسید و 40 روز پس از وداع با پسر، زمین گیر شد و چند ماه بعد خود نیز آسمانی شد. کنعان هم این بار نه ریسه بسته بود و نه شادمانی می کرد. «معراج الشهدا» اشک بود و پایان اندوه فراقی 5 ساله و آغاز حسرتی ابدی...
رضا و پرندگان مهاجر
آبجی مریم می گوید: لحظه آخری که با پدر سوار موتور شد تا به جبهه برود برای همه ما دست تکان داد، نگاهش آنقدر خاص بود که همه گفتیم این رضا دیگر برگشتنی نیست. حتی مرخصی هم نیامد. فقط دوبار تلفن زد. برای اینکه دل ما را آرام کند توی نامه نوشته بود: «اینجا دریاچه زیبایی دارد. پرندگان مهاجر آمده اند و کلی عکس زیبا برایتان گرفته ام. جایمان خیلی خوب است. مراقب مادر و بابا باشید.»
می گوید: سال دوم هنرستان فنی شهید مهدی زاده بود. اساس تحولی که باعث رفتنش شد در صحبت های یک روحانی بود که برایشان در مدرسه سخنرانی می کرد. خیلی پرانگیزه بود و البته خیلی هم کم حرف. از سه ماه آموزشی سرخس که برای یک هفته مرخصی آمده بود، دیگر واقعا از این رو به آن رو شده بود.
آبجی مریم می گوید: بعد از عملیات کربلای 2 که مفقودالاثر شده بود همه انتظار آمدنش را داشتیم. فکر می کردیم اسیر شده. داداش محمد اما می دانست که رضا شهید شده اما جنازه رضا پیدا نبود و 5 سال این راز را درون سینه نگه داشته بود. می گوید: رضا به ماهی خیلی علاقه داشت و آکواریوم زیبایی هم داشت. خبر آمدن آزادگان را که شنیدیم همه از خوشحالی بال درآورده بودیم. بابا می گفت اسیرها دارند می آیند. اتاقش را مرتب کردیم و بابا آکواریومش را احیا کرد و کلی ماهی خرید. دائم پای رادیو بودیم تا اسم رضا را بشنویم.
اسیرها می آمدند، ماهی ها یکی یکی می مردند و بابا دوباره ماهی می خرید و می گفت دفعه بعد رضا می آید. اما خبری از داداش رضا نبود. تمام آزاده ها آمدند و روزی که اعلام کردند دیگر آزاده ای در راه نیست خیلی برایمان سخت بود. دو سه روزی مانده بود به عروسی آبجی طاهره که پلاک و استخوان های رضا را آوردند اما داداش محمد گفته بود عروسی خواهرم را در پیش داریم، فعلا اعلام نکنید و روز موعود 27 تیر سال 70 بود. همه نشسته بودیم و برای مراسم سالگرد مادر بزرگ لپه و برنج پاک می کردیم که داداش محمد آمد و گفت: «جمع کنید، جنازه رضا را آورده اند» همه با هم مینی بوس گرفتیم و رفتیم معراج. تمام جسمش در چند تکه استخوان و یک پلاک و پاره های لباس بسیجی و کارت شناسایی هنرستانش که سالم مانده بود خلاصه می شد. مشخص بود که بعد از مجروح شدن به سرش تیر خلاص زده اند. استخوان جمجمه اش سوراخ بود. برادرم به مادر می گفت من تمام سال های جنگ در جبهه بودم اما رضا با یک بار رفتن شهید شد. بدان لیاقت داشت که زود رفت.
می گوید: قبل از رضا، 5 سال برای آمدن دایی انتظار کشیده بودیم و این انتظار هنوز هم ادامه دارد. مادرم خیلی غصه می خورد. وقتی از معراج الشهدا برگشتیم پدر رفت داخل اتاق و در را بست. گریه می کرد و فریاد می زد. بعد از چهلم هم بابا مریضی هایش شروع شد و بعد فهمیدیم سرطان حنجره است و 9 فروردین 71 هم پدر رفت و دو سال بعد هم مادر در حالی که هر روز چشمانش برای رضا پر از اشک بود ما را برای همیشه ترک کرد.
می گوید: داداش محمد بعدها تعریف می کرد می دانستم رضا شهید شده و می خواستم بروم جنازه اش را بیاورم اما شهید کاوه اجازه نمی داد و می گفت دشمن از جنازه ها تله درست کرده و منتظر است کسی برود و بچه ها را درو کند. داداش محمد می گفت این 5 سال به اندازه تمام صبوری های دنیا برایم سخت بود که راز نیامدن رضا را درون سینه نگه دارم.
عمودی می روم، افقی بر می گردم
محمدرضا همتی دوست صمیمی و هم مدرسه ای شهید می گوید: سال 59 بود و آشنایی ما از مدرسه راهنمایی علویه شروع شد. ما تازه آمده بودیم چهارراه ابوطالب. یکی از روزهایی که پدر رضا با موتور آمد دنبالش، من را هم سوار کرد و متوجه شدم با هم همسایه هستیم. همین آمد و شدها صمیمیت ما را بیشتر کرد. من سوم راهنمایی بودم و او اول بود.
می گوید: سال 65 بود. یکی دو سالی بود که با هم قرار گذاشته بودیم به جبهه برویم اما یک دفعه خبردار شدم رضا برای آموزشی رفته و از آنجا بود که دوران جدایی ما آغاز شد و خیلی زیاد طول نکشید که رضا شهید شد. البته چند نامه رد و بدل کردیم. عملیات تمام شده بود و از رضا هم خبری نبود تا اینکه یک نامه از رضا به دستم رسید و خیلی ذوق زده شدم. با خوشحالی رفتم در خانه رضا و نامه را به خواهرش دادم تا اول آنها بخوانند. بعد پدرش متوجه شده بود نامه خودم بوده که برای رضا فرستاده بودم اما چون رضا نبوده که تحویل بگیرد، نامه هم برگشت خورده بود.
می گوید: داشت سال دوم هنرستان تحصیل می کرد. یک روز به شوخی به من گفت محمدرضا سال بعد تو می افتی و من می میرم. بعد هم رفت جبهه. یادم می آید در آخرین نامه ای که برایم فرستاد نوشته بود این بار عمودی رفتم اما افقی بر می گردم. بارها در زمانی که مفقودالاثر بود خوابش را دیده بودم. توی خواب سر می گذاشتیم روی شانه هم و گریه می کردیم. می گفتم رضا جان کجایی؟
می گوید: بعد از عملیات کربلای 2 که دشمن تا حدودی عقب نشینی کرده بود بچه ها شب ها برای آوردن مجروحان و جنازه شهدا می رفتند. رضا هم پیکر نیمه جان یک کمک آر پی جی زن را با خودش آورده بود. بعد از چند شب که بچه ها می رفتند برای همین کار یکی از مجروح ها به بچه ها گفته بود به ما دست نزنید، دشمن ما را به تله های انفجاری وصل کرده. بعد هم دشمن در ارتفاعات 2519 حاج عمران برای تضعیف روحیه رزمندگان ما، شهدا را روی همین ارتفاعات و رو به رزمندگان چیده بود و جنازه ها یک سال به همان وضعیت بود و بعد هم زیر برف مانده بود تا اینکه یک سال بعد بچه ها عملیات کردند و تعدادی از جنازه ها را آوردند اما از جنازه رضا خبری نبود.
محمدرضا می گوید: علاوه بر رضا، محله ما شهدای معروفی هم داشت؛ برادران شهید سرویها، شهید موسوی قوچانی که در این میان یکی از دوستان تعریف می کند شهید موسوی قوچانی در آخرین نمازی که در مسجد اخلمدی ها خواند اعلام کرده بود این آخرین نمازی است که می خوانم و بعد از این دیگر من را نمی بینید و اتفاقا بعد از آن بود که شهید شد. او می گوید: اگر شهادتش را همان اول می فهمیدیم بهتر بود اما غم فراق خیلی سخت بود و 5 سال گذشت و خیلی این انتظار جگرسوز بود.
فهمیدیم رضا برگشتنی نیست
آبجی طاهره حرف هایش را از همان روزهای مدرسه رفتن رضا آغاز می کند: اگر حالا بود 45 سال داشت. آن روزها در محله هم سن و سال او خیلی کسی نبود و رضا قبل از آنکه با محمدرضا دوست شود، با مجید دوست بود که پدرش در شهربانی بود و بعد هم از محله ما رفتند. می گوید: بعد از آنکه فکر می کردیم مفقود شده، وسایلش را آوردند؛ یک دوربین کتابی و چند عکس یادگاری هم در میان وسایلش بود که با دوستانش گرفته بود. آخرین نامه اش 29 مرداد به دستمان رسید. نوشته بود: «ما را دارند می برند ...» منظورش عملیات بود. اما عملیات که آغاز شد برای همه سخت بود. نشسته بودیم سر سفره که اعلام کردند عملیات شده. باور کنید لحظه ای که مارش عملیات را زدند همه حالمان تغییر کرده بود. انگار به همه ما الهام شده بود قرار است رضا نیاید. همه سکوت کردیم و هیچ نگفتیم. بعد از عملیات هم دوستانش می آمدند مرخصی و از او خبری نبود. مادرم اما بی قرار بود و چون قبل از رضا برای دایی هم همین ماجرا را داشت می گفت هر اتفاقی بوده برای رضا افتاده و داداش محمد رفت دنبال رضا.
طاهره خانم ادامه می دهد: دوستانش می گفتند آخرین بار رضا مجروح شده بود. همه از اخلاقش حرف می زدند و اینکه کارهای همه را انجام می داد. داداش محمد هم می گفت آخرین باری که به دیدنش رفته بودم منتظر شدم و دیدم با کلی ظرف شسته شده آمده.
می گوید: در نامه اش نوشته بود: «از خوش شانسی در گردانی هستم که همه نیروهایش شهید می شوند.» رضا اول بیسیم چی بود. بعد که کمک آرپی جی زن شهید شد او را روی دوشش گرفته و آورده بود و بعد هم کسی او را ندیده بود. گاهی هم داداش محمد سربسته به مادر می گفت از رضا دل بکن مادر اما مادر آرام و قرار نداشت. خوبی رضا هم کم نبود و آبجی طاهره می گوید: اواخر برج که می شد، از پول تو جیبی اش برای خانه خرید می کرد و از بابا پولش را نمی گرفت. رضا با پدرم خیلی جور بود. خیلی با هم خوب بودند. مثل دو دوست بودند. یک بار بعد از چند سال مجید آمد دم در خانه و سراغ رضا را گرفت. ما هم گفتیم رضا چند سال است که نیست. پدرم همان موقع مجید را دیده بود و کلی جلوی در خانه گریه کرده بود. آبجی طاهره یک چیز دیگر هم می گوید: داداش محمد تعریف می کند روزی که برای دیدنش رفته بودم جبهه، بعد از خداحافظی برگشت و من را بغل کرد و محکم فشار داد و رفت. همان لحظه فهمیدم دیگر رضا را نمی بینم.
8006



16/11/1393





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن