تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس به آنچه می ‏داند عمل كند، خداوند دانش آنچه را كه نمی ‏داند به او ارزانى م...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835258465




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سرگذشت يك مادر


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سرگذشت يك مادر
سرگذشت يك مادر نويسنده: هانس كريستين آندرسن مادر، كنار كودك كوچك خود نشست: مادر سخت اندوهگين بود و مي ترسيد كودك بميرد. رنگ از صورتِ كودكِ كوچك پريده بود و چشم هايش بسته بود. به سختي نفس مي كشيد و گاهي نفس او چنان عميق بود كه گويي آه مي كشد؛ اكنون ديگر مادر اندوهگين تر از پيش به موجود كوچك جلوي خود نگاه مي كرد.كسي در زد، وپيرمرد فقيري وارد اتاق شد؛ پيرمرد خودش را در پوششي شبيه جُل اسب پيچيده بود، زيرا جل اسب گرم است؛ و چون زمستان بود و هوا سرد، پيرمرد به اين پوشش احتياج داشت. بيرونِ خانه، همه جا را يخ و برف پوشانده بود و باد چنان به شدت مي وزيد كه صورت انسان قاچ قاچ مي شد. پيرمرد نشست و گهواره كودك را جنباند و مادر روي صندلي كهنه اي پهلوي پيرمرد نشست، به كودك بيمار خود كه با درد نفس مي كشيد، نگاه كرد و دست كوچك او را در دست گرفت.مادر پرسيد: “به نظر شما اين بچه برايم مي ماند؟ خداي خوب اين بچه را از من نمي گيرد!”و پيرمرد- كه مرگ بود- سر خود را به شكل عجيبي تكان داد، كه هم به معناي بله بود و هم به معناي نه. و مادر به زمين نگاه كرد و اشك بر گونه هايش غلتيد. سرِ مادر سنگين شد: زيرا سه روز و سه شب پلك هايش را يك دم بر هم نگذاشته بود؛ و اكنون به خواب رفت، اما اين خواب بيش از يك دقيقه نشد؛ باز بيدار شد و از سرما لرزيد.مادر پرسيد: “چه شد؟” و اطراف را نگاه كرد؛ اما پيرمرد رفته بود و كودك او نيز در گهواره نبود؛ پيرمرد كودك را با خود برده بود. مادر بيچاره گريه كنان به هوايِ كودك از خانه بيرون دويد.زني با جامه بلند سياه ميان برف نشسته بود، و گفت: “مرگ در خانه كنار تو نشسته بود؛ او را ديدم كه باكودك تو شتابان از اينجا گذشت: از باد هم تندتر گام بر مي دارد، و چيزي را كه برده است هرگز پس نمي آورد.”مادر گفت: “فقط بگو از كدام راه رفت؛ بگو از كدام راه، من او را پيدا مي كنم.”زنِ سياهپوش گفت: “من او را مي شناسم؛ اما پيش از آنكه چيزي بگويم بايد همه آوازهايي را كه براي كودك خود خوانده اي براي من نيز بخواني. من اين آوازها را بسيار دوست مي دارم، پيش از اين نيز اين آوازها را شنيده ام. من شب هستم،‌ هنگامي كه براي كودك آواز مي خواندي، اشك هاي تو را ديدم.”مادر گفت، “همه اين آوازها را براي تو مي خوانم، همه را! اما مرا معطل مكن، تا به او برسم و كودكم را پيدا كنم.”اما “شب” خاموش و آرام نشسته بود. مادر دست هاي خود را به هم فشرد و آواز خواند و گريه كرد. آوازهاي بسياري خواند و اشك هاي بسياري ريخت، آن گاه شب گفت: “از سمت راست برو و وارد جنگل سياه كاج شو؛ زيرا مرگ را ديدم كه با كودك تو از آن راه رفت.”مادر وارد جنگل سياه شد و در عمق جنگل به يك دو راهي رسيد و نمي دانست از كدام راه برود. سرِ دو راهي يك درخت آلوچه بود، كه نه برگ داشت و نه شكوفه؛ زيرا فصل سرد زمستان بود و از شاخه هاي كوچك آن قنديل هاي يخ آويزان بود. - “مرگ را نديدي كه با كودك كوچك من از اينجا بگذرد؟”درخت آلوچه جواب داد: “بله ديدم، اما نمي گويم از كدام راه رفت مگر آنكه مرا در آغوش خود گرم كني. دارم اينجا از سرما مي ميرم؛ دارم يخ مي زنم.”و مادر درخت كوچك آلوچه را در آغوش گرفت، سخت در آغوش گرفت، به اين اميد كه درخت كوچك آلوچه خوب گرم شود. خارهاي درخت به تن او فرو رفت و از جاي زخم خارها خون جوشيد. اما درخت كوچك آلوچه برگ سبز تازه درآورد و در چارچار زمستان شكوفه داد: چنين است گرماي قلب مادران اندوهگين!درخت كوچك آلوچه راه را به او نشان داد. مادر به راه افتاد و به درياچه اي رسيد كه روي آن نه قايقي بود و نه كشتي. آب درياچه نه چندان يخ بسته بود كه بتواند از روي يخ ها عبور كند، و نه چندان بدون يخ كه بتواند شنا كند، اما مادر مي بايد از درياچه مي گذشت تا كودك خود را پيدا كند. مادر روي زمين خوابيد تا آب درياچه را بنوشد؛ و اين كار از عهده هيچ كس برنمي آيد. اما مادر اندوهگين مي انديشيد ممكن است معجزه اي روي بدهد. درياچه گفت: “نه، اين كار ممكن نيست؛ اما بيا شايد راهي پيدا شود. من به مرواريد علاقمندم و مرواريد جمع مي كنم و چشم هاي تو صاف ترين مرواريدهاي جهان اند. اگر آن قدر گريه كني كه چشم هايت در آب بيفتند، تو را به گلخانه بزرگي در آن سو مي برم؛ در اين گلخانه مرگ زندگي مي كند و گل و درخت مي كارد، كه هر كدام از آنها جان يك انسان است.”مادر داغدار گفت:”آه، مگر چيزي هست كه به خاطر كودكم ندهم!” و گريست، چنان گريست كه چشم هايش به اعماق درياچه افتادند، و دو مرواريد گرانبها شدند. درياچه او را از جا بلند كرد و مادر كه انگار در تاب بزرگي نشسته باشد، به هوا بلند شد و بر ساحل ديگر درياچه فرود آمد. مادر گلخانه عظيمي ديد كه فرسنگ ها طول آن بود. انسان نمي توانست تشخيص دهد كه اين مكان كوه است، يا جنگل ها و غارهاي طبيعي، يا مكاني است كه ساخته اند. مادر بيچاره نمي توانست چيزي ببيند، زيرا چشم هايش از شدت گريستن بيرون آمده بود. مادر پرسيد:‌‌ “پس مرگ را كجا پيدا كنم، مرگ را كه كودك كوچك مرا با خود برد؟”زن پير سپيدمويي كه در گلخانه مرگ مي گشت و تماشا مي كرد گفت: “هنوز به اين جا نرسيده است؛ ولي تو چگونه به ا ينجا آمده اي و چه كسي به تو كمك كرده است؟”مادر جواب داد:”خداي خوب مرا كمك كرده است. خدا مهربان است؛ تو نيز با من مهربان باش. كودك كوچك خود را كجا پيدا كنم؟كجا؟”زن پير گفت:‌”من نمي دانم، و تو نمي تواني ببيني. امشب درختان و گل هاي زيادي از دست رفته و پژمرده شده اند و مرگ به زودي مي آيد و آنها را به جاي ديگري مي برد. تو خوب مي داني هر انساني درخت حيات دارد، يا گل حيات، و هر كدام نظمي دارند. اينها مثل گياهان ديگر هستند اما قلب آنها مي زند. قلب كودكان نيز مي زند. به اين نكته فكر كن. شايد بتواني ضربان قلب كودك خود را بشناسي. ولي اگر به تو بگويم بايد چه بكني به من چه مي دهي؟”مادر دردمند گفت: “ من كه چيز ديگري ندارم. اما به خاطر شما تا پايان جهان مي روم.”پيرزن گفت: “در پايان جهان چيزي نيست كه از تو بخواهم برايم انجام بدهي. ولي مي تواني گيسوان سياه بلندت را به من بدهي. مي داني چه گيسوان زيبايي داري و من چه قدر گيسوان تو را دوست دارم. مي تواني به جاي گيسوان سياه خود موهاي سپيد مرا برداري، كه اين هم براي خود چيزي است.”مادر گيسوان زيباي خود را به پيرزن داد، و در عوض آن، موهاي سفيد پيرزن را گرفت. مادر و زن پير با هم به درون گلخانه مرگ رفتند؛ در گلخانه گل ها و درختان سربه هم داده و در هم تنيده بودند كه انسان شگفت زده مي شد. زير تاق هاي شيشه اي سنبل ها قد برافراشته بودند؛ عده اي تازه و با طراوت بودند، و عده اي بيمار؛ مارهاي آبي گردبرگرد سنبل ها پيچيده بودند و خرچنگ هاي سياه به ساقه هاي آنها چسبيده بودند. نخل هاي با شكوه بود، بلوط بود، كشت زار بود، مَوْرد بود و آويشن هاي پرگل. هر درختي و هر گلي نامي داشت؛ هر درختي و هر گلي حيات انساني بود: آدميان هنوز زنده بودند و در جهان پراكنده بودند، يكي در چين، يكي در گرين لند، هركسي در سرزميني. درختان عظيمي را در گلدان هاي كوچك نشانده بودند، آن چنان پرجمعيت و انبوه، و آنچنان عظيم كه چيزي نمانده بود گلدان هاي خود را بتركانند، در خاك غني گلخانه گل هاي ناتوان بسياري سربرآورده بودند، همه از خزه پوشيده بودند و از آنها مراقبت و نگهداري مي شد. اما مادر اندوهگين خم شد و به همه نهال هاي كوچك گوش داد و طپش قلب انساني آنها را شنيد، و ميان هزاران هزار نهال كودك خود را شناخت.مادر فرياد زد:”اين خود اوست!” و دست خود را به سوي گل كوچك زعفران دراز كرد؛ گل كوچك بيمار و پژمرده بود و رنگ به چهره نداشت.بانوي پير گفت:‌ به اين گل دست مزن، همين جا بنشين، وقتي مرگ آمد- كه هر لحظه ممكن است بيايد- مگذار اين نهال را از ريشه درآورد؛ او را تهديد كن و بگو اگر اين نهال را از ريشه درآورد، تو نيز همه نهال ها را از ريشه در مي آوري، و مرگ مي ترسد. او بايد پاسخگوي همه باشد، تا از خداوند اجازه نگيرد حق ندارد حتي يك نهال را از ريشه درآورد.”و به ناگاه چيزي سرد هم چون يخ شتابان گذشت، و مادر نابينا عبور مرگ را حس كرد. مرگ پرسيد:”چگونه و از كدام راه به اينجا آمده اي؟ چگونه توانستي زودتر از من به اينجا برسي؟مادر جواب داد: “من مادرم.”و مرگ دست هاي بلند خود را به سوي گل ظريف و كوچك دراز كرد، اما مادر دست هايش را دور گل گره زد و محكم آن را چسبيد؛ و سخت نگران و مشوش بود نكند دست مرگ به برگ هاي گل برسد. آن گاه مرگ به دست هاي مادر دميد، و مادر حس كرد نفس مرگ از باد قطبي سردتر است، و دست هاي او ناتوان شدند و افتادند. مرگ گفت: “از تو كاري ساخته نيست و نمي تواني با من برآيي.”مادر پاسخ داد:”اما خداي مهربان تواناست و مي تواند.”مرگ گفت: “اما من هر چه مي كنم به فرمان اوست. من دشتبان (باغبان) او هستم. من همه درختان و گل هاي او را مي برم و در باغ بهشت مي كارم، در سرزميني كه ناشناخته است. اما اجازه ندارم به تو بگويم آنجا چگونه جايي است و درختان و گل ها چگونه شكوفا مي شوند.”مادر گفت: “كودك مرا به من برگردان؛” و التماس كرد و گريه كرد. ناگهان دو گل زيبا را با دو دست خود محكم گرفت و فرياد كشيد كه، “همه گل هاي تو را مي چينم، من مايوس و نوميدم.”مرگ گفت: “به گل ها دست مزن. مي گويي غمگين هستي، اما اكنون مادر ديگري را نيز مثل خود غمگين مي كني.”زن بدبخت گفت: “مادر ديگري؟” و گل هارا رها كرد.مرگ گفت:”بيا اين چشم هاي تو! پس بگير. آنها را از عمق درياچه پيدا كرده ام؛ چشم ها صاف بودند و مي درخشيدند. نمي دانستم اين چشم ها، چشم هاي تو هستند. پس بگير- از گذشته نيز روشن تر شده اند- و اكنون به درون چاه عميقي نگاه كن كه نزديك تو است. من نام گل هايي را كه مي خواستي از ريشه بيرون بياوري، براي تو مي گويم؛ آن گاه مي بيني چه مي خواستي بكني و چه چيزي را مي خواستي نابود كني.”و مادر به عمق چاه نگاه كرد، و ديد هر يك از گل ها چه نعمتي بود براي جهان، و ديد هر گل چه شادي و چه لذتي گرداگرد خود مي پراكند، منظره اي كه جان بيننده را از خوشي لبريز مي كرد. و مادر به زندگي گل ديگر نگاه كرد، و زندگي اين گل همه فقر بود و سختي، فلاكت بود و مصيبت.مرگ گفت: “اين هر دو خواست خداوند است.”مادر پرسيد،‌ “كداميك ازاين دو گل، گلِ بدبختي است، و كداميك گل سعادت است؟”مرگ پاسخ داد: “اين را حق ندارم به تو بگويم، اما تنها همين را حق داري بشنوي كه: زندگي يكي از اين دو گل، زندگي گل تو است. تقدير كودك تو بود كه تو مي خواستي .... آينده كودك خودِ تو بود.”و مادر از وحشت جيغ كشيد.“كداميك از آن كودك من است؟ به من بگو! كودك معصوم را آزاد كن! بگذار كودك من از اين همه مصيبت آزاد شود! همان بهتر كه او را ببري! او را به ملكوت خداوند برسان! اشك هاي مرا فراموش كن، التماس هاي مرا فراموش كن، فراموش كن هر چه كرده ام!”مرگ گفت: “منظور تو را نمي فهمم، چه مي خواهي؟ مي خواهي كودك تو را به تو برگردانم، يا او را به سرزميني ببرم كه براي تو ناشناس است؟”و مادر دست هاي خود را به هم فشرد، و زانو زد و با خداي خود سخن گفت. “برخلاف خواست تو دعا كردم، دعاي مرا ناديده بگير، زيرا مشيت تو هميشه بهترين است! دعاي مرا مستجاب مكن! دعاي مرا مستجاب مكن!” و سر او روي سينه اش افتاد. و مرگ با كودك او به سرزمين ناشناخته رفت.* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : mohsen_nasseh/خ
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 362]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن