تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):تلاوت کننده سوره حدید و واقعه و الرحمن در آسمانها و زمین اهل بهشت خوانده می شوند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820567565




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مادر يك شهيد


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مادر يك شهيد كه فوق‏العاده ناآرام بود (زيرا آن پسر تنها فرزندى بود كه از شوهر مرحومش باقى مانده و متكفّل مخارج و كارهاى او بود و حتّى مكرّر تصميم به خودكشى گرفته و به خيال خودش مى‏خواست به نزد فرزندش برود) نقل مى‏كرد كه:

از شهادت فرزندم ده روز گذشته بود و من از بس در فراق او گريه كرده بودم، چشمهايم كم‏سو شده بود.

در عين حالى كه خوشحال بودم كه او به مقام شهادت رسيده ولى از دورى و فراق او فوق‏العاده رنج مى‏بردم.

ناگهان در نيمه‏هاى همان شب ديدم درِ اتاق خوابم باز شد و پسرم با دو نفر ديگر وارد اتاقم شدند، من در ميان رختخواب بودم ولى قطعا به خواب نرفته بودم و فراموشم شده بود كه او شهيد شده لذا با اعتراض به او گفتم: چرا با دو نفر مرد غريبه بدون اذن من وارد اتاق خواب من مى‏شوى، مگر نمى‏دانى كه من سرم برهنه است؟

پسرم به من گفت: مادر مگر يادت رفته كه من از دنيا رفته‏ام، من پدر و دائيم را كه هر دوى آنها به تو محرمند و از دنيا رفته‏اند براى ملاقات با تو آورده‏ام.

وقتى من اين جمله را از او شنيدم تازه يادم آمد كه پسرم شهيد شده لذا مقدارى بدنم لرزيد و ترسيدم و با ناراحتى و ترس به او گفتم: ها، راستى دوستانت مى‏گفتند تو در جبهه كشته شده‏اى؟

گفت: بله درست است، اين روح من است كه نزد تو آمده و آن جسد من بود كه ده روز قبل در جبهه‏ى غرب بوسيله‏ى خمپاره از بين رفت، حالا تو با پدرم و برادرت احوالپرسى كن تا مطلب مهمّى را برايت بگويم.

من با آنها احوالپرسى كردم، آنها خيلى آهسته حرف مى‏زدند ولى هر طور بود جواب آنها را شنيدم. سپس رو به پسرم كردم و گفتم: من فكر مى‏كنم كه شما را الآن در خواب مى‏بينم.

پسرم گفت: نه مادر تو بيدارى، مى‏خواهى برايت نشانى بگذارم تا يقين كنى كه بيدارى؟

گفتم: چه كار خواهى كرد؟

گفت: امضاء مرا كه مى‏شناسى، من الآن روى اين ديوار امضاء مى‏كنم تا هميشه براى تو باقى باشد. و سپس قلم خودكارى را از گوشه‏ى اتاق برداشت و به ديوار امضاء كرد و بعد مغز خودكار را درآورد و جوهرش را سر انگشتش ماليد و اثر انگشت خود را روى ديوار گذاشت و گفت: به آقاى ... كه اثر انگشت من نزد او هست بگو تا بيايد و اين را با آن تطبيق كند.

اين شخص با ما نسبتى داشت و سابقا رئيس دايره‏ى انگشت‏نگارى بود، لذا وقتى به او اين خبر را دادم و او نزد من آمد و اثر انگشت او را با آنچه در ده سال قبل كه به مناسبتى از او انگشت‏نگارى كرده بود تطبيق نمود كاملاً مطابق بود و امضاء او هم با امضاءهائى كه در كاغذها و اسناد بود مطابقت مى‏نمود.

در اينجا توضيح اين مطلب لازم است كه علماء علم‏الرّوح در كتابهاى علمى خود متّفقا نوشته‏اند كه ارواح گاهى تجسّد كامل مى‏يابند و گاهى بعضى از اعضاء آنها به طورى تجسّد پيدا مى‏كند كه از آنها عكس برداشته مى‏شود و حتّى اثر پا و انگشت از خود باقى مى‏گذارند.

دكتر «رئوف عبيد» رئيس دانشكده‏ى عين‏الشمس قاهره در كتاب علمى خود به نام «انسان روح است نه جسد» صفحه‏ى 110، عكسهاى زيادى از ارواح چاپ كرده و حتّى در يك مورد نقل مى‏كند كه از روح تجسّد يافته‏ى «والتر سيتينسون» هفتاد اثر انگشت برداشته كه تمامش با اثر انگشتى كه او قبلاً از خود باقى گذارده مطابقت مى‏كرده است.

بالأخره مادر شهيد گفت: از فرزندم سؤال كردم كه آن مطلب مهمّى كه تو مى‏خواستى براى من بگوئى چه بود؟

او گفت: آن روز من پشت سنگر بى‏توجّه ايستاده بودم، ناگهان خمپاره‏اى به طرف من پرت شد. در اين موقع جوان خوش قيافه‏اى را ديدم كه دست مرا گرفت و با سرعت به يك طرف كشيد. من در همان حال از جسدم (با آنكه نمى‏خواستم جدا شوم) جدا شدم. عينا مثل وقتى كه كسى را به طرفى براى نجات از مرگ مى‏كشند و او نمى‏تواند حتّى كفشهايش را به پا كند. آن جوان خوش قيافه هم مرا در يك لحظه با فاصله‏ى زيادى از جسدم دور كرد. او خيلى به من مهربان بود، حتّى من از پدر و مادرم كه تو باشى و آن همه به من مهربانى كرده‏اى، اين همه مهربانى نديده بودم. بعد به من گفت: تو ديگر از دنيا بيرون آمده‏اى!

گفتم: حالا بايد چه كار بكنم؟
گفت: بيا با هم برويم در آسمانها گردش كنيم!
گفتم: پس سؤال «نكير» و «منكر» و قبر چه مى‏شود؟
گفت: نوبت آنها هم خواهد شد.

در اين موقع ديدم سياهى عجيبى متوجّه من شد، آن جوان خوش قيافه به من گفت: براى رفع گناهانت از خدا طلب آمرزش كن تا اين سياهى از سر راهت به كنارى رود.

من استغفار كردم و از خدا طلب آمرزش نمودم، فورا آن سياهى برطرف شد و نورى به من نزديك گرديد كه در همه جا اين نور راهنماى من بود.

و امّا مادر جان، مطلب مهمّى كه مى‏خواستم به تو بگويم اين است كه خداى تعالى به همه‏ى مؤمنين و بخصوص به شهداء و من اجازه فرموده كه از حال اقوام و خويشان خود مطّلع باشيم و لذا هر وقت تو بخواهى من با تو ارتباط پيدا مى‏كنم، فقط نبايد بترسى و مرا غريبه تصوّر كنى بلكه عينا مثل وقتى كه من در جسدم بودم با من همان گونه رفتار نمائى

در اينجا مادر آن شهيد اظهار خوشحالى مى‏كرد و مى‏گفت: بحمداللّه من مدّتى است كه با پسرم ارتباط دارم و اينكه مى‏گويند انسان وقتى مُرد ديگر نيست و نابود مى‏شود غلط است بلكه مرگ اوّل زندگى انسان است.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 181]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن