-
سرگذشت يك مادر نويسنده: هانس كريستين آندرسن مادر، كنار كودك كوچك خود نشست: مادر سخت اندوهگين بود و مي ترسيد كودك بميرد. رنگ از صورتِ كودكِ كوچك پريده بود و چشم هايش بسته بود. به سختي نفس مي كشيد و گاهي نفس او چنان عميق بود كه گويي آه مي كشد؛ اكنون ديگر مادر اندوهگين تر از پيش به موجود كوچك جلوي خود نگاه مي كرد.كسي در زد، وپيرمرد فقيري وارد اتاق شد؛ پيرمرد خودش را در پوششي شبيه جُل اسب پيچيده بود، زيرا جل اسب گرم اس