تبلیغات
تبلیغات متنی
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
محبوبترینها
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1852202781
روزهای سخت هنرمندی که با سرطان میجنگید / روایت دختر استادمحمد از زندگی و مرگ این هنرمند
واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
روزهای سخت هنرمندی که با سرطان میجنگید / روایت دختر استادمحمد از زندگی و مرگ این هنرمند فرهنگ > تئاتر - مانا استادمحمد دختر زندهیاد محمو استادمحمد میگوید هنوز هم باور نکرده است که پدرش دیگر نیست. او از روزهای سختی میگوید که به دنبال دارو تمام ایران را زیر و رو میکرد.
الهه خسروییگانه: مانا استادمحمد متولد ۱۳۵۱ است. دختری که رابطهای خاص با پدرش داشته و خاطرات بسیاری از او. از اجراهای مختف پدر تا روزهایی که برای پیدا کردن دارویش به زمین و زمان متوسل میشد. درباره محمود استادمحمد و روزهایی که بر دخترش گذشته است گفتوگویی کردهایم که میخوانید: در معاشرت با محمود استادمحمد راحت میشد فهمید که رابطه خاصی با شما دارد. کمی درباره این رابطه صحبت میکنید؟ من جزو بچههایی بودم که خیلی به پدر وابستهاند. در واقع و به اصطلاح خیلی بابایی بودم. از زمان خیلی کوچکی با بابا خاطره دارم. گاهی اوقات که درباره خاطراتم صحبت میکردم خودش تعجب میکرد و میگفت تو چطور این چیزها یادت است؟ آن زمان که خیلی کوچک بودی. چون خیلی به پدرم وابستگی داشتم و وقت زیادی را با او میگذراندم تمام دوستان قدیمی پدرم شاه دوران بچگی من بودند. خیلی زود فهمیدم که پدرم با بقیه آدمها فرق میکند. خاص بودن و حساسیت فوقالعادهاش را خیلی زود درک کردم و به همین خاطر سعی میکردم همیشه رعایت حالش را کنم. خیلی حواسم باشد حرفی نزنم یا رفتاری نکنم که باعث آزارش شود. اگر اتفاق بدی برایم میافتاد آن را برای پدرم نمیگفتم تا مبادا ناراحتش کند. چون میدانستم با تعریف کردن ماجرا ریاکشنهایی از او میبینم که نشان میداد خیلی اذیت شده است. به خاطر همین حواسم به پدرم بود و مراعاتش را میکردم. به همین خاطر در سالهای بعد وقتی بزرگ شدم تبدیل شدم به مادر پدرم. مادری که حواسش به همه چیز بود، چون از همان بچگی مخاطب درد و دلهای پدرم بودم. وقتی دلش میگرفت یا جایی میرفتیم که در آن اتفاقاتی میافتاد همیشه درباره آن با من حرف میزد تا مرا از همان سن و سالها با مسائل آشنا کند. یادم هست توی دوران دبستان بود که کتابهای صادق هدایت را به من داد تا بخوانم. یادم هست آن زمان کتابهای هدایت جیبی بود یا در تعطیلات تابستان هر وقت میگفتم حوصلهام سر رفته، به من کتاب میداد. معمولا هم برای این که مرا با کتابهای مختلف آشنا کند ترفندهای منحصر به فردی داشت. مثلا میگفت من اوایل داستان «سگ ولگرد» هدایت را فراموش کردهام و یادم نیست چه شد که آن سگ برایش آن اتفاقات افتاد. تو میتوانی کتاب را بخوانی و برای من تعریف کنی؟ چون خودم وقت ندارم؟ من هم فکر میکردم که مسئولیتی سنگین به روی دوشم گذاشته شده و باید این کار را انجام دهم. یا مثلا وقتی فهمیدم ضربالمثل چیست یکی از کتابهای صادق چوبک را به من داد و گفت تمام ضربالمثلهای این کتاب را برایم پیدا کن و جداگانه بنویس. من هم ساعتها مینشستم و گاهی یک جمله را بارها میخواندم چون مطمئن نبودم که آیا واقعا این جمله ضربالمثل هست یا نه اما چون پدرم گفته بود به این کار نیاز دارد انجامش میدادم. حالا میفهمم که این روشها در واقع ترفندهایی بوده برای این که مرا با کتاب و ادبیاتی که به آن اعتقاد و علاقه داشت آشنا کند. در مورد شعر هم باید بگویم بابا همیشه توی خانه بلند بلند شعر میخواند به طوری که من ناخواسته آن را میشنیدم. گاهی اوقات میآمد و میگفت مانا ببین اینجا شاعر چه حرف قشنگی زده و برایم شعر را میخواند و معنی میکرد. هیچ وقت دیدید که درباره بیژن مفید و آن روزها و البته جداییاش از گروه با شما حرفی بزند؟ زمانی که پدرم از بیژن مفید جدا شد من هنوز به دنیا نیامده بودم اما نسبت به بیژن مفید تا روزهای آخر عمرش حساسیت ویژهای داشت. کلا در کار تئاتر برای پدرم عباس جوانمرد و بیژن مفید عزیزترین بودند. نسبت به بیژن احساس خیلی خاصی داشت و آنچه که از او یاد گرفته بود را خیلی مقدس میدانست و سعی میکرد به آن پایبند باشد. همیشه میگفت که در شیوه کارگردانی و نحوه کار بیژن هیچ ایرادی نمیبیند و این که او یک کارگردان درست و یک معلم موفق بود. اما حاشیههای کارگاه نمایش را همیشه نقد میکرد. و درباره نصرت رحمانی چطور؟ نصرت را میپرستید. نصرت بت او بود و همیشه درباره او حرف میزد. از اجراهای پدر در دوران کودکی هم چیزی خاطرتان هست؟ اولین اجرایی که یادم میآید «شب بیست و یکم» بود. یادم هست که پدرم به همراه خسرو شکیبایی و بهروز بهنژاد، که بازیگران نمایش بودند شب و روز را با هم میگذارندند و تمام اوقات با هم بودند. شب تا صبح، دور هم جمع میشدند و فقط درباره کار با هم حرف میزدند. اگر آن اجرا به عنوان یک شاهکار در خاطرهها ماند و شروعی برای درخشش خسرو شکیبایی شد به خاطر آن جو و فضایی بود که این سه نفر در آن قرار داشتند. این طور نبود که یک کارگردان به بازیگر زنگ بزند و از او دعوت به کار کند، بازیگر هم بیاید و روزی دو ساعت تمرین کند و برود خانه. آنها با هم زندگی میکردند و همین باعث شد که کار به این شکل دربیاید. راستش از این اجرا یک خاطره بد هم دارم و آن این که یک شب سر عمو خسرو به میلههای دکور خورد و شکست و او تا آخر نمایش را با سر شکسته بازی کرد. من هشت سالم بود و عمو خسرو را روی صحنه میدیدم که از سرش خون میآید و فقط من بودم که میدانستم این خونریزی گریم نیست. از خیابان لالهزار هم با پدرم خیلی خاطره دارم. آن وقتها با هم خیلی به این خیابان میرفتیم و به تئاتر پارس و تئاتر نصر سر میزدیم. یادم میآید که آن زمان چقدر متفاوت و باشکوه بود. بعدها دیگر به آنجا نرفته بودم تا همین اواخر قبل از خراب شدن تئاتر نصر به آنجا رفتم. وحشتناک بود. باورم نمیشد جایی با آن عظمت و شکوه به چنین روزی افتاده باشد. همانقدر که تئاتر شهر باشکوه بود تئاتر نصر و پارس هم باشکوه بودند. آنجا همیشه پر بود از آدمهای معروف و شناخته شده و برای تمام هنرمندان مرکز رفت و آمد بود. بعد از انقلاب چه اتفاقی افتاد که استادمحمد به این نتیجه رسید مهاجرت کند؟ این تصمیم برای کسی که این قدر ایران را دوست داشت عجیب نبود؟ در سالهای اول بعد از انقلاب و همزمان با شروع جنگ کار هنری و مخصوصا تئاتر یک جورهایی اصلا به حاشیه رفت و فراموش شد. شرایط ناگهان یک جوری شد که اهالی تئاتر به این نتیجه رسیدند که تئاتر دیگر تمام شد و نمیشود کار کرد. به همین خاطر مهاجرت بینشان باب شد. یادم هست آن زمان هر ماه یک نفر میرفت و ما مدام از این مهمانی خداحافظی به آن مهمانی خداحافظی میرفتیم تا با آدمهایی که آخرین شب ماندنشان در ایران بود خداحافظی کنیم. سیلی از مهاجرت در آن دوره پیش آمد که بعد از آن دیگر تکرار نشد. این که گروهی از هنرمندان ناگهان همه با هم ایران را ترک کنند. البته بیشتر آنهایی که رفتند دوباره برگشتند ولی آن زمان همه رفتند چون فکر میکردند اینجا کاری برای انجام دادن ندارند. کار دیگری هم بلد نبودند که انجام دهند. مهاجرت برای شما چه معنایی داشت؟ هم خوشحال بودم و هم نگران. چون کانادا برایم جای جدیدی بود که هیچ اطلاعاتی دربارهاش نداشتم. اما یادم هست از زمانی که تصمیم گرفتیم مهاجرت کنیم تا زمانی که این اتفاق افتاد، حتی یکبار پدرم حرف رفتن و ماندن را زده باشد. همیشه میگفت برمیگردیم و با همین هدف از ایران خارج شد. این که مهاجرتمان موقتی است. در سالهای اقامت در کانادا کار تئاتر هم کرد؟ خیلی کم و به ندرت. در تمام آن سالهای مهاجرت به دلیل مشغله و شرایط خاصی که زندگی بیرون از ایران دارد امکان زیادی برای کار کردن فراهم نشد. ولی آنچه که انجام داد بسیار شرافتمندانه و موفق بود. هرگز تئاتر را به شیوه سخیف و دم دستیاش اجرا نکرد به خاطر این که فقط بخواهد از آن پول دربیاورد. ترجیح میداد توی آشپزخانه یک رستوران کار کند ولی با تئاتر پول نسازد. خیلیها را دیدیم که برعکس این روش را عمل کردند اما پدرم هرگز این کار را نکرد و فقط زمانی تئاتر به روی صحنه برد که میدانست دارد کار درستی انجام میدهد. در کانادا نمایش «گل یاس» را در یک فستیوال اجرا کرد که نمایش برگزیده آن شهر شد و جایزهای هم گرفت. نمایش «آخرین بازی»را هم در امریکا با سعید راد و ماشا منش کار کرد. نمایشی که بعدها در ایران هم در فرهنگسرای نیاوران و هم تئاتر اجرا کرد. در واقع زمانهایی تن به کار داد که مطمئن بود دارد کار درستی انجام میدهد. البته در تمام آن سال ها برای اینکه از فضای تئاتر و فرهنگ دور نماند با نشریات ایرانی آنجا همکاری میکرد و سعی میکرد خودش را دور نکند اما هرگز تن به کاری نداد که باعث شرمندگیاش شود. اما یادم هست که همیشه به عنوان سالهای سختی از آن دوره مهاجرت یاد میکردند. من خیلی زود برگشتم چون امکان ماندن برای من نبود. پدرم مجبور شد بماند ولی درست است، سالهای سختی را گذراند. در ایران از نظر سیاسی مشکلی که برایش پیش نیامده بود؟ هرگز. پدرم اصلا آدم سیاسی نبود. نه اینکه نسبت به اتفاقات سیاسی بی اعتنا باشد ولی با هیچ گروه یا حزبی همکاری نداشت. همیشه با آدمهایی که عقاید سیاسی مختلفی داشتند رابطه داشت و دوست بود ولی کاری به اعتقاداتشان نداشت. مثلا در سال اول انقلاب نمایش «دقیانوس» را برای گروهی نوشت که بعدها خیلیهایشان جزو سیاستمداران جمهوری اسلامی شدند. آن زمان آدمهایی مثل میرحسین موسوی، محمدعلی نجفی، سیدمهدی شجاعی و ... با حمایت مهندس بازرگان یک دفتر فرهنگی به نام آیت فیلم راه انداخته بودند که پدرم «دقیانوس» را به سفارش آنها نوشت. البته اجرا نشد اما نمایشنامه را منتشر کردند. این گروه جزو شاگردان دکتر شریعتی بودند. یک نهاد فرهنگی هنری که جامعه مهندسین آن را راه انداخته بود. در یک فیلم هم که این دفتر ساخت حضور داشت. «جنگ اطهر» که فکر میکنم فیلمنامهاش را هم خودش نوشته بود. اما همه اینها مربوط به سالهای پیش از انقلاب بود. چطور شد که تصمیم گرفت به ایران برگردد؟ در دوره آقای خاتمی شرایط فرهنگی کشور عوض شد. آنهایی که رفته بودند با خیال راحتتر و دل قرص و محکمتری میتوانستند برگردند با این امید که برایشان مشکل خاصی پیش نیاید. چون شنیده بودیم کسانی که برگشتند مواخذه یا مورد سئوال قرار گرفتهاند که چرا رفتید و آنجا چه میکردید اما در آن دوره این محدودیتها برداشته شد. و شما چند سال بود که پدر را ندیده بودید؟ پدرم ۱۵ سال خارج از ایران بود و من ده سال بود که او را ندیده بودم. بازگشتش یکی از بهترین اتفاقات زندگیام بود اما وقتی که نبود خیلی سخت گذشت. خودش همیشه از این مهاجرت به عنوان مهاجرت لعنتی اسم میبرد چون از اصل خودش دور مانده بود. همه ما از این مهاجرت آسیب دیدیم. هر کدام به نوعی. وقتی که برگشت سریع مشغول به کار شد. یک دورهای در دانشگاه تدریس کرد و بعد «اخرین بازی» را به روی صحنه برد. چه شد که با مسعود جعفری جوزانی کار کرد؟ این به همان منش پدرم برمیگردد. این که با همه آدمها با هر نوع گرایش و تفکری میتوانست ارتباط برقرار کند. چون همیشه با تفکر و طرز فکر آدمها احترام میگذاشت حتی اگر آن را قبول نداشت. در طیف دوستانش از آدمهای ملی مذهبی تا تودهای و دیگر گرایشها دیده میشدند. با همه آنها دوستی داشت و همه آنها وقتی از پدرم صحبت میکنند به عنوان یکی از صمیمیترین دوستانشان از او نام میبرند. آقای جوزانی هم از این دسته آدمها بود. جزو کسانی که گرایشهای مذهبی خاص خودش را داشت و در سالهای پیش و پس از انقلاب صاحب عقبهای بود. ولی پدرم مخالفتی با طرز فکر ایشان نداشت و خیلی راحت و صمیمی با هم نشست و برخاست میکردند. این رابطه تا زمان فوت پدرم ادامه داشت. من ایشان را عمو جان خطاب میکنم چون به ما خیلی نزدیک هستند. پدرم همیشه به دنبال نقطه اشتراک بین خودش و آدمها فارغ از هر نوع طرز فکر و گرایش سیاسی بود. البته پدرم خیلی کار تلویزیون و سینما را دوست نداشت. گهگاهی به عنوان بازیگر به سراغش میرفت ولی بعد از انجام دادنش، همیشه پشیمان میشد و دوست نداشت دربارهاش صحبت کند. جزو کارنامه کاریاش هم آنها را حساب نمیکرد وگرنه تعداد کارهای تلویزیونی و سینماییاش از کارهای تئاتریاش بیشتر است. این اواخر آقای جوزانی برای آن پروژه بزرگ تاریخیشان همیشه به پدرم سر میزد و میگفت محمود زودتر خوب شو تا با هم در این سریال کار کنیم. او هم میگفت حتما این کار را میکنیم. همیشه از کارهای تصویریاش پشیمان بود ولی اگر پیش میآمد باز دوباره به سینما و تلویزیون ناخنکی میزد. بیماریشان از کجا شروع شد؟ بیماری پدرم به سالهای قبل برمیگشت. به زمانی قبل از سرطان و بیماری هپاتیتی که گرفت. در آن دوران کبدش ایراد پیدا کرد و گاهی دورههای درمانی هم داشت اما چون خیلی به سلامتی خودش اهمیتی نمیداد دورههای درمان را نیمه کاره رها میکرد. به همین خاطر کبد تقریبا دیگر از بین رفته بود و ما زمانی از سرطان کبد مطلع شدیم که بیماری خیلی پیشرفت کرده بود و به سرطان مغز استخوان هم تبدیل شده بود. متاسفانه هرگز راضی نشد که برای مداوا دوباره ایران را ترک کند. گاهی با او صحبت میکردیم که به کانادا برود چون اقامت آن کشور را داشت و یک دوره درمانی فشرده را آنجا بگذارند ولی به هیچ وجه راضی به ترک ایران نمیشد. علاقهای هم به مداوا و درمان نداشت و از فضای بیمارستان و این چیزها بدش میامد. ماجرای داروهای آقای استادمحمد، ماجرای پرحاشیهای شد. ماجرایی که پای محمود احمدینژاد را هم به ماجرا باز کرد و او مورد پرسش رسانهها بابت به وجود آمدن این مشکل قرار گرفت. روایتهای زیادی در این مورد وجود دارد. شما بگویید که چه مشکلاتی وجود داشت و اصل ماجرا چه بود؟ با تشخیص پزشک معالج پدرم تنها یک دارو وجود داشت که او میتوانست از آن استفاده کند و این دارو هیچ جایگزین دیگری هم نداشت. ابتدا که معالجه شروع شد ما با هزینههای بالای درمان مواجه شدیم و ماهیانه ۶ میلیون تومان فقط هزینه داروها بود. این جدا از هزینه بیمارستان و بستری شدن و شیمی درمانی بود. یعنی گاهی اوقات هزینهها به ۱۰-۱۲ میلیون در ماه هم میرسید. در نتیجه بالا بودن هزینهها مشکل اصلی ما در سال اول مداوا بود. پدر من هم اندوخته مالی چندانی نداشت که پشتمان به آن گرم باشد. ولی با این حال سعی میکردیم هزینهها را فراهم کنیم تا این که در ۶ ماه آخر بیماریاش با تحریمها و مشکل کمبود دارو مواجه شدیم. نمیدانم همیشه به ما میگفتند یا میشنیدیم که تحریمها شامل دارو و تجهیزات پزشکی نمیشود ولی وقتی به داروخانهها مراجعه میکردم میگفتند به خاطر تحریم دارو نیست. من هیچ وقت نفهمیدم چه کسی راست میگوید. بهرحال آن شش ماه آخر مشکل اصلی ما هزینهها نبود بلکه کمبود دارو بود. آقای احمدینژاد گفت که تا سه ماه داروی پدرم را تامین میکند. دقیقا هم سه ماه فقط داروهای پدرم را تامین کرد. نه بیشتر نه کمتر. البته از طرف ارشاد یا مرکز هنرهای نمایشی کمکهایی به ما میشد و من هر وقت به سراغ آقای قادرآشنا میرفتم ایشان از کمک دریغ نداشتند ولی این کمکها همیشگی نبود. گاهی پیش میآمد. من از ارشاد یا مرکز توقع نداشتم که هزینههای پدرم را بپردازند چون اصلا این شیوه در قانون تعریف نشده بود و آنها به لحاظ قانونی مسئولیتی در این زمینه نداشتند ولی این را هم درست نمیدانستم که هنرمندان به حال خودشان رها شوند. چرا آقای احمدینژاد فقط سه ماه تقبل کرد که داروهای پدر را تامین کند؟ نمی دانم هرگز با ایشان تماس نداشتم. لابد صلاح خودشان بوده. شخصا گفتوگویی نداشتیم که ببینم چرا قبول نکرده. بهرحال نقل قولهای مختلفی در مورد این مسئله شده و من از این فرصت استفاده میکنم تا یکبار برای همیشه روایت دقیق آنچه که اتفاق افتاد را بازگو کنم. ببینید! هزینههای درمان پدرم بسیار بالا بود ولی ما هرگز هیچ امکان پزشکی را از پدرم دریغ نکردیم. تمام مراحل مداوای ایشان در بیمارستان جم که یک بیمارستان خصوصی بود، انجام شد. شیمی درمانیاش را در مطب پزشکش انجام میداد و من با وجود همه سختیها هیچ کدام این امکانات را از پدرم دریغ نکردم. تا جایی که میتوانستم خودم هزینهها را تامین میکردم و مثلا اگر میدیدم یک ماه هزینه درمان ۲۰ میلیون تومان میشود و من ۱۵ میلیون تومان دارم، برای تامین بقیه پل به مرکز هنرهای نمایشی یا آن انجمنی میرفتم که قرار بود از هنرمندان پیشکسوت حمایت کند. در آن ۶ ماه به دلیل تحریم دارو فقط در داروخانههای دولتی پیدا میشد. ناگهان قیمت داروها از ۶ میلیون تومان به ۸/۵ میلیون تومان رسید. و بعد هم دیگر اصلا دارو نبود. من از این داروخانه به آن داروخانه میرفتم. بعد که دیگر از داروخانههای تهران ناامید شدم، مجبور بودم به داروخانههای شهرستان رجوع کنم. برای چنین کاری از دوستانی کمک میگرفتم که هر کدام اهل شهری بودند. مثلا میشنیدم که داروخانه هلال احمر اصفهان دارو را دارد به همین خاطر از آقای پاکدل که خودشان اصفهانیاند کمک میگرفتم. ایشان به اقوامشان زنگ میزدند، من نسخه را فکس میکردم، آنها میرفتند و دارو را تهیه میکردند و با هواپیما و از طریق یک مسافر دارو را به دست من میرساندند. یک دورهای این جوری گذشت. بعد این امکان هم از بین رفت و ما مجبور شدیم از بازار سیاه دارو را تهیه کنیم. البته پزشک پدر مخالف بود چون از سلامت داروها مطمئن نبود ولی با این حال چارهای نبود. در نتیجه دارویی که ۶ میلیون میخریدیم و بعد شد ۸/۵، ناگهان قیمتش به ۱۲ میلیون تومان رسید. بعد دیگر این امکان هم از بین رفت. به واسطه یکی از دوستان ـ همایون غنیزاده ـ کسی را در ترکیه پیدا کردیم که میتوانست این دارو را تهیه کند و بفرستد. اما دارو در این پروسه در گمرک گیر افتاد. در نتیجه پدرم ۲۵ روز بدون دارو ماند. ما هم دیگر هیچ دسترسی به هیچ کجا نداشتیم. من همه دوستان را بسیج کرده بودم تا بتوانیم لااقل ۴ قرصش را پیدا کنیم اما نمیشد. بعد هم که دارو رسید و پدرم دوباره شروع کرد به استفاده دیگر فایدهای نداشت. آنجا بود که من معنای این که میگویند فلان دارو برای بیمار حیاتیست را فهمیدم. توی آن ۲۵ روز بیماری دیگر کار خودش را کرده بود و وقتی دارو رسید دیگر فایدهای نداشت. البته در این روزهای آخر یک اتفاق دیگری هم افتاد و آن نامهنگاری بین وزیر ارشاد و وزیر بهداشت بود. طوری که ما یک جعبه از این دارو را توانستیم به دست بیاوریم. یعنی شبی که پدرم فوت کرد ما حدود یک ماه و نیم دارو داشتیم اما نوش داروی بعد از مرگ سهراب بود. پدرتان در این مدت که دارو نبود چه حالی داشت؟ خیلی با آرامش به قضیه نگاه میکرد. من از صبح تلفن را بر میداشتم و او دائم میگفت ولش کن. اهمیت نده. میگفت نگاه کن بابا!من حالم چقدر بهتر شده؟ چون دارو عوارضی داشت که باعث قطع اشتهایش میشد. با این حال ولی خودش میدانست که دارد چه اتفاقی میافتد و گرچه سعی میکرد مرا دلداری دهد ولی گاهی یک چیزهایی میگفت که میفهمیدم دارد با من خداحافظی میکند. به هیچ وجه از اتفاقی که داشت میافتاد عصبانی نبود و هر کاری کردیم حاضر نشد به کانادا برود و از بیمه خدمات درمانی فوقالعادهاش استفاده کند. حاضر به ترک ایران نبود. این مدت چطور گذشت؟ سال پیش امروز آخرین روزی بود که پدر من زنده بود. امروز از صبح ساعت به ساعت دارم آن روز آخر را مرور میکنم که مثلا این ساعت حمام کرد، یا این ساعت به من گفت باغچه را آب بده. ساعت ۲ صبح آخرین باری بود که پدرم را دیدم و ساعت ۵ دیگر همه چیز تمام شده بود اما باورتان نمیشود همچنان احساس نمیکنم که رفته است. نمیتوانم قبول کنم. گاهی به خودم میگویم مثل آن دورهای است که بابا کانادا بود و من ایران. الان هم یک سفر است. یک مهاجرت. اسمش مرگ نیست. نمیدانم این برای همه دخترها پیش میآید یا من فقط این طور بود. هر ماه که به بهشت زهرا میروم و سر مزارش مینشینم به خودم میگویم امکان ندارد داخل این قبر باشد. او جای دیگریست. اگر میتوانستم مرگش را قبول کنم زندگی راحتتر بود. درباره تمام چیزهایی که به پدرم مربوط بود به شدت احساس مسئولیت میکنم، چون فکر میکنم باید بهش جواب بدهم. در کل خیلی شرایط خاص و بدیست چون پدرم نه هست و نه نیست. برزخ وحشتناکیست. نوعی بلاتکلیفی. هنوز هم هر روز بعدازظهر به خانه پدرم میروم و باغچهاش را آب میدهم. سعی میکنم همه کارها را به شیوه خودش انجام دهم. یعنی آن نخی که به نیلوفر بسته را با همان زاویه میبندم. یا از کتابهایش همان جوری مراقبت میکنم که خودش میکرد چون فکر میکنم اینها امانت است و باید به او پس بدهم. اجازه دهید در این میان از همسر پدرم آهو خردمند هم تشکر کنم. من حاصل ازدواج اول پدرم هستم و پدرم برای بار دوم با آهو خردمند ازدواج کردند که برادرم حاصل آن ازدواج است. ولی همه دوستان میدانند که آهو خردمند در حق من مادری کرده است و تمام آن چیزی که ایشان سعی کرده به من یاد بدهد در ذهن من هست و واقعا ایشان را به عنوان مادر میشناسم. هرگز این احساس نبوده که از همدیگر جدا بودهایم. همیشه به من لطف داشتند و همه جا مرا به عنوان دختر خودشان خطاب کردهاند. باید از ایشان هم تشکر کنم چون در تمام این مراحل کنار هم بودیم و لحظهای پدرم را تنها نگذاشتیم. 57244
جمعه 3 مرداد 1393 - 15:54:28
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 57]
صفحات پیشنهادی
روایت زندگی یک دختر نوجوان مسلمان در استرالیا + فیلم
در کافه کتاب این هفته روایت زندگی یک دختر نوجوان مسلمان در استرالیا فیلم کافه کتاب این هفته به سراغ محسن بدره مترجم جوان رمان بهم میاد رفته است به گزارش گروه چند رسانهای باشگاه خبرنگاران رمان بهم میاد نوشته رندا عبدالفتاح نویسنده استرالیایی به دست محسن بدردو روایت متفاوت از مرگ ۵ معدنچی در اردکان
دو روایت متفاوت از مرگ ۵ معدنچی در اردکان بعد از وقوع حادثه دو گزارش توسط نیروی انتظامی شهر عقدا از اظهارات شاهدان و نظر کارشناس آتش نشانی شهر اردکان تهیه شد اما تفاوتهای این دو گزارش باعث شد تا این بار همراه نمایندگان فرمانداری و شورای شهر اردکان و با مجوز پاسگاه نیروی انتپایان مرگبار رقص دختران در وسط خیابان/وقتی شیون دختران از صدای موسیقی بلندتر می شود
خاطره کارآگاهان جنایی پایان مرگبار رقص دختران در وسط خیابان وقتی شیون دختران از صدای موسیقی بلندتر می شود یکی از افسران پلیس آگاهی یکی از ماموریتهای ضمن خدمت خود را به عنوان یک خاطره بازگو کرد به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران هنوز خاطرات خوش نوروز سال ١٣٨٩ در ذهن خانواميزان مرگ و مير ناشي از مواد مخدر كمتر از سرطان نيست
اجتماعی انتظامی و حوادث ميزان مرگ و مير ناشي از مواد مخدر كمتر از سرطان نيست یك استاد دانشگاه و روانپزشك با بيان اينكه اعتياد به مواد مخدر يكي از مهلكترين و كشنده ترين بيماريهاي دنياست گفت آمارهاي مرگ و مير نشان ميدهد كه مرگ و مير ناشي از مواد مخدر كمتر از سرطان نيست بروایت زندگی شهید احمد کاظمی در «مثل من و تو»
روایت زندگی شهید احمد کاظمی در مثل من و تو آنقدر نخوابیده بود که موقع راه رفتن تلوتلو میخورد طاقت ایستادن نداشت با این حال نمی توانست دست روی دست بگذارد رفت سراغ بچه های زرهی و مهندسی چند راننده لودر و بلدوزر انتخاب کرد به این مطلب امتیاز دهید به گزارش سرویسدو روایت متفاوت از مرگ ۵ معدنچی در اردکان/ کارگران مشغول مرگند
دو روایت متفاوت از مرگ ۵ معدنچی در اردکان کارگران مشغول مرگند خبر جان باختن کارگران مجروح حادثه انفجار انبار باتون معدن گرانیت اردکان روز گذشته تائید شد تا شمار قربانیان این حادثه به ۵ نفر برسد به گزارش نامه نیوز حوالی ظهر دوشنبه ۱۶ تیر بود که انبار معدن گرانیت قلعه خرگوشی اردزندگی سخت پدر شهید محمد اصغری/ تصاویر
زندگی سخت پدر شهید محمد اصغری تصاویر محمد اصغری نوجوان ترین شهید شهرستان نکاء و استان مازندران تنها با 13 سال سن در سال 1363 در مریوان به شهادت رسید خیرالله اصغری پدر شهید با وجود بیماری های آلزایمر و پروستات و زخم بستر در شرایط بسیار سخت و به صورت زاغه نشینی در ولیجه محله یکیمتخصص اورولوژی تشریح کرد سرطان پروستات دومین علت مرگ آقایان/کاهش خطر با رژیم غذایی و ورزش
متخصص اورولوژی تشریح کردسرطان پروستات دومین علت مرگ آقایان کاهش خطر با رژیم غذایی و ورزشیک متخصص اورولوژی سرطان غده پروستات را دومین علت مرگ آقایان پس از سرطان ریه دانست و رژیم غذایی مناسب همراه با فعالیت فیزیکی را عامل کاهش ریسک ابتلا به این بیماری معرفی کرد علی حمیدی مدنی متخسختترين تصميم زندگي سامي خديرا
سختترين تصميم زندگي سامي خديرا هافبک تيم ملي فوتبال آلمان فاش کرد که سخت ترين تصميم زندگي خود را قبل از آغاز فينال جام جهاني گرفت چرا که از سرمربي تيم خواست به علت آماده نبودن او را در ترکيب اصلي تيم قرار ندهد در شبي که تيم ملي فوتبال آلمان با پيروزي برابر آرژانتين قهرمان جام جمرگ مرموزدختر و پسر جوان در طبقه همكف
مرگ مرموزدختر و پسر جوان در طبقه همكف دختر و پسر جواني به طرز مرموزي در خانه مجرديشان با شليك گلوله به قتل رسيدند تحقيقات تيم جنايي درباره اين حادثه ادامه دارد به گزارش خبرنگار ما صبح ديروز مأموران كلانتري 106 نامجو از حادثه دلخراشي در آپارتمان كوچكي حوالي كلانتري با خبر شدندطارمی: با کمک بچهها روزهای سخت را پشت سر گذاشتم
طارمی با کمک بچهها روزهای سخت را پشت سر گذاشتم هافبک جوان تیم فوتبال پرسپولیس گفت پوشیدن پیراهن پرسپولیس آرزوی من بود و با کمک بچهها سختی روزهای اول را پشت سر گذاشتم به گزارش خبرنگار ورزشی باشگاه خبرنگاران مهدی طارمی افزود حضور در پرسپولیس برای من در حکم رسیدن به یک آرزو بمرگ مغزی در خراسان شمالی به چهار بیمار زندگی دوباره داد
فیسبوک تویتر Google Cloob مرگ مغزی در خراسان شمالی به چهار بیمار زندگی دوباره داد بجنورد - ایرنا - مسوول واحد فراهم آوری دانشگاه علوم پزشکی خراسان شمالی گفت مرگ مغزی یک شهروند 57 ساله جاجرمی بر اثر تصادف به چهار بیمار زندگی دوباره بخشید به گزارش ایرنا به نقل از پایگاه اطلاع رسسرطان پروستات دومین علت مرگ آقایان
سرطان پروستات دومین علت مرگ آقایان کد خبر ۴۱۶۵۱۱ تاریخ انتشار ۲۴ تير ۱۳۹۳ - ۱۲ ۴۶ - 15 July 2014 یک متخصص اورولوژی سرطان غده پروستات را دومین علت مرگ آقایان پس از سرطان ریه دانست و رژیم غذایی مناسب همراه با فعالیت فیزیکی را عامل کاهش ریسک ابتلا به این بیماری معرفی کرد علی حمیدیروایت زائر ایرانی از زندانهای آلسعود 15 روز توسط وهابیها شکنجههای خاص شدیم/از دست سختترین انسانها رهایی
روایت زائر ایرانی از زندانهای آلسعود15 روز توسط وهابیها شکنجههای خاص شدیم از دست سختترین انسانها رهایی یافتیمرئیس نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه علومپزشکی کرمان گفت به جرم اینکه مدافع مکتب اهل بیت ع بودیم مدت طولانی در زندان وهابیت به سر بردم اما میدانید سلفیها و وهافریاد مرگ بر اسراییل در شهرستان پلدختر طنین انداز شد
فیسبوک تویتر Google Cloob فریاد مرگ بر اسراییل در شهرستان پلدختر طنین انداز شد خرم آباد - ایرنا - فریاد مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل با حضور گسترده مردم شهرستان پلدختر در راهپیمایی روز جهانی قدس در آسمان این شهرستان طنین انداز شد به گزارش خبرنگار ایرنا مردم ولایتمدار و مومنسیدعباسی: ایران پرسرعتترین تیم جهان است/ مرحله نهایی برای روسیه و برزیل حکم مرگ و زندگی دارد
سیدعباسی ایران پرسرعتترین تیم جهان است مرحله نهایی برای روسیه و برزیل حکم مرگ و زندگی دارد مربی بینالمللی والیبال کشورمان گفت مرحله نهایی مسابقات لیگ جهانی به لحاظ فرسایشی بودن مسابقات تفاوتهای زیادی با دور مقدماتی دارد جهانگیر سیدعباسی در گفتگو با خبرنگار ورزشی باشگاه خبرروایتی از زندگی شبانه در منطقه حاشیهنشین شیرآباد زاهدان/ اینجا، پناهگاه راندههای این شهر است
روایتی از زندگی شبانه در منطقه حاشیهنشین شیرآباد زاهدان اینجا پناهگاه راندههای این شهر است زندگی اینجا در جریان است اما به شیوه خودش نگاهم جلب زنان سیاهپوشی میشود که در گوشه گوشه خیابان ایستادهاند اگر ماشینی جلوی پایشان ترمز کند بیدرنگ سوار میشوند مردان معتادی در کنار-
سینما و تلویزیون
پربازدیدترینها