واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
بهم میاد؟/ داستان حجاب تماموقت دختری در استرالیا فرهنگ > کتاب - داستان با حجاب شدن «امل» یعنی قهرمان قصه «بهم میاد» آن قدر جذاب روایت شده که حتی یک غیرمسلمان نیز میخواهد در قالب این داستان جذاب بداند سرانجام کار او چه میشود.
«بهم میاد؟!» ترجمه نخستین رمان رَنده عبدالفتاح است. طبق اطلاعات ارائهشده در کتاب، «رَنده عبدالفتاح در استرالیا و از والدینی که یکیشان فلسطینی و دیگری مصری است، به دنیا آمده است. او حالا با شوهر و دو فرزندش در سیدنی زندگی میکند و به وکالت مشغول است.» در بخشی از این رمان آمده است: «در مدرسه هدایت، حجاب بخشی از یونیفرممان بود. اما من به محض اینکه از در مدرسه پایم را بیرون میگذاشتم، آن را برمیداشتم؛ چون اصلا جگرش را نداشتم آنطوری در وسایل نقلیه عمومی مانند اتوبوس یا تراموا قدم بگذارم... وقتی درس خواندن در هدایت را شروع کردم، از حجاب پوشیدن بدم آمد. سرم میخارید و از پوشیدن آن در زنگ ورزش به شدت تنفر داشتم. فکر میکردم که روی سرم ترسناک به نظر میرسد و در دو هفته اول همیشه گیسوهایم را حالت میدادم و میگذاشتمشان بیرون، طوری که هر کسی من را با آن وضع ببیند، بداند موهای قشنگی دارم. پریشان بودم، اما بعد از مدتی که با بچههای دیگر آشنا شدم، این کار به نظرم احمقانه آمد. کمکم به آن عادت کردم و دخترهایی را دیدم که آن را فولتایم و حتا داوطلبانه بیرون از مدرسه میپوشیدند. به خاطر شجاعتشان احترام زیادی برای آنها قائل بودم. حتا کمی به آنها حسودیام میشد؛ چون من بلافاصله بعد از مدرسه میخواستم روسریام را بکنم، ولی آنها میتوانستند کاملا آرام و حتا با افتخار سوار قطاری شوند که پر بود از دانشآموزان مدارس دیگر، بدون اینکه حتا ذرهای تردید یا ترس داشته باشند. به نظر میرسید آنها بسیار با هویت خودشان در صلحاند و هر کسی آنها را میشناسد، در چارچوبهای خودشان به آنها احترام میگذارد.» فارس در یادداشتی برای این کتاب گزارش داد: کتاب «بهم میاد؟!» یک رمان متفاوت است از نویسندهای در شرایطی متفاوت از دنیای مسلمانان خاورمیانه اما مسلمان. مسلمانی که یک خانم است و میخواهد نماد مسلمان بودن یک بانو را داشته باشد. او از دغدغههای یک بانوی مسلمان در دنیای امروز غربی میگوید و برای بیان این دغدغهها زبان مناسب و قهرمان مناسبی انتخاب کرده است. او دغدغههایش را در قالب دغدغههای یک دختر نوجوان مسلمان ریخته است و راوی با حجاب شدن او است. منتها این داستان با حجاب شدن «امل» یعنی قهرمان قصه آن قدر جذاب روایت شده که حتی یک غیر مسلمان نیز میخواهد در قالب این داستان جذاب بداند سرانجام کار امل چه میشود و به همین دلیل است که کتاب داستان خانم رنده عبدالفتاح یعنی نویسنده کتاب، به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شده و ترجمه فارسی آن به قلم محسن بدره آن قدر خوش خوان و پر طرفدار بوده که نشر آرما آن را به چاپ ششم برساند و رمان خوانهای حرفهای از آن استقبال کنند. ماجرای باحجاب شدن امل و آغاز رمان با دیدن یک سریال شروع میشود، زمانی که قهرمان فیلم با وجود بد لباسی جرئت میکند و مقابل همه حرفش را میزند و امل دختری پدر و مادری فلسطینی که سالهای سال است که به استرالیا مهاجرت کردهاند و در قالب دو پزشک موفق فعالیت میکنند، تصمیم میگیرد بر کشمکشی درونی که مدتها با آن دست به گریبان بوده، مسلط شود و او هم به صورت تمام وقت، یعنی همیشه و در همه جا در مقابل هر نامحرمی حجاب داشته باشد و این برای یک دختر نوجوان که از کودکی در یک محیط کاملا غربی بزرگ شده است، محیطی که زیبایی و خوش اندامی دختران از هر چیز دیگری مهمتر است و دیگران به حجاب و مسلمانان نگاه خوبی ندارند، دشوار است. او از تبعات حجاب داشتن میترسد اما میخواهد این کار را انجام دهد و برای این کار به عنوان یک نوجوان که در دوران مدرن زندگی میکند از راهکارهای خودش استفاده میکند. البته این داستان علاوه بر موضوع اصلی حجاب و تبعاتی که انتخاب این پوشش به عنوان یک زن مسلمان دارد، همراه با داستانهای دیگری است که ذهن یک دختر نوجوان را مشغول به خود میکند. از ارتباطی که با پدر و مادرش دارد تا ارتباطش با دوستانش و وقتی که حس میکند عشق و یک زندگی جدید به سراغش آمده است... در بخشی از کتاب میخوانیم: - همیشه جواب های احمقانه میدی! چرا به تو گوش بدم؟ تو یه بچهای نمیفهمی. - -من فکر میکنم که خیلی خوب میفهمم خانم واسیلی... من میفهمم که تو وطنت را ترک کردی در حالی که حتی نمیدونستی داری کجا میری و بچه هات رو از دست دادی در حالی که شونههای مادرت رو نداشتی که سرت را بذاری و گریه کنی. میفهمم که تو چه قدر مذهبی هستی و پسرت وقتی دینش را تغییر داد، قلبت رو شکست. من هم تو یه خانواده مذهبی زندگی میکنم. میتونم تصورش را بکنم که اگه دینم را تغییر بدم، پدر و مادرم چه عکس العملی نشون میدن. شگفت زده نگاهش را بالا میگیرد. - اما تو الان تنهایی.. بعضی ها دارن جون میکنن، آرزو دارن فقط یه دقیقه بیشتر با کسی که عاشقش هستن و ترکشون کرده باشن. این دست خودته... تو فقط تو این دنیا یه پسر داری و و میتونی بقیه عمرت را با اون سر کنی. نگاه تندی به من میکند. منتظرم تا بزند توی دهنم یا بگوید که خفه شوم. اما بدنش جمع میشود. انگار اسکلتش میریزد روی هم و یک کپه میشود. چشمانش پر از اشک میشود... 6060
دوشنبه 11 فروردین 1393 - 13:03:37
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 63]