تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):به راستى كه اين زبان كليد همه خوبى‏ها و بدى‏هاست پس شايسته است كه مؤمن زبان خ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827730956




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستانی کمتر خوانده شده از غزاله علیزاده


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: داستانی کمتر خوانده شده از غزاله علیزاده

داستانی کمتر خوانده شده از غزاله علیزاده

داستان کوتاه «جفت» یکی از آثار کمتر خوانده شده غزاله علیزاده است، داستانی که در میانه دهه چهل نوشته شده و برای نخستین بار در مجله آرش شماره ۱۶ منتشر شده است. غزاله علیزاده به سبک داستان‎های کوتاه نخستین خود که در نشریات پراکنده آنها را منتشر کرده، آن را با نام «غزاله» به چاپ رسانده است.

۱شنوندگان عزیز! به کلمه ‏های جاوید فکر کنین! وجدانتونو در نظر بگیرین. کسی چه می‎دونه که تو دنیا چه خبره. شاید یه چیزی می‎خواد بترکه. هر کی تو این معرکه یه کاری می‎کنه که با کارای قبلی‏ش فرق داره. هرکی یه کاری می‎کنه که‏ با عمل جراحی مغز فرق داره. من اینو مطمئنم چون جزء دانایان سبعه هستم، دانایان سبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم بنظر میان اینو افلاطون گفته. سمباد ذوقولس هم تصدیق کرده عین لوطی عنتریا حرف می‎زنی کاش یه کم فهم داشتی. نیز گفته هرکی بلند داد بکشه می‎فرستنش دیوونه‏خونه. دیوارای بلند داره. دیواراش‏ چسبیده بسقف آسمون. سرشو می‎تراشن روپوش خاکستری تنش می‎کنن تاب تحمل‏ اون تشنج‏ها رو ندارم. زورقمو بآب سپردم. بآب خای که مرده‏شورا توش دلالی‏ می‎کنن. نصیب و قسمت من چیه؟ یا شاکر الشکار. تصدیق نمی‎‏کنین آقایون؟ تصدیق‏ نمی‎‏کنین سروران محترم. نیر همیشه می‎گه تو دیوونه‏خونه دو تا جا نگهداشتن و و اگه ما خیلی حرف بزنیم می‎‏برنمون اونجا.۲نیر از کوچه‏های پیچ‏درپیچ برفی می‎گذشت. با بینی سرخ و پالتوی قهوه‏ای. معلم مدرسه بود. از پنج سال پیش که پدر و مادرش مردند با برادرهای دیوانه‏اش‏ توی یک خانه قدیمی زندگی می‎کرد. جلوی در چوبی ایستاد. آنرا با کلید باز کرد. وارد خانه شد. درختهای بید و کاج را برف گرفته بود. بااحتیاط از حیاط لیز یخ‏زده گذشت. جلوی ایوان رسید. اطراف ایوان پنج تا اطاق غیرمسکون‏ بود. در اطاق ششم او و برادرهای دیوانه‏اش زندکی می‎کردند. وسط ایوان‏ چهارپایه‏ای گذاشته بودند. برادر اولش محمود روی آن رفته بود. داشت سخنرانی‏ می‎کرد. حرفهایش که تمام شد از چهارپایه پائین آمد. برادر دومش حامد روی‏ چهارپایه رفت.بعد از تابستان - غزاله علیزادهآقایون محترم! خواهش می‎‏کنم انقدر تشویق نفرمائین. شماها با این‏ ابراز احساسات بنده رو خجل می‎کنین. شروع می‎‏کنیم. می‎‏شمریم. یک. دو. سه. بی‏حرف. بی‏حرف لطفا چون ذهنم پراکنده و ادیبانه‏س تمام مطالب یادم می‎ره. من معلم مشق مدرسه‏های دولتی‏ام. یک عمر باشرافت زندگی کردم ببخشین آقا گره کراواتتون شل شده و لطفا محترمانه‏تر بنشینین. شما در برابر یک ادیب‏ و سخنران قرار گرفته‏ین. حیفه اینقدر جلوی خودتونو ول بدین و مثل تلمبه‏های‏ هشتاد اسب خرخرکنین آدمای چاق تن‏پرور! شما نبودین که ننه‎ی منو کفن کردین؟ یادتون نمی‎اد: و سر گورش نشستین. تا از گلای مرطوب اطلسی واسه خودتون‏ گردنبدند درست کنین. این مسئله شما رو خجل نمی‎کنه؟هق‏هق؟ این صدای گریه از کجا می‎اد؟ این کیه که وسط نطق من رشته پاره‏ می‎کنه؟ یک موش خیانتکار منفور؟ یا یک اسب؟نیر جلو آمد و داد زد. بسه دیگه! بس کن! خدا خفه‏ت کنه. این‏ سخنرانیها رو بذارین واسه وقتی که من نیستم. از صب که خونه تنها بودین چرا نطق نکردین؟ همه‎ی این حرفها رو جلو من می‎زنین تا دلمو بسوزونین؟برادرها سرشان را پائین انداختند. نیر چند لحظه‏ای خاموش ماند بعد جلو آمد. موهایشان را نوازش کرد و بامهربانی گفت: خب بسه دیگه. حالا آشتی می‎‏کنیم.تا وقت شام هر سه ساکت بودند. فقط حامد گوشهایش را می‎‏خاراند و خرخر بدی داشت. محمود با شکلک‏های اغراق‏آمیز تنفرش را بکارهای او نشان می‎داد نیر بشقابها را جمع کرد و زیر شیر شست. بیرون برف می‎آمد بساعتش نگاه‏ کرد. ساعت یازده و ربع بود. گفت. حالا وقتشه چون تمام مردم خوابن و نمی‎تونن شما رو ببینن. برادرها از شادی بهوا پریدند و در وسط اطاق شروع‏ برقصیدن کردند. نیر گفت بسه دیگه. باید زود بریم.حامد می‎‏خواست با پای برهنه بزنه بیرون. نیر او را نگهداشت کفش و جورابش را پوشاند. پالتو تنش کرد و سه نفری براه افتادند از حیاط که می‎گذشتند حامد زد زیر آواز. محمود آرنجش را گاز گرفت نیر باعصبانیت گفت: اگر قراره‏ از حالا شروع کنین بهتره برگردیم. حامد و محمود باالتماس قول دادند که‏ عاقل باشند.از خانه بیرون آمدند کوچه‏های پر از برف مثل طنابهای سفید توی هم پیچ‏ می‎‏خورد و تا دوردست پیش می‎رفت.نیر گفت: یکی از کوچه‏ها رو انتخاب کنین تا راه بیفتیم.حامد کوچه‎ی دست چپ را انتخاب کرد. وسط آن یک برج و گنبد قدیمی بود. محمود باگریه گفت از دست راست بریم تا بخیابون برسیم. نیر گفت. اصلا بحرف‏ هیچکدومتون نیست از کوچه وسطی می‎ریم که یه کوچه‎ی بن‏بسته. وارد کوچه شدند در فاصله‏های معین روی تیرهای چوبی چراغهای آبی کم‏نور می‎سوخت. برفهای‏ انبوه کوچه آبی بنظر می‎آمد. محمود شروع بعلق زدن کرد. وسط کوچه یک‏ انبار آب تاریک بود که سی چهل تا پله می‎خورد. حامد سرش را توی آب‏انبار کرد و هو کشید. صدایش در خلاء پیچید و طنین انداخت. نیر بازویش را نیشگون گرفت. کی می‎خوای دست از خلبازی ورداری. مگه نمی‎‏بینی همه‎ی مردم‏ خوابن . از برادرت یاد بگیر! حامد باغیظ بمحمود نگاه کرد. بعد شروع کرد بمعلق زدند. مثل فرفره توی برفها می‎‏غلطیدند. نیر دلش را از خنده گرفته بود چند دفعه تا ته کوچه رفتند و برگشتند. حامد باخوشحالی گفت: یه چیزی بفکرم‏ رسید. مسابقه می‎ندازیم.مسابقه‎ی چی؟مسابقه‎ی بوم غلتونک، ما همینجوری روی زمین می‎‏غلتیم. هرکس زودتر رسید برنده‏س.نیر گفت: باشه شروع کنین. یک. دو. سه.بسرعت روی زمین می‎‏غلتیدند. برفها لوله می‎شد و باطراف می‎پاشید محمود زودتر رسید. از خوشحالی بالا و پائین می‎پرید و داد می‎زد برنده. برنده. حامد با چشمهای مشتعل غضبناک باو نگاه می‎کرد. نیر گفت. باریک اللّه پسر خوب تو برنده شدی حامد زیر لب غرید. اونو بیشتر دوس داره. اون پدر سگو بیشتر دوس داره از اولم می‎دونستم. بعد داد کشید. قبول نبود. تو تقلب‏ کردی. دو مرتبه مسابقه می‎دیم. چی؟ من تقلب کردم؟ حالا که باختی مجبوری‏ اینو بگی. حسودو بردن جهنم گفت: (رو به نیر کرد) گفت چیش کمه نیر.هیزمش تره.آها هیزمش تره!ولی اون فضول بود.نیر گفت. بسه دیگه. تو رو خدا سر موضوع باین کوچیکی دعوا نکنین حالا چه فرق می‎کنه که کدوم برنده بشین.حامد گفت: چرا، واسه من فرق می‎کنه.محمود گفت: پس حالا که فرق می‎کنه، از حسودی بمیر. دق کن!حامد بامشت توی صورتش زد. محمود داد کشید حالا منو می‎زنی؟ اگه‏ جرأت داری بیا جلو-و لگد محکمی بشکمش زد. از شدت درد خم شد و روی زمین‏ افتاد. نیر باالتماس می‎گفت: تو رو خدا بس کنین. ازتون خواهش می‎کنم. آخه‏ مردم بیدار می‎شن. حامد از زمین بلند شد و بطرف محمود رفت. باهم گلاویز شدند نیر خودش را وسط معرکه انداخت. ولی زیر ضربه‏های مهلک مشت آنها نتوانست‏ مقاومت کند. هر دو قدرت وحشتناکی پیدا کرده بودند نیر کنار دیوار ایستاد و شروع‏ بگریه کرد.برادرها روی برف درهم می‎‏پیچیدند. هر دو مثل اسب نفس‏نفس می‎زدند و با چنگ و دندان سر و صورت هم را مجروح می‎‏کردند یک سنگ بزرگ کنار دیوار بود. حامد پای محمود را گرفت. او را کشان‏کشان بطرف سنگ برد. نر جیغ کشید و التماس می‎کرد. محمود دست‏وپا می‎زد. چشمهایش از حدقه بیرون‏ آمده بود نور مات چراغها روی صورتش می‎تابید. کوچه مثل گورستان خلوت بود.حامد سر محمود را بلند کرد و با تمام قدرت به تیزی سنگ کوبید. صدای‏ خرد شدن جمجمه‏اش شنیده شد. نیر شیون‏کنان صورتش را چنگ زد. خون گرم‏ تیره روی برف جریان یافت حامد با چشمهای وحشی خشمگین به فوران خون‏ خیره ماند.محمود برای بلند شدن تقلا کرد. حامد باز هم سرش را بسنگ کوبید. چند ناله‎ی خفه و کوتاه از حلقومش بیرون آمد. دست و پایش را تکان داد. بعد بی‏حرکت‏ روی برفهای آشفته‎ی خون‏آلود افتاد.حامد خودش را کنار دیوار کشید. بابهت بیک نقطه خیره ماند نیر می‎لرزید قلبش تا حد خفگی می‎زد مغزش تیر می‎کشید، حس می‎‏کرد یک مایع غلیظ مذاب‏ در سرش جریان پیدا می‎‏کند تعادلش را از دست می‎داد. بتدریج سبک می‎شد.بجسد نزدیک شد. روی زمین نشست. با انگشتهای چنگ‏شده برفها را باطراف پاشید. سعی کرد جسد را با برف بپوشاند. پاهایش را بهم چسباند و روی‏ آنها برف ریخت جسد تا کمر زیر برف مدفون شد.سرش را بلند کرد و چشمهای خالی و سردش را بحامد دوخت مدتی ساکت‏ ماند بعد ناگهان بشدت خندید. گفت ای ناقلا بالاخره کارشو ساختی باز بزمین‏ نگاه کرد و لرزان و وحشتزده عقب‏عقب رفت.تارانتولاها را نیگا کن! دارن خونشو می‎‏لیسن. حیوونائی با بدن گرگ‏ و سر آدم دارن خونشو می‎‏لیسن. اونا رو می‎‏بینی؟حامد آهسته گفت: منکه چیزی نمی‎‏بینم. تارانتولا دیگه چیه؟نیر انگشت اشاره‏اش را بطرف جسد گرفت. چطور اونا رو نمی‎‏بینی؟ کوری‏ یا خودتو به نفهمی می‎زنی؟ حامد باپوزخند تکرار کرد، تارانتولا، تارانتولا.نیر بآسمان بنفش شب نگاه کرد. پرنده‏های عظیم سیاهی را دید که دایره‏وار دور آنها می‎‏چرخند. چند دفعه دور زدند تا روی دیوار بلند روبرو نشستند. یکی از آنها باخنده گفت. بچه‏ها بیاین نیگا کنین. اینجا یکی برادرشو کشته. موتسوویت‏ها همه‏تون جمع شین. “پرندگان بزرگی بودند با چشمهای مشتعل زرد و زبان آدمیزاد” نیر به‏ حامد گفت: موتسوویت‏ها رو چطور؟ اونارم نمی‎‏بینی، من؟ من هیچی رو نمی‎‏بینم‏ من کورم.یکی از دریچه‏ها باز شد. پیرزنی دستش را با یک فانوسی سرخ بیرون‏ آورد و با دهان گشاد و بی‏دندانش خندید. نور فانوس در آن حفره‎ی سرخ خالی‏ می‎‏تابید. گفت، شب‏بخیر. شبتون بخیر دوستان خوب من. امیدوارم راحت بخوابین.دریچه را بست و فانوس را خاموش کرد. خواهر و برادر براه افتادند. از جلوی آب‏انبار که می‎گذشتند نیر سرش را داخل آن کرد و هو کشید صدایش در خلاء پیچید. حامد بخنده افتاد و از او تقلید کرد هو-هو-هرکدام بنوبت فریاد می‎کشیدند. خسته که شدند باز براه افتادند. همانطور که می‎رفتند حامد دست نیر را گرفت و بامهربانی گفت حالا که محمود نیست تو جفت منی مگه نه؟ نیر خندید و باخجالت گفت. آره.









این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 108]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن