تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 9 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):بار الها... باطل را از درون ما محو نما و حق را در باطن ما جاى ده. زيرا كه ترديدها...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

سود سوز آور

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

مبلمان اداری

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1802706343




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان کوتاه انقلاب/10 فریاد


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: داستان کوتاه انقلاب/10
فریاد
داشت برای نماز آماده می‌شد که صداهای مشکوکی توجهش را جلب کرد. احساس کرد در کوچه خبرهایی است. دقت کرد، درست می‌شنید. ناگهان صدای ناله‌ای او را از جا کند. صدای ناله برایش آشنا آمد.

خبرگزاری فارس: فریاد


خبرگزاری فارس-گروه کتاب و ادبیات: ایام مبارک دهه فجر، فرصتی برای بازخوانی حوادث و رویدادهای روزهای شورانگیز انقلاب اسلامی است که بخشی از آن را می توان در آثار ادبی مرتبط با آن ایام خواند. از این روی، خبرگزاری فارس در طول ایام دهه فجر بخشی از آثار نویسندگان کشورمان در ارتباط با موضوع انقلاب اسلامی را تقدیم علاقه مندان می کند. برای امروز در دهمین روز از ایام دهه فجر داستان کوتاه «فریاد» نوشته محمد ناصری انتخاب شده است. محمد ناصری، از داستان نویسان نام آشنای در بخش داستان انقلاب است که در سال های پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به همراه مرحوم امیرحسین فردی، جلسات قصه نویسی مسجد جواد الائمه(ع) را پایه گذاری کردند. تربیت نویسندگان انقلابی نام آشنا و برگزاری جایزه ادبی شهید غنی پور، از ثمرات آن جلسات است که ناصری تا به حال در استمرار آن تلاش فراوان از خود نشان داده است. وی همچنین از مدیران اجرایی در حوزه فرهنگ است که در این زمینه می توان به مسئولیت او به عنوان مدیرمسئول نشریات رشد اشاره کرد. در کارنامه فعالیت های اجرای محمد ناصری در گذشته هم می توان به مدیریت کارگاه قصه و رمان حوزه هنری و دبیری جشنواره شهید غنی‌پور اشاره کرد. *** شب از نیمه گذشته بود. ستاره‌ها هنوز در آسمان می‌درخشیدند و ماه کم‌کم روی خود را پنهان می‌کرد. بیرون شهر، جیپ‌ها و کامیون‌های ارتشی پشت سر هم پارک می‌کردند. کماندوها و سربازها یکی پس از دیگری از ماشین‌ها، پایین می‌پریدند. فرمانده کماندوها که مردی درشت‌هیکل بود، اخم‌هایش را درهم کشیده بود و با لحن خشنی فرمان می‌داد. از چهره گرفته آنها خشونت و بی‌رحمی می‌بارید. طولی نکشید که صدها کماندو در صف‌های منظم آماده شدند. وقتی فرمان حرکت داده شد، در صف‌ها، موجی افتاد و کماندوها با قدم‌های شمرده در حالی که تفنگ‌ها و سرنیزه‌های آنها در زیر نور چراغ ماشین‌ها برق می‌زد به راه افتادند. گام‌های خشک و آهسته آنان سکوت شبانگاهی را درهم می‌شکست. آنها از سوی شمال به درون خیابان‌های شهر کشیده شدند. حرکت آنها نشان می‌داد کاری مهم و خطرناک در پیش دارند. اطراف خود را به دقت می‌پاییدند و سعی می‌کردند با کمترین سروصدا حرکت کنند. شهر ساکت و آرام بود. در گوشه و کنار خیابان‌ها بیرق‌های سیاه به چشم می‌خورد و اطراف مساجد سیاه‌پوش بود. کماندوها به گروه‌های مختلف تقسیم شده بودند. آنها با وحشت به دیوارهای کوتاه و بلند ساختمان‌های اطراف خیابان نگاه می‌کردند و به درون کوچه‌ها سر می‌کشیدند و به جلو می‌رفتند. فولکس‌واگن سیاه‌رنگی هم در پشت سرشان بود که داخل آن دیده نمی‌شد. کم‌کم به پل آجری رودخانه وسط شهر رسیدند. با عبور از آن بر سرعت حرکت آنها افزوده شد. پلیس‌های شهر راه را برای عبورشان آماده کرده بودند. چیزی نگذشت که از گنبد و گلدسته‌های برافراشته شهر دور شدند و با گذشتن از عرض خیابان به طرف کوچه‌ای رفتند. خانه‌های نیمه قدیمی با دیوارهای خشتی و آجری کوچه در برابرشان صف کشیده بودند و آنها جلوی هر خانه‌ای توقفی می‌کردند و مأموری می‌گذاشتند. آخر کوچه سه‌راهی می‌شد. در سمت چپ سه‌راهی، چند درخت بلند و کشیده قرار داشت. شاخ و برگ درختان روی کوچه را پوشانده بود. کماندوها به سمت راست پیچیدند. ماشین سیاه‌رنگ که از سر کوچه آن را خاموش کرده بودند و عده‌ای از کماندوها آن را هل می‌دادند به دنبال آنها می‌آمد. ماشین را نزدیک خانه‌ای متوقف کردند. آن آخرین خانه کوچه بود. خانه، ساده و معمولی به‌نظر می‌رسید. دیوارهای نسبتاً بلند و قدیمی داشت که در فاصله‌‌های منظمی میخ‌های آهنین به آن کوبیده شده بود. عده‌ای از کماندوها مقابل در خانه ایستادند. در چهره و حرکات آنها اضطراب و هیجان شدیدی به چشم می‌خرود. وقتی به سرتاپای خانه نگاه می‌کردند، ترس آنها را می‌گرفت. منزل محاصره شد. کماندوها تفنگ‌ها و مسلسل‌های خود را به سوی خانه نشانه رفته بودند و انگشت‌ها روی ماشه‌ها بود. اندکی بعد فرمان حمله صادر شد. کماندوها با سرعت خود را به درون منزل کشاندند. سعی می‌کردند سروصدای زیادی به راه نیندازند. در مدت کوتاهی، همه چیز را به هم ریختند. تمام منزل و اتاق‌ها را گشتند. چند تن را در منزل یافتند ولی پیدا بود هنوز گمشده خود را به دست نیاورده‌اند. دقایقی بعد نیروها خسته و ناامید دست از تلاش و جست‌وجو کشیدند. فرمانده عصبانی بود و به آنها ناسزا می‌گفت و زیر لب غرغر می‌کرد. «پس کو، کجاست.»، ناگهان فکری به خاطرش رسید... در بستر ساده‌ای خوابیده بود. سیمای نورانی‌اش در تاریکی برق می‌زد. در پیشانی بلندش خطوطی کوتاه وجود داشت که بزرگی و جلال او را نشان می‌داد. ابروهای کشیده‌ای داشت و ریش بلند و خاکستری رنگش زیبایی خاصی به چهره او بخشیده بود. آثار شجاعت در چهره‌اش موج می‌زد. آهسته پلک‌های خود را باز کرد. نفس بلندی کشید و تکانی خورد. به آرامی از بستر برخاست. وقت نماز شب بود. باید به راز و نیاز می‌پرداخت. او آن ساعت‌ها را زیباترین لحظات عمر خود می‌دانست. از همه چیز می‌برید و در میان سجاده‌اش به عالمی دیگر می‌رفت. داشت برای نماز آماده می‌شد که صداهای مشکوکی توجهش را جلب کرد. احساس کرد در کوچه خبرهایی است. دقت کرد، درست می‌شنید. ناگهان صدای ناله‌ای او را از جا کند. صدای ناله برایش آشنا آمد. صدای یکی از کارکنان منزلش بود که افرادی در حال اذیت و آزارش بودند. درنگ نکرد و به سراغ پسرش رفت. او در خواب بود. صدایش کرد: مصطفی! مصطفی! تکرار صدای پدر او را بیدار کرد. چشمانش را مالید و برخاست. در حالی که تعجب سر تا پایش را گرفته بود، پرسید: «چه شده است؟» پدر او را متوجه سروصداهای کوتاه و عجیب کرد. مصطفی به سوی پشت‌بام آمد و آهسته به طرف لبه بام نزدیک شد. نگاهش را به درون کوچه سرازیر کرد. دلش فرو ریخت. کوچه پر از کماندو بود. ناله‌ها از خانه روبه‌رو می‌آمد. نفهمید چگونه برگشت. فقط احساس کرد جلوی پدرش ایستاده است. همه چیز را گفت. پدر بدون مصطفی به سوی درب خانه به راه افتاد. قامت بلند و استوارش عظمت خاصی به او داده بود. هنوز گاه‌گاهی صدای مرد به گوشش می‌رسید. چیزی را از او می‌خواستند. خوب می‌فهمید، آنها خود او را می‌خواهند. دستانش روی قفل چرخید و در باز شد. پا به کوچه نهاد و در آستانه در ظاهر شد. بانگ زد: روح‌الله خمینی منم، چرا اینها را می زنید. کماندوها سراسیمه به طرف او برگشتند. از شدت اضطراب به سختی خود را کنترل می‌کردند. با نهیب فرمانده دور او را گرفتند. بیشتر آنها از ترس می‌لرزیدند. با احترام از او خواستند سوار ماشین سیاه‌رنگ شود. آرام و مطمئن به سوی فولکس واگن رفت. لحظاتی بعد، درب ماشین بسته شد. چند کماندو آن را به سوی خیابان هل دادند و بقیه به دنبال آن حرکت کردند. آقامصطفی همه چیز را می‌دید. در ته دلش غم سنگینی را احساس می‌کرد. دنیا در نظرش تیره و تار شده بود. ناگهان در میان تاریکی فریادش شهر قم را لرزاند. ـ «مردم! خمینی را بردند.» انتهای پیام/و

92/11/21 - 09:23





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 37]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن