تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 9 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بنده اى نيست كه به خداوند خوش گمان باشد مگر آن كه خداوند نيز طبق همان گمان با او ر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

سود سوز آور

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

مبلمان اداری

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1802711468




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان کوتاه انقلاب/5 نفتی


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: داستان کوتاه انقلاب/5
نفتی
مردم، همچنان در مقابل گاردیها صف بسته بودند. فرمانده، به یکی از گاردیها، حرفی زد و بعد دستش را بلند کرد. گاردیها، چشم به دست فرمانده دوخته بودند. لحظه‌ها به کُندی میگذشتند.

خبرگزاری فارس: نفتی


خبرگزاری فارس-گروه کتاب و ادبیات: ایام مبارک دهه فجر، فرصتی برای بازخوانی حوادث و رویدادهای روزهای شورانگیز انقلاب اسلامی است که بخشی از آن را می توان در آثار ادبی مرتبط با آن ایام خواند. از این روی، خبرگزاری فارس در طول ایام دهه فجر بخشی از آثار نویسندگان کشورمان در ارتباط با موضوع انقلاب اسلامی را تقدیم علاقه مندان می کند. برای امروز در پنجمین روز از ایام دهه فجر داستان کوتاه «نفتی» نوشته علی آقا غفار انتخاب شده است.   علی آقا غفار، نویسنده، روزنامه نگار و صاحب نظر و منتقد ادبیات داستانی در سال 1336 در تهران متولد شد. وی فارغ ‌التحصیل رشتة علوم سیاسی است. در سوابق کاری وی سردبیر اجرایی مجله نهال انقلاب؛ جانشین مدیریت انتشارات نیروی مقاومت؛ معاون اجرایی انتشارات کل سپاه پاسداران؛ جانشین مرکز آموزش های تخصصی؛ سردبیر مجله خانوادگی آشنا؛ مدیر نقد نشریات سپاه؛ دبیرسرویس فرهنگی روزنامه ایران(ادب و هنر)؛ معاون نظارت تخصصی بر تبلیغات سپاه؛ دبیرسرویس اجتماعی روزنامه جوان؛ سردبیر ارشد مناطق شرق همشهری محله؛ مدیر نشر و تألیف دفتر سیاست‌گذاری و نظارت بر تبلیغات سپاه و داور ده ها دوره انتخاب بهترین کتاب دفاع مقدس و جشنواره‌های مطبوعاتی به چشم می خورد. وی در حال حاضر سردبیر هفته نامه«کتاب هفته» است. بیش از 30 عنوان کتاب داستانی در حوزه کودکان، نوجوانان و بزرگسالان از علی آقاغفار منتشر شده که از میان آنها می‌توان به «گل‌های سرخ کاغذی2»، «بلور غرور»، «در آغوش امواج»، «سر و شب های سرخ»، «در آغوش امواج (آتش در شب)»، «قاب آبی» و «آن روز خوب (در خصوص امام خمینی- ره)» اشاره کرد. داستان کوتاه «نفتی» نوشته علی آقا غفار درباره موضوع انقلاب اسلامی است. ***   خیابان از جمعیت موج میزد. در میان هیاهوی مردم، صدایی در بلندگو پیچید: «این آخرین اخطار است، هر چه سریع‌تر متفرق شوید... زودتر متفرق شوید...» صدای شعارهای مردم بلندتر شد: «بگو مرگ بر شاه... بگو مرگ بر شاه...» حسن با زحمت زیاد، خود را از لابه‌لای جمعیت جلو برد. دیگر چیزی به صف اول نمانده بود. «گارد»یهای  مسلح را دید. چند تن از آنها، روی زانو نشسته و لوله سیاه اسلحه‌شان را به طرف قلب‌های مردم نشانه گرفته بودند. فرمانده گاردیها یک بار دیگر بلندگوی دستیاش را به طرف دهانش برد و غرید: «متفرق شوید... متفرق شوید...» مردم، همچنان در مقابل گاردیها صف بسته بودند. فرمانده، به یکی از گاردیها، حرفی زد و بعد دستش را بلند کرد. گاردیها، چشم به دست فرمانده دوخته بودند. لحظه‌ها به کُندی میگذشتند. نگاه فرمانده، به حسن افتاد؛ دانش‌آموزی کیف به دست، با کفش‌های کتانی و لباسی ساده. با خشم و عصبانیت غرّید: «دیگر بچه مدرسه‌ایها هم، اهل سیاست شده‌اند.» بعد، دستش را با سرعت پایین آورد. این علامتی بود برای شروع تیراندازی. ابتدا، چندین گاز اشک‌آور به طرف مردم پرتاب شد. حسن، سوزش شدیدی را در چشم‌ها و گلوی خود احساس کرد. مردم به داخل کوچه‌ها دویدند. حالا از هر کوچه، صدای شعار به گوش میرسید: «بگو مرگ بر شاه... بگو مرگ بر شاه... این شاه آمریکایی، اعدام باید گردد...» گاردیها، شروع به تیراندازی کردند. حسن، کیفش را زیر بغل زد و دوید. اشک از چشمانش راه افتاده بود؛ همه گلویش میسوخت؛ نفسش تنگ شده بود. آن‌قدر دوید تا به خیابان خلوتی رسید. به کنار دیوار رفت و تکیه داد. نفسش به سختی بالا میآمد. آرام‌آرام نشست. بخار گرمای نفسش، از جلوی چشمانش رد میشد و به طرف آسمان میرفت. صدای «ریو»ی گاردیها، از دور شنیده میشد. حسن، آرام سرِ خود را از کنار دیوار بیرون آورد و به خیابان نگاه کرد. ماشین پیچید به داخل خیابان. حسن تند و سریع سرِ خود را کنار کشید و از جا جست. دوباره کیفش را در بغل فشرد و دوید. خیابان طولانی و بدون درخت بود. حسن، لحظه به لحظه سرعتش را بیشتر میکرد. صدای ماشین، نزدیک و نزدیک‌تر میشد. دلهره به جان حسن افتاد: «اگر دستگیرم کنند، چی؟ جواب بابایم را چی بدهم؟ اولین باری است که بابا اعلامیه‌ها را به دست من داده... نه، نباید به دست گاردیها بیفتد... باید خوب ازشان مراقبت کنم...» به اولین خیابان فرعی که رسید، پیچید و دوید. به پشت‌سرش نگاه کرد. از ماشین گاردیها، خبری نبود. نفس راحتی کشید و کنار دیواری نشست. نفسش به سختی بالا میآمد. چشمش به جوی آب افتاد. با دیدن آبِ روان، یک دفعه فکری به خاطرش رسید: «بهتر است اعلامیه‌ها را در آب بریزم. این‌طوری بهتر است. اگر دستگیرم کنند، هیچ چیز در کیفم پیدا نخواهند کرد...»اما خیلی زود خود را سرزنش کرد و زیر لب گفت: «نه... نه، این کار، درست نیست. من به بابا قول داده‌ام که اعلامیه‌ها را بین همکلاسیهایم پخش کنم، اگر بپرسد که اعلامیه‌ها را چه کار کردم، چی بگویم؟ دروغ! ... نه.» صدای تیراندازی از خیابان‌های دیگر، رشته افکار حسن را پاره کرد. از جا بلند شد. دوباره شروع به دویدن کرد. به چهارراه کوچکی رسید. ایستاد. در حالی که سعی میکرد خودش را خونسرد نشان بدهد، آرام، آرام از چهارراه رد شد. زیرچشمی نگاهی به خیابان مقابل انداخت. یک جیپ گاردیها به طرف چهارراه میآمد. حسن پیچید به داخل خیابان و شروع کرد به دویدن. «چقدر گاردی در خیابان‌ها ریخته... خدایا کمک کن که اعلامیه‌ها به دستشان نیفتد...» جیپ، به چهارراه که رسید، ایستاد و گاردیها از آن بیرون پریدند و وارد خیابان‌های اطراف شدند. حسن به پشت سرش نگاه کرد. در همان وقت، دو گاردی وارد خیابان شدند. تپش قلب حسن، تندتر شد. نبش کوچه‌ای ایستاد و اطرافش را نگاه کرد؛ میترسید که رفتارش، گاردیها را به شک بیندازد. میخواست حرکت کند که چشمش به دانش‌آموزی افتاد که داشت از کنار خیابان به طرف حسن میآمد. دانش‌آموز، با تعجب به چهره عرق‌کرده و رنگ پریده حسن نگاه کرد. حسن سر خود را پایین انداخت. دانش‌آموز، از کنار حسن رد شد و رفت. دیدن آن دانش‌آموز، حسن را به یاد مدرسه انداخت. با خود گفت: «ساعت چند است؟ حتماً کلاس شروع شده است. شاید هم مثل دیروز، بچه‌ها شعار داده‌اند و از کلاس‌ها بیرون ریخته‌اند... راستی، الان در کدام خیابان هستم؟» از چهره دانش‌آموز غریبه‌ای که از کنارش رد شده بود فهمید که خیلی با محله‌شان فاصله گرفته است. خانه‌های بزرگ، ماشین‌های خارجی و دیوارهای بیشعار و کوچه‌های خلوت؛ با محله حسن، خیلی تفاوت داشت. حسن از فکر بیرون آمد و دوباره، به پشت سرش نگاه کرد. دلش ناگهان فرو ریخت. گاردیها، کیف دانش‌آموزی را که از کنار حسن رد شده بود، بازرسی میکردند. دلهره، دوباره افتاد به جان حسن: خدایا، این اعلامیه‌ها را چه کار کنم؟... دیگر معطل نکرد. وارد کوچه‌ای شد و دوید. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که بیاختیار ایستاد. خشکش زد. با ناامیدی، زمزمه کرد: خدایا... کوچه بن‌بست است. به درِ خانه‌ها نگاه کرد. هیچ دری باز نبود. به دیوار تکیه داد. تکه‌ ابری، آرام‌آرام جلوی خورشید را گرفت. آفتاب، پشت ابر پنهان شده بود. حسن کیفش را محکم‌تر در بغلش فشرد. تصمیم گرفت که کیفش را به داخل خانه‌ای پرتاب کند. اما دوباره منصرف شد. دلهره و اضطرابش، لحظه به لحظه بیشتر میشد. دیگر از پخش کردن اعلامیه‌ها، ناامید شده بود. پاهایش سُست شد. میخواست کنار دیوار بنشید که ناگهان درِ یکی از خانه‌های بزرگ کوچه باز شد. ماشین بزرگ و گرانقیمتی از خانه خارج شد و بدون توجه به حسن، به طرف خیابان اصلی رفت؛ فکری به ذهن حسن رسید: بهتر است تا در را نبسته‌اند، داخل حیاط شوم. شاید کمکم کنند. هنوز چند قدم به طرف خانه برنداشته بود که دید پیرمردی از داخل حیاط همان خانه، با چرخ‌دستیاش خارج شد. چرخ‌دستی پر از پیت‌های نفت بود. در حیاط بلافاصله پشت سر پیرمرد بسته شد. حسن، وسط کوچه ایستاد و به پیرمرد خیره شد. خورشید از پشت ابر بیرون آمد و دوباره کوچه، پر از آفتاب شد؛ چه‌قدر نگاه‌هایشان آشنا بود. انگار با یکدیگر حرف میزدند. حسن، کیف را در بغلش فشرد و به سر کوچه نگاه کرد. صدای پای گاردی‌ها میآمد. پیرمرد، با دستان چروکیده‌اش، کلاه بافتنیاش را جابه‌جا کرد و خندید. بعد، چند تا پیتِ نفت را حرکت داد و به حسن اشاره کرد. حسن، بدون معطلی کیفش را میان پیت‌های نفت گذاشت و کنار دست پیرمرد ایستاد. هر دو، چرخ دستی را به طرف سر کوچه هُل دادند. گاردیها، به کوچه رسیدند. پیرمرد، تا چشمش به گاردیها افتاد؛ با صدای بلند، طوری که آنها نیز صدایش را بشنوند؛ رو به حسن کرد و گفت: «زودباش بچه... حیف از نانی که میخوری... زود باش، چرا معطلی؟ ‌برو در آن خانه را بزن... بدو... بگو که نفتی آمده... زودباش...» حسن، با تعجب به چهره پیرمرد نگاه کرد. چشمک پیرمرد، حسن را متوجه نقشه‌اش کرد. بعد، لبخندی زد و به طرف خانه‌ای که پیرمرد گفته بود، رفت. گاردیها که سر کوچه ایستاده بودند، چند قدم جلوتر آمدند و به حسن و پیرمرد نگاه کردند. پیرمرد، بیاعتنا به آنها پایش را به لبه چرخ‌دستی تکیه داد و دستش را به کمرش زد و گفت: «درس که نخواندی... اهل کار هم که نیستی... نمیدانم پس تو به چه دردی م‌خوری؟ شانس مرا ببین! همه شاگرد دارند؛ من هم شاگرد دارم! عجب شاگردی، عوض اینکه کمکم کند، از صبح که میآید سر کار، دردسر درست میکند تا شب... کارش شده این که زحمت منِ پیرمرد را بیشتر کند... چه‌قدر تنبل...» گاردیها، نگاهی به یکدیگر کردند و رفتند. حسن، دستش را از کنار زنگ خانه برداشت و نفسش را ـ که در سینه حبس کرده بودـ بیرون داد و با لبخند به صورت مهربان پیرمرد خیره شد. چند لحظه بعد، حسن به طرف خیابان رفت و از کنار دیوار کوچه سرک کشید و به گاردیها نگاه کرد. گاردیها، وارد خیابان دیگری شدند. حسن، به سرعت به طرف پیرمرد و چرخ‌دستیاش دوید. از او تشکر کرد و کیفش را از لای پیت‌ها برداشت و به طرف خیابان راه افتاد. اما قبل از اینکه از کوچه خارج شود، صدای پیرمرد، او را میخکوب کرد. صدایش، گرم و ملایم بود: «پسرجان... پس دستمزد من چه میشود؟...» «دستمزد؟ اما من که پول ندارم!» پیرمرد که با چرخ‌دستیاش به نزدیکی حسن رسیده بود، خندید و گفت: «میدانم که پول نداری، بچه محصل‌ها، پولشان کجا بود... اما از پول بهتر داری... ببینم، چرا از کیفت این‌طوری مراقبت میکنی، هان؟ زودباش پسرم، یکی هم به من بده... فکر کردی که خیلی زرنگی! من، شما بچه‌های جنوب شهری را خوب میشناسم، بیخود نیست که گاردیها از دست شما کلافه‌ شده‌اند... زودباش پسر...» حسن، باز هم به صورت مهربانِ پیرمرد نگاه کرد. بعد، دست در کیفش کرد و یکی از اعلامیه‌های آقا  را به دست او داد. چشمان پیرمرد درخشید. لبخند بر گوشه لبش نشست. حسن، از پیرمرد خداحافظی کرد و به طرف خیابان رفت تا زودتر خودش را به مدرسه برساند. پیرمرد، اعلامیه را با دقت تا کرد و بوسید، بعد، ‌آن را در جیب پیراهنش گذاشت. همان جیبی که روی قلبش بود. نگاه پیرمرد، از روی زمین حرکت کرد و بر آسمان صاف وآفتابی افتاد. زیر لب، خدا را شکر کرد و دوباره فریاد زد: «نفتی، نفتی نفت...»

92/11/16 - 09:35





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 115]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن