تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 11 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نجات و رستگارى در سه چيز است: پايبندى به حق، دورى از باطل و سوار شدن بر مركب جدّيت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803275190




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان کوتاه انقلاب/6 پشت‌بام‌ها شاهدند


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: داستان کوتاه انقلاب/6
پشت‌بام‌ها شاهدند
و حالا خبر دادند شاهین خان مرد. ما می‌توانستیم به هوا بپریم و مثل وقتی که تیم محبوب‌مان گل می‌زند از شادی جیغ بکشیم. می‌توانستیم به چشم‌های هم که مثل ستاره می‌درخشیدند، نگاه کنیم و بکوبیم کف دست هم.

خبرگزاری فارس: پشت‌بام‌ها شاهدند


خبرگزاری فارس-گروه کتاب و ادبیات: ایام مبارک دهه فجر، فرصتی برای بازخوانی حوادث و رویدادهای روزهای شورانگیز انقلاب اسلامی است که بخشی از آن را می توان در آثار ادبی مرتبط با آن ایام خواند. از این روی، خبرگزاری فارس در طول ایام دهه فجر بخشی از آثار نویسندگان کشورمان در ارتباط با موضوع انقلاب اسلامی را تقدیم علاقه مندان می کند. برای امروز در ششمین روز از ایام دهه فجر داستان کوتاه « پشت‌بام‌ها شاهدند» نوشته سودابه فرضی پور انتخاب شده است. سودابه فرضی پور از نویسندگان جوان و خوش آتیه کشورمان است که در حوزه ادبیات داستانی انقلاب اسلامی هم آثار قابل توجهی دارد. وی از دوره های اولیه جشنواره داستان انقلاب که در حوزه هنری برگزار می شود، حضور فعال دارد و داستان هایش از آثار برگزیده این جشنواره بوده که همواره تحسین داوران جشنواره و منتقدان ادبی را در پی داشته است. از این نویسنده تا به حال 2 کتاب داستانی با عناوین «همین است که هست» و «بهتر از شکلات مجانی» منتشر شده است. داستان کوتاه « پشت‌بام‌ها شاهدند» نوشته سودابه فرضی پور درباره موضوع انقلاب اسلامی است. *** خبر دادند شاهین خان مرد؛ ما می‌توانستیم به هوا بپریم و مثل وقتی که تیم محبوب‌مان گل می‌زند از شادی جیغ بکشیم. می‌توانستیم به چشم‌های هم که مثل ستاره می‌درخشیدند، نگاه کنیم و بکوبیم کف دست هم. می‌توانستیم دست‌های هم را بگیریم و دور اتاق بچرخیم و حتی ناشیانه برقصیم. اما فقط ساکت نشستیم و حرفی نزدیم. سخت بود باور کنیم. شاهین خان مرد؟ به همین سادگی؟ آن هم کجا؟ گوشه‌ی خرابه. آن سر دنیا؟ کسی باور نمی‌کرد. انگار نمی‌شد شاهین خان به همین سادگی بمیرد. انگار شاهین‌خان مثل همه‌ی آدم‌ها نبود و مرگش نمی‌توانست مثل همه آدم‌ها باشد. حتی انگار نمی‌شد شاهین‌خان با آن شانه‌های پهن و ابروهای پرپشت اصلاً بمیرد. شاهین خان را سال‌ها از پایین نگاه کرده بودیم و عادت داشتیم از بالا ببیندمان. مردن اصلاً به او نمی‌آمد. حالا، بعد از این همه سال که او را ندیده‌ایم می‌گویند شاهین خان مرد. کلی طول کشید تا یکی از ما بالاخره بتواند حرف بزند و آن هم فقط با صدایی که انگار از ته چاه درآمده باشد بگوید: «به درک!» و باز سکوت کردیم و به شاهین‌خان فکر کردیم و قبری که او را با آن قد و هیکل در خود جا داده است. به شاهین‌خان خرابه فکر کردیم و حتی نتوانستیم او را در گوشه‌ی خرابه با لباسی به جز کت و شلوار و کراوات تصور کنیم. هر چه کردیم نتوانستیم او را چمباتمه زده در خرابه‌ای کثیف و پرزباله با سر و موی ژولیده تصور کنیم. حتی در پس ذهنمان چنین تصوری از شاهین خان نمی‌گنجید. تصویر مرگ او، با جنازه‌های آماده‌ی دفن ارمنی پیش چشم‌های‌مان نقش بست. در تابوتی با چوب قهوه‌ای جلاخورده با کت و شلوار و کراوات. وقتی گفتند، وقت شستن و کفن پوش کردنش استخوان‌های خشکیده‌اش را شکسته‌اند و صاف کرده‌اند باور نکردیم. حتی باورد نکردیم که لباس‌های پوسیده و شپش‌زده‌اش را پاره کرده‌اند و از تنش درآورده‌اند. گفتیم لابد اشتباه می‌کنند و شاید شاهین خان نبوده. اما سعی کردیم که باور کنیم. این طوری شاید دلمان آرام می‌گرفت. انگار تنها آرزوی‌مان باور این محال بود. شنیده بودیم شب‌های سرد زمستان از هول و هراس یخ زدن، سگ‌های خرابه را مثل دختران زیبا بغل می‌گرفته و می‌خوابیده. خودش را نایلون پیچ می‌کرده و حتی صورت روی پوزه‌ی گرم سگ‌ها می‌گذاشته. این‌ها را چند نفری که به چشم دیده بودنش می‌گفتند. دلیلی نداشت دروغ بگویند هر چند که باز، ناباور نگاه‌شان می‌کردیم. همیشه سایه‌ی سنگین بودنش را روی زندگی‌مان، روی جوانی از دست رفته‌مان و روی زندگی بچه‌های‌مان - که هیچ وقت او را ندیده بودند - هم حس می‌کردیم. و حالا خبر دادند شاهین خان مرد. ما می‌توانستیم به هوا بپریم و مثل وقتی که تیم محبوب‌مان گل می‌زند از شادی جیغ بکشیم. می‌توانستیم به چشم‌های هم که مثل ستاره می‌درخشیدند، نگاه کنیم و بکوبیم کف دست هم. می‌توانستیم دست‌های هم را بگیریم و دور اتاق بچرخیم و حتی ناشیانه برقصیم. اما فقط سکوت کردیم و کلی طول کشید تا یکی از ما بالاخره بتواند حرف بزند و آن هم با صدایی که انگار از ته چاه در آمده باشد بگوید: «به درک!» همان وقت یادمان آمد که شاهین‌خان چه کرده و چه بر سرمان آورده. این شد که سرها چرخید طرف عکس نادر، روی سینه دیوار که نوار سیاهی زاویه‌اش را سه گوش کرده بود. بالاخره بغض تک‌تک‌مان ترکید و آن کس که خبر آورده بود، بی‌خبر از همه جا فکر کرد ما برای مرگ شاهین‌خان گریه می‌کنیم. صورت خشک و خشن شاهین‌خان با سبیل‌های پرپشت که حالا باید سفید شده باشد، آن سر دنیا رفت زیر خاک، تا این‌جا خاطرات تلخ و خفته‌ی ما از زیر خاک بیرون بیاید. شاهین‌خان از آن عوضی‌های نفرت‌انگیزی بود که ما در خلوت شب‌های توی پشه‌بندمان هم نمی‌توانستیم به خودش، به خدمتکارش و حتی به سگش فحش بدهیم. تا صبح روزی که دیدیم روی دیوار خانه شاهین‌خان که به نظر دژی بلند می‌آمد کسی شعاری نوشته و حتی آن قدر فرصت داشته که دور حروف «مرگ بر شاه»ی که با زغال نوشته را با گچ پر کند. آن روز انگار هیچ چیز دیدنی‌تر از آن خط سیاه و سفید روی دیوار خاکستری خانه شاهین‌خان نبود. اهالی محل با شوقی پنهان خط خوش مرگ بر شاه را به هم نشان می‌دادند و برای آن‌ها که ندیده بودند تعریف می‌کردند. هیچ کس نپرسید چه کسی چنین جرأتی داشته. شاید چون هر کس دوست داشت دیگری فکر کند او این را نوشته و هر کس می‌پرسید ثابت می‌کرد پس او نبوده که این را نوشته، که اگر او بود این را نمی‌پرسید. هیچ کس نپرسید و هر کس حتی سعی کرد که گمان‌ها را به طرف خود بکشاند. آن روز خانه‌ی شاهین‌خان، برای ما حکایت نمایش‌های روحوضی را داشت. نیم خیز شده بودیم روی پشت‌بام رو به روی خانه شاهین‌خان و چانه‌های‌مان را گذاشته بودیم لبه پشت‌بام و خیره شده بودیم به خانه او. اگر کسی از پایین نگاه‌مان می‌کرد، انگار تعدادی سر می‌دید که به ردیف چیده‌اند لب‌های پشت‌بام سرهایی با چشم‌های براق و دهانی باز شده به خنده‌ای کودکانه. در پس ذهن‌مان یکی یکی تصور می‌کردیم شاهین خان را، که حالا از خواب بیدار می‌شود. کلاه‌خواب مسخره‌اش را از سر برمی‌دارد و می‌گذارد روی پاتختی کنار تختش. بعد حتماً پرده توری مسخره‌تری را که دور تختش را گرفته، پس می‌زند و از جا بلند می‌شود. شاید در حرکت لخت و کرختش وقت دست‌شویی رفتن پشتش را هم می‌خاراند. آن وقت بعد از کارش و شستن دست و صورتش و انداختن خلط ته گلویش توی دست‌شویی بیرون می‌آید. سرهای روی پشت‌بام خیره شده بودند به دیواری که طرحی زغالی و گچی رویش نقش بسته بود و فکر می‌کردند به صبحانه‌ای که زیر آلاچیق آماده بود. به کره و مربا و عسل و چیزی که یکی از بچه‌ها می‌گفت از شکم‌ ماهی درمی‌آورند و خیلی خوشمزه است و فقط به معده‌ی خان و خان‌زاده‌ها می‌سازد. بعد به دماغ سرهای لبه‌ی پشت‌بام بویی خورد که معلوم می‌شد آن طرف دیوار سیخی گوشه منقل گذاشته می‌شود و برداشته می‌شود و برداشته می‌شود، زغالی باد می‌خورد و دودی سیاه از سوراخ‌های دماغی بیرون می‌زند. حالا باید وقتش باشد که شاهین خان از پای منقل بلند شود، سرخوش و سرحال لباس بپوشد و به دختر خدمتکاری که کتش را می‌آورد چیزی بگوید که دختر با دندان‌های سفید یک‌دست بخندد. بعد شوفر، ماشین سیاه را که برق انداخته، می‌آورد جلو در ورودی ساختمان و شاهین‌خان پاشنه کفش را ور می‌کشد و می‌نشیند روی صندلی عقب. و بعد دیدیم که در دو لنگه خانه شاهین خان، درست کنار خط نوشته‌ی سیاه و سفید روی دیوار باز شد و ماشین بیرون آمد. سرهای ردیف روی دیوار را پنهان کردیم و بعد تا زیر چشم‌ها بیرون آوردیم. خیره شدیم به شاهین‌خان که محکم کوبید روی شانه‌ی شوفر و شوفر ماشین را ایستاند و شاهین‌خان پیاده شد. ایستاد درست رو به روی دیوار، آن طور که ما از روی این طرف تنه‌اش «مرگ» را می‌دیدیم و از آن طرفش «شاه» را بعد شاهین‌خان، همان طور خونسرد برخلاف تصور ما، بدون این‌که صورتش رنگ زغال شود یا رنگ گچ، به خدمتکاری که لنگه‌های در را می‌بست چیزی گفت، سوار شد و ماشین راه افتاد. کمی بعد که تن‌های دمر خوابیده‌مان را از روی پشت‌بام بلند کردیم و ناراضی از نمایش روحوضی سرِ زانوهای‌مان را تکاندیم، دیدیم که خدمتکار با سطلی آب و کف آمد، شاه و مرگ را در هم آمیخت و شست و چلاند توی سطل. روز بعد جمله‌ای طولانی‌تر روی دیوار نوشته شده بود. این بار خود نوشته با گچ بود و حاشیه‌اش زغالی. هر کس که بود مثل نقاشی که تابلویی را با عشق کشیده باشد، هنر خرج کرده بود و به نوشته‌اش شکل داده بود. روز بعد جمله‌ای دیگر. حروف یکی در میان سیاه و سفید و روز بعد کاریکاتوری جلو نوشته. و شبی که توی پشه‌بند خوابیده بودیم و آرزو می‌کردیم که کاش ما، او بودیم که هر شب در تاریکی پا به کوچه می‌گذارد و دیوار خانه شاهین خان را خط خطی می‌کند، از کوچه صدای فریادی آمد. خیز برداشتیم سمت لبه پشت‌بام. کسی می‌دوید. روشنایی یکی دو پنجره بی‌خواب تابید توی کوچه. نادر بود که می‌دوید. هیبت شاهین خان را دیدیم با ربدوشامبر تیره، ایستاده در دهانه‌‍‌ی درِ دو لنگه‌ی خانه‌اش و ناگهان با صدای شلیک گلوله نادر دوید. افتاد. خون پاشید روی پیراهن سفیدش. به زور ایستاد. افتاد و دیگر نایستاد. ما ایستادیم و خیره شدیم به دست نادر که می‌لرزید و هر دم سفیدتر می‌شد. قلب‌های‌مان می‌لرزید. چیزی در درون‌مان جوشید و فریاد زدیم. صدای نعره‌های از ته دل ما از صدای تیر هوایی‌های شاهین‌خان بلندتر بود. گلوی‌مان خشک شده بود و چشم‌های‌مان خیس. به نادر فکر می‌کردیم و به انگشت‌های سیاه و سفیدش. چقدر دوست داشتیم نادر باشیم. آن قدر فریاد زدیم و فریاد زدیم که آخرین تکبیر ما وصل شد به اولین «الله اکبر» اذان صبح. بعد از آن دیگر شاهین‌خان را ندیدیم و او هم ندید که حجله‌ی نادر تا مدت‌ها از سر کوچه برداشته نشد. خبر دادند شاهین‌خان مرد. ما می‌توانستیم به هوا بپریم و مثل وقتی که تیم محبوب‌مان گل می‌زند از شادی جیغ بکشیم. اما ساکت نشستیم و فقط یکی از ما گفت: «به درک»

92/11/17 - 13:41





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 51]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن