تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 3 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همه گناهان گذشته كسى كه از روى ايمان و براى رسيدن به ثواب الهى معتكف شود، آمرزي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1843411439




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان کوتاه انقلاب/9 خواب و بیداری


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: داستان کوتاه انقلاب/9
خواب و بیداری
به کمین نشسته‌ایم. دوستم بمبی را جاسازی کرده است توی یک رادیو چوبی قدیمی. رادیو را می‌برم آن طرف خیابان و می‌گذارم کنار درختی و بعد بر می‌گردم سر جای اولم.

خبرگزاری فارس: خواب و بیداری


خبرگزاری فارس-گروه کتاب و ادبیات: ایام مبارک دهه فجر، فرصتی برای بازخوانی حوادث و رویدادهای روزهای شورانگیز انقلاب اسلامی است که بخشی از آن را می توان در آثار ادبی مرتبط با آن ایام خواند. از این روی، خبرگزاری فارس در طول ایام دهه فجر بخشی از آثار نویسندگان کشورمان در ارتباط با موضوع انقلاب اسلامی را تقدیم علاقه مندان می کند. برای امروز در نهمین روز از ایام دهه فجر داستان کوتاه «خواب و بیداری» نوشته محمود خداوردی انتخاب شده است.   محمود خداوردی، از نویسندگان فعال در حوزه ادبیات داستانی معاصر کشورمان است که با بخش های ادبی مطبوعات هم همکاری مستمری دارد. وی  در حوزه ادبیات انقلاب اسلامی هم آثار قابل تاملی دارد و گزیده ای از داستان های کوتاه او در کتاب« آقای چخوف اجازه می دهید» توسط انتشارات انجمن قلم ایران چاپ و منتشر شده که مورد استقبال محافل ادبی و منتقدان و کارشناسان ادبیات قرار گرفته است. داستان کوتاه «خواب و بیداری» نوشته محمود خداوردی درباره موضوع انقلاب اسلامی است. ***   از لای بوته های میخک، صدای خش خشی می آید. روی بالکن ایستاده و به اطراف نگاه می کنم. ماریا و دخترم نغمه، میان بر زده و از راه پشتی به منزل آمده اند. نغمه سلام می کند و می نشیند روی زانویم. می بوسمش و انگشتانم را میان مو هایش می برم؛ مو هایی که مانند حریم نرم است. ماریا کادویی برایم خریده است: « این  هم کراواتی که می خواستی.» خوشهال است که بالاخره شرکت زیمنس او را استخدام کرده و زیر لب ترانه ای محلی زمزمه می کند. نمه بادی می وزد و بوی گل های اقاقیا و لاله  عباسی را در هوا می پراکند. نغمه می رود روی کاناپه دراز می کشد. ماریا هم می رود داخل ساختمان. هشت ماهی می شود که به مندن آمده ام؛ دهی سرسبز و خوش آب و هوا که از شهر فاصله زیادی ندارد. مونیخ با آن همه شلوغی و سرو صدا نمی توانست جای مناسبی باشد برای من که سال های سال است به دنبال دنجی می گردم. جدای از آرامش و سکوتی که در این جا وجود دارد، گاهی اوقات چیزی غریب به جانم چنگ می اندازد و آزارم می دهد. شکنندگی در رفتار، از مدت ها پیش افسرده ام ساخته است. روی تخت دراز می کشم و به آسمان نگاه می کنم. سعی ذارم دقایقی در همین حالت، بین خواب و بیداری وقت بگذرانم. صدای زنگ دچرخه یوهان، مامور اداره ی پست می آید. نیم خیز شده، سلام می کنم. فنجانی قهوه برایش می ریزم. نامه ای برایم آورده است، از ایران. به شوخی میگوید: « خوبه کسی رو داری برات نامه بده؛ مثل من تنها نیستی.» و به جایی دور نگاه می کند؛ شاید به همسرش که او را رها کرده و رفته، و یا به تنها پسرش که مدت هاست او را ندیده، فکر می کند. چند دقیقه بعد، با دوچرخه اش بین انبوه درختان افرا که دوسوی جاده ی باریک و بلند سر به فلک کشیده اند، ناپدید می شود. کناره ی پاکت را پاره می کنم و نامه را در می آورم و می خوانم: « حسین جان! سلام، شاید مرا به یاد نیاوری. شاید رسم زمانه این است که دوستان خوب را جدای از هم می خواهد. اما دوست من! خاطره ها مثل زنجیر هایی هستند که ما را به هم پیوند می دهند. مگر می شود گرگ و میش صبح های زود کوچه پس کوچه های دربند را فراموش کرد؟! آن روز های قدیمی که می رفتیم کنار دیوار، تند وتند شعار می نوشتیم. پوتین پای مان می کردیم و با چند تا خرما راه می افتادیم توی کوه و کمر. کتاب می خواندیم. جر و بحث می کردیم. یک پا چریک شده بودیم! حالا دیگر سال هاست که کوه نمی روم. تب و تاب آن روز ها، تلخی و شیرینی اش، شده یک مجموعه که برای من خیلی عزیز است. بچه های قدیم، دوباره همدیگر را پیدا کرده اند و با هم نامه ای و تلفنی تماس دارند. از خودت برایم بنویس. من به یاد آن روزها نفس می کشم و زنده ام.» زیر نامه اسمش را هم نوشته است: «رئوف.» سیگاری روشن می کنم: دهانم تلخ می شود. سعی  می کنم به گذشته ها برکردم. بی اختیار، اشکی از گوشه ی چشمم روی کاغذ می افتد. کلمات روی کاغذ می رقصند و من آرام چشم ها یم را می بندم؛ کسی ایستاده است وسط سلف سرویس کوی دانشگاه.  بچه ها بشقاب های غذا را می کوبند روی میز ها. صدای قاشق ها می آید. بعد، آن که ایستاده است، دستش را می گیرد بالا. صدای ضربه ها قطع می شود. فریاد می زند: «تا کی باید از سایه ی خودمون هم بترسیم؟» یکی دیگر می گوید: «اونا دارن مث گوسفند با ما رفتار می کنن.»  گاردی ها می ریزند تو. زدو خورد می شود و همه را می برند. صدای زنگ کلیسا به گوش می رسد. آفتاب، وسط آسمان است و ساقه های گندم زیر اشعه ی آن مانندپرنیایی از  زر و سیم به نظر می رسند. کبریت که می زنم، در زمانی کوتاه، فاصله ی بین رویا و واقعیت را گم می کنم. دوباره به نامه نگاه می کنم. تک تک کلمات جان دارند و مرا که توی مندن در حاشیه ی شهر روی تراس خانه ام وارفته ام، بر می دارند و یک راست می برند توی خیابان کریم خان زند؛ به کمین نشسته ایم. دوستم بمبی را جاسازی کرده است توی یک رادیو چوبی قدیمی. رادیو را بر می برم آن طرف خیابان و می گذارم کنار درختی و بعد بر می گردم سر جای اولم. اتومبیل باز جو، هر روز از همین مسیر می گذرد. پیر مردی روستایی از جلوی مان رد می شود و می رود آن طرف. رادیو را می بیند. لحضه ای می ایستد و آن را بر می دارد. به پیچ و مهره هایش دست می زند. عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند. دوستم عصبانی ست. می گویم: « چیه ترسیدی؟» تعادلش را از دست می دهد: « اگه این لعنتی توی دست این پیر مرد عمل کنه ، میدونی یعنی چی؟» خودش جواب خودش را می دهد: « یعنی کشک!» می روم پیش پیر مرد. رادیو را زیر بغل زده و می خواهد برود. «بابا! فروشیه؟ ». تردید دارد. سی تومان پول را نشانش می دهم. کوتاه می آید و رادیو را پس می دهد. به سرعت در پشتش را باز می کنم. خنده ام می گیرد. سیم های رادیو قطع شده است. صدای بوق می آید و اتومبیل باز جو از کنارم می گذرد. نسیم خنکی از دورها می آید، لاله ی گوشم را نوازش می کند. حس و حال غریبی پیدا کرده ام. وصل شده ام به گذشته. خاطرات گذشته یکباره به ذهنم هجوم آورده اند. بین تمام دوستانی که آن روز ها با من بودند می گردم تا ببینم رئوف کجای آن همه تلاش ایستاده است؛ «کثافت خودت رو باید بخوری، لجن» ... وبه زور، سرم را می کند توی لگن مدفوع. بر می گردد و محکم می زند توی گوشم. چشم هایم سیاهی می رود. درد شدیدی می پیچد توی سرم. چراغ گردان را مستقیم می گیرد روی صورتم. صدای دو رگه ای دارد بازجو: « دانشگاه جای درسه، نه خرابکاری.» سیگاری روشن می کند. دست چپش را می گذارد روی گردنم و فشار می دهد. استخوان های گردنم صدا می دهند. « کاری می کنم که مثل بلبل حرف بزنی. مث بقیه که زبون باز کردن.» بازجو شیهه می کشد. توی صورتش تف می اندازم. سیگارش را می چشباند به سینه ام و فشار می دهد. دیگر چیزی نمی فهمم. گذشته مثل پرده سینما جلوی چشمانم رژه می رود. دوست دارم فکر کنم؛ در باره آدم هایی که سال های سال است ترک شان کرده ام اما همیشه دوست شان داشته ام. صدای ماریا مرا از خیال بیرون می کشد. نغمه هم از خواب بیدار می شود. بوی خاک نم دار، پره های بینی ام را می لرزاند. درد مزمنی که همیشه آزارم می دهد را به فراموشی سپرده ام. سبک شده ام. رئوف با نامه ی کوتاهش گوشه ای از هویت فراموش شده ام را به من بر گردانده است. نگاهی به اطراف می اندازم؛ درختان، بر اثر باد ملایمی که وزیدن گرفته است، تکان می خورند. به افق نگاه می کنم؛ ابر های پراکنده گرد هم می آیند و به هم می چسبند. می روم روی صندلی می نشینم و با مداد زیر نامه ی رئوف درشت می نویسم: «اسب رهوار مرا زین کن. من هوای سرزمین دوستی دارم.»   انتهای پیام/و

92/11/20 - 09:29





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 56]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن