واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: سهشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۴:۴۵
ابراهیم حاتمیکیا در مراسم تقدیرش توسط فرزندان شهید،خاطرهای را از عملیات «بدر» تعریف کرد. به گزارش خبرنگار بخش سینمایی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، این کارگردان سینمای ایران اینخاطره را اینگونه روایت کرد: «شاید این خاطرهای که میخواهم بگویم تکراری باشد اما اجازه بدهید باز هم آن را تکرار کنم. عملیاتی بود به نام «بدر»، در صبحی که هوا بسیار زیبا و خوش بود، ما برای فیلمسازی به منطقهای در «هویزه» رفتیم. من از قایق پیاده شدم و به سمتی حرکت کردم که میگفتند آن جلوترها، جای بچهها است. همه چیز قشنگ و زیبا بود و حتی من صدای بلبلهای وحشی آن منطقه را هم میشنیدم. هیچ صدای انفجاری هم نبود و کسی هم نمیدانست در آن منطقه جنگ است. تصویری را که میدیدم بسیار شاعرانه و زیبا بود و من دوست داشتم آن را در فیلمسازی تثبیت کنم. فکر می کنم شاید صد متر، دویست متر حرکت کردم تا به دشتی بسیار زیبا رسیدم که چشمانداز زیبایی را جلوی افق دیدمان قرار میداد. آسمان آبی بود و اگر قرار به عکسبرداری بود، عکسی قشنگ با کنتراس فوقالعاده از آب درمیآمد، دیدم ستونهایی دورادور به اندازه نقطههایی کوچک به سمت من میآیند. شروع کردم به فیلمبرداری، نقطهها کم کم نزدیک و نزدیکتر میشدند و میتوانستم آدمها را ببینم. عدهای زخمی بودند و عدهای هم در حال کمک به آنها بودند، هنگامی که به ما رسیدند، اولین فرد هنگامی که دوربین را در دستم دید گفت؛ دیر آمدی برادر، الان چه وقت آمدن است! دیگری گفت؛ توصیه میکنم جلوتر نروی. و ما این افراد را رد میکردیم و جلوتر میرفتیم. دیگری گفت؛ جرات نداشتید که دیشب در این عملیات با ما باشید و حالا که صبح شده است آمدید؟ حرفهایی که زده میشد برخی نیش بود و برخی نوش. اتفاقاتی که پشت سر هم میافتاد تصویری واقعی از جنگ را به من نشان میداد که نمیدیدم و خوفی به جان همه ما افتاده بود. کم کم صدای آتش و خمپارهها به ما نزدیک میشد و یک هلیکوپتر سنگین عراقی را با آن عظمت دیدیم که بالای سر ما آمد و بسیار راحت شروع کرد به تیراندازی کردن. بچهها با ضدهوایی ، آن را میزدند اما نمیدانم در چه مسافتی بود که اثر نمیکرد. من هم اول شروع کردم به فیلم گرفتن از هلیکوپتر اما بعد دیدم که فایده ندارد و این هلیکوپتر سقوط نمیکند بنابراین دیگر فیلمم را برای گرفتن آن حرام نکردم. دشت خلوت بود. یک لحظه حس کردم که هلیکوپتر مماس به سمت ماست و بعد خیلی سریع دیدم آتشی از هلیکوپتر رها شد. گمان کردیم ما را میخواهد بزند و در یک لحظه همه فرار کردیم و پراکنده شدیم. راکت بزرگی بین ما فاصله انداخت و زمین را شخم زد بدون اینکه راکت را ببینم میدیدم که شخم بزرگی در زمین ایجاد شد و راکت نترکید و در چند متری ما ایستاد. صدای نعره راکت مرا حیرت زده کرد و این نقطه عطف، آغازی بود که من در حال ورود به میدان جنگ بودم و آن میدانی که در ابتدا به آن زیبا دیدم نبود. عقبنشینی شروع شد و بین بچهها حرف افتاد که آیا جلوتر برویم یا نه . یکی میگفت جلو برویم و یکی میگفت عقبنشینی کنیم اما نهایتا به این نتیجه رسیدیم که جلو رفتن فایدهای ندارد. به دژی برگشتیم که ظاهرا شب گذشته آنجا را فتح کرده بودیم. در آنجا گلولههای رسام سرخی دیدیم که به سمت ما میآمدند، بسیار تصویری بود. هوا بین آفتاب و ابر بود و این گلولههای سرخ بسیار زیبا دیده میشد. در آن میانه سربازی بلند شد که سرک بکشد که ببیند کجاست که گلولهای به طرز واضحی به او برخورد کرد و سرباز پیچی خورد و به زمین افتاد و دوباره بلند شد و دوباره تیر به او خورد و دوباره این صحنه تکرار شد و من باورم نمیشد که جلوی چشمم چنین تصویری لحظه به لحظه رخ بدهد، سرانجام بچهها، پای او را پایین کشیدند. عقبنشینی شروع شد و به موازات یک دژ و مقصدی که من نمیدانستم کجاست به همراه ، دستیار فیلمبردار، صدابردار و پسرعموی من که عکاس جنگ است، میرفتیم. در خاک ریزها جایی بود که نور شکلهایی وجود داشت. عملا هرگاه به آن نقطه میرسیدیم باید در تیررس قرار میگرفتیم. گل و لای زمین به شدت حرکت ما را سخت میکرد. یک لحظه دیدم پسر عمویم از این محدوده نوری شکل رد شد و من عقب ماندم. با خود گفتم من که رد نخواهم شد و حتما گلوله به پس کله من میخورد و هیچ چارهای هم نیست چون همه باید از آنجا رد میشدیم اما زنده ماندم و رد شدم. کم کم هر کدام از این معبرها برای من جهان و زمان طولانی شده بود. در یک لحظه حس کردم که دیگر شهید شدهام و امکان ندارد که از این مسیر رد شوم. همه موضوع 5 ثانیه هم بیشتر طول نمیکشید و من تشییع جنازه خودم را دیدم، تنها بچهام را دیدم. حتی ازدواج همسرم با محمود را هم دیدم. اما باز هم رد شدم و دیدم که زنده ماندهام. اینبار محمود عقب ماند و من جلوتر از او رد شدم و میدیدم که زن عمویم از دست من عصبانی است و میگوید چرا محمود را تنها گذاشتی و رهایش کردی! به تدریج جلو میرفتیم و گمان کردم که دیگر زنده میمانیم . آتش خمپارهها آنقدر قوت گرفت که به داخل یک سنگری که تا دیشب برای عراقیها بود پناه بردیم. داخل سنگر شدیم که بسیار تنگ بود و متاسفانه عراقیها در شب گذشته در آنجا خرابکاری هم کرده بودند و ما مجبور بودیم دور این سنگر بنشنیم. مجموعهای از من فیلمبردار، بچههای ارتش که یکی در دستش آرپیجی داشت و یکی اسلحه دیگری دور هم نشستیم .ناگهان سکوت ما را سربازی شکست و گفت من چطور میتوانم به اسرائیل بروم؟ چگونه ویزا بگیریم؟ من که پول ندارم. سرانجام یکی از او پرسید برای چه میخواهی به اسرائیل بروی؟ گفت من بیسیمچیام و در حین عقب نشینی بیسیمم را جا گذاشتم و فرماندهمان گفته است این نوع بیسیمها آمریکاییاند و هر کس، یکی از آنها را گم کند باید آن را از اسرائیل بخرد و دغدغه این را داشت که چه طور به اسرائیل برود! صدایی از بیرون آمد که آرپیچی زنها بیرون بیایند. بنده خدایی که آرپی جی زن بود تکان نمیخورد و به روی خودش نمیآورد و بیرون نمیرفت. من هم که به جای «آرپی جی»، در درستم دوربین بود. سرانجام یکی به او گفت؛ برادر ظاهرا «آرپی جی» در دست توست و بیرون شما را میخواهند، آرپیجیزن سلاحش را به او داد و گفت بیا،اگر میتوانی خودت برو. از بیرون خبر میآمد و لحظه به لحظه خبر قویتر میشد که عقبنشینی به سختی پیش میرود و سرداری به نام «عباس کریمی» فریاد میزند و آرپی جیهایی را که روی زمین افتاده پیدا میکند و تانکها را میزند و هر کس به او میگوید عقب نشینی کن او تنها بچههایش را صدا میکند و میگوید بچههام. و این جمله را بارها شنیدم که عباس کریمی حاضر نیست عقب نشینی کند و نگران بچههای گردانش است. جلوتر آمدیم و به قایقها رسیدیم و من از اینکه توانستیم زنده بمانم خوشحال بودم. زمین به شدت گلی بود و راه رفتن مشکل بود که متوجه شدم یکی پایم را گرفت. برگشتم دیدم کسی که نیمی از بدنش در آب و نیمی بیرون است پای من را به قوت چسبیده و بچهها هم از کنار من رد میشوند. پرسیدم برادر چه کار داری؟ او نمیتوانست جوابم را بدهد و تنها لبهایش تکان میخورد، صورتش سفیداست. از چهره آن، یک پری دریایی مردانه در خاطرم مانده است. همه چیز در اوج معصومیت بود و انگار آمده بود تا من را به امتحان بکشد. پای من را ول نمیکرد و من دیدم از کنار من رد میشوند و من عقب ماندهام و خمپارهها هم در حال قوت گرفتن بودند. در کنارش نشستم و میدانستم،دارد جان میکند، اما در آن لحظه کاری از دست من برنمیآمد. انگشتان دستش را نرم نرم باز کردم، سعی میکردم بدون اینکه با خشونت رفتار کنم انگشتان او را نرم باز کنم تا پایم را از دستانش خارج کنم. به او گفتم من میروم و به امدادگرها میگویم تا برای کمک بیایند. الیته جای دست آن عزیز، هنوز روی پای من چسبیده است و از من جدا نمیشود.» انتهای پیام
کد خبرنگار:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 109]