واضح آرشیو وب فارسی:ايران اکونوميست: خاطرات جالب معمار «شهر موشها»
مرضيه برومند خاطراتي از دوران ساخت «شهر موشها1» نقل مي كند،از روز هاي تلخ و شيرين ساخت سريالي كه براي بينندگان اين سريال فقط شيريني هايش به خاطر مانده است.
مجله مهر: مرضيه برومند خاطراتي از دوران ساخت «شهر موشها1» نقل مي كند،از روز هاي تلخ و شيرين ساخت سريالي كه براي بينندگان اين سريال فقط شيريني هايش به خاطر مانده است.
پس از موفقيت سري اول «مدرسه موشها»، تلويزيون از من خواست به توليد مجموعه ادامه بدهم، من هم با خوشحالي پذيرفتم. من بازيگر قرارداديِ گروه تئاتر «امروز» وابسته به واحد نمايش تلويزيون بودم و ماهي دو هزار تومان حقوق ميگرفتم كه نسبت به زمان خودش هم حقوق ناچيزي بود. با اين همه راضي بودم وخودم را بابت ساخت «مدرسه موشها» مستحق دريافت هيچگونه وجه اضافه، نميدانستم.
تهيهكنندهي محترمه سريال هم از خدا خواسته نهتنها هيچ پولي به من نميداد، بلكه همهي كارهاي مربوط به توليد سريال را هم به گردن من بيچاره انداخته بود. خودم نگارش متنها را پيگيري ميكردم، بازنويسي ميكردم، گاهي حتي مينوشتم. عروسكها را ميساختم، تعمير ميكردم، ميشستم. براي ضبط صدا، وقت استوديو ميگرفتم. وقت بچهها را با هم هماهنگ ميكردم، از جيب خودم، هزينهي پذيرايي و رفت و آمد را پرداخت ميكردم. تهيهكنندهي محترمه و دستيارش كه از قضا شوهرش هم بود، تنها پس از گرفتن فاكتورها آن هم با تاخير چند ماهه، با من تسويه حساب ميكردند.
همهي اينها را با جان و دل ميپذيرفتم اما سروكله زدن با مسئولين تلويزيون بسيار طاقتفرسا بود. آنها دائما متنها را ميخواندند و سعي ميكردند به زور نكات غيراخلاقي و غيرآموزشي از درون متنها كشف كنند. به هر حركت بامزهي موشها، ايراد ميگرفتند. از نظر آنها اطلاق صفاتي مثل«دمدراز» و «گوشدراز» يا «كپل» به بچه موشها، كاري نادرست و ِغيراخلاقي بود. بچهها نبايد خوراكيها را از دست يكديگر قاپ ميزدند، نبايد توي كلاس شلوغ ميكردند، چون از نظر آنها بدآموزي داشت! هنگام ضبط برنامه هم پشت صحنه داستاني بود. دائما يكي پشت پاراوان ايستاده بود و يواشكي سرك ميكشيد كه مبادا عروسكگردانها موقع تمرين يا ضبط، بدنهايشان خدايي نكرده با هم تماس پيدا كند.
طي دو سالونيم، ۱۰۴ قسمت «مدرسه موشها» ساخته شد و شخصيتهاي ديگري به شخصيتهاي قبلي اضافه شدند. وحيد نيكخواه در همان اوايل كار، از شبكهي يك به شبكهي دو رفت و مشكلات ما دو چندان شد. به سختي به تلويزيون قبولانديم موسيقي براي كار كودك و عروسكي از واجبات است. موسيقي به كار اضافه شد. تيتراژ جديد ساخته شد. «مدرسه موشها» روز به روز بيشتر گل ميكرد و در دل مردم جا باز ميكرد. حالا ديگر هر روز جمعه همهي خانواده بعد از صرف ناهار منتظر پخش «مدرسه موشها» بودند.
موفقيت «مدرسه موشها» باعث شد بسياري از توليدكنندگان با من تماس بگيرند و پيشنهاد همكاري بدهند. چند توليدكننده، عكسهاي موشها را ميخواستند و حاضر بودند مبالغ قابل توجهي در ازاي آنها بپردازند اما من زير بار نميرفتم زيرا معتقد بودم با كالاي فرهنگي نبايد كاسبي كرد (البته اشتباه مي كردم!). عكاس «مدرسه موشها» دوست قديمي من، محمد فرنود بود، همان عكاس معروف جبهه و جنگ كه بدون چشمداشتي، با ما همكاري ميكرد. بنابر اين نگاتيوها، فقط در اختيار خودمان بود و ما از آنها با چنگ و دندان مواظبت ميكرديم. عليرغم همهي اين سرسختيها بازار پر شد از عكسبرگردان و كارت و كتاب و دفترچه با تصاوير نقاشي شدهي موشها رويشان. كه البته من هيچگونه منافعي در آن نداشتم.
سريال «مدرسه موشها» كارگردان تلويزيوني داشت و عوامل فني آن دائمي نبودند و به شكل آفيش روزانه سر ضبط ميآمدند. براي اغلبشان مهم نبود چه چيزي و با چه كيفيتي ضبط ميشود. آنها فقط منتظر بودند ساعت ۱۱ شود و ساعت كارشان به پايان برسد. يكي از روزها، در آخرين روز و آخرين ساعت ضبط، قرار بود يكي از مهمترين قسمتها را كه موزيكال هم بود، بگيريم. وقت كم بود و من دلهره داشتم، ضبط آن سكانس شروع شد. همه چيز به خوبي پيش ميرفت كه ناگهان كيف حصيري عروسك از دستش افتاد و عروسكگردان نتوانست آن را بردارد.
من صبر كردم صحنه به پايان برسد كه لااقل آن صحنه، تمرين شده باشد هنوز تا ساعت ۱۱ وقت داشتيم و ميتوانستيم ضبط را تكرار كنيم اما پس از پايان ضبط تا آمدم به خودم بجنبم، خانم كارگردان تلويزيوني ميز را خاموش كرد و خسته نباشيد گفت. به او گفتم ضبط تمام نشده و ميخواهم صحنه را تكرار كنم اما خانم كارگردان تلويزيوني كيفش را متفرعنانه روي دوشش انداخت و گفت «ضبط تمام است!» و از نظر او مشكلي وجود ندارد! خانم و آقاي تهيهكننده هم كه مثل هميشه رفته بودند. عوامل استوديو هم مثل هميشه بدون اعتنا به ما چراغها را خاموش كردند و رفتند تا از سرويس جا نمانند. ما هم مثل شبهاي گذشته كورمال كورمال عروسكها و وسايلمان را جمع كرديم.
آن شب تمام راه با چمدان عروسكها در دستم، اشك ريختم. يك كوه غم و غصه روي دلم سنگيني ميكرد. خستگي به تنم مانده بود. رييس گروه كودك وقت را نميشناختم فقط شنيده بودم با اسلحه سركار ميآيد. صبح اول وقت زنگ زدم گروه كودك، خوشبختانه به آقاي رييس وصل شدم، تا آمدم حرف بزنم بعضم تركيد، با گريه ماجرا را شرح دادم و گفتم «حلالتان نمي كنم اگر نگذاريد دوباره صحنهي خراب شده را تكرار كنم» استوديو در اختيار گروه ديگري بود.
دكور ما را جمع كرده بودند و دكور ديگري برپا شده بود آقاي رييس گروه كودك كه فكر كنم اسمش يزدانپرست بود ـ واقعا دمش گرم خيلي لوطي بود! ـ از من خواست با گروه به تلويزيون بيايم. وقتي به استوديوي ۱۱ رسيدم ديدم آقاي دستيار تهيه و خانمش مثل مار زخم خورده در حال علم كردن دكور مدرسه موشها هستند. تا چشمشان به من افتاد، هر دو به من پريدند و هرچه دلشان خواست نثار من كردند. چهرهي آقاي دستيار تهيه را هيچ وقت فراموش نميكنم كه به تندي و با لحن تمسخرآميز به من گفت: «خانم اينجا تلويزيون است تو برو فيلم بساز!» من هم گفتم: «باشد! ميروم ميسازم!» و ساختم.
سه شنبه 3 دي 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايران اکونوميست]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 63]