واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: استادي كه تنها زيست و تنها رفت
بسيارند كساني كه چون وقت خود را بيشتر صرف دانشاندوزي ميكنند، از لحاظ مادي و معيشتي عقب ميمانند و به هنگام بيماري و سالخوردگي، زندگي ناگواري خواهند داشت، مگر اينكه نيكخواهاني از حالشان آگاه شوند و آستين همت بالا بزنند و بر دل آنان مرهم نهند و آلامشان را تسكين دهند. غرض از بيان اين مقدمه اينكه:
خانم دكتر مهيندخت معتمدي استاد بازنشسته دانشگاه در تنهايي و غربت رفت. وي سال 1308 در بانه ديده به جهان گشود. پس از تحصيلات ابتدايي و دوره متوسطه، به دانشسراي مقدماتي سنندج راه يافت و در سال 1329 به استخدام آموزش و پرورش درآمد. با پشتكار و علاقهاي كه به ادامه تحصيل داشت، دوره دانشسراي عالي را در سال 1338 به پايان برد و در سال 1352 در رشته زبان و ادبيات فارسي موفق به دريافت دكتري گرديد و به تدريس در دانشگاه پرداخت و سرانجام پس از 32 سال خدمت فرهنگي، در سال 1361 بازنشسته شد.
وي با زبانهاي عربي و فرانسوي نيز آشنا بود و در شعر طبع رواني داشت. دو دفتر اشعارش يكي به نام «گلهاي آبيدر» و ديگري به نام «درياي اشك» چاپ شدهاند. در ترجمه هم توانا بود؛ «شعله كبود» از جبران خليل جبران و «اشكها و لبخندها» اثر مي زياده را از عربي به فارسي برگردانده است كه به چاپ رسيدهاند. تحقيقات بزرگي هم راجع به زندگاني و اشعار مسعود سعد سلمان انجام داده بود كه قرار بود انتشارات اميركبير چاپش كند. «گنجينه زبانها» و كتابي راجع به عرفان «مولانا خالد نقشبندي» از او به چاپ رسيده است. مقالات و اشعاري هم از وي در مطبوعات چاپ شده است.
خانم دكتر معتمدي به اسلام و انجام فرايض ديني سخت پايبند بود و در هر فرصتي با تلاوت قرآن كريم قلب خويش را جلا مي داد. او دو بار به زيارت خانه خدا مشرف شد. مجرد بود و تنها ميزيست و با حقوق بازنشستگي سر ميكرد. خانهاي نداشت و چون همة خانه به دوشان كرايهنشين بود و در آپارتماني واقع در شرق خيابان طالقاني تهران زندگي مي كرد. به مناسبت همشهري بودن و اشتراك علايق فرهنگي، به خانه ما تشريف ميآورد و حقير هم براي خوشهچيني از معلوماتش به خدمتش ميشتافتم. روزي تلفني تماس گرفت و با لحني محزون از مشكلي كه برايش پيش آمده بود، سخن گفت: «صاحبخانه به بهانه اينكه پسرش در تدارك ازدواج است، ميخواهد آپارتمانش را تخليه نمايم. جريان دادرسي هم در دادگاه به سر آمده و به زودي حكم تخليه صادر ميگردد و اثاثيهام را به كوچه ميريزند. از بابت وسايل منزل چندان نگران نيستم، غم و دلهرهام بيشتر به خاطر كتابها و دست نوشتههايم است كه سالها برايشان رنج بردهام و چون فرزند عزيز ميدارم و سخت است پرپرشدن و بيحرمتي آنها را در كوچه شاهد باشم!»
پس از شنيدن رنجنامه خانم دكتر معتمدي، غمي سنگين بر دلم نشست. لاجرم اندوه خويش و درددل او را بر صفحه كاغذ نگاشتم و به روزنامه اطلاعات كه بيش از نيم سده است خوانندهاش هستم، فرستادم. پس از دو روز مثل اينكه آه جگرسوز ايشان چون تيري به هدف اصابت كرده باشد، تلفن خانهمان به صدا درآمد و كسي متواضعانه فرمود: «من فلاني هستم. حسب حالي كه از آن استاد فرستادهاي، به دستم رسيد؛ اگر ممكن است، شماره تلفن ايشان را لطف كنيد تا شرح گرفتاري او را از زبان خودش هم بشنوم و راه چارهاي برايش بيابم.» شماره تلفن خانم دكتر معتمدي را به ايشان تقديم كردم.
خوشبختانه در نتيجه تلاش خيرخواهانه ايشان، آپارتماني دوخوابه در خيابان آرژانتين به مادامالعمر خانم دكتر معتمدي واگذار گرديد واز تشويش خاطر و سرگرداني رهايي يافت. به دنبال مستقر شدن ايشان در آپارتمان مزبور، با توجه به فرمايش رسول گرامي(ص) كه فرمود: «من لم يشكرالمخلوق لم يشكرالخالق»، يعني كسي كه از لطف بندگان خدا شكر نكند، از خدا هم تشكر نميكند، سپاسنامهاي حضور جناب دعايي تقديم داشتم و كماكان از او ممنونم و از خداوند تبارك و تعالي اجر جزيل برايش مسئلت دارم. اقامت خانم دكتر معتمدي در آن آپارتمان حدود ده سال به طول انجاميد و گاهگاهي حالش را جويا ميشدم. مدتي بود هر چه تلفن ميزدم، تماسي برقرار نميشد، به قول لسانالغيب شيراز:
صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغي بر نخاست
عندليبان را چه پيش آمد؟ هزاران را چه شد؟
با خود انديشيدم شايد مشكلي برايش پيش آمده يا در بيمارستاني بستري شده؛ چون همواره از پا درد و بيماري شكايت داشت. از دوستان و آشنايان سراغش را ميگرفتم. يكي از دوستان در سنندج گفت: «شنيدهام او را به آسايشگاه سالمندان فاطمية كرج بردهاند.» با آنجا تماس گرفتم، گفتند: «بلي، اينجاست و ميتواني او را ببيني.» ازحصار كرج خود را به آسايشگاه رساندم، ساعت 12 ظهر بود. مدير داخلي آسايشگاه گفت: «وقت ملاقات تمام شده، فردا پيش از ظهر تشريف بياوريد.» گفتم: «از راهي دور آمدهام، رفت و آمد براي من سالخورده سخت است. لطف بفرماييد در باز شود تا او را زيارت نمايم.» در باز شد، يكي از پرستاران اتاق كوچكي را نشانم داد كه استاد معتمدي با يك خانم سالخوردة ديگر در آنجا به سر ميبرد و هزينه نگهدارياش را از حقوق بازنشستگياش دريافت ميكردند.
سلام و عرض ادب كردم. تشكر كرد. ديدم فقط جثه مچاله شدهاي از وي باقي مانده است. به ياد روزي در آذر 1350 افتادم كه مرحوم دكتر مهدي حميدي شيرازي در دانشسراي عالي در رثاي بديعالزمان فروزانفر صحبت ميكرد و از مرحوم دكتر معين هم سخن به ميان آورد كه پنج سال در حال اغما بود و سرانجام 13 تير 1350 به رحمت ايزدي پيوست، در حالي كه وزنش به 16 كيلو تقليل پيدا كرده بود! يكي دو بار ديگر به ملاقاتش رفتم و گاهگاهي تلفني حالش را جويا ميشدم و با صداي ضعيفي جواب ميداد. بار آخر وقتي خواستم حالش را بپرسم، خانم هم اتاقياش گفت: «متأسفانه خانم دكتر معتمدي چندي است درگذشته و بدون هيچ تشريفاتي در گورستان بيبيسكينه كرج روي در نقاب خاك كشيده است!» هيچ روزنامه و رسانهاي خبر فوت او را انتشار نداد. ندانستم سرنوشت كتابها و دستنوشتههايش كه آن همه دغدغه آنها را داشت، به كجا انجاميد؟ به قول شاعر:
كسي ز چون و چرا دم همي نيارد زد
كه نقشبند حوادث وراي چون و چراست
كسي چه داند كاين گوژپشت مينارنگ
چگونه مولع آزار مردم داناست!
روانش شاد و يادش گرامي باد و به فرمودة پروين اعتصامي:
صاحب آن همه گفتار امروز سائل فاتحه و ياسين است
***
يكي از سرودههاي ايشان، شعر «به تو اي بانه زيبا»ست كه در آغازش مينويسد: حمله هوايي دشمن به شهر كوچك من بانه در روز 4/3/1362 آن را به خاك و خون كشيد و چنان آتشي در دل برافروخت كه در سوگ عزيزان از دست رفته،خون گريستم.
تا كه خاك تو مرا زادگه است بانه اي شهر پر از شور وسرور
با نسيم سحري بوي خوشت به مشام آيدم از اين ره دور
تا بكاهـد غـم تنهـايي دل از توام، مه سخني ساز كند
تا بپيچد به پرندت همه شهر جلوه مهتاب خوش آغاز كند
خود ندانم كه در اين جنگ وستيز در سليمان بگ تو جائي هست؟
تا مگر تشنه لبي نوشد آب بر لب جو اثر پائي هست؟
آربباي خوش و سرسبزي آن گر چه در چشم خيالم طاق است!
سـايه بيـد بن و زرد گلـت باز ميعادگـه عشـاق اسـت؟
باز در دامن اين كوه، چو من مرغي آواره غزلخوان گردد؟
باز از آتش صدها گل سرخ همه شب باغ چراغان گردد؟
درختـي ز دوكانان لب جـو آشيان ساخته آن لكلك پير؟
مي زند چوبه منقار به هم؟ ميشود گاه ز تنهائي سير؟
باز از جلـوه، هـزاران اختـر عاشقان را همه شب گويد راز؟
آيد از مسجد آدينـه شـهر بانگ تكبير به هنگام نماز؟
باز در سقف سرا، فصل بهار چلچله ساخت ز نو لانه خويش؟
يا چو من ماند ز جانانه جدا؟ الفتي بست به كاشانه خويش؟
باز در پيچ و خم كوچه تنگ پيچد آواز خوش رهگذري؟
يا كه در آرزوي ديدن دوست آيد از خانه برون باز سري؟
باز در سـايه كم نور چـراغ پـدر پيـر نفرسـود ز كار؟
از شكوفا گل رخسـار پسر آيـدش ياد ز هنـگام بهـار؟
بشكند دست جفاپيشه خصم كه غمي تازه به غمها افزود
آفت جنگ كه ننگ بشر است بـاد از پهـنه گيتي نابود...
دوشنبه 25 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 97]