محبوبترینها
آشنایی با سایت قو ایران بهترین سایت آگهی و تبلیغات در کشور
بهترین شرکتهای مهندسی در آلمان
صفر تا صد حق بیمه 1403! فرمول محاسبه حق بیمه
نقش هدایای سازمانی در افزایش انگیزه و تعهد کارکنان
کلینیک پروتز و ساخت اندام مصنوعی دکتر اجرائی
چگونه میتوانیم با ترانسفر وایز پول جابجا کنیم؟
بهترین مدلهای [صندلی گیمینگ] براساس نقد و بررسی کاربران
مشاوره حقوقی تلفنی با کمترین هزینه
مشاوره حقوقی تلفنی با کمترین هزینه
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1803030005
![archive](https://vazeh.com/images/2archive.jpg)
![نمایش مجدد: دنیای این روزای من قشنگه refresh](https://vazeh.com/images/refresh.gif)
دنیای این روزای من قشنگه
واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی:
«این روزها حس می کنم که دنیا را قشنگ تر می بینم...» این حرف او می تواند اوضاع امروزش را به خوبی بیان کند.... پرونده پزشکی اش را دیدم و پای حرف هایش نشستم؛ زن جوانی که شاید آدم هایی مثل او را زیاد دیده باشیم؛ آدم هایی که در اوج لحظات شادی زندگی و در پرشورترین ایام عمرشان به یک بیماری صعب العلاج مبتلا می شوند ولی آنچنان به بودن خودشان و به خدای خودشان ایمان دارند که این ایمان، دست شان را می گیرد و نه تنها نمی گذارد آنها زمین بخورند، بلکه زندگی تازه ای نیز به آنها می بخشد. زنی که در «بازگشت به زندگی» این هفته مهمان ماست؛ از قضا همسرش را نیز همراه خود نمی بیند و فقط با تکیه به داشته های خودش یک تنه می ایستد و درد را پشت سر می گذارد. جالب تر اینکه حالا این پیروز شدن بر بیماری نیست که او را شادمان کرده؛ بلکه حسی که بودن و زیستن را به او القا می کند برای او بسیار ارزشمندتر و قیمتی تر است. او حالا چنان زندگی می کند که اگر در دم بخواهد مرگ را تجربه کند، به زندگی مدیون نیست. در خانواده ای از قشر متوسط جامعه متولد شدم. یک خواهر بزرگ تر و یک برادر کوچک تر داشتم. به دانشگاه رفتم و در دوران دانشجویی، کسی را که می خواستم ادامه راه زندگی ام را با او باشم، انتخاب کردم و البته الآن فکر می کنم که آن انتخاب ام از روی بی تجربگی و ناآگاهی بوده. از همان ابتدا درگیری فکری زیادی داشتم و مدام در درون خودم با خودم می جنگیدم و از آنجا که روی بدن ام خیلی حساس بودم و مدام از اینکه نکند بلایی بر سر سلامت ام بیاید می ترسیدم، پس از مدتی دچار نوعی هیپوکندریا (خودبیمارانگاری) شدم. وقتی متوجه خون ریزی از روده ام شدم، به پزشک مراجعه کردم. یکی دو بار جراحی همورویید انجام دادم. در این مدت پزشکان متوجه بیماری ام نشدند و بیماری، خودش را همچنان در من گسترش داد. حال ام بهتر نمی شد و من مدام روی آن حساس تر می شدم. سه یا چهار سال پیش بود که بالاخره یکی از پزشکان متوجه پولیپ روده ام شد و برای ام جراحی را تجویز کرد. بعد از جراحی و آزمایش ها همه چیز مشخص شد و اتفاقی که در خواب هم تصورش را نمی کردم، رخ داد. ● من به سرطان کولون مبتلا شدم آزمایش ها نشان دادند که من به سرطان کولون مبتلا هستم و این برای من پایان همه خوشی ها بود. بدتر از همه، اینکه بیماری من به دلیل تشخیص دیرهنگام به مرحله حاد رسیده و غدد لنفاوی اطراف روده را هم درگیر کرده بود. پزشک از اینکه باید رادیوتراپی و شیمی درمانی را آغاز کنم، صحبت می کرد ولی من غرق در افکار خودم بودم: «حتما اشتباه شده. من که هنوز سنی ندارم. چرا باید به این بیماری دچار بشوم؟...» مثل ظرف سفالی ای بودم که به دیوار کوبیده شده. نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم. حال ام بد بود. شیمی درمانی، مرا از سر و شکل می انداخت. آن را نپذیرفتم و خلاصه اینکه آن روزها انگار دنیا بر سرم آوار شده بود و تازه این را هم در نظر بگیرید که پزشک احتمال می داد که درمان ها هم کارگر نیفتد و ... تن ام از این حرف ها می لرزید. ● طعم زندگی در ناامیدی مطلق از همه چیز و همه کس ناامید بودم. یاد یکی از اساتید دانشگاه ام افتادم که همیشه سنگ صبور بچه ها بود. خرد و خراب پیش او رفتم. مثل همیشه بود. پر از افق های روشن. پر از فرداهایی که من دیگر به آن اعتقاد نداشتم. هر چه بود برای اش تعریف کردم و هر چه بود را شنید. برای ام صحبت کرد. گفت باید دوباره شروع کنم. باید واقعیت را بپذیرم. شرایط خودم را ببینم و سعی کنم خودم روی آنها برنامه ریزی داشته باشم. حرف هایش اول برای ام گنگ بود. نمی فهمیدم اش اما کم کم گرم ام کرد. به من انرژی داد. امیدوارم کرد. خودش می گفت این، واقعیت درمانی است. به حرف هایش اعتماد کردم. البته فکر می کنم چاره دیگری هم نداشتم. بعد، چند کتاب به من معرفی کرد که اگر اشتباه نکنم یکی از آنها کتابی بود به نام «جهان هولوگرافیک» و از اینجا انگار مسیر زندگی من عوض شد و من به دوره جدیدی پا گذاشتم. ● کم کم عوض شدم با آنچه استادم گفته بود، روی خودم کار کردم. سعی کردم ذهن ام را متوجه نیروی درونی خودم بکنم. سخت بود ولی باید می توانستم. با شرایط جدیدم کنار آمدم. درمان های شیمی درمانی و رادیوتراپی را آغاز کردم. با خودم می گفتم اگر من خودم این بیماری را در خودم ایجاد کرده ام، پس حتما می توانم خودم هم آن را کنار بزنم. دکتر می گفت امکان دارد در طی درمان ضعیف شوم. پذیرفتم. گفت ممکن است موهایم بریزد. من موهایم را خیلی دوست داشتم. پذیرفتم. رفتم یک پستیج هم خریدم که کم نیاورده باشم. نیروی درونی ام خیلی زیاد شده بود. برای خودم هم تازگی داشت. قبلا فکر می کردم که این حرف ها فقط مال کتاب هاست که برای فروش بیشتر آن را می نویسند ولی حالا... همه چیز بهتر شده بود. ● روند درمان باورنکردنی بود. همه چیز خوب پیش می رفت. قرص ها را قرص آنتی بیوتیک می دیدم. از کیسه اکسیژن نمی ترسیدم. در جریان شیمی درمانی موهایم هم نریخت و این خیلی خوب بود. در طول درمان هر لحظه آماده مرگ بودم ولی با تمام وجود می خواستم فرصت دوباره ای داشته باشم. می خواستم به نداشته ها و نرسیده هایم برسم. آن قدر روحیه داشتم که زمانی که در بیمارستان هم بستری بودم، به بیماران دیگر مشاوره می دادم. فکرش را بکنید؛ پایه سرم در یک دست ام بود و از این اتاق به آن اتاق می رفتم و با آنها که بستری بودند، صحبت می کردم. دوست می شدم و این جریان آن قدر مطلوب ادامه پیدا کرد که من بهبود کامل پیدا کردم. البته نباید از همراهی خانواده ام هم در این مسیر غافل شوم. ● حمایت خانواده اولین کسی که از بیماری من باخبر شد، خواهرم بود. نمی توانستم با حالی که خودم داشتم موضوع را به مادرم بگویم. او مشکل قلبی داشت و من نمی خواستم بیش از این او را دچار مشکل کنم. خواهرم کنارم بود و من را یاری می داد. بعد از اینکه خودم را پیدا کردم و حال ام مساعد شد، موضوع را با مادرم در میان گذاشتم. او زنی معتقد است و همیشه با توکل اش به دیگران امید می دهد. در طول این مدت، مادرم مثل دوران کودکی ام در کنارم بود و آنچه را که من از همسرم انتظار داشتم و می خواستم او برای ام برآورده کند، مادرم تامین می کرد. در طول مدت شیمی درمانی هم همواره با من بود و هر جا که حس می کردم خسته ام، به تکیه گاه مادرانه اش تکیه می کردم. کم کم موضوع بیماری مرا تمام فامیل فهمیده بودند و نگاه های ترحم آمیزشان را پشت سرم حس می کردم ولی آنها هم وقتی که مقاومت و تلاش من را دیدند و متوجه امید من شدند، شگفت زده مرا تحسین می کردند و این خود انرژی مضاعفی به من می داد. ● همسری که هیچ وقت نبود همیشه فکر می کنم ازدواج ام اشتباه بود. در طول دوره بیماری بیشتر از هر کس می خواستم به همراه زندگی ام تکیه کنم ولی او هیچ وقت این امکان را به من نداد. از قدیم هم می گویند آدم ها را در سفر و سختی باید شناخت. من هم اگر چه از قبل از بیماری ام به شناخت نسبی از او رسیده بودم ولی در آن دوره کاملا از او قطع امید کردم و احساس کردم که باید روی پای خودم بایستم. می خواستم که او مشکل ام را درک کند ولی او هیچ وقت تحمل بیماری مرا نداشت. من درد می کشیدم و از دکتر هم خواسته بودم که به من داروی آرام بخش ندهد تا بتوانم خودم با درد کنار بیایم. نبودن ام در خانه و بستری شدن ام او را اذیت می کرد. نه اینکه بگویم هیچ کاری برای ام نکرد ولی انتظارم از او بیش از این بود. وقتی در بیمارستان بستری بودم، دیر به دیر به دیدن ام می آمد. بهانه می آورد و من هر وقت بیماران بدحال تر از خود را روی تخت می دیدم که روزهای آخر زندگی خود را تجربه می کنند ولی همسران شان با مهر در کنار آنها بودند و حتی در کنار تخت آنها روی زمین می خوابیدند، به حال خودم تأسف می خوردم و بیشتر مطمئن می شدم که باید خودم از پس این سرطان بربیایم. ● وضعیت فعلی فکر می کنم یک انسان کامل هستم و باید روی پای خودم بایستم. در مدتی که از بازگشت سلامت ام می گذرد، هیچ نشانه ای از بیماری نداشته ام ولی آمادگی کامل دارم که اگر بازگشت، با آن درست رودررو شوم و آن را بپذیرم. در طول این مدت فهمیده ام که زندگی مثل یک دریای توفانی و پرموج است. اگر بخواهیم با آن بجنگیم، موج ها ما را به درون خود می کشند، پس باید بیاموزیم که چه طور روی موج ها سوار شویم و به آنها جهت بدهیم. ● ... و آخر همه حرف ها خداست همه ما گاهی احساس می کنیم که کم آورده ایم و آن وقت است که فکر می کنیم یک روح بزرگ و یک انرژی بی پایان را لازم داریم تا ما را نگه دارد و آن روز است که قطعا به سمت خدا می رویم. الان دیگر برای ام طول زندگی ام چندان مهم نیست، چون یک بار به انتها رسیدن آن را حس کرده ام. الان فکر می کنم که هدف ام از زندگی، با عشق زیستن و لحظه های ناب آن را دریافتن است. روزنامه سلامت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 327]
صفحات پیشنهادی
دنیای این روزای من قشنگه
دنیای این روزای من قشنگه-«این روزها حس می کنم که دنیا را قشنگ تر می بینم...» این حرف او می تواند اوضاع امروزش را به خوبی بیان کند.... پرونده پزشکی اش را دیدم و ...
دنیای این روزای من قشنگه-«این روزها حس می کنم که دنیا را قشنگ تر می بینم...» این حرف او می تواند اوضاع امروزش را به خوبی بیان کند.... پرونده پزشکی اش را دیدم و ...
نخست وزیر، اول نوامبر کشته می شود
كشته شدن تعداي از كارگران یک معدن · دنیای این روزای من قشنگه ... امروز در تاریخ (6 خرداد ) اما سالها بعد دیدیم كه در زمان نخست وزیری هویدا و سلطنت محمد رضا شاه ... زادروز ...
كشته شدن تعداي از كارگران یک معدن · دنیای این روزای من قشنگه ... امروز در تاریخ (6 خرداد ) اما سالها بعد دیدیم كه در زمان نخست وزیری هویدا و سلطنت محمد رضا شاه ... زادروز ...
كشته شدن تعداي از كارگران یک معدن
كشته شدن تعداي از كارگران یک معدن · دنیای این روزای من قشنگه ... امروز در تاریخ (6 خرداد ) اما سالها بعد دیدیم كه در زمان نخست وزیری هویدا و سلطنت محمد رضا شاه ... زادروز ...
كشته شدن تعداي از كارگران یک معدن · دنیای این روزای من قشنگه ... امروز در تاریخ (6 خرداد ) اما سالها بعد دیدیم كه در زمان نخست وزیری هویدا و سلطنت محمد رضا شاه ... زادروز ...
اشعار مريم حيدر زاده
من مي دونم همين روزا عشق من از يادت ميره بعدش خبر ميدن بيا كه داره دوستت مي ميره .... و من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانم تو مثل مرز احساسي قشنگ و دور و نامعلوم و من در ...
من مي دونم همين روزا عشق من از يادت ميره بعدش خبر ميدن بيا كه داره دوستت مي ميره .... و من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانم تو مثل مرز احساسي قشنگ و دور و نامعلوم و من در ...
.::مریــــــــم حیـــــــدرزاده::.
boy iran15-05-2007, 11:53 PMبا سلام در این تاپیک قصد دارم شعرهای مریم حیدر ... PMتا قيامت من ميگم بهم نگاه كن تو ميگي كه جون فدا كن من ميگم چشمات قشنگه تو .... از پرسش مردم كمتر غرق اين زندگي سنگي و سيماني بود كاش دنياي دل ما شبي از اين ... راز اين شعر همين مصرع پاياني بود boy iran15-05-2007, 11:58 PMاين روزا اين روزا ...
boy iran15-05-2007, 11:53 PMبا سلام در این تاپیک قصد دارم شعرهای مریم حیدر ... PMتا قيامت من ميگم بهم نگاه كن تو ميگي كه جون فدا كن من ميگم چشمات قشنگه تو .... از پرسش مردم كمتر غرق اين زندگي سنگي و سيماني بود كاش دنياي دل ما شبي از اين ... راز اين شعر همين مصرع پاياني بود boy iran15-05-2007, 11:58 PMاين روزا اين روزا ...
عيد همه بچه هاي پي 30 مبارك
و چون در حال ياد گرفتن vray هستم گفتم اين كار رو هم با vray . ... zenoos16-03-2010, 12:45 AMباز هم سلام بر دوستان ارجمند باز هم من جو گير شدم . ... Macushla16-03-2010, 02:40 AMخيلي قشنگه ، سال خوبي رو براتون ارزو ميكنم .... فکرشو میکردم :41: اصلا نمیتونم باور کنم سال 88 هم تموم داره روزای آخرشو میگذرونه:23: سال بدی نبود سال ...
و چون در حال ياد گرفتن vray هستم گفتم اين كار رو هم با vray . ... zenoos16-03-2010, 12:45 AMباز هم سلام بر دوستان ارجمند باز هم من جو گير شدم . ... Macushla16-03-2010, 02:40 AMخيلي قشنگه ، سال خوبي رو براتون ارزو ميكنم .... فکرشو میکردم :41: اصلا نمیتونم باور کنم سال 88 هم تموم داره روزای آخرشو میگذرونه:23: سال بدی نبود سال ...
اس ام اس های زیبای برفی و زمستونی ۹۰
*اینا برفارو فرستادم تا باهاش واسه خودت یه آدم برفی بسازی تا این روزا تنها ... لذت داشتن یه دوست خوب توی یه دنیای بد مثل خوردن یه فنجون قهوه گرم زیر برفه! ... امیدوارم روزای زمستونیت مثل دل من که از عشق تو لبریزه گرم باشهروزای زمستونیت قشنگ.
*اینا برفارو فرستادم تا باهاش واسه خودت یه آدم برفی بسازی تا این روزا تنها ... لذت داشتن یه دوست خوب توی یه دنیای بد مثل خوردن یه فنجون قهوه گرم زیر برفه! ... امیدوارم روزای زمستونیت مثل دل من که از عشق تو لبریزه گرم باشهروزای زمستونیت قشنگ.
خاطرات آدم و حوا : داستانهای ایرانی و خارجی
پیشنهاد میکنم تا آخرش رو بخونید چون واقعا قشنگه چشم:دی در آغاز... حوا:کی ام؟ چی ام؟ ... فکر میکنم من یه بخش از این تجربه ام بخش اصلیِ اون! اما به گمونم بقیه ... این دنیای نوساز بزرگ قشنگترین اثر هنریه! که باوجود عجله ای .... دوباره همه چيز دلپذير شده و از اين بابت خوشحالم، اما روزايي که گذشت روزاي خيلي سختي بودند. سعي ميکنم تا ...
پیشنهاد میکنم تا آخرش رو بخونید چون واقعا قشنگه چشم:دی در آغاز... حوا:کی ام؟ چی ام؟ ... فکر میکنم من یه بخش از این تجربه ام بخش اصلیِ اون! اما به گمونم بقیه ... این دنیای نوساز بزرگ قشنگترین اثر هنریه! که باوجود عجله ای .... دوباره همه چيز دلپذير شده و از اين بابت خوشحالم، اما روزايي که گذشت روزاي خيلي سختي بودند. سعي ميکنم تا ...
خنده تلخ سرنوشت
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن ... وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش .... دنیایی که به هیچ کس رحم نمی کنه پر از دروغهای قشنگ و واقعیت های تلخه دنیایی که ...
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن ... وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش .... دنیایی که به هیچ کس رحم نمی کنه پر از دروغهای قشنگ و واقعیت های تلخه دنیایی که ...
این روزها ، توقف ممنوع !
حالا اون روزنه ی نورانی كه منو به یه دنیای روشنتر و بهتر می رسونه چیه ؟ كجاست ؟ چه شكلیه ؟هدف من تو زندگی اینه كه . ... چرا از "هدف" تعریف كلمه ی هدف رو می دونم و از "راه رسیدن به هدف" فقط تعریف مسیر و یه نقطه ی نورانی و یه دنیای بهتر و قشنگ تر و راحت تر و . ... كه یه شبه ره صدساله برم و بپرم و جهش كنم از این روزهای تكراری و كسالت آور .
حالا اون روزنه ی نورانی كه منو به یه دنیای روشنتر و بهتر می رسونه چیه ؟ كجاست ؟ چه شكلیه ؟هدف من تو زندگی اینه كه . ... چرا از "هدف" تعریف كلمه ی هدف رو می دونم و از "راه رسیدن به هدف" فقط تعریف مسیر و یه نقطه ی نورانی و یه دنیای بهتر و قشنگ تر و راحت تر و . ... كه یه شبه ره صدساله برم و بپرم و جهش كنم از این روزهای تكراری و كسالت آور .
-
گوناگون
پربازدیدترینها