تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 10 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):دعاى شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب مى شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803033977




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطرات آدم و حوا : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: بچه ها میخوام خاطرات آدم و حوا نوشته ی مارک تواین رو براتون بذارم. پیشنهاد میکنم تا آخرش رو بخونید چون واقعا قشنگه

چشم:دی





در آغاز...


 
 
حوا:

کی ام؟ چی ام؟ کجام؟

شنبه:
     دیگه یه روزم شده.انگار دیروز بود که اومدم.چون اگه پریروزی ام وجود داشته من اینجا نبودم یا اگه بودم یادم نمیاد.شایدم من متوجه اش نشدم. خب سعی می کنم از این به بعد بیشتر مراقب باشم و همه چی رو یادداشت کنم. بهتره از همین الان شروع کنم تا ترتیب خاطراتم به هم نریزه٬غریزه بهم می گه این نوشته ها یه روزی به درد تاریخ نویسا می خوره
حس می کنم یه تجربه ام! دقیقا حس یه تجربه رو دارم! غیر ممکنه کسی به اندازه ی من احساس کنه یه تجربه س٬یواش یواش داره باورم میشه این چیزیه که من هستم! یه تجربه و نه چیز دیگه ای!
خب اگه من تجربه ام٬همه ی اونم؟ نه! فکر نمی کنم! فکر میکنم من یه بخش از این تجربه ام بخش اصلیِ اون! اما به گمونم بقیه ی این تجربه هم سهم خودش رو تو این ماجرا داره.
آیا موقعیتم این وسط تضمین شده یا باید مواظب باشم و ازش مراقبت کنم؟ شاید دومی!
غریزم بهم میگه: مراقبه ای ابدی ٬ هزینه ی برتری است.(

به گمونم واسه کسی به کم سالیِ من عبارت خوبیه!)
     امروز همه چیز بهتر از دیروزه.تو شلوغ پلوغیِ تموم کردن کارِ دنیا کوه ها آشفته و دشتها شلوغ و به هم ریخته باقی مونده بودن و این منظره ی زشتی رو درست کرده بود.
نباید کارای قشنگ و باشکوه هنری رو هول هولکی سرِ هم کرد!این دنیای نوساز بزرگ قشنگترین اثر هنریه! که باوجود عجله ای که و قت ساختنش کردن به شکل حیرت آوری کامله! بعضی جاها ستاره زیادی وجود داره و بعضی جاها به اندازه ی کافی نیست! اما حتما این مشکل هم برطرف میشه!
     دیروز طرفای بعد از ظهر اون یکی تجربه رو هم دنبال کردم تا ببینم به چه دردی می خوره؟ اما نفهمیدم. فکر میکنم یه مرد باشه!من تاحالا هیچ مردی رو ندیدم اما اون شبیه یه مرده و مطمئنم همین طوره.
در مورد اون بیشتر از تموم حیوونای دیگه احساس کنجکاوی می کنم.اولش ازش می ترسیدم و هر وقت پیداش می شد شروع به دویدن می کردم چون احساس می کردم میخواد دنبالم کنه. اما یواش یواش فهمیدم اونه که می خواد از دستم فرار کنه واسه همین دیگه ازش نترسیدم٬ راه افتادم هرجا می رفت نزدیکش حرکت می کردم.
این کار اون رو عصبی و ناراحت کرده بود آخرش اون قدر ترسیده بود که از یه درخت بالا رفت.کلی منتظر شدم بعد بی خیال شدم رفتم خونه.
امروز دوباره همین اتفاق افتاد.مجبورش کردم از دستم فرار کنه و بره بالای درخت!!!








آدم

دوشنبه:
این موجود جدید و موبلند خیلی داره مزاحم می شه! همیشه داره ول می گرده و هر جا می رم دنبالم میاد ! از این کارش خوشم نمیاد! به این که کسی همراهم باشه عادت ندارم٬ ای کاش بره پیش بقیه ی حیوونا...



این بقیه نداره
منتظریما...........

 
حوا


یک شنبه:
هنوز اون بالاست! انگار داره استراحت می کنه! البته این فقط بهونه شه! وگرنه یک شنبه که روز استراحت نیست! شنبه رو گذاشتن واسه این کار. این موجود فقط دوست داره استراحت کنه. این همه استراحت خسته ام می کنه. این که همش بشینم و اون درخت رو نگاه کنم هم خسته ام میکنه. تعجب میکنم این موجود واسه چی ساخته شده: هیچ وقت ندیدم کاری انجام بده!
دیشب ماه شل شد از آسمون افتاد پائین! چه مصیبت بزرگی! وقتی بهش فکر میکنم دلم میگیره! بین چیزای قشنگ و زینتی هیچ چیزی تو خوشگلی به پای ماه نمی رسه. باید محکم تر می بستنش.ای کاش بتونیم دوباره سرجاش بذاریمش. نمیشه حدس زد کجا رفته و تازه مطمئنم هرکی دستش بهش برسه قایمش میکنه. چون اگه خودم بودم همین کارو میکردم. تو هر مورد دیگه ای میتونم صادق باشم ولی  تازگی دارم متوجه میشم  که تموم وجودم عشق به زیبائیه. خب اینطوری نمیشه به من اطمینان کرد ماه یکی دیگه رو به من سپرد! تازه وقتی نمیدونه ماهش پیش منه!! اگه تو روز یه ماه پیدا کنم به صاحبش برمیگردونم، چون میترسم یکی اونو دست من ببینه. اما اگه تو تاریکی پیداش کرده باشم یه بهونه ای پیدا میکنم تا به هیشکی در موردش نگم! چون عاشق ماهم! خیلی قشنگ و عاشقانه ست! کاشکی میشد پنج شیش تا ماه داشتیم، اونوقت دیگه هیچ وقت نمیخوابیدم. هیچوقت از اینکه توی ساحل، روی خزه ها دراز بکشم اونا رو تماشا کنم خسته نمیشدم. ستاره ها هم خوبند! کاشکی میشد چندتا از اونا رو بچینم تا روی موهام بذارمشون! اما به گمونم هرگز نتونم! حتما تعجب میکنین اگه بفهمین چقدر از ما دورند! چون اصلا اینطور به نظر نمی رسه. وقتی واسه اولین بار تو آسمون پیداشون شد، خواستم با یه چوب چندتاشونو بچینم. اما چوبم بهشون نرسید. بعدش اونقدر سنگ و کلوخ طرفشون پرت کردم که خسته شدم، اما چون چپ دستم و نمیتونم خوب سنگ پرت کنم نتونستم حتی یه دونشونو بچینم. البته بعضی از پرتابام خیلی نزدیک بود و اگه یکم بیشتر تلاش می کردم شاید میتونستم یکیشونو پایین بندازم. واسه همین نشستم و گریه کردم، که به گمونم واسه سن و سال من کاملا طبیعیه. بعدش یکم استراحت کردم، یه سبد برداشتم و راه افتادم طرف انتهای باغ، جایی که ستاره ها نزدیک زمین بودن و میتونستم اونا رو با دست بچینم. اینجوری از همه نظر بهتر بود، چون میشد اونا رو آروم یکی یکی جمع کرد تا نشکنن! اما اونجا از چیزی که فکر میکردم دورتر بود، آخرش منصرف شدم و جلوتر نرفتم. خیلی خسته بودم، نمی تونستم حتی قدم از قدم بردارم، پاهامم زخمی شده بودن و درد میکردن. نمی تونستم برگردم خونه، خیلی دور بود و هوا داشت سرد می شد. چندتا ببر پیدا کردم و تو بغلشون که خیلی گرم و راحت بود، راحت خوابیدم. نفسشون شیرین و دلپذیر بود، چون از توت فرنگیای باغ تغذیه می کردن. تا پیش از اون هیچ ببری ندیده بودم. اما همون موقع از نوارایی که رو بدنشون داشتن شناختمشون.
 


سه شنبه:
اونا دیشب ماه رو سرجاش برگردوندن. من کلی خوشحال شدم! این از درست کاریشونه! وقتی ماه دوباره سر خورد افتاد پائین ناراحت نشدم. وقتی آدم همسایه هایی به این خوبی داره دیگه لازم نیست نگران باشه، اونا ماهو برمی گردونن. کاش می تونستم واسه تشکر ازشون یه کاری بکنم. دوست داشتم می تونستم براشون چند تا ستاره بفرستم، آخه ما بیشتر از نیازمون ستاره داریم. البته منظورم منه! نه ما! چون می دونم اون موجود به این چیزا هیچ اهمیتی نمی ده!
نه ذوق و سلیقه داره نه مهربونه!
دیروز عصر، موقع تاریک روشن هوا دیدم کنار برکه دراز کشیده و داره سعی میکنه ماهی های خال دار کوچولویی که اونجا بازی میکردنو بگیره.  منم مجبور شدم اون قدر طرفش کلوخ پرت کنم تا باز بره بالای اون درخت و دست از سر ماهی های بیچاره برداره!
گاهی از خودم می پرسم این موجود واقعا به چه دردی می خوره؟! اصلا قلب داره؟ راس راسی هیچ احساسی به اون موجودای کوچولو و دوست داشتنی نداره؟ گاهی گمون می کنم اصلا واسه همین کارا ساخته شده! ظاهرش که این طور نشون می ده. یکی از کلوخ ها به پشت گوشش خورد و اون به حرف اومد. هیجان زده شده بودم چون اولین باری بود که صدای کسی جز خودم رو می شنیدم. کلمه هایی که می گفت رو نفهمیدم اما به نظرم با معنی رسیدن.
از وقتی فهمیدم می تونه حرف بزنه ازش خوشم اومده واسه اینکه عاشق حرف زدنم. همیشه دارم حرف می زنم حتی تو خواب!به نظر خودم خیلی هم جذابم! اما اگه کس دیگه ای رو داشته باشم که باهاش حرف بزنم جذابتر هم می شم و اگه بخوام می تونم یه ریز براش حرف بزنم.
اگه این موجود یه انسانه نباید از ضمیر آن استفاده کنم! فکر میکنم از نظر دستوری درست نباشه! باید از ضمیر او براش استفاده کرد. بقیه ی ضمیراش هم اینطوری میشه:
فاعلی: او
ملکی: برای او...
خب، از این به بعد من اون رو یه انسان به حساب میارم و با ضمیر او صداش میکنم تا وقتی که خلافش ثابت بشه!! از این که در مورد همه چیز شک داشته باشی خیلی بهتره!

آدم

چهارشنبه:
ای کاش حرف نمی زد. همیشه در حال حرف زدنه. شاید به نظر برسه دارم به اون موجود بیچاره تهمت می زنم اما این قصد رو ندارم. تا پیش از این صدای هیچ انسانی رونشنیده بودم و هر صدای تازه و عجیبی که مزاحم آرامشم بشه گوشم و اذیت میکنه و واسم مثل یه نت فالش میمونه. این صدای جدید بیش از اندازه به من نزدیکه، درست کنار شونه م، بغل گوشم، اول یه طرف و بعد طرف دیگه. من فقط به صداهایی عادت دارم که از من دور باشن.

حوا

پنج شنبه:
در مورد فاصله ها دارم شناخت بهتری پیدا میکنم. قبل از این انقدر به داشتن همه ی چیزای قشنگ علاقه داشتم که مثل گیجا فقط دستم رو طرفشون دراز می کردم. بعضی وقت ها خیلی دور بودن و بعضی وقتها فقط چند سانتیمتر باهام فاصله داشتن. اما من فکر میکردم چند متر ازم دورن، خیلی وقتا کلی هم خار تو این فاصله بود! این طوری یه درسی رو یاد گرفتم، در ضمن واسه خودم یه قانون ساختم: اولین قانون من:
یک تجربه ی زخمی از خار دوری میکند! به گمونم واسه کسی به سن وسال من نتیجه گیری خوبیه!
 
آدم

سه شنبه:
امروز هوا ابریه از شرق باد می وزه و به گمونم ما بارون خواهیم داشت... ما؟! این کلمه دیگه از کجا اومد؟... حالا یادم اومد اون موجود جدید ازش استفاده می کنه.

جمعه:
زندگیم دیگه به شادی ؛ گذشته ها نیست
 
شنبه:
موجود جدید زیادی میوه می خوره. همین روزاست که میوه هامون ته بکشن! میوه هامون؟ میوه های ما! این کلمه ی اونه، البته از بس شنیدمش دیگه کلمه ی منم هست. امروز صبح مه سنگینی همه جا رو پوشونده بود. من توی مه بیرون نمی رم. اما اون موجود جدید می ره. تو هر آب وهوایی بیرون می ره. و هی حرف می زنه. این جا یه زمانی خیلی ساکت ودلپذیر بود!

حوا
یکشنبه:
تمام هفته رو بهش چسبیده بودم و هرجا می رفت دنبالش می رفتم. سعی می کردم با هم آشنا بشیم. مجبور بودم فقط خودم حرف بزنم چون اون خیلی خجالتیه، اما اشکال نداره. به نظر می رسید از اینکه من رو کنارش میبینه خیلی خوشحاله. منم تا می تونستم از کلمه "ما" استفاده می کردم چون انگار اینطوری بیش تر باهام صمیمی میشه.


آدم

یکشنبه:
امروزم به هر جون کندنی که بود گذشت. یک شنبه ها هی دارن بیشتر و بیشتر خسته کننده می شن. یک شنبه رو گذاشتن واسه استراحت! ( قبلشم شیش تا از این روزا رو تو هر هفته داشتم)
حوا

چهارشنبه:
یواش یواش داره برخوردمون با هم بهتر میشه و بیشتر وبیشتر با هم آشنا میشیم. دیگه از دستم فرار نمی کنه٬ این خودش علامت خوبیه و نشون میده دوست داره کنارش باشم. این باعث خوشحالی من میشه٬ منم سعی می کنم تا هر طوری می تونم بهش کمک کنم٬ این طوری بیشتر تحویلم می گیره!
تو یکی دو روز گذشته تموم کار نام گذاری موجودات رو که به عهده ی اون گذاشته شده رو به عهده گرفتم٬ این کار باعث شده بتونه یه نفس راحت بکشه چون هیچ استعدادی تو این زمینه نداره و به همین خاطر کلی ازم ممنونه که این کار رو براش انجام می دم. نمی تونه واسه موجودات اسمای درست و حسابی بذاره٬ اما منم نمی ذارم بفهمه این نقطه ضعفشو می دونم. هر وقت موجود جدیدی پیداش میشه قبل از این که فرصت کنه مثل خنگا سکوت کنه، واسش یه اسم می ذارم. اینطوری نمی ذارم شرمنده بشه وخجالت بکشه.
اما من این طوری نیستم! تا چشمم به یه حیوون می افته می دونم چیه. لازم نیست حتی یه لحظه فکر کنم، سریع واسش یه اسم مناسب به ذهنم می رسه، انگار بهم الهام میشه. می دونم که این طوریه چون تا چند ثانیه قبلش همچین اسمی رو بلد نبودم. از شکل یه موجود و نوع رفتارش می فهمم چه حیوونیه. یه بار وقتی واسه یه حیوون که تازه سر و کله اش پیدا شده بود یه اسم خوب پیدا کردم اونقدر خوشحال شدم که تا صبح خوابم نمی برد. چقدر یه چیز کوچیک، وقتی بدونی خودت به دستش آوردی می تونه خوشحالت کنه!
پنج شنبه:

اولین اندوه من! دیروز باهام قهر کرد. انگار دیگه دوست نداره باهاش حرف بزنم. نمی تونستم باور کنم فکر کردم حتما اشتباهی شده چون من دوست دارم پیشش باشم و حرفاشو بشنوم. پس چطوری می تو نه باهام نامهربون باشه وقتی هیچ کاری نکردم؟ اما آخرش فهمیدم که درست حدس زدم، واسه همین رفتم جایی که صبح روز اول خلقتمون اونجا دیدمش و هنوز نمی شناختمش و بهش بی اعتنا بودم. اما اونجا دیگه خیلی برام غم انگیز شده بود و هر چیز کوچیکی منو یاد اون می انداخت. خیلی ناراحت بودم و نمی دونستم چرا. چون این حس تازه ای بود و قبل از اون تجربه اش نکرده بودم. همش مثل یه معما بود، معمایی که نمی تونستم حلش کنم.
وقتی شب شد نتونستم تنهایی رو تحمل کنم و رفتم سر پناه جدیدی که ساخته بود، تا ازش بپرسم چه اشتباهی کردم و چجوری می تونم اونو جبران کنم تا دوباره باهام مهربون بشه. اما اون توی بارون منو از اونجا بیرون کرد و این اولین اندوه من بود!

آدم
پنج شنبه:
واسه اینکه زیر بارون نمونم یه سرپناه ساختم. اما اونجا هم نتونستم آرامش داشته باشم. اون موجود جدید مزاحم شد و وقتی سعی کردم بیرونش کنم، از سوراخایی که باهاش می بینه آب بیرون می اومد و اون با پشت پنجه هاش پاکشون می کرد و از خودش صدایی رو در می اورد که حیوونا وقتی ناراحتن در می آرن.
 

دوس جونا اگه خوشتون اومد بگید که بقیه اش رو هم بذارم

من که دوس دارم ادامه بدی
ممنون دوست عزیز
هم اینکه من موقع خوندن تصور هم میکنم اینارو

چشم نازی جون حتما. آره منم دقیقا همه رو تصور میکردم. همه چی رو خیلی بامزه گفته!

وااااااااااااااااااای چقدر بامزه است.
چقدر کیف داره خوندش.
آدم یاد کارتون می افته.
مرسی دوست جونم به خاطر این حسن انتخابت
 


حوا

يکشنبه:
دوباره همه چيز دلپذير شده و از اين بابت خوشحالم، اما روزايي که گذشت روزاي خيلي سختي بودند. سعي ميکنم تا مي تونم به اون روزا فکر نکنم.
 آدم

دوشنبه:
موجود جديد گفت اسمش حواست. مشکلي نيست. اعتراضي ندارم. مي گفت وقتي مي خوام صداش کنم بايد از اين اسم استفاده کنم. من هم گفتم که لزومي به انجام اين کار نمي بينم. اما با وجود اين قبول دارم که اسم خوبي داره و باعث مي شه بهش احترام بيشتری بذارم. مي گه نبايد بهش بگم "آن " و بايد براش از ضمير "او" استفاده کنم. هنوز به اين موضوع شک دارم.....
حوا

دوشنبه:
امروز صبح به اميد اينکه توجهش رو جلب کنه، اسمم رو بهش گفتم اما توجهي نکرد. واسم عجيبه. اگه اون اسمشو ميگفت حتما برام خيلي اهميت داشت و به گمونم از هر اسم ديگه اي واسم قشنگ تر بود. خيلي کم حرف مي زنه شايد چون باهوش نيست و به اين مسئله حساسه و مي خواد پنهونش کنه. خيلي حيفه که اينطوري فکر ميکنه، چون باهوش بودن هيچ اهميتي نداره. ارزش واقعي تو قلب انسانه! اميدوارم بتونم بهش بفهمونم که يه قلب مهربون و عاشق واسه انسان بزرگترين ثروته و بدون اون حتي با داشتن هوش زياد انسان فقيره!
نه! هيچ علاقه اي به اسم من نداره. سعي کردم نا اميديم رو پنهون کنم اما به گمونم موفق نشدم. رفتم ساحل خزه پوش و پاهامو تو آب فرو کردم. هميشه وقتي به وجود يه هم صحبت، يه نفر که نگاش کنم و باهاش حرف بزنم نياز دارم مي آم اينجا... اون اندام سفيد و دوست داشتني که رو آب برکه نقاشي شده برام کافي نيست، اما به هر حال يه چيزي هست و يه چيزي بهتر از تنهايي محضه! وقتي حرف مي زنم، حرف مي زنه. وقتي ناراحتم، ناراحت ميشه و با دلسوزي آرومم ميکنه. بهم ميگه:  ناراحت نباش دختر تنهاي بيچاره، من دوستت باقي مي مونم. اون براي من دوست خوبيه و تنها کسيه که دارم: اون خواهر منه!
هيچ وقت نمي تونم اولين باري که تنهام گذاشت رو فراموش کنم! قلبم داشت از غصه تو سينه ام آب مي شد. باناميدي گفتم: او تمام هست ونيست من بود! اکنون رفته است! بشکن قلبم!! ديگر توان ادامه ي این زندگي در من نيست!! صورتمو تو دستام گرفتم. ديگه هيچ کسي نبود که آرومم کنه. وقتي بعد از يه مدت دستامو از رو صورتم برداشتم اون دوباره اومده بود. مثل هميشه سفيد وبراق و قشنگ. منم پريدم تو بغلش! اين ديگه شادي محض بود. قبلا هم شادي رو مي شناختم اما اين حس يه چيز ديگه بود، مثل خلسه! ديگه بعد از اون هيچ وقت بهش شک نکردم. بعضي وقتا پيداش نمي شد. شايد يه ساعت و شايد يه روز کامل! اما من منتظر مي موندم و به اومدنش شک نمي کردم! مي گفتم: سرش شلوغه يارفته سفر اما بر ميگرده. همين طور هم بود:
هميشه بر مي گشت، شباي تاريک پيداش نمي شد چون خيلي ترسو بود اما وقتي آسمون مهتابي بود، سر و کله اش پيدا مي شد. من از تاريکي نمي ترسم اما خب اون از من کوچيکتره و بعد از من به دنيا اومده. بارها و بارها به ديدنش رفتم. وقتي زندگي سخت ميشه اون تنها پناه منه!






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 298]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن