تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 8 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):خداى تعالى كتابى راهنما فرستاد و در آن خوب و بد را روشن ساخت. پس راه خوبى را پيش گ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

ویترین طلا

کاشت پای مصنوعی

مورگیج

میز جلو مبلی

سود سوز آور

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

مبلمان اداری

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1802469247




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دوباره از نو !


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: به درخت نگاه کردم. سعی‌کردم فصل تابستان درخت را متصور شوم که لابه‌لای برگ‌های انبوه، میوه‌های زیبا جلوه‌گری می‌کنند.   شکوفه‌ی صورتی زیبایی، دقتم را جلب کرد. به آن نزدیک شدم. چنان بوی آرام‌بخشی داشت که دلم می‌خواست هیچ‌وقت ریه‌هایم پرنمی‌شد و بدون وقفه از این بوی خوش نشاط‌آور، لذت می‌بردم و آن‌را مداوم، استشمام می‌کردم. به شکوفه نزدیک‌تر شدم اما متوجه شدم که این شکوفه، غمگین است؛ گویی از این همه زیبایی و نشاطی که در او و در اطراف اوست، بی‌خبر و غافل است. به او گفتم که در این لحظه، تنها غیرممکنِ موجود، این است که تو غمگین و افسرده باشی. با این همه زیبایی و عطر و رنگ، چگونه این حالت ممکن است؟! او گفت به این رنگ و این زیبایی، چگونه می‌توانم ببالم در حالی‌که می‌دانم چند روز دیگر، خشکیده می‌شوم و هر کدام از گلبرگ‌های زیبایم، به طرفی می‌افتد و دیگر خبری از عطر و بوی خوش من نیست. حال چگونه می‌توانم به رایحه‌ی دلنواز و خوش خود ببالم؟ چگونه از خود و زندگی‌ام لذت ببرم؟ من از نهایت زندگی خود، جز نابودی و یک زندگی نافرجام و موقت، چه‌ می‌بینم؟ هنوز نیامدم، باید بروم. شنیده‌ام که عمر، کوتاه است آن هم از انسان‌هایی که شاید چندین دهه زندگی می‌کنند، من چه بگویم؟ آیا ناامیدکننده‌تر از من هم می‌شود؟ آیا من می‌توانم به خود اجازه بدهم که شور و شوقی داشته باشم، آرزویی برای آینده داشته باشم و امیدی در سر؟ پس این‌همه زیبایی و نشاط و شور و شوق و رایحه برای چه به من داده شده است؟ آن‌ها کجا می‌روند؟ من چه می‌شوم؟ نخواستم او را نصیحت کنم که «اشتباه فکر می‌کنی و نباید به این‌صورت فکر کنی.» فقط می‌خواستم به چیزی که نمی‌دانست، آگاهش کنم. به او گفتم که نمی‌داند ما انسان‌ها یا حتی موجودات دیگر، پرندگان و حشرات، با دیدن حتی یک شکوفه، چه احساس خاصی درون‌مان موج می‌زند. چگونه حتی در یک لحظه، غم‌های‌مان را فراموش می‌کنیم. چگونه دیدن یک شکوفه، روحِ از نو زیستن و آغاز را در ما به‌وجود می‌آورد. چگونه مفهوم «دوباره از نو» در ذهن ما شکل می‌گیرد. چگونه بودن را از عدم درک می‌کنیم. چگونه به زندگی دوباره مطمئن می‌شویم و چگونه تمام داستان زندگی در مقابل چشمان‌مان، به صحنه می‌آید. نمی‌دانستم چگونه به او بفهمانم که عمر ما انسان‌ها نیز همین‌گونه است، ما نیز اگرچه به‌ظاهر متفاوت ولی دارای همین داستان هستیم. می‌خواستم ولی نمی‌توانستم از آینده‌ای برای او صحبت کنم که برایش ملموس نبود. نمی‌توانستم همه‌ی واقعیات را برای او بگویم. نمی‌توانستم به او بگویم که دلیل به‌وجود آمدن او چیست چراکه او نمی‌توانست آینده‌ای را که هیچ‌ اثری از آن نمی‌دید، باور کند. او قبول نمی‌کرد که روزهایی می‌آیند که میوه‌های لذیذ و رنگارنگ، جایگزین او می‌شوند و وجود آن میوه‌ها، وابسته به اوست. او قبول نمی‌کرد که می‌تواند مقدمه‌ای برای به‌وجود آمدن منفعت‌های بسیاری باشد. او نمی‌توانست زمان غیر از خودش را تصور کند. او به همین زندگی، وابسته شده بود و پایانش را در همین زمان می‌دید. می‌خواستم واقعیت‌ها را برای او بگویم اما در همان لحظه، بادی شروع به وزیدن گرفت. شکوفه شروع به لرزیدن کرد و در مدت زمان کوتاهی، گلبرگ‌‌های جداشده‌ی آن با باد به این‌طرف و آن‌طرف رفتند؛ دیگر شکوفه‌ای وجود نداشت. به درخت نگاه کردم. سعی‌کردم فصل تابستان درخت را متصور شوم که لابه‌لای برگ‌های انبوه، میوه‌های زیبا جلوه‌گری می‌کنند. شکوفه‌ای دیگر وجود نداشت اما تابستانی در راه بود که میوه‌هایی زیبا را جایگزین شکوفه‌ می‌کرد. شکوفه رفت اما در خود اثری گذاشت، او به‌واقع زندگی کرد؛ یک زندگی واقعی. تهیه شده توسط :مجله شادکامی و موفقیت دکتر مازیار رستگار /lifestyle اختصاصی   مطالب پیشنهادی: برای قوی‌تر شدن، نقطه‌ضعف‌هایت را فاش کن! هر‌كس، به اندازه‌ی اهدافش ثروتمند است! توصیه های مفید برای خانمهای شاغل ! كسب موفقیت، چگونه و به چه قیمت‌؟! 5 رهنمود ساده برای زندگی بهتر!




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 554]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن