تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 10 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):رسول اكرم صلى الله عليه و آله گروهى را كه كشت و كار نمى كردند، ديدند و فرمودند: شم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819432888




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان رويايي ترين روياي من


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: رؤيايي ترين رؤياي من
*چهارشنبه23/11/87
روز تولدم بود. مشغول سركردن چادرم بودم كه ترانه، آمد طرفم: سلام رؤيا. امروز مياي خونه ي ما؟
ـ امروز؟براي چي؟
ـ يه كار مهم باهات دارم. حتماًبايد بياي.خب چي ميگي؟
ـ الان كه نمي دونم. تازه رضام اين روزا مرخصيه. مي شناسيش كه . مدام آدمو سين جيم ميكنه. اگه بگه نرو كه من نمي تونم بيام.
ـ اشكالي نداره، من بهت زنگ مي زنم و اگه قرار شد بياي خبر دار مي شم.
ـ خوبه . خدانگه دار.
ـ خدافظ.
ترانه و غزل زود تر از من از مدرسه خارج شدند و من كمي بعد از آنها بسوي خانه به راه افتادم.
كنجكاو بودم بدانم برايم چه خوابي ديده اند. سر كار گذاشتن من عادتشان شده بود.سر پيچ كوچه يك لحظه به اين دو دوستم انديشيدم. همسايه بودند ولي به نظر مي آمد تمام روزشان را با هم مي گذرانند. خيلي با هم صميمي بوديم.هر سه مان. يك مثلث دوستي كه درتمام مدرسه شناخته شده بود.
ديگر به در خانه رسيده بودم كه از فكر ترانه و غزل بيرون آمدم.زنگ در را فشار دادم، اندك مدتي بعد رضا بارويي گشاده در را باز كرد.معلوم نبود باز به چه فكر كرده بود كه اينگونه خوشحال بود. موهاي سياهش را كمي ژل زده بود تا حالت بگيرند، لباس قهوه اي رنگش را به تن داشت ،تازه از حمام بيرون آمده بود، من و او در چشم ها و لب شباهاتي داشتيم . رنگ چشمانمان چيزي بين قهوه اي و سياه بود و لبانمان رنگ صورتی تيره داشت. من 15 سال سن داشتم و رضا حوالي 21و 22.بعد از گشودن در به سرعت كنار رفت . وارد خانه شدم ، در را بستم و از پله ها بالا رفتم.رضا سربازي مي رفت و چند روزي بود كه به مرخصي آمده بود. وارد حال شدم. مادرم مشغول پهن كردن سفره بود. به سرعت لباس هايم را عوض كردم و به كمك مادر شتافتم ، ولي ديگر سفره چيده شده بود.به مادرم نگاه كردم .تار هاي نقره اي موهايش بيشتر از پيش خود نمايي مي كرد ، ولي هنوز نتوانسته بودند موهاي سياهش را تصاحب كنند.چهره اش خسته ولي بشاش بود.
هنگام خوردن نهار مادرم را مخاطب خود قرار دادم و پرسيدم: مي شه امروز من برم خونه ي غزل و ترانه؟
رضا در جواب دادن پيش دستي كرد و پاسخ داد: دختر. دست بردار از غزل و ترانه، الان شعر نو حرف اولو مي زنه.
ـ اِ ه.اينجوريِ؟هر كسي كه غزل و ترانه نميگه. اون شعر نوست كه مي تونه هركسي رو شاعر كنه. تازه اون بحثش جداست. من دارم چيزي ديگه مي گم. مامان برم؟
ـ بگو اونا بيان.
ـ خب اونا دفعه ي قبل اومدن.برم ديگه.
ـ امان از دست تو. باشه برو.در همين حين تلفن زنگ زد و رضا گوشي را برداشت و باز طبق معمول اين من بودم كه فرا خوانده مي شدم.
غزل بود.بعد از كمي خوش و بش و اين جور حرفا پرسيد كه آيا امروز خانه ي آنها مي روم يا نه. همين چند لحظه پش ترانه گفته بود بروم خانشان، حالا غزل مي گفت.ولي خوب فرقش يكي دو متر آن طرف تر بود. از حرف زدنش فهميدم كه مي خواهند خودشان بيايند .
خنديدم و گفتم:مي خواستم بيام.ولي بهتر نيست شما بياين؟
و غزل هم از خدا خواسته پذيرفت.
موهايم را شانه زدم ومشغول كشتي گرفتن با موهايم بودم تا آنها را پشت سرم با گير ثابت كنم كه زنگ در به صدا در آمد. به هر طريقي بود موهايم را بستم و به سوي در شتافتم.مي دانستم بابا است.از زنگ زدنش معلوم بود.
وقتي چايي را آوردم و جلوي بابا گذاشتم چند لحظه نگاهش كردم. موهاي شقيقه اش تقريباً خاكستري بود و هر چه به سمت بالا نگاه مي كردم موهاي سفيد كمتر مي شدند. مثل سايه روشن!چايي را مقابلش قرار دادم. لبخند زدم و به اتاقم رفتم. اول از همه دفتر خاطراتم را برداشتم و در كمد قرار دادم. بايد چيز هاي خصو صي ام را از دسترس غزل و ترانه دور مي كردم.آنها به هيچ چيز رحم نمي كردند. البته من هم از اين نظر دست كمي از آنها نداشتم. ما اصولاً دفتر خاطره ي طرف مقابل را مي خوانديم. اگر مي خواست نخوانيم خودش بايد از دم دست برش مي داشت. البته فقط در مورد خودمان سه تا اين قانون صدق مي كرد. به دفتر هاي ديگران كاري نداشتيم.
ديگر وقت آمدن دختر ها رسيده بود.من هنوز مشغول نوشتن تكاليف رياضي ام بودم و به اين مي انديشيدم كه آيا آنان تكاليفشان را نوشته اندو يا دوباره بايد دفترم را براي رو نويسي به آنان بدهم!در همين فكر ها بودم كه زنگ در به صدا در آمد و مادر در باز كردن در پيش دستي كرد. روي ميزم را خلوت كردم و به حال رفتم. غزل و ترانه با دعوت مامان وارد شده بودند. من هم آنان را به اتاقم بردند. هردو روي تخت فنري ام نشستند. من هم صندلي را مقابلشان قرار دادم و نشستم. فقط به هم نگاه مي كرديم. ديگر خسته شدم.
ـ خُب؟
ـ خُب...
ـ خُب....
ـ واي از دست شما. الان كه پشت تلفن نيستيم. من مي گم خُب يعني يكي تون شروع كنين . اين قدرم واسه من گردن كج نكنين. حوصه ام سر رفت خُب يكي تون يه چيزي بگه.
ـ رياضي هاتو نوشتي؟
ـ الان داشتم مي نوشتم.اِ غزل چرا با كيف مدرسه ات اومدي؟ حوصله داري اين همه بار با خودت بكشي بياي و برگردي؟
ـ لازم نيست اين همه بار رو برگردونم.
و نگاهي مرموز با ترانه رد و بدل كردند.اين بار ترانه رشته ي سخن را در دست گرفت.
ـ رؤيا! ما امروزاومديم كه با هم باشيم و تا جايي كه امكان داره از مدرسه صحبت نكنيم. يه امروزُ دست از درس برداريد.
ـ پس لطفاً حرفاتونُ شروع نكنين تا من برگردم.
با عجله از اتاق بيرون آمدم.الان بايد وانمود مي كردم كه اصلاً به ياد ندارم كه روز تولدم
است. ولي كاملاً به خاطر داشتم. و دليل آمدن غزل و ترانه را فهميده بودم. به سوي آشپز خانه مي رفتم و به اين كه چه برايشان ببرم مي انديشيدم كه ناگهان بالشي محكم به سرم خورد.رضا بود. تلوزيون را تماشا مي كرد.برگشتم و با خشم كردم و گفتم:اِ.حوصله داري ها.
مسلماً همان لحظه نمي توانستم تلافي كنم. چون حواسش بود.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 225]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن