تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 8 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند از نادانان پيمان نگرفته كه دانش بياموزند، تا آنكه از عالمان پيمان گرفته كه به...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

ویترین طلا

کاشت پای مصنوعی

مورگیج

میز جلو مبلی

سود سوز آور

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

مبلمان اداری

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1802533927




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

گفتگو با خانواده شهید حسین فدایی از فرماندهان تیپ فاطمیون که امروز همراه هفت شهید دیگر مدافع حرم تشییع می شود فدایی زینب (س)


واضح آرشیو وب فارسی:شهرآرا: وحیدی / مهجوری- سارای کوچک نه ساله که تازه به سن تکلیف رسیده است در کنار مادر ایستاده و چادر دور خود می پیچد و نگاه اشک بارش خیره به در غسال خانه است تا پیکر پدر شهیدش را ببیند. محمود پنج ساله که از دوسالگی پدرش را رزمنده و مدافع حرم دیده است در آغوش عمو از اشک دیگر عموها گریه می کند و پدر و مادر هرکدام در گوشه ای بی صدا تکیه داده اند؛ اما همسر شهید می گوید: خوش حالم که حسین به آرزویش رسید. خودش گفت که: تا جنگ باشد من هم می روم. باید از حرمین شریف دفاع کنم. حالا که رفته است، من راضی ام. او هم از ما راضی باشد. در فضای حزن انگیز غسال خانه بهشت رضا سعی کردیم مصاحبه ای درمورد زندگی فرمانده شهید حسین فدایی ترتیب دهیم و به صبوری همسر و خانواده اش پیشاپیش احسنت بگوییم. ﷯ شهید از چه زمانی به سوریه اعزام شدند؟ ایشان جزو اولین گروه هایی بودند که از ایران به سوریه اعزام شدند. به نظرم حسین پنج سال در سپاه پاسداران بود و دو سال از طریق ایران به افغانستان رفت و با طالبان جنگید و بعد از بازگشت از افغانستان و جنگ با طالبان، جزو اولین اعزامی ها به سوریه بود. ﷯ شما چگونه از اولین اعزام ایشان به سوریه باخبر شدید؟ خاطرم هست زمانی که تهران بودیم قرارشد برای برادر کوچکم جشن عروسی برگزار کنیم. من قرار عروسی گذاشتم و به او زنگ زدم. خاطرم هست با حسین آقا هماهنگ کردیم که بیاید چون ما تاریخ عروسی را مشخص کرده بودیم؛ اما حسین مخالفت کرد و گفت که نمی تواند بیاید و باید به جزیره کیش برود! ﷯ این موضوع مربوط به چه سالی است؟ مربوط به همان سال١٣٩٠ است که ما هم خیلی ناراحت شدیم که چرا برای عروسی برادرت نمی آیی و باید بیایی و ما از تو توقع داریم که اینجا در کنار خانواده باشی. گفتیم تجربه دارد و بزرگ تر ماست. خیلی حرف ها به او زدیم، اما حسین آقا می گفت نمی تواند بیاید و باید جزیره کیش برود. حتی پسرعموهایم با او تماس گرفتند، اما او امتناع کرد و گفت نمی تواند بیاید و بلیت گرفته است. آن زمان او در مشهد بود و ما در تهران بودیم. ﷯ می دانم که الآن شرایط مناسبی برای توضیح دادن ندارید، اما در حد امکان بفرمایید بعد از آن، چه اتفاقی افتاد. بعد از گذشت چند روز از همان ماجرا، یک روز حوالی ظهر با من تماس گرفت و به من گفت: داداش! من الآن بهشت زهرا هستم و یک موضوعی را باید با تو در میان بگذارم. من نگران شدم. گفتم: چه شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟ به من بگو. گفت: نه، اینکه من گفتم می خواهم کیش بروم صحت ندارد و واقعیت این است که من می خواهم به سوریه بروم. این را با بغض گفت که این بلیط جزیره کیش نیست و بلیط سوریه است. من همان جا گریه کردم. نتوانستم خودم را کنترل کنم. التماسش کردم. درخواست کردم. خواهش کردم و بی تابش شدم. گریه کردم که: داداش من! نرو. برای چه این کار را می کنی؟ بیا. می خواهم ببینمت. بیا حداقل عروسی داداش کوچکمان باش و بزرگی کن برای ما. بیا و خواهش من را قبول کن. به او گفتم: تو بزرگ مایی. نرو. ما بی تو نمی توانیم بمانیم. بعد، حسین آقا گفت: نمی توانم داداش! بلیتم را گرفته ام و از همین جا اعزام می شویم به سوریه. از تو فقط یک درخواست دارم و آن این است که به مادر و همسرم چیزی نگویی. من آن زمان پیش مادرم رفتم. خیلی برایم سخت بود. طبق حرف برادرم به مادرم هیچ نگفتم. ﷯ در آن زمان چه حسی داشتید؟ نمی دانستم باید چه کار کنم. من دیدم حسین از راهی که در پیش دارد منصرف نمی شود. از او خواهش کردم که بیا و لااقل اجازه بده قبل از رفتنت من بیایم تو را ببینم. من تو را در آغوش بگیرم. لمست کنم. دلم برای تو تنگ می شود برادر! بی تاب تو می شوم. بگذار مادر تو را ببیند. او مادر تو است. او هم دل دارد! حسین آقا ثابت قدم بود. گفت: نه، من بلیت گرفته ام و باید بروم. برایم خیلی تلخ بود. حسین گفت: اگر من را ببینید، مادر بی تابی می کند و مانع رفتن من می شود. من نمی توانم بی تابی مادر را ببینم. ﷯ خب، او رفت. بعد از رفتنش چه شد؟ حسین همان سال رفت و ١٠روز بعد از رفتنش، با من تماس گرفت و به من گفت: حالا که من اینجا هستم، می توانی موضوع را کم کم به مادر و همسر و اعضای خانواده بگویی. من هم به حرف او گوش می دادم و طبق همین حرف، آمدم و به مادرم کم کم موضوع را گفتم. مادر وقتی موضوع را فهمید، خیلی ناراحت شد. مریض شد و گریه کرد. مادر خیلی وقت بود که حسین را ندیده بود. سخت بی تابش شد. به خاطر همین حرف ها، بیش از حد وصف بی تاب شد؛ تا اینکه حسین خودش با مادر صحبت کرد و آرام تر شد. ﷯ خب، بعد از اعزام اول چه اتفاقی افتاد؟ از آن سال تا امروز خیلی گذشته است. آیا شهید در طول این سال ها مدام آنجا بود؟ بعد از آن، خودش به مادر زنگ می زد و برای او توضیح می داد که «جای من خوب است و نگران هیچ چیزی نباشید» و با این حرف هایش کمی به ما آرامش خاطر می داد و اطمینان می داد که نگران نباشیم. حتی به من می گفت: من اینجا که هستم کار خاصی نمی کنم. اصلا نگران نباشید. اصلا فکر نکنید ما در جبهه هستیم! بعد از چندوقت بالاخره به ایران برگشت. دوباره التماس و درخواست کردیم. آن زمان خیلی ها شایعه می کردند که در سوریه جنگ قدرت راه افتاده است. ﷯ درست است. از رسانه ها شایعات جنگ قدرت در سوریه مطرح بود. این شایعات بر روی ایشان و یا حتی خود شما چه تاثیری گذاشت؟ می گفتند که جنگ بین دولت سوریه و بشار اسد و مخالفان آن هاست. می گفتند جنگ دولت و ملت است، مثل همه پادشاهان تونس و مصر و لیبی و... . فکر می کردیم این طوری باشد. ما هم اوایل فکر کردیم موضوع همین است، اما حسین آقا آمدند و گفتند: نه، این نیست. این حرف ها مطرح نیست. او به ما گفت: مدتی که بگذرد، متوجه می شوید قضیه چیست. بعد، به من توضیح داد. من از او پرسیدم: قضیه چیست؟ برای چه سوریه رفتی؟ نکند برای بشار اسد باشد؟! گفت: نه، خدا شاهد است که این طور نیست. اصلا پای بشار اسد وسط نیست. من تصاویر حرم حضرت زینب(س) را برای تو می آورم که ببینی تکفیری ها با اینجا چه کردند. ﷯ خب، بعد از این مدت که به ایران برگشت، علی رغم اینکه آن همه خانواده به او اصرار داشتید، در ادامه چه شد؟ خب، او آمد پیش ما و به من قول داد که دیگر نمی رود. آمد و به من گفت: من همین جا کار می کنم و هیچ جا هم نمی روم. من خوش حال شدم. حتی از من پرسید: چه شغلی خوب است که همان را انجام دهم؟ به او گفتم: داداش! هرکاری تو دوست داشته باشی، همان خوب است. همان را انجام بده. ﷯ حتی شایعه شده بود که این ها به خاطر پول به سوریه می روند. نه، همان زمان هم به من می گفت که اصلا این طور نیست. شایعه شده بود که به خاطر پول می روند، ولی این طور نبود. حسین آقا می گفت: من شنیده ام که به ما می گویند شما به خاطر پول آنجا می روید. حسین آقا می گفت: نه، این حرف ها نیست. من همان درآمدی که در ایران داشتم همین است و مسئله ای نیست. حتی گفته بودند که: آقا! شما آنجا فرمانده اید؛ درحالی که حسین می گفت: نه، این حرف ها نیست. من نه دنبال فرماندهی هستم و نه دنبال رتبه و نه دنبال پول. حسین آقا به من می گفت: من فقط برای رضای خدا قدم در این راه گذاشتم. ﷯ پس شهید در طول این سال ها به دفعات به سوریه اعزام شده بود. خاطره ای از اعزام های ایشان به سوریه دارید؟ بله، چندبار به اینجا آمدند. یادم هست یک بار خانواده اش را از همین جا بردیم و قرار بود امام زاده داوود همدیگر را ببینند. در یکی از سفرهایش که به ایران آمده بود خواستیم باز هم برای چندمین بار با او حرف بزنیم. یکی از دوستانش به اسم رضا میرزایی در سوریه شهید شده بود و خیلی ناراحت بود. این موضوع را به ما گفت و از ما خواست که دیگر در رابطه با رفتن و نرفتن هیچ حرفی به او نزنیم. ما در آن سفر نتوانستیم هیچ حرفی به او بزنیم. یک بار دیگر به او اعلام کردند باید بروی کربلا. حسین آقا مادرم و تعدادی از اعضای خانواده را با خود برداشت و راهی کربلا شد. خیلی از فامیل ها و اقوام به او گفتند نرو. مادرم در کربلا دستش را به ضریح امام حسین(ع) رساند و به حسین آقا پیغام رساند که گرچه اینجا (کربلا) شلوغ است و دستمان به هم نمی رسد، اما بیا. من دستم را به ضریح رساندم. تو هم دستت را به اینجا برسان. تو را به این ضریح قسم می دهم که نرو؛ اما حسین آقا همان جا گفت: مادر عزیز! من را قسم نده. من راه خودم را خودم انتخاب کرده ام. من مسیرم را خودم دیده ام. همان جا گفت: مادرم! من مسیر حیات خودم را دانسته انتخاب می کنم و در این مسیر افتاده ام و برای این مسیر انتخاب شده ام. الآن نمی توانم از این مسیر برگردم. همان جا گفت: مادرم! من در سوریه نامردی هایی دیده ام که نمی توانم ساکت بمانم. نمی توانم خود را شیعه علی(ع) بدانم و دربرابر هتک حرمت اهل بیت(ع) ساکت بمانم. من باید بروم. با همین دلایلی که حسین داشت، رفت و در مسیر خود ثابت قدم ماند.


شنبه ، ۱۹دی۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شهرآرا]
[مشاهده در: www.shahrara.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 32]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن