تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):از كسانى مباش كه بى‏عمل، به آخرت اميد دارند... از گناه باز مى‏دارند، اما خود باز ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815659077




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

آن سوی پرچین تاریکی


واضح آرشیو وب فارسی:روزنامه خراسان: محمودآبادی-با صدای بلند تشکر می کند، تند تند راه می رود، با هر گامی که بر می دارد صدای دیگری هم شنیده می شود «تیک، تیک، تیک.» صدای زنگ موبایلم را می شنوم به دنبالش کیفم را زیر و رو می کنم، اگر خودم را کنترل نکرده بودم برآمدگی آسفالت خیابان باعث زمین خوردنم می شد. مانعی که می خواست مرا به زمین بزند را رد می کند و از کنارم می گذرد، کمی با او هم قدم می شوم چون می خواهم از او سوالاتی بپرسم! می گوید تا اذان ظهر چیزی نمانده باید خود را به مسجد برسانم، قرارمان می شود بعد از نماز. منتظرش می مانم، از مسجد که خارج می شود بیشتر نمازگزاران با او احوال پرسی یا خداحافظی می کنند. راه خانه را در پیش می گیرد، وجب به وجب خیابان را از حفظ است، به چهارراه که می رسد، بدون این که فردی به او بگوید می ایستد و برای عبور از چهارراه پربلبشوی قدس کمک می طلبد، صدای تیک تیک عصای سفیدش در تمام این 18 سال و 3 ماه، (15 روز دیگر 3 ماهش کامل می شود، این را «حاج محمد» با خنده می گوید) برای در کجا قدم گذاشتنش راهنمایی اش می کند، انگار کوچه را متر کرده باشد می داند کدام پل به خانه اش نزدیک تر است یکی از مغازه دار ها می گوید: «حاج محمد» از این پل هم می توانی رد شوی «نه همسایه آنجا پلش خوب نیست پل جلوی خانه خودمان بهتر است از همان جا رد می شوم» پاسخش مرا به یاد روشندلانی می اندازد که هر روز مجبورند از چنین پل هایی عبور کنند و زخمی این خیابان های نامهربان هستند. مرا به خانه اش دعوت می کند، 30 سالی می شود که ساکن این محله است، خانه اش با دفتر روزنامه فاصله کمی دارد. پذیرایی از هال جداست. تمیزی و سادگی، صفای خاصی به خانه اش داده است. دور تا دور اتاق پذیرایی پشتی چیده شده، روی دیوار ضلع شمالی، در یک قاب 50 در 50 تصویر یک جاده دو طرفه از زاویه بالا که نصف چراغ وسط جاده هم انگار قاب دوربین را شکسته باشد نصب شده است، پرده های افقی آبی رنگ که دیدنش حس زیبایی از خانه های دهه 70 برایم تداعی می کند، با رنگ آبی دیوارها هارمونی صمیمیت را به دل هر مهمان تازه واردی می پاشد، گوشه دفتر یادداشتم نوشتم که آخر گفت و گویم درباره آن عکس که هر چه نگاهش کردم جز دو طرفه بودن یک جاده کوهستانی در یک پیچ که روشنایی هم دارد و چیزی نشان نمی داد از او بپرسم. سکوت را خودش می شکند. خیلی خوش آمدید من «محمد عرب» هستم. همیشه تنها به مسجد می روید؟ بله البته از آن طرف با دوستانم برمی گردم. نمی ترسید خدای ناکرده اتفاقی برایتان در هنگام عبور از خیابان بیفتد. نه، اول این که این مسیر را در زمانی که چشم هایم نابینا نشده بود می رفتم،دوم این که در این 18 سال و سه ماه همه مسیری که می روم را وجب به وجب با قدم هایم حفظ کرده ام. الآن بهتر از هر بینایی این مسیر را می روم البته در هنگام رد شدن از خیابان از عابران کمک می گیرم.من هر سه وعده برای نمازم به مسجد می روم. مسجد امام حسین(ع) فاصله زیادی با خانه حاج محمد ندارد اما برای رسیدن به مسجد حدود 4 مرتبه باید از خیابان عبور کند. او می داند چهارراه کجاست! مغازه ها کجا قرار دارند و کدام پل برای او و عصای سفیدش برای رد شدن مناسب تر است. حاج آقا برای نماز صبح چطور از خیابان رد می شوید آن موقع صبح که در خیابان عابری نیست؟ تنها رد می شوم به کمک حس شنوایی، در آن موقع صبح خیابان خلوت است و غیر از صدای یاکریم ها و جیرجیرک ها صدای دیگری را نمی شنوم خودم رد می شوم و برای نماز صبح خود را به مسجد می رسانم. چه شد که نابینا شدید؟ یک روز در حین تماشای تلویزیون احساس کردم تصویر تلویزیون را سیاه و سفید می بینم! همسرم را صدا زدم و با هر کدام از چشم هایم جداگانه نگاه کردم تلویزیون مشکلی نداشت و در چشمم هم چیزی دیده نمی شد. تشخیص پزشکان بعد از معاینه و اسکن، وجود توده ای پشت قرنیه چشمم بود که باید هر چه زود تر عمل می شد تا موجب نابینایی ام نشود. راهی مشهد شدم دوباره معاینات و اسکن انجام شد و در یکی از بیمارستان ها عمل شدم. بعد از این که به هوش آمدم با تعجب از همسرم پرسیدم چرا چراغ های اتاق را خاموش کرده اید!؟ پزشک معالج را صدا زدند او با معاینه سطحی چشم هایم و گفتن این جمله که اتاق کاملا روشن است لرزه به جانم انداخت. نمی دیدم حتی یک روزنه یا خط باریکی از نور را، 24 تیر 76 آغاز خاموشی چشم هایم بود. پزشک در هنگام برداشتن توده عصب بینایی ام را هم قطع کرده بود. این را در پیگیری هایی که برای معالجه چشم هایم انجام دادم فهمیدم. عکس ها و مدارک پزشکی را به آمریکا و اروپا فرستادم تا شاید راه علاجی پیدا شود، به کمک یکی از پزشکان بیرجندی با پروفسور «سمیعی» هم ارتباط گرفتم اما بعد از یک سال تلاش و پیگیری مهر تایید نابینایی در سن 47 سالگی بر پرونده ام که تنها یک سال تا بازنشستگی ام از معلمی مانده و قرار بود شروع دیگری در زندگی داشته باشم، خورد. بعد از نابینایی چطور با شرایط کنار آمدید؟ اول خیلی سخت بود، در تمام یک سالی که به نتیجه نرسیدم برای این که بتوانم خودم کارهایم را انجام دهم تلاش کردم و خانواده ام بزرگ ترین ثروت این روزهایم بودند. همسر حاج محمد هم به جمع ما می پیوندد و رشته کلام را به دست می گیرد،اوایل حتی در گذاشتن قاشق به دهان مشکل داشت، دخترم غذا در دهان پدرش می گذاشت، روحیه خودشان بیشتر به ما آرامش می داد. تکرار و تمرین مشق هر معلم است، زندگی معلم ها هم سراسر آموزش و سختی است، حاج آقا بعد از حدود 6 ماه دیگر خودشان کارهای شخصی شان را انجام می دادند. درس و تدریس چه شد؟ 6 ماه مرخصی گرفتم. 6 ماه بعد هم معلم جانشین شدم و بعد هم پرونده بازنشستگی را زیر بغل زدم. خیلی ها در برابر چنین موضوعی خود را خانه نشین می کنند چه عاملی شما را پویا و فعال نگه داشت؟ با خنده می گوید: امید و توکل اصل زندگی هر مومن است با سرنوشت که نمی توان جنگید، قسمت من هم این بوده اما این دلیل نمی شود کنج عزلت بگزینم الآن با همه همسایه ها رفت و آمد دارم، نانوایی و مغازه می روم بدون این که کمک بخواهم گاهی که پیش می آید در خانه تنها باشم خودم غذایم را گرم می کنم و ظرفم را می شویم و... چشم هایم بی فروغ است دلم که خورشیدی دارد. خنده از لب های حاجی دور نمی شود . می خواهم سوالی بپرسم که گاهی به مزاج بعضی ها خوش نمی آید. ببخشید شما حاجی واقعی هستید یا همین طوری حاجی خطاب می شوید؟ با خنده ای که چین صورتش را بیشتر می کند، می گوید: سال 83 مشرف شدم. تنها یا با بانو؟ تنها. سختتان نبود؟ خانم وقتی خدا با شما باشد همه جا برایتان نشانی می گذارد کافی است اراده کنید. من تصمیم گرفتم بروم، در کلاس هایی که شرکت می کردم یک همسفر اهل روستایی آن طرف درخش آسیابان کنارم نشست و وقتی متوجه شد نابینا هستم خدا در دلش نسبت به من مهری انداخت که از همان ابتدا یعنی از فرودگاه مشهد دستم را گرفت و پس از سفر هم دستم را در دست خانواده ام گذاشت. رمی جمرات هم رفتید؟ بله البته یکی، دو جا نایب گرفتم اما وقتی روحانی کاروان شوقم را برای انجام اعمال دید گفت خودت می توانی رمی جمرات را با دوستت انجام دهی و او هم رفاقت را در حقم تمام کرد. نظرتان درباره اتفاقی که برای حاجی های امسال افتاده چیست؟ درباره خود حادثه بسیار غمگینم اما می دانم اگر راه هموار بود حاجی ها به هم احترام می گذاشتند البته چون من در آن زمان نابینا بودم نمی توانم تصویری از آن جا ها و مسیرها در ذهنم تداعی کنم اما از مسیری که رفته ام و حس کردم و از آنچه در اخبار می شنوم اگر راه را نمی بستند چنین حادثه ای رخ نمی داد. در زمانی که بینا بودید آرزویی داشته اید که با نابینایی تان دست نیافتنی شده باشد؟ پاسخش تامل برانگیز است، جالب است همه آدم ها تا وقتی از نعمت سلامتی بهره مند هستند آرزوهایشان محدود به محیط اطرافشان است همان سرو سامان گرفتن بچه ها و عاقبت بخیری شان و این که خانه شان را بازسازی کنند، ماشین بخرند، مبل هایشان را عوض کنند. فکرشان جلوتر از این ها را نمی بیند اما چشمشان تا دوردست ها را می خواهد اما همین که چنین اتفاق هایی می افتد انگار ذهن و نگاهت به زندگی باید تغییر کند، این را خودمان باعث می شویم بعد با خودمان می گوییم وا حسرتا اگر چشم داشتم چنین می کردم و چنان. به هر حال من آرزوهایم را تغییر ندادم در بینایی هم عاقبت بخیری فرزندانم را می خواستم در بی فروغی چشمانم هم همین را می خواهم. چند فرزند دارید؟ 2 پسر و یک دختر حاج محمد و همسرش 30 سال در آموزش و پرورش صادقانه خدمت کرده اند، روزهایی که راه مسجد را در پیش گرفته و یا برای تغییر روحیه خود را با اتوبوس به مصلی می رساند بوسه های آرامی را بر دستش حس می کند،دانش آموزانی که کلاس های آقا معلم را هنوز فراموش نکرده اند ناغافل بر دست عصا گرفته اش بوسه می زنند و این همان اوج آرزو های «محمد عرب» است که امروز وقتی درباره همکاری و برخورد مسئولان به خصوص آموزش و پرورش از او می پرسم تنها به این پاسخ بسنده می کند که چون در زمان خدمتم این اتفاق برایم افتاد انتظاراتی داشتم که توجهی به آن نشد با گفتن این جمله که «اکنون زندگی من، ساعت های خاموش ماندن است و گذر لحظه ها را دیدن که هر یک به سختی و سنگینی صخره بزرگی که در مسیر سیلی آهسته در حرکت است، روی سینه ام افتاده و می خزد.» توضیح بیشتری نمی دهد. پسرش در یکی از روستاهای دور معلم است، شاید اگر نزدیکتر به پدرش می بود او برای خواندن نماز صبح هایش تنها به مسجد نمی رفت. بعد از نابینایی دیگر حس هایتان تغییر نکرده است؟ پاسخش جالب است حس دست ها و پاهایم نسبت به اشیا خیلی زیاد شده تا حدی که از روی برآمدگی ها و برجستگی های فرش در مسجد می فهمم صف چندم ایستاده ام خودم راه را پیدا می کنم،صف جلو را تشخیص می دهم فقط از کناری ام می پرسم که مهرم را جای درستش گذاشته ام؟ راه رفتن با عصای سفید قلق می خواهد؟ بله خانم، کلاس آموزشی در بهزیستی داشتم. این عصا حکم پایی را دارد که قرار است جلو گذاشته شود یعنی وقتی پای چپ عقب است و پای راست گام بعدی شما در حرکت است اول این سفید باریک باید جلو برود و موقعیت را شناسایی کند. وضعیت شهر را بعد از این که نابینا شدید برای افرادی مثل خودتان چطور ارزیابی می کنید؟ او و همسرش باهم به این سوال پاسخ می دهند! بسیار افتضاح انتظارتان از سازمان ها و ارگان هایی که شما با آن ها در ارتباط هستید و بوده اید چیست؟ من هیچ وقت درخواست کمک نکرده ام نه مالی و نه غیر مالی اما انتظارهایی داشته ام که بی پاسخ مانده است که نمی توانم برایتان بازگو کنم. گفت و گویش را با این بیت تمام می کند: یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد برای عکس گرفتن دوبار تا نیمه کوچه می آید و بر می گردد هر دو بار بدون این که به او بگویم به در خانه رسیدید خودش می فهمد و جلوی در خانه اش می ایستد. راه دفتر را در پیش می گیرم و از این معلم مهربان که بی دیده، با رفتارش به آدم درس امید و صبر می دهد خدا حافظی می کنم. یادم می رود در باره آن جاده دوطرفه در قاب عکس خانه اش بپرسم اما حالا می توانم برداشت کنم که همیشه جاده زندگی مان هموار نیست گاهی در اوج توانایی و سلامت به جایی می رسی که باید بر عکس مسیری که می رفتی حرکت کنی و باور کنی که این جاده دوطرفه «زندگی» در هر دو مسیر پیچ دارد.


چهارشنبه ، ۱۳آبان۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: روزنامه خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن