واضح آرشیو وب فارسی:فارس: بهیاد آن روزها
رزمندهای که با نارنجک به شکار تانک میرفت
رزمندهای داشتیم به نام حاتم شیرعلیزاده که فقط با نارنجک به جنگ تانکها میرفت، یادم میآید دوشکاچی تانک، لوله دوشکا را آنقدر پایین آورد تا او را مورد هدف قرار دهد ولی او با چابکی تمام خود را به تانک رساند.
![خبرگزاری فارس: رزمندهای که با نارنجک به شکار تانک میرفت خبرگزاری فارس: رزمندهای که با نارنجک به شکار تانک میرفت](http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1391/03/01/13910301000146_PhotoA.jpg)
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دوران دفاع مقدس همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها و سیره شهدا را برای مخاطبان به تصویر میکشد؛ خاطرات و روایاتی که کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند. در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان میگذرد. * حفظ بیتالمال در هر شرایط علیاصغر شالیکار میگوید: قبل از این که برای عملیات والفجر 10 به کردستان برویم، هادی بصیر فرمانده گردان عاشورا لشکر ویژه 25 کربلا به ما گفت: «یکی از نیروهای دسته که ضعیفتر از دیگر نیروها است را برای محافظت چادر انتخاب کنید.» من که فرمانده دسته بودم بین بچهها یک نوجوانی را انتخاب کردم که از نظر جثه کوچکتر از همه بود و احساسم بر این بود در عملیات نتواند مثل دیگر نیروها عمل کند؛ وقتی آن نوجوان ـ متاسفانه اسمش را فراموش کردم ـ فهمید برای نگهداری چادر در هفتتپه میماند، گریان آمد پیش من و گفت: «آمدم در عملیات شرکت کنم نه این که چادربان شوم.» به او گفتم: «یکی باید بماند و آن یک نفر هم شمایید، من دیگر حرفی ندارم.» ما حرکت کردیم و آن نوجوان با چشمان گریان ما را بدرقه کرد، یک هفتهای را در مریوان ماندیم، بعد ما را به دزلی بردند، دزلی که بودیم ما را برای شناسایی به منطقه عملیاتی بردند، یک روز مهماتها را آوردند و به ما گفتند آنها را بین نیروها تقسیم کنید، هنگام توزیع مهمات بودیم که چشمم به همان نوجوان افتاد، با تندی به او گفتم: «کی آمدی؟» گفت: «همراه ماشین تدارکات آمدم.» گفتم: «چادرها را ول کردی به امان خدا؟!» گفت: «من به شما گفتم که برای چادربانی نیامدم، در ضمن طاقت من تمام شد، من نمیتوانستم در آنجا بمانم.»
![](http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1394/08/05/13940805001082_PhotoL.jpg)
گفتم: «پسر! به سن و سالت نگاه کن، به تو نیامده تو این عملیات شرکت کنی!» برگشت به من گفت: «مگر تو خودت چند سالت است؟!» تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم، وقتی فهمیدم فقط دو سال از او بزرگترم کوتاه آمدم. وقتی داشتیم گلوله آرپیجی را بین بچهها تقسیم میکردیم، آن نوجوان دو گلوله آرپیجی گرفت، به او گفتم: «بارت سنگین میشود، تو برندار.» گفت: «نه! من راحتم.» بین راه هوا خیلی سرد شده بود، دیدم دارد میلرزد، خیال کردم از ترس دارد به خود میلرزد، با طعنه به او گفتم: «تو که میترسیدی، پس چرا آنقدر اصرار میکردی.» لبخند تلخی زد و گفت: «از سرماست که میلرزم نه از ترس.» من دستهایش را میان دستانم گرفتم و شروع کردم به ماساژ دادن، او را بغل کردم، بعد گفتم: «حالا راه بیفت تا عقب نیفتی.» دیدم خم شد و دو گلوله آرپیجی را گرفت، گفتم: «این دو تا را بنداز پایین، دستت یخ میزند.» زیر چشمی مرا نگاه کرد و گفت: «این دو تا گلوله با پول بیتالمال خریداری شده، بندازم اینجا؟!» در آن عملیات من مجروح شدم و دیگر خبری از آن نوجوان سلحشور نداشتم. * رعایت بهداشت در روز عملیات رمضانعلی مصباح میگوید: در عملیات کربلای 10 من پیک گردان عاشورا بودم و برادرم قنبر، فرمانده یکی از گردانها بود، وقتی کوه «گولان» به تسخیر نیروهای گردان یارسول (ص) لشکر ویژه 25 کربلا درآمد، ما را برای ادامه عملیات به آنجا بردند. کوه گولان مشرف بر شهر ماووت عراق بود، ما در حال استراحت بودیم که دیدیم سرلشکر شهید حاج حسین بصیر برای سرکشی و بعد هدایت عملیات پیش ما آمد، فرماندهی گردان عاشورا به عهده هادی بصیر بود، چند جنازه عراقی در کنار سنگرهای ما افتاده بود و بوی بدی از آن به مشام میرسید، ما اصلاً توجهی به این مسئله نداشتیم و در حال کندن سنگر و انجام کارهایی که به ما محول شده بود، بودیم، حاج بصیر تا چشمش به جنازههای عراقی افتاد رو کرد به قنبر و گفت: «چرا این جنازهها اینجا افتاده است، چرا بهداشت را رعایت نمیکنید؟!»
![](http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1394/08/05/13940805001083_PhotoL.jpg)
قنبر دستپاچه شد و گفت: «در حین عملیات که به این چیزها نمیشود توجه کرد.» حاجی در جواب گفت: «دین اسلام بهداشت را در تمام مواقع گوشزد کرده است.» بعد خودش چفیهای را برداشت و به پای آن جنازهها بست و آنها را کشید و به ته دره برد، بعد از این که حاجی جنازهها را برد، تازه یک نفس راحت کشیدیم. * شهادت حاجبصیر آن شب دوشکاهای عراقی مواضع ما را مورد هدف قرار داده بودند، دو تا از گروهانهای ما برای شکستن خط محاصره بر و بچههای قرارگاه رمضان، بهسمت دره «ژاژیله» سرازیر شده بودند، هادی به من گفت: «تیربار را بردار و برو جواب دوشکاها را بده.» من به سمت چپ رفتم و در سنگری مستقر شدم، بهطوری که بتوانم به سمت دوشکاها شلیک کنم، عراقیها با خمپاره 120 محل استقرار ما را زیر آتش خود گرفته بودند، بعد از این که گلولهام تمام شد، برای گرفتن فشنگ پیش هادی رفتم و او را چند مرتبه صدا زدم، هادی جوابم را نداد. کمی نگران شدم، وقتی منور زدند، دیدم هادی مجروح در کنار پیکر بیجان برادرش حاجحسین نشسته است، حاجی داشت نفسهای آخر را میکشید، هر دو بیسیمچی حاجی شهید شده بودند، وقتی صحنه را اینگونه دیدم دیگر فراموش کردم برای چه آمدم، هادی به من گفت: «مجروحها را به سنگر دیگر ببر تا باز تلفات ندهیم.» از پشت درخواست چند قاطر کردیم، وقتی قاطرها آمدند شهدا را با آنها به پشت انتقال دادیم. * واقعاً شیر بود! میرصادق جعفری میگوید: وقتی عراقیها برای گرفتن فاو دست به پاتک زدند، ما داشتیم از مرخصی برمیگشتیم که یک راست ما را به پایگاه شهید بهشتی اهواز بردند، همانجا تجهیز شدیم و به سمت فاو حرکت کردیم. وقتی به فاو رسیدیم عراقیها تا نزدیکیهای مخازن نفت آمده بودند و زمینگیر شدند، تنها کسانی که داشتند مقاومت میکردند، بر و بچههای لشکر ویژه 25 کربلا بودند و آقامرتضی قربانی فرمانده وقت لشکر هم در جمع همین افراد بود.
![](http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1394/08/05/13940805001084_PhotoL.jpg)
رزمندهای داشتیم به نام حاتم شیرعلیزاده که فقط با نارنجک به جنگ تانکها میرفت، یادم میآید دوشکاچی تانک، لوله دوشکا را آنقدر پایین آورد تا او را مورد هدف قرار دهد، ولی او با چابکی تمام خود را به تانک رساند و وقتی دوشکاچی دید نمیتواند او را بزند، از تانک بیرون آمد و شروع کرد به فرار، حاتم بعد از فرار دوشکاچی نارنجک را به داخل تانک انداخت و بقیه عراقیها را به هلاکت رساند. انتهای پیام/86029/ب40
![](http://farsnews.com/shares/img/tele-nt.jpg)
94/08/06 - 08:46
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 7]