تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 14 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):چهار چيز از خوشبختى و چهار چيز از بدبختى است: چهار چيز خوشبختى: همسر خوب، خانه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804311560




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

به‌یاد آن روزها هیچ‌وقت نفهمیدم او کیست / خون از رگ گردنش فوران می‌زد روی صورتم


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: به‌یاد آن روزها
هیچ‌وقت نفهمیدم او کیست / خون از رگ گردنش فوران می‌زد روی صورتم
چشمانش باز بود و دهانش هم، و من می‌گریستم، جنازه‌اش همانجا ماند و من سرخی خون گردنش را نیز همراه با چهره سیاه و موهای مجعدش به‌خاطر سپردم، حتی نمی‌دانم نامش چیست؟

خبرگزاری فارس: هیچ‌وقت نفهمیدم او کیست / خون از رگ گردنش فوران می‌زد روی صورتم



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دوران دفاع مقدس همواره بخشی از جذاب‌ترین چهره آن سال‌ها و سیره شهدا را برای مخاطبان به تصویر می‌کشد؛ خاطرات و روایاتی که کلمه به کلمه آن می‌تواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند. در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان می‌گذرد. * فدای لب تشنه‌ات یا حسین (ع) قربان طالبی‌دادوکلایی می‌گوید: در شرایطی که عراقی‌ها سخت آزادگان را تحت فشار قرار داده و با آزار و اذیت‌های قرون وسطایی شکنجه‌های روحی و جسمی فراوانی را در آن روزهای گرم تابستان وارد می‌کردند، آن روز گویا تلاش خورشید بیشتر شده بود و آب اردوگاه هم قطع بود؛ تشنگی همه را کلافه کرده بود و عطش همه وجود مرا فرا گرفته بود. غروب شده بود ما را داخل آسایشگاه بردند و دیگر رمقی نداشتم، لب‌هایم خشک و دیگر نفس‌های آخر را می‌کشیدم، از بچه‌ها خواستم مرا به طرف پنجره ببرند مرا بلند کردند و جلوی پنجره به کمک بچه‌ها ایستادم و لبم را به میله پنجره چسباندم اما آن میله هم از من تشنه‌تر بود. در دلم امام حسین (ع) را صدا می‌زدم که ناگهان سرباز عراقی با آفتابه آبی که در دست داشت و به طرف دستشویی می‌رفت جلوی پنجره آمد و از بچه‌ها پرسید چی شده؟ گفتند از تشنگی دیگر طاقت ندارد و آن سرباز به لطف خدای بزرگ و یاری امام حسین (ع) بدون هیچ گونه حرف دیگری آب آفتابه را داخل دهان و سر و صورتم ریخت تا از مرگ حتمی نجات پیدا کردم. * آرپی‌جی‌زن ناشی!‏ حسن قاسمی‌‏ می‌گوید: در عملیات والفجر 4، من هم بی‌سیم‌چی و هم راننده فرمانده لشکر بودم، آن وقت فرمانده لشکر سردار کوسه‌چی بود، برادر احراری هم مسئولیتی داشت که درست یادم نمی‌آید، چه بود، عراقی‌ها وقتی دیدند خطر جدی است، تانک‌ها را روبروی‌مان آرایش دادند. در قسمتی از عملیات، جنگ تن به تن هم رخ داد، آقای احراری به من چند آرپی‌جی و گلوله‌های آن که متعلق به عراق‌ها بود، نشان داد و گفت: «این‌ها را بگذار پشت ماشین.» گفتم: «آقای احراری! این آرپی‌جی و گلوله‌ها چه به درد ما می‌خورد.» من خیال می‌کردم این‌ها را باید نیروهای پیاده بردارند نه فرمانده و یا معاون لشکر، من با اکراه دستورش را انجام دادم و گلوله‌ها را پشت ماشین گذاشتم، می‌ترسیدم خدای ناکرده گلوله‌ای به ما اصابت کند و آنها منجر شود. پیش خودم می‌گفتم، مرد حسابی این چه کاری بود که کردی! آرپی‌جی چه به درد ما می‌خورد، راستش را بخواهید آن را در شأن خودمان نمی‌دیدم، در حین عملیات یک تیربار عراقی سه لودرچی ما را مورد هدف گلوله قرار داد و هر سه را مجروح کرد. آقای احراری که دید کار در این قسمت از عملیات گره خورد، رو کرد به من و گفت: «برو یکی از آرپی‌جی‌ها را از پشت ماشین بگیر و تیربارچی را بزن.» به آقای احراری گفتم: «من تا به حال آرپی‌جی به‌دست نگرفتم، چه برسد به این که آن را شلیک کرده باشم. آقای احراری گفت: «من نمی‌دانم باید آن را بزنی، هر وقت تیرهای رسام رفت آن سمت تو برو داخل آن سنگر تا بر سنگر تیربارچی مسلط باشی.» من به حرفش گوش کردم، وقتی سر تیر بار به‌سمت مورد نظر رفت، من رفتم داخل همان سنگری که آقای احراری به من نشان داده بود، برای نخستین‌بار بود که آرپی‌جی را روی کولم گرفته بودم. با هزار دعا و صلوات به سمت تیربار شلیک کردم، وقتی دیدم بعد از شلیک من تیربار خاموش شد و دیگر تیراندازی نمی‌کند، از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم، تازه فهمیدم که چرا آقای احراری اصرار داشت، گلوله‌ها و آرپی‌جی را بردارم. * هیچ‌وقت نفهمیدم نامش چیست مهدی شیرافکن‏ می‌گوید: تازه از مرخصی عملیات والفجر 10 برگشته بودیم، هنوز بهار بود ولی گرمای سوزان هفت‌تپه سوزش وداع آخرین یاران سفرکرده را زنده می‌کرد، می‌گفتند تو فاو خبرهایی شده، باید برویم، با صورتی سیه‌چرده و موهایی مجعد که به‌خاطرم نشست، نخستین‌بار بود به جبهه می‌آمد، با کاروان راهیان محمد رسول الله (ص) آمده بود، بعد از تقسیم به گروهان ما منتقل شد. از پل بعثت هنوز نگدشته بودیم که صدای انفجار شنیده می‌شد، از صدای خمپاره‌ها معلوم بود معرکه همین نزدیکی‌ها است، مهمات نداشتیم، وقتی هم برای منتظر ماندن نبود، تو حسینیه تا حدودی وضعیت تک عراق بررسی شد، از لای خار و خاشاک سعی کردیم فشنگی پیدا کنیم تا خشاب‌های‌مان را پر کنیم. گروهان یک از سمت راست، ما از سمت چپ، از جاده فاو ام‌البهار و فاو ام‌القصر به‌سمت شمال راه افتادیم، موضع دشمن مشخص نبود، قرار شد برویم تا به محض درگیری زمین‌گیرشان کنیم، تو تاریکی شب حرکت کردیم، حدوداً 10-11 شب بود، تو سیاهی شب تکه‌کاغذی از تو جیبم در آوردم و بدون اینکه چیزی ببینم، روی آن نوشتم «اَلا بِذِکرِاللهِ تَطمَئِنَ القُلوُب.» خیلی پیاده آمده بودیم، می‌شد خستگی را در چهره‌های بچه‌ها مشاهده کرد، تاریک روشنای صبح بود، از روبه‌رو هم سیاهی گروهی مشخص شد، توی دلم گفتم: «خدا کند عراقی‌ها باشند، دیگر از پیاده رفتن خسته شده بودیم، همین‌طور به سمت هم می‌رفتیم و سعی می‌کردیم همدیگر را شناسایی کنیم. سرستون ما با فریاد مدام از آنها می‌خواست خودشان را معرفی کنند، آنها هم مثل اینکه یک چیزهایی می‌گفتند ولی هنوز مفهوم نبود، یک‌دفعه یکی از بچه‌های سرستون بلند گفت: «این‌ها عربی حرف می‌زنند که صدای شلیک تیربار بلند شد. با موقعیت بهتر ما جبهه به سمت نخستین خاکریز بین ما و آنها پهن شد و آنها مجبور شدند با کمی عقب‌نشینی در یک سنگر نونی‌شکل کنار جاده پناه بگیرند، هم‌زمان سمت راست ما گروهان یک هم درگیر شده بود. هنوز چهره سیاه و موهای مجعدش رو به‌یاد داشتم، نبرد سنگینی شده بود، تانک‌های عراقی شدید ما را زیر آتش گرفته بودند، فاصله دو تا خط به 25 متر هم نمی‌رسید، سر بلند کردن از پشت خاکریز یعنی هدف قرار گرفتن، وجب به وجب از روی جاده، خط تیر رسامِ دوشکاهای روی تانک بود که می‌گذشت. سمت چپ ترکش‌گیر جاده، کسی نبود و احتمال این که از آنجا ما را دور بزنند زیاد بود ولی خیلی جرأت می‌خواست کسی از عرض جاده رد بشود و ببیند آن طرف چه خبر است، خلاصه چندتایی از بچه‌ها خودشان را رساندند بالای ترکش‌گیر و چه به‌موقع، درست زیر پای‌شان عراقی‌ها را دیدند که داشتند ما را دور می زدند اما چند تا نارنجک راه‌شان را بست و سعی کردند از سمت فشار بیاورند. در آن گیر و دار که کسی جرأت نمی‌کرد سر بلند کند، از بس با آرپی‌جی شلیک کرده بود، صدا را نمی‌شنید ولی آنقدر فاصله نزدیک بود که برای او که نخستین‌بار بود که می‌آمد جنگ، هدف قرار دادن تانک‌ها سخت بود و پرهیجان. از یک بریدگی تو خط دشمن دیدم بعثی‌ها دارند به سمت راست ما و طرف گروهان یک می‌روند تا شاید از آن طرف بتوانند خط ما رو بشکنند، نشستم پشت تیربار و شروع کردم همان بریدگی را هدف قرار دادن، یک لحظه دیدم آمده کنارم و دارد سریع نوار فشنگ‌های خالی‌شده رو پر می‌کند. معلوم بود عراقی‌ها از این که از آنجا دارند ضربه می‌خورند، کلافه شدند، یک لحظه حس کردم چیزی خورده به سر و صورتم، فکر کردم تک‌تیرانداز مرا هدف قرار داده، گرد و خاک‌ها کمی فرو نشسته بود، نگاهم به او افتاد، خون از رگ گردنش فوران می‌زد رو صورتم، نگاه ما کاملاً به هم گره خورده بود، آرام به خاکریز تکیه داد و با کلماتی بریده گفت: «اَشهدُ... آَن... لااِلهَ... اِلاالله ... اَش ... اَشهَدُ... اَنَ... مُحَمَداً... رَس... رَسُولُ‌الله... اَش... اَشهَدُ... اَن... عَلی... عَلیاً... وَلی... ولَی‌الله.» چشمانش باز بود و دهانش هم، و من می‌گریستم، جنازه‌اش همانجا ماند و من سرخی خون گردنش را نیز همراه با چهره سیاه و موهای مجعدش به‌خاطر سپردم، حتی نمی‌دانم نامش چیست؟ تنها نشانه‌هایش را برای ثبت یک شهید جامانده در معرکه به تعاون دادم.‏  انتهای پیام/86029/ب40



94/08/05 - 08:46





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن