واضح آرشیو وب فارسی:فارس: در لابلای تاریخ/26
احمدشاه مسعود به روایت همسرش- بخش پایانی
«صدیقه مسعود» همسر احمد شاه مسعود بعد از شهادت همسرش، در کتابی با عنوان «احمد شاه مسعود؛ روایت صدیقه مسعود» به تفصیل به شرح زندگی خود با مسعود پرداخت.
به گزارش خبرنگار سایت افغانستان خبرگزاری فارس، «صدیقه مسعود»، همسر احمد شاه مسعود بعد از شهادت همسرش، در کتابی با عنوان «احمد شاه مسعود؛ روایت صدیقه مسعود» به تفصیل به شرح زندگی خود با مسعود پرداخت. صدیقه که فرزند جنگ و زاده دره پنجشیر است، است، 17 سال داشت که کاملا محرمانه با فرمانده مسعود 34 ساله ازدواج کرد. در قسمتهای گذشته این مطلب به آشنایی احمد شاه مسعود با همسرش و چگونه خواستگاری و ازدواج وی اشاره شد. اینک در قسمت پایانی مطلب ادامه ماجرا از زبان همسر احمد شاه مسعود: گل بنفشه سفید روی موهایم زدند و شال سبز رنگ امید و خوشبختی را روی شانههایم انداختند. حالا من یک عروس واقعی شده بودم. امیر صاحب هم به کمک پدرم برای مراسم آماده میشد چون پدر و برادرش آنجا نبودند که به وی کمک کنند. لباس پوشیدن او هم مانند من مطابق عرف نبود: پیراهن سفید بلند گلدوزی، شلوار سفید و چپن سبز ابریشمی. تا امروز این قبا یکی از ارزشمندترین یادگاریهایی است که از عشق زندگیام نگه داشتم. بعد از ظهر همان روز مادرم مخفیانه اتاقی را که قرار بود از آن به بعد در آن زندگی کنم مرتب کرد، امیر صاحب به پدر و مادرم قول داده بود مرا به خانه دیگری نبرد. مادرم برای این که فضای آنجا را شادتر کند یک پارچه سبز رنگ بزرگ، روی دیوار گلی روبه روی جایی که در طول مراسم نشسته بودیم، پهن کرد. مادرم مرا که آرایش کرده و لباس پوشیده بودم، روی یک تشک سوزن دوزی شده رنگی که روی آن یک پارچه انداخته بودند، نشاند. همزمان در اتاق مجاور یک ملا، پدربزرگم، پدرم و یکی از پسر عموهایم با امیر صاحب غذای سادهای صرف کردند. عمویم هنوز با این ازدواج مخالف بود و عقیده خود را تغییر نداده بود. فاصله بین آمدن مسعود، عزیمت مجاهدین و تدارک مقدمات عروسی خیلی کوتاه بود. از نیمه شب گذشته بود که مراسم عقد ازدواج آغاز شد. در این مراسم از زن و مرد میپرسند که آیا یکدیگر را به همسری قبول دارند. در این مرحله نامزدها هنوز از یکدیگر جدا هستند و فردی از فامیل برای ارتباط بین آنان انتخاب میشود و از یکی به دیگری خبر میبرد. وقتی پسر عموی پدرم به طرفم خم شد زدم زیر گریه. به آرامی گفت: چرا گریه میکنی؟ تمام دخترهای جوان روی زمین دلشان میخواهد جای تو باشند. باید افتخار کنی که این مرد که با جسم و جانش برای ملتش میجنگد، تو را به همسری برگزیده است. چه شادی بالاتر از این که تو چه در زمین و چه در آسمان در کنار او زندگی خواهی کرد! تو امروز مایه افتخار و سعادت همه فامیل هستی. حرفهای تسکین بخش وی مرا آرام کرد. ناگهان امیر صاحب وارد اتاق شد و ترس بر من غالب شد. جرأت نکردم به او نگاه کنم و سرم را پایین نگه داشتم. وقتی سرم را بلند کردم، قلبم از تپش ایستاد. وی لباس کاملا سفیدی به تن کرده بود و چپن سبزش را روی شانههایش انداخته بود. بسیار جذاب شده بود. وقتی کنارم نشست فکر کردم دارم از هوش میروم. رسم است که عروس و داماد شربتی شیرین به نشانه خوشبختی مینوشند و بعد از آن در حالی که پارچهای روی سرشان نگه میدارند یکدیگر را در آینهای که درون پارچهای پیچیده شده و قبلا کسی خود را در آن ندیده است، نگاه میکنند. اما هیچ کدام از این رسوم در مورد ما اجرا نشد. مادربزرگم مثل همه عروسیها نقل به هوا پاشید، معمولا در این مواقع تعداد زیادی از بچهها، خنده کنان در جمع کردن نقلها از هم پیشی میگیرند اما آن شب فقط 2 تا از برادرانم بدون این که واقعا بدانند چه اتفاقی افتاده، نقلها را جمع کردند. هیچ کس به فکر عکس گرفتن نبود، همه فقط یک فکر در سر داشتند و آن این بود که قبل از متوجه شدن روسها، مراسم را تمام کنند. مردان اتاق را ترک کردند و من و شوهرم را با زنها تنها گذاشتند. طبق عرف، مراسم با رقص و موسیقی همراه است، که البته در مراسم ساده ما چنین چیزی وجود نداشت. بعد از آن هم مادر، عمه و مادربزرگم به نوبت برای خوابیدن اتاق را ترک کردند. من 17 سال داشتم و او 34 سال، ما زن و شوهر شدیم. برای اولین بار در زندگی خود در را در کنار مرد غریبهای مییافتم. روز دوازدهم یا چهاردهم برج بود و در آسمان قرص کامل ماه نمایان بود. ما در دره دور افتادهای، بدون رادیو و تلویزیون، اقامت داشتیم. من هیچ دوستی نداشتم و هیچ چیز از زندگی مشترک نمیدانستم. شوهرم از زمان نوجوانی مخفیانه زندگی میکرد و همه آنانی که برای دیدن وی به کوهستان میآمدند میدانند که در دنیای آن روز زنان یا غایب بودند و یا مخفی نگه داشته میشدند. خیلی کم اتفاق میافتاد که وی با یک پزشک یا یک روزنامه نگار زن خارجی دست بدهد. پس از این جهت مثل هم بودیم و همه چیز را با هم کشف کردیم و فهمیدیم. همه زنان متاهل میتوانند احساسات مرا در آن شب تصور کنند، اما آن لحظات باشکوه فقط خاص من بودند و به من تعلق داشتند. امروز هم همین خاطرات است که مرا قادر میسازد تا بدون او زندگی کنم. صبح وضو گرفتم، نماز خواندیم و چای را که برایمان آماده کرده بودند نوشیدیم سپس وی به طرف سنگر رفت تا به سربازان خود ملحق شود. انتهای پیام/
94/06/17 - 15:19
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 47]