واضح آرشیو وب فارسی:فارس: در لابلای تاریخ/24
احمد شاه مسعود به روایت همسرش-2
مادرم بی مقدمه گفت: موضوع این است که امیر صاحب تو را از ما خواستگاری کرده است؛ هیچ کس نمیتواند تصور کند که در آن لحظه بر من چه گذشت.
به گزارش خبرنگار سیات افغانستان خبرگزاری فارس، «صدیقه مسعود»، همسر احمد شاه مسعود بعد از شهادت همسرش، در کتابی با عنوان «احمد شاه مسعود؛ روایت صدیقه مسعود» به تفصیل به شرح زندگی خود با مسعود پرداخت. صدیقه مسعود که همسرش وی را «پری گل صدا» میزد، در دره پنجشیر به دنیا آمده و فرزند جنگ است. وی 17 سال داشت که به دلیل شرایط جنگی کاملا محرمانه با فرمانده مسعود 34 ساله ازدواج کرد. در بخش نخست این مطلب به چگونگی آشنایی احمد شاه مسعود با صدیقه و خواستگاری از وی اشاره شد. و اینک ادامه ماجرا از زبان همسر احمد شاه مسعود: مادرم بی مقدمه گفت: موضوع این است که امیر صاحب تو را از ما خواستگاری کرده است. هیچ کس نمیتواند تصور کند که در آن لحظه بر من چه گذشت، ذهن من خالی شده بود گویا از حال رفته بودم، میلرزیدم، گرمم بود، سردم بود، دلم میخواست بخندم، گریه کنم، دستهایم را به هم بزنم، بگریزم... دختر جوانی بیش نبودم که در یک خانه دور افتاده و در قلب منطقهای دور افتاده و در حال جنگ زندگی میکردم و حالا قهرمانی تمام و کمال و مرد اسطوره و مقتدری که همه دنیا دربارهاش صحبت میکردند از من خواستگاری کرده بود. پدرم به احمد شاه مسعود گفت: دخترم از اینکه خانواده شما را نمیشناسد نگران است. «به وی بگویید او با من ازدواج میکند نه با خانوادهام.» او تصمیم گرفت مستقیم با خود من صحبت کند. از وقتی پدر و مادرم با من صحبت کرده بودند. بسیار خوشحال بودم اما وزنم به شدت کاهش پیدا کرده بود. هزاران سوال در مغزم رژه میرفت. به یاد دارم وقتی پنهانی تماشایش میکردم، با خود گفتم: چه چهره جدی و غمگینی دارد. مادرم وقتی به من خبر داد که امیر صاحب میخواهد با من ملاقات داشته باشد وحشت زده شدم و تمام شب را نخوابیدم. در حالی که لباس سبز رنگی به تن داشتم وارد اتاق شدم... به او سلام کردم. با مهربانی و ملایمت فراوان گفت که چقدر از ازدواج با من خوشحال است و نباید ازدواج را به دختر تحمیل کرد. سپس ادامه داد: آیا میپذیری ازدواجمان به سادگی برگزار شود؟ من قادر نیستم مراسمی در شأن تو برگزار کنم و تو دلیلش را میدانی. در حالی که بازوی مادرم را فشار میدادم، آهسته گفتم با ازدواج محرمانه موافقم. یک روز صبح امیر صاحب از راه رسید و به طور غیرمترقبه دستور داد که همه مجاهدین به دره «استوی» عزیمت کنند. بعد از ظهر همان روز من در آشپزخانه مشغول درست کردن «قیماق چای»، نوشیدنی مورد علاقه امیر صاحب که مخلوطی از چای سبز و سرشیر است، بودم که مادرم وارد آشپزخانه شد و هیجان زده گفت: آب دستت است زمین بگذار. مادرم با دیدن حالت پرسشگر من ادامه داد: باید زودتر آماده شوی؛ امشب عروسی میکنی. در کشور ما ازدواج بزرگترین واقعه زندگی یک دختر جوان است. چندین روز متوالی، عروس لباسهایی را که یکی از یکی زیباتر است، به تن میکند و گل سرسبد مجالس و ضیافت شام و ناهار و جشنها است. روز قبل از مراسم حنابندان، همه زنان فامیل، همسایهها و دوستان عروس گرد وی جمع میشوند و چیزی میخورند و از هر دری سخن میگویند. در روز موعود، موهای عروس را آراسته و او را مثل یک ستاره سینما آرایش میکنند. شب هنگام، عروس خانم در میان ساز و آواز و موسیقی و ترانه و رقص، مانند یک ملکه در کنار داماد بر تخت مینشیند. حتی در روزهای جنگ هم، این مراسم به طور کامل برگزار میشد تا خاطرهای فراموش نشدنی باقی بماند و عروس خانم آن را در آینده برای بچه هایش تعریف کند. برای این مراسم شتاب زده که هم مرا غرق خوشبختی میکرد و هم مرا به وحشت میانداخت و برای جنگ، کودکی فنا شده و دنیای ناشناختهای که انتظارم را میکشید، گریه کردم. مادرم تسلیام داد و گفت: ناراحت نباش عزیزم، به محض اینکه کشور آزاد شود جشن مفصلی برایت خواهند گرفت، گریه نکن پری گل، تو نمیتوانی هم با یک مرد استثنایی ازدواج کنی و هم مراسم ازدواجی مثل همه داشته باشی. دختران شهرستانی قبل از ازدواج موهایشان را بلند نگه میدارند اما در روز ازدواج آن را کوتاه میکنند. امیر صاحب از این موضوع آگاهی داشت و از مادرم خواسته بود که این رسم را در مورد من اجرا نکند، زیرا شوهرم نمیخواست که برای مراسم تغییر چندانی بکنم. مادرم گفته بود برایم آرایشگر و لباس از شهر بیاورند. لباسهایم را که یک شلوار سفید رنگ و یک پیراهن پولک دار سفید بود، به تنم کردند. گل بنفشه سفید روی موهایم زدند و شال سبز رنگ امید و خوشبختی را روی شانههایم انداختند. حالا من یک عروس واقعی شده بودم. ادامه دارد... انتهای پیام/
94/06/16 - 12:50
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]