واضح آرشیو وب فارسی:فارس: در لابلای تاریخ/23
«احمد شاه مسعود» به روایت همسرش-1
همسر «احمد شاه مسعود» بعد از شهادت همسرش، در کتابی با عنوان «احمد شاه مسعود؛ روایت صدیقه مسعود» به تفصیل به شرح زندگی خود با این قهرمان ملی افغانستان پرداخته است.
به گزارش خبرنگار سایت افغانستان خبرگزاری فارس، 18 شهریور سالروز شهادت احمد شاه مسعود، فرمانده شجاع مجاهدین افغانستان است که در سال 1380 خورشیدی توسط 2 نفر از تروریستهای گروه القاعده در افغانستان به شهادت رسید. «صدیقه مسعود»، همسر «احمد شاه مسعود» بعد از شهادت همسرش، در کتابی با عنوان «احمد شاه مسعود؛ روایت صدیقه مسعود» به تفصیل به شرح زندگی خود با مسعود پرداخت. صدیقه مسعود که همسرش وی را «پری گل» صدا میزد، در دره پنجشیر به دنیا آمده و فرزند جنگ است. وی 17 سال داشت که به دلیل شرایط جنگی کاملا محرمانه با فرمانده مسعود 34 ساله ازدواج کرد. نتیجه این ازدواج 5 دختر و یک پسر است که حالا در کنار مادر خود زندگی میکنند. صدیقه، در بخشی از کتاب خاطرات خود، که مدتی قبل برای نخستین بار در ایران منتشر شد، چگونه آشنایی و ازدواج با فرمانده مسعود را بیان کرد. سایت افغانستان خبرگزاری فارس، بخشهایی از این خاطرات را با اندکی تلخیص در چند بخش از زبان همسر مسعود برای خوانندگان بازگو میکند: آن قدر دلم میخواهد در باره وی صحبت کنم که نمیدانم از کجا شروع کنم. این مرد خوش ذوق فرهیخته، شیفته شعر و ادبیات و تاریخ، این قهرمان جنگ بر ضد شوروی و مقاومت علیه طالبان که دختر ساده و بی تجربهای مثل من را که در آن زمان 17 ساله بودم به همسری گرفت و به او عشق ورزید. داعیه آن را ندارم که تاریخ بزرگ کشورم را روایت میکنم بلکه فقط میخواهم متواضعانه در جایگاه خود بمانم. همان جایگاهی را که در کنار همسرم داشتم. آنچه میخواهم تعریف کنم داستان یک عشق است و علاوه بر آن داستان زندگی خودم به عنوان یک افغانستانی دره پنجشیر که 24 سال جنگ را از نزدیک حس کرده است. چگونه با مسعود ازدواج کردم احمد شاه مسعود برای رفتن به خانه، باید از خانه ما عبور میکرد و ممکن است که همه فکر کنند که ما همیشه با هم رو به رو میشدیم. اما این طور نیست. هنگامی که وی وارد خانه ما و قسمت خودش میشد، افرادش از قبل ورود وی را اعلام میکردند، یا خودش ضربهای به در میزد و به ما فرصتی میداد تا خود را پنهان کنیم. از این رو بی آنکه هرگز با یکدیگر روبرو شویم، در کنار هم زندگی میکردیم... وی بزرگ شدن مرا ندید و هیچ وقت نشنیدم درباره من حرفی بزند. مثل تمام دختران هم سن و سالم عاشقانه وی را تحسین میکردم و هر از گاهی او را در حال مطالعه، راه رفتن و حرف زدن با سربازانش نگاه میکردم. احمد شاه مسعود همیشه برای جبران بی خوابیها در حالی که بازوان خود را روی صورت میگذاشت، در سایه درختی چند دقیقهای استراحت میکرد. یک روز بعد از ظهر جوانان مجاهد تحت امرش به گمان اینکه وی خوابیده است درباره من با هم صحبت میکردند. یکی از آنان گفته بود: میدانی که «خواجه تاجالدین» دختر بسیار زیبایی دارد؟ دیگری گفته بود: تو از کجا میدانی؟ «من وی را دیدهام.» «خوب به خواستگاریش برو! و گر نه قبل از تو خودم این کار را میکنم!» اولی وی را دست انداخت و گفت: «موفق باشی! دلم میخواهد آنجا باشم و عکسالعمل عمو تاجالدین را ببینم.» پدرم مردی خودرأی و کمی خونسرد بود. در نتیجه هیچ کدام از این 2 جوان جرئت اقدام به چنین کاری را نداشتند. اما آدم عاقلی توصیه کرد که امیر صاحب مسعود این کار به جای تو انجام دهد، وی نزد عمو تاجالدین از احترام خاصی برخوردار است. به این ترتیب مسعود از وجود من با خبر شد و خیلی هم طولش نداد و با شناختی که از خانواده من داشت خیلی خوب میدانست که من در چه شرایطی بزرگ شدهام. به همین جهت، چندین بار هنگام رفتن به اتاقش بدون اینکه در بزند وارد خانه شد، بایستی مرا زیبا دیده باشد، زیرا یک شب عزمش را جزم کرد و پدر و مادرم را نزد خود خواند و بدون هیچ مقدمهای خواسته خود را بیان کرد. پدرم گیج و مبهوت ابتدا لحظاتی طولانی ساکت ماند. وی نمیدانست چه بگوید و در نتیجه امیر صاحب احمد شاه مسعود هم نمیدانست چکار باید بکند. سپس پدرم شروع به صحبت کرد. این غیر ممکن است! وی خیلی جوان است و شما به زن پختهتری نیاز خواهید داشت تا در زندگی همدوش شما باشد. مسعود پاسخ داد: ابدا، بهترین راه کمک به من این است که همسر من نوع زندگی مرا بپذیرد. امتیاز بزرگ دختر شما این است که از قبل با زندگی من آشنا است بنابر این شگفت زده نخواهد شد. پدرم مدت طولانی در برابر درخواست وی ایستادگی کرد. در آخر مسعود گفت: حال فهمیدم، مخالفت شما برای این است که تصور میکنید من یکی از این روزها کشته خواهم شد و مسلماً دلتان نمیخواهد تا پایان عمر زندگی دخترتان را تامین کنید. پدرم آشفته حال و پریشان گفت: چطور میتوانید این حرف را بزنید! برای من سعادت بزرگی است که دخترم را به عقد شما در بیاورم، تنها میترسم که در حد مرد والا مقامی مثل شما نباشد، وی خیلی جوان است! مسعود در جنگ پیروزیهای پی در پی به دست میآورد و پدرم ته قلبش، تصمیمش را گرفته بود. چند روز بعد هنگامی که در باغ بودم، دیدم که مسعود از خانه خارج شد. والدینم مرا صدا زدند، لحن جدی آنان مرا به وحشت انداخت. وقتی وارد اتاق شدم، پدرم ناراحت از اتاق خارج شد. مادرم بی مقدمه گفت: موضوع این است که امیر صاحب تو را از ما خواستگاری کرده است. ادامه دارد .... انتهای پیام/
94/06/15 - 11:17
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 24]