تبلیغات
تبلیغات متنی
رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی
محبوبترینها
بررسی دلایل قانع کننده برای خرید صنایع دستی اصفهان
راه های جلوگیری از جریمه های قبض برق
آشنایی با سایت قو ایران بهترین سایت آگهی و تبلیغات در کشور
بهترین شرکتهای مهندسی در آلمان
صفر تا صد حق بیمه 1403! فرمول محاسبه حق بیمه
نقش هدایای سازمانی در افزایش انگیزه و تعهد کارکنان
کلینیک پروتز و ساخت اندام مصنوعی دکتر اجرائی
چگونه میتوانیم با ترانسفر وایز پول جابجا کنیم؟
بهترین مدلهای [صندلی گیمینگ] براساس نقد و بررسی کاربران
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1804129371
عملیات رمضان به روایت رجب دیناییان/۲ هر کاری میکردم گلوله شلیک نمیشد
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: عملیات رمضان به روایت رجب دیناییان/۲
هر کاری میکردم گلوله شلیک نمیشد
مشکلاتی تو عملیات رمضان داشتیم؛ از خرجش بود یا از چاشنیها، نمیدانم. گلوله شلیک نمیشد. از این طرف، گلولهها مشکل داشت؛ از آن طرف، تانکهای تی ۷۲ آورده بودند که اگر میزدی زیر برجک و آن شکافی که میچرخد، منفجر میشد.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، عملیات رمضان به تاریخ 22 تیر 1361 با هدف ورود رزمندگان ایرانی و به نوعی تعقیب متجاوز آغاز شد. این عملیات که با مشارکت ارتش و سپاه آغاز شد اگرچه نتوانست به اهداف مورد نظر خود دست پیدا کند اما نیروهای ما توانستند خسارت سنگینی را به عراق وارد کنند. آنچه در ادامه خواهید خواند خاطرات رجب دیناییان، فرمانده گردان قمر بنی هاشم(ع) دامغان است که از حضور در این عملیات میگوید: ***یک ماه تو خط بودیم. دو مرتبه برگشتیم به طرف سپنتا. اسرای عراقی را از سپنتا خارج کرده و برده بودند. دیگر خالی بود. لشکر 17 آمد آنجا را به عنوان عقبه گرفت. کارهای آموزشی شروع شد. یک مسئول آموزش داشتیم به نام جاسم عبدالله یا همچین چیزی. آموزشهای خیلی سختی میداد. میگفتند جاسم دیوانه است. همچین حالتی داشت؛ خشن و جدی. میگفتند افسر عراقی بوده که در شوروی سابق دوره دیده. حالا کجاست، نمیدانم. من دیگر ایشان را ندیدم. آموزشها سخت بود؛ آموزش شبانه، رزم شبانه. بالاسر سپنتا، زیر پای سوسنگرد، آموزش میدیدیم. مدتی آموزش دیدیم. دو مرتبه برگشتیم خط اولیه خودمان. یک مدت تو خط بودیم؛ که آماده شدیم برای عملیات رمضان. وقتی گروهان ما و دستهها مشخص شدند، به عنوان خطشکن مشخص شدیم. قرار بود اولین گروهانمان حرکت کند. من چون مسئول دسته اول بودم، اولین دسته حرکت میکردم. همین که رفتیم عقبتر از سپنتا، فرمانده گردان و آقای رضایی، معاون ایشان معرفی شدند. دستهها و گروهانها مشخص شدند تا برای عملیات آماده بشوند. همان شب که میخواستیم برای عملیات برویم، آقای گیلان به من گفت: برو پیش آقای محب. من رفتم. به اتفاق آقای محب رفتیم پیش آقای درویش. آقای محب، مرا اولین فرمانده دسته که میخواهد بزند به خط، معرفی کرد. آقای درویش یک سری توصیههای اولیه به من کرد. معنی حرفش این بود که میدانی شما اولین نفری هستی که میزنی به خط. گفت: بله. گفت: اگر دسته شما خوابید، تمام تیپ خوابیده است؛ یعنی شکست خوردن! اگر شما رد شدی از خط، بدان که تمام معبر تیپ باز میشه! من در جواب ایشان گفتم: من کارهای نیستم. آقا امام زمان(عج) خودش باز میکنه. توکلمان به امام زمان است! ده دقیقهای صحبت کردیم. از کنار ایشان بلند شدیم آمدیم به طرف گروهان. آماده شدیم برای عملیات. بچهها را آماده کردیم. شب، همانجا به ما غذا دادند. آقای حقیری، مسئول محور، توی اطلاعات عملیات بود و به شناسایی میرفت. ما را تا اول محور برد. وقتی رفتیم، دیدیم تخریبچیها دارند میدان مین را خنثی میکنند. یکی شبنماهایی سمت راست و چپ ما میزدند. شبنما تقریبا جهتش به طرف ایران بود. من شب عملیات، تو همان اول محور که میدان مین بود، نشسته بودم. دیدم بوی عطر و گلابی منطقه را فرا گرفت. همانطور که چهار دست و پایی میرفتم، با دو سه تا از بچههایی که دور و بر من بودند، شروع کردیم بو کشیدن. گفتم: چه بویی! عجب گلابی! آقای گیلان گفت: فلانی، چه کار میکنی؟ بلند شو. ایشان هم جلوی محور بود. گفت: رمز را گفتند؛ «یا مهدی(عج) ادرکنی». حرکت کن. من گفتم: یا امام زمان(عج)، خودت کمک کن! حرکت کردیم رفتیم جلوی محور. دو تا تخریبچی داخل میدان مین بودند تا مینها را خنثی کنند. یکی نفر هم جلوی معبر ایستاده بود تا کسی وارد نشود. رفتم جلو. گفت: میدان (مین) باز نشد. گفتم: رمز گفته شده و ما باید بریم! دیدم گوش نمیکند. خیلی محترمانه یقهاش را گرفتم، بلندش کردم، گذاشتمش کنار. گفت: تو بچههای مردم را میبری میکشی! گفتم: اول من خودم میروم. قصدم این بود که اگر رفتم روی مین، غلتی بخورم روی مین که دست کم چند تا مین را بتوانیم خنثی کنیم. شکر خدا، وقتی رفتم، هنوز این دو نفر تخریبچی، تو میدان، مینها را جمع میکردند. عبور کردم. آقای حسین شهادتی، پشت سر من بود. من رسیدم به سیم خاردار. هنوز عراقیها متوجه نشده بودند. سلاح را انداختم زیر سیم خاردار و خودم را کشیدم آن طرف. به بچهها گفتم: بیایید این طرف. همین که سیم خاردار را رها کردم و خودم را پرت کردم به طرف کانال. فاصله سیم خاردار تا کانال، یک متر بیشتر نبود. در همین لحظه دیدم تیربارچی رفت پشت تیربار و اولین رگبار را زد. من هم پشت سرش زدمش و «الله اکبر» را گفتم. گفتم: یکیتون بیاید سلاح را داشته باشد (نگه دارد) تا سیم بالا بایستد. به همین شکل، بچهها آمدند. شروع کردیم به پاکسازی و نارنجک انداختن. سمت راستمان، فکر کنم تیپ امام سجاد(ع) بود. عمل نکرده بودند. نتوانسته بودند خط را بشکنند و عراقیها متوجه شده بودند. (بچهها) تو معبر گیر کرده بودند. ما و دستهای که قرار بود که رد من بیایند و گروهانی که قرار بود پشت سر من بیایند، میبایست میرفتیم سمت راست، به طرف پاسگاه زید. پاسگاه زید، روبهروی ما بود. مأموریت دسته ما، به سمت راست بود. این دسته را هدایت کردیم و پاکسازی کردیم و عراقیها فرصت ندادیم که سازماندهی بشوند. آنها فرار میکردند. ما هم دنبالشان افتاده بودیم. تعقیبشان میکردیم تا رسیدیم به مقر تیپ زرهیشان. هفت هشت کیلومتر با سرعت رفتیم. وقتی بالاسر تانکها رسیدیم، دیدم هفت هشت نفر دور و بر من بیشتر نیستند؛ من جمله آقای اسحاق هراسانیان. ایشان الان تو تیپ 12 (حضرت قائم) است. فرهاد روشنایی (شهید) هم بود. یک بچه شمال که فکر میکنم اسمش دیوسالار بود؛ آرپیجیزن یا تیربارچی از شرکت ذوبآهن شرقی بود. فکر کنم حسنی (شهید) هم بود. وقتی رسیدیم روی آن مقر، دیدیم که دیگر هیچ چی نداریم. مهمات، چیزی نداشتیم. آمدیم بالاسر خاکریز تانکها. سی چهل تانک توی این محوطه بود و همه روشن و آماده. فقط اگر دو تا آرپیجی داشتیم، تمام تانکها را اسیر میکردیم (غنیمت میگرفتیم). وقتی دیدم وضعیت این طوری است، به بچهها گفتم: هیچ کاری نکنید؛ همین جا بشینید تا من برم مهمات و نیروی کمکی بیارم. به سرعت دویدم آمدم تا کمک بیاورم. به اخلاقی (شهید) برخورد کردم. ایشان هم سی چهل تا نیرو گرفته بود. به اخلاقی گفت: یک مقر تانک اینجاست. تانکها همانجا ماندهاند. فقط نیرو میخواهیم و مهمات. آن سی چهل نفر، یکی یک کیسه گونی به دوش داشتند که توش گلوله آرپیجی گذاشته بودند. درحالی که کیسهها روی کولشان بود، پشت سرم میدویدند تا آمدیم محل قبلی. دیدیم تانکی وجود ندارد؛ تانکها همه رفتهاند عقب. فقط بعضی نفرهایشان تو کانالها بودند. شروع کردیم سنگرها را پاکسازی کردن. در حین پاکسازی دیدم صدای آه و ناله میآید. نمیشد شب اسیر بگیریم. یک نارنجک انداختیم. دیدم صدای خیلی ضعیفی است. صبحش رفتم، دیدم یک بچه تو سنگر است. بچه را برای چی نگه داشته بودند، نمیدانم. تو سنگر دیگری خانمی کشته شده بود. تو یک سنگر دیدم یک کارتن بزرگ سیگار است. سه چهار تا از بچهها هم ریختند روی سیگارها. اوقاتم تلخ شد. چند تا لگد زدم به زیر کارتن سیگار و گفتم: خجالت نمیکشید؛ به جای این که برید دنبال پاکسازی، میرید دنبال سیگار؟! تشنهمان شده بود. دیگر داشت کلافهام میکرد. تابستان بود؛ یک قمقمه آب با آن وضع که چند کیلومتر بدوی این طرف و آن طرف، واقعا خیلی سخت بود. تو پوکههای برنجی تانک، آب بود. گفتم همین آب را میخورم. شروع کردم به خوردن. مثل آب حمام، جوش بود. همین آب جوش را خوردم. *به اسیری هم برخورد کردید؟ شب که اسیر نگرفتیم. صبح شد، گفتیم برویم و همدیگر را پیدا کنیم. نماز خواندیم. بچههایی که با من بودند، همدیگر را گم کرده بودند، همدیگر را گم کرده بودیم. هم آقای گیلان را گم کرده بودم، هم آقای خورزانی را. ارتباطی با گروهان نداشتم. برگشتیم افراد را جمع کردیم تا برویم راه را پیدا کنیم. وقتی برگشتم، اول محور که رسیدم، دیدم یک عراقی داخل سنگر دراز کشیده است. شاید یک تا دو سانت روی صورتش خاک بود. تکان نمیخورد. مثل یک جنازه افتاده بود. یک لحظه گفت: (مثل) زنده میماند؛ دارد نفس میکشد. رفتم یک لگد زدم رو پاش. یک مرتبه بلند شد و آمد بیرون. باهاش یک خرده عربی صحبت کردیم و یک خرده گیلکی. یکی از بچهها گفت: مگر این گیلکی حالیش میشه؟ گفتم: عربی بلدی؟ در همین لحظه، محب(شهید) آمد. تا مرا دید، بغل کرد و شروع کرد بوسیدن. گفت: دیشب کاری کردی که من افتخار میکنم. گفتم: من کاری نکردم؛ آقا امام زمان(عج) بود. واقعا هم کار آقا امام زمان(عج) بود که دسته را سالم بیاوریم از توی میدان مین؛ میدان مینی که هنوز باز نشده بود؛ بدون اینکه حتی یک نفر طوری بشود. گفتم: کاری نداری؟ گفت: شما اینجا باش؛ من ماشین میفرستم، بچهها را بفرستیم جلو. فکر کنم با موتور رفت. صبح بود. در دو طرف مثلثیها منتظر بودم تا ماشین بیاید و بچهها را بفرستیم به طرف جلو. در همین بین -خدا رحمت کند عباسی (شهید محمود) را- یک ایفای عراقی را که گرفته بود، آورد. بچههای دسته و گروهان خودمان را سوار کردیم توی ایفا. چند نفر هم جا مانده بودند. به ایفا گفتیم یک ماشین دیگر میفرستیم؛ شما حرکت کن! وقتی ایشان حرکت کرد، یک ماشین شربت آمده بود. فکر کنم تقریبا ساعت 10-11 (صبح) شده بود. سوار ماشین شربت شدم. یادم است روی تانکر نشسته بودم. حرکت کردیم و رسیدیم به پاسگاه زید. یک مقدار از پاسگاه زید رد شدیم. محب گفته بود از پاسگاه رد شدی، بپیچ سمت راست؛ میرسی به بچهها. آدرس را به من داده بود. در همین لحظه دیدم ماشین اشتباه رفت. به راننده تانکر گفت: آقا، گاز بده؛ این ماشین رفت داخل ماشین. دور بزن. نرو. الان همه اسیر میشن! هرچی این ماشین گازید، ایشان هم خدا رحمتش کند، پایش را گذاشته بود روی گاز ایفا و تند میرفت. رفت و رفت تا بین عراقیها رسید. عراقیها دیدند که این ماشین ایفا است؛ فکر کردند عراقی است. متوجه نشدند که ایرانی هستند. رفتند وارد مقری شدند که عراقیها جمع بودند. هاج و واج مانده بودند که چه کار کنند و چه کار نکنند. ایفا هم رسید آنجا؛ فهمید که اشتباه آمده. در همین حالت دور زد. دیگر نایستاد. رو ایفا چادر کشیده بودند. بچهها تو این گرد و خاک میخواستند بریزند پایین؛ که ماشین نایستاد و بچهها هم نریختند پایین. ما هم دویست سیصد متری آنها بودیم. گفتمش (راننده تانکر شربت): دیگه نمیخواد بری جلو. یک لحظه دیدم ماشین دور زد. وقتی با سرعت دور زد و گازش را گرفت رگباری هم بستند؛ اما به ماشین نخورد. ماشین تو گرد و خاک با سرعت آمد. من میگویم خودش معجزه الهی بود. تو گرد و خاک اصلا مشخص نمیشد که ماشین کجاست. تو همان سه راهی که میخواستیم بپیچیم سمت راست، پیچیدیم. وقتی رسیدیم تو همان پیچ، در را باز کردیم. دیدیم که همه حالت استفراغ دارند. تعدادی بیهوش شده و بیحال بودند. مثل توپ خورده بودند به کف و سقف چادر. همچین حالتی بود. یک خرده داد و بیداد کردیم و گفتیمش: تو بلد نبودی، چرا این کار را کردی؟ اینقدر چراغ دادم. اینقدر بوق زدم. شما چرا این کار را کردی؟ بچهها را پیاده کردیم. آقای خورزانی هم بود. شروع کردیم به سنگر درست کردن. دیدیم کیسه گونی خیلی کم است. وقتی بچهها را سوار میکردم، دیدم سه چهار عدل کیسه گونی، وسط راه است. این توی ذهنم بود. به آقای گیلان گفتم: من چند تا عدل کیسه گونی دیدم؛ برم بیارم. گفت: برو بیار. با یک تویوتا حرکت کردیم و رفتیم. دیدم سه عدل کیسه گونی است. آنها را انداختیم بالا و بلافاصله آوردیم. شروع کردیم به سنگر درست کردن. تا غروب آنجا بودیم. غروب، نماز را خواندیم. به ما گفتند: عقبنشینی کنید، بیایید توی خط، امتداد خط پاسگاه زد، آنجا مستقر بشوید. وقتی آمدیم پاسگاه زید قرار شد آن شب برگردیم باز همان خط اولیه گردان. پاسگاه زید که رسیدیم، دیدم بچهها دور خودشان میچرخند؛ میروند آن طرف، این طرف. به آقای گیلان گفتم: چه جوریه؟ گفت: راه را گم کردهاند. گفتم: من راه را بلدم. گفت: بلدی؟ گفتم: آره. با دو تا از بچههای اطلاعات، فکر کنم آقای حسن ادب و آقای حقیری، آمدیم طرف خط پیچ کوشک. وقتی برگشتند، من یک خرده مشکوک شدم. شک کردم. گفتم: نکند اینجا نباشد؛ برویم روی میدان مین و بچهها را ببریم؟ تا رسیدیم همان جایی که آن گونیها را دیدیم. چند تا دپوی خاک بود. فهمیدم همین جا است. دیگر دلم گرم شد که مسیر را درست آمده ایم. بلافاصله آمدیم تا اول میدان مین. آقای حسن ادب و یکی از بچهها گفت که دیگر من اینجا را بلدم. گفتم: بلدی، بفرما جلو! سمت راست مستقر شدیم. آن شب خوابیدیم. بلافاصله روزش باز آمدیم تو آن خط. چون خاکریز زده بودند، آمدیم توی آن خاکریز. شروع کردیم سنگر درست کردن. تقریبا سه چهار کیلومتر جلوتر مستقر شدیم. این مرحله اول عملیات رمضان بود. مرحله دوم عملیات رمضان با چقدر فاصله شروع شد؟ فکر کنم دو سه روز طول کشید تا آمده شدیم برای مرحله دوم. بچههای بسیج ادغام شده بودند با ارتش. نمیدانم مرحله دوم بود یا سوم؛ اما خوب میدانم که اول میدان مین، اول مثلثیها که رسیدیم، بچهها همه زمینگیر شده بودند. ما نیروی جلو بودیم. عقبتر که بودیم دیدیم که فقط آتش میریزند. یک خاکریز تقریبا صدمتری وجود داشت. یک خرده میرفتیم این ور خاکریز، یک خرده میرفتیم آن طرف خاکریز. میگفتند: سریع سنگر درست کنید. همان رملها را با دستمان پس میدادیم، میرفتیم داخل، توی زمین میخوابیدیم. فکر کنم ساعت 1-2 صبح بود. از ظهر، ما آنجا بودیم. فقط ارتش بود. هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم. یک تیپ نیرو داخل این یکصد متر خاکریز بود. تانک میآمد مستقیم میزد زیر این خاکریز. میرفتیم آن طرف، مستقیم میزد زیر آن. سه تا از بچههای غنیآباد خودمان، الماسی و مقدسیها، با گلوله مستقیم تانک به شهادت رسیدند. در این بین گفتند: عقبنشینی کنید. واقعاً حتی در عقبنشینی هم آقا امام زمان(عج) کمک کرد. یک بیامپی (نفربر)از بچههای اصفهان آمد شروع کرد دور زدن و یک دود زد تا بچهها معلوم نشوند. قبل از این قضایا، ما گفتیم:این جوری فایده نداره؛ بیاین حرکت کنیم، بریم عقب. آمدیم ایستگاه حسینیه؛ همان عقبه. بالاسر ایستگاه سازماندهی کردیم. دکتر گیلان صحبت کرد. آقای خورزانی هم صحبت کرد و گفت: هر کی توان و میل داره و میخواد عملیات شرکت کنه، بیاد این طرف! من بلند شدم، رفتم آن طرف. یک عده بچهها اعتراض کردند. گفتند: چرا این کار را کردی؟ گفتم: زوری که نیست. هر کی توان داره، قدرت داره، بیاد بره بجنگه. ما هم بریم بجنگیم. کسی را به زور که نیاوردهاند. آن چند نفری که یک مقدار سر و صدا کردند، نیامدند. سازماندهی شدیم. تقریباً دو دسته سازماندهی شدیم؛ یعنی دو تا سی نفر. فرمانده یک دسته، من شدم؛ یکی هم برادر عزیزمان آقای لطیفزاده. غروب، به طرف پاسگاه زید حرکت کردیم. باز آمدیم پاسگاه زید. آنجا با ارتش ادغام شدیم. قرار شد ارتش عملیات کند. ما هم پشتیبان آنها بودیم. دو سه کیلومتر آمدیم تا زید. یکی از بچهها ناخودآگاه آرپیجی شلیک کرد. آتش عقبهاش چند تا از بچهها را سوزاند. آه و ناله و گریه و زاری شروع شد. حرکت کردیم. تا خط، دو سه کیلومتر بود. اول میدان مین زمینگیر شدیم. وقتی زمینگیر شدیم، عراق شاید یکی دو ساعت آتش محکمی ریخت رو سرمان. بلند شدم دیدم نمیشود. رفتم پیش دکتر گیلان. گفتم: چرا اینجوریه؟ گفت: زمینگیر شده اند! گفتم: ما که زمینگیر نشدهایم. حرکت کن تا برویم! «الله اکبر» گفتم و به بچهها گفتم: حرکت کنید بیایید. دل به دریا زدیم و زدیم تو میدان مین. از میدان مین عبور کردیم. دیدم دو سه تا تانک، یک قسمتی را کامل زیر پوشش دارند و شلیک میکنند. همه بچهها را همان چند تانک با دوشکا و تیربارها که از روی آنها میزدند، زمینگیر کرده بودند. گفتم: یه مقدار سمت راست بیایید؛ یه مقدار سمت چپ برید. تعدادی از بچهها، رد من آمدند. تاریک هم بود. البته صدا میکردیم. صدای ما را هم میشناختند. خلاصه، با این بچههایی که تو دسته ما بودند، از سمت راست رفتیم به طرف پنجضلعی چهارم. رفتیم تو پنج ضلعی چهارم مستقر شدیم. من دیدم سه تا تانک هنوز دارند شلیک میکنند. آن بچههایی را که از آن طرف رفته بودند، میزدند. گفتم: چند نفر بلند شن، بیان. یک آرپیجیزن بیاد. من با اصغر امانی و حاج عباس خادمیان و اصغر بیناییان و حسن حسنی حرکت کردم به طرف این تانکها. آمدیم نزدیک تانکها. صدمتری تانکها که رسیدیم، به حاج عباس خادمیان گفتم: شلیک کن! حاج عباس، آرپیجیزن بود. اصغر امانی، کمکش بود. شلیک کرد. آرپیجی اول به تانک نخورد. مشکلاتی تو عملیات رمضان داشتیم؛ از خرجش بود یا از چاشنیها، نمیدانم. گلوله شلیک نمیشد. از این طرف، گلولهها مشکل داشت؛ از آن طرف، تانکهای تی 72 آورده بودند که اگر میزدی زیر برجک و آن شکافی که میچرخد، منفجر میشد. اگر آنجا نمیخورد و از بغل میخورد، کمانه میکرد و در میرفت. وقتی دیدم شلیک نشد، دویدم. یک نارنجک تو دستم بود. رفتم سراغ یک بیامپی فرماندهیشان. همین اول، یک خاکریز کوچکی بود. سی چهل متر بیشتر نبود. سه تا تانک به ردیف گذاشته بودند. اولش همین بیامپی فرماندهی و مخابراتشان بود. دیدم درش باز است. نارنجک پرت کردم؛ منفجر شد. رفتم طرف دومی هم یک نارنجک انداختم. در همین حال حاج عباس شلیک کرد. خورد به تانک و گرد و خاکی بلند شد. همان لحظه، منور هم روشن شد. دیدم هفت هشت نفر روی تانک سوم ایستادهاند. همان لحظه، یک رگبار گرفتند. یک تیر خورد توی پای من. یک تیر هم خورد به پای اصغر. گفتم: من خوردم. ایشان هم گفت: من هم خوردم. همان جایی که نارنجک انداخته بودم و تانک منفجر شده بود، تیر خوردیم. همانجا افتادیم. (دیدیم) کسی هم نیست که ما را عقب ببرد؛ حرکت بدهد. ترکشهای تانک که منفجر میشد، میآمد میخورد به ما. به اصغر بیناییان گفتم: منو بکش یک خرده عقبتر تا دستکم از این ترکشها محفوظ باشیم. ایشان زیر بال ما را گرفت و کشید پشت همان تانک. ناگفته نماند من تو آن بیامپی اولین باری بود که میدیدم انسانی آتش گرفته و میسوزد. تو آن بیامپی اولی که نارنجک انداختم، دیدم یک نفر دارد میسوزد. پاهاش هم میسوخت؛ رنگ آبی خیلی زیبا. چند لحظه سوختن این را نگاه کردم. بعد از مجروح شدن، خودتان و همراهانتان چطور به عقب آمدید؟ ما را به جای تانک کشیدند. اصغر را هم آوردند آنجا. گفتم: برید آمبولانس بیارید. آقای اصغر بیناییان رفت دنبال آمبولانس. خبری نشد. آقای حسن حسنی هم رفت آمبولانس بیاورد؛ خبری نشد. صبح شد. دیگر فهمیدم که عملیات قفل کرده. به اصغر امانی گفتم: اگر ما بخواهیم اینجا باشیم، یا کشته میشیم یا اسیر؛ پس حرکت کنیم. حال ایشان یک خرده بهتر بود؛ چون تو استخوان من خورده بود و حال من خیلی بدتر بود. هوا روشن شد. گفتیم چهار دست و پا بیاییم عقب. از آمبولانس و امدادگر هم خبری نبود. پس شروع کردیم آمدیم عقب. شاید پانصد ششصد متر آمدیم عقبتر. دیدم یک ایرانی آنجا پیدا شد. بچه اصفهان بود. ایشان ده بیست متری ما را کول کرد تا رسیدیم به چند تا عراقی. گفتیم: تو این عراقیها را بگیر ببر. ما داخل سنگری که آنها کنده بودند، رفتیم. من حالم طوری بود که از بس خون رفته بود، دیگر چشمهایم جایی را نمیدید. دراز کشیدم. فقط پایم را با یک چفیه بسته بودم. پایم تیر تیربار خورده بود که اینقدر (قندان را بلند میکند) گوشت را کنده بود. الان هم آثارش تو پایم است. الان هم گود است. خلاصه دیدم یک موتوری دارد میرود آن سمت. به اصغر گفتم: این موتوری احتمال داره سراغ ما بره. فقط بلند شو یه دست تکان بده. بلند شد، شروع کرد به دست تکان دادن که بیایند. آنها هم رفتند جای ما، دیدند کسی نیست. بعد دست تکان دادن اصغر را دیدند. موتوری آمد. دیدیم آقای حقیری است. ناگفته نماند که من حتی داخل سنگر هم که نشسته بودم، می دانستم الان است که عراقیها سروکلهشان پیدا بشود. کمی قبل از این ماجرا، آقای اصغر امانی، آن طرف سنگر نشسته بود؛ من هم این طرف سنگر. ناخودآگاه دستش رفت رو ماشه. تیر شلیک شد. از بیخ گوشم رد شد. حتی اینجاها را (به لاله گوشش اشاره میکند) سوزانده بود. احساس کردم گوشم سوخت. خورد بغل سنگرمان. گفتم: خدا لعنتت نکنه! داشتی منو میکشتی! عراقیها منو نکشتند؛ تو داشتی منو میکشتی! خودش هم هول شده بود. اصلاً نمیدانست چه کار کند. در همین بین، موتوری آمد. آقای حقیری و آقای حسنی آمدند. بلافاصله من را انداختند روی موتور و بردند عقبتر؛ تا اول میدان مین که زمینگیر شده بودیم. دو تا آمبولانس آنجا بود. مرا داخل یک آمبولانس گذاشتند. چند تا مجروح عراقی را هم گذاشتند داخل آن یکی. آقای حسن حسنی هم که بچه محل ماست، بچه کلاته، شروع کرد با اینها داد و بیداد کردن و فحش دادن و سر و صدا کردن. گفتم: چه کار داری؟ خودشان زخمیاند. هی اشاره میکرد، میگفت: نگاه کنید ببینید چه کار کردهاید! آقای حقیری با آن آمبولانس برگشت تا چند مجروح از جمله آقای لطیفزاده را که افتاده بود آنجا، بیاورد. ایشان را با چند مجروح دیگر میاندازد توی آمبولانس. آقای امانی را هم سوار موتور میکند میآورد عقب. از آنجا ما را فرستادند اهواز و شب هم فرستادند مشهد. تو بیمارستان مشهد بستری شدیم. تو بیمارستان امام رضای مشهد بستری بودم. بستگان متوجه شدند که مجروح شدهام. بابام و عموهام آمدند مشهد. هفت هشت روزی از عملیات گذشته بود. بچهها از منطقه آمده بودند کلاته. بابام میگفت: من رفتم پیش بچهها و گفتم فلانی کجاست. گفتند: ایشان فرمانده بود؛ میخواست تجهیزات و وسایل را تحویل بدهد. میآید تا اینکه یکی از بچهها بهش میگوید ایشان مجروح شده. فردا صبحش میرود سپاه و آدرس میگیرد و بلافاصله میآیند طرف مشهد، ملاقات من. بعد از بیمارستان به کلاته آمدید؟ بله. وقتی از آنجا برگشتیم، مادرم، یک پسرم و یک داداشم که الان طلبه هست و بچه بود، تو ییلاق بودند. چون پدرم عشایر بود، تابستانها تقریبا ییلاق بودیم. یک نفر میرود آنجا به مادرم میگوید و آنها هم صبح حرکت میکنند. مادر خانمم که عمهام می شود به اتفاق مادرم تقریبا بیست کیلومتر راه را شب پیاده با این دو بچه میآیند. شمال کلاته، روستایی داریم به نام نمکه. یکی از بستگان که پدر شهید هم است؛ حاج یوسف بیناییان -خدا بیامرزدش. مرحوم شد- تو روستا با آنها برخورد میکند. میپرسد: کجا میرین؟ چی شده؟ میگویند: فلانی مجروح شده؛ داریم میریم ببینیمش. ایشان الاغی داشت؛ بچهها را سوار میکند و میفرستدشان کلاته. پایان *پاسداشت سی و سومین سالگرد «عملیات رمضان» در خبرگزاری فارس/31 انتهای پیام/ب
94/04/20 - 13:15
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 76]
صفحات پیشنهادی
عملیات رمضان به روایت رجب دیناییان/1 خدا را شکر که تو آیتالله نشدهای!
عملیات رمضان به روایت رجب دیناییان 1خدا را شکر که تو آیتالله نشدهای یک روز آقای عبیری آمد و گفت بیاییم روزه بگیریم گفتم برای چی روزه بگیریم گفت ما به یاد روزهدارها باشیم و روزه بگیریم گفتم خدا را شکر که تو آیتالله نشدهای اگر مرجع تقلید میشدی همه مردم را میکشتی بهروایت یک عکاس از شهادت سقای عملیات رمضان+عکس
روایت یک عکاس از شهادت سقای عملیات رمضان عکسامیرعلی جوادیان از عکاسان جنگ میگوید در چشم به هم زدنی بالگرد عراقی بالای سر ما آمد و آتش ریخت در همین حمله هشت نفر از رزمندهها شهید شدند که یکی از آنها با موتور سیکلت در حال آبرسانی به نیروها بود به گزارش خبرنگار هنرهای تجسمی خبرروایت همت از عملیات رمضان/3 چه کسانی بعد از مرحله سوم «رمضان» اعتراض کردند؟
روایت همت از عملیات رمضان 3چه کسانی بعد از مرحله سوم رمضان اعتراض کردند در میدان جنگ هم با توجه به همهی بدبختیها گرمای هوا سختیهای آن زخمی و شهید شدن و همهی معضلات قابل پیشبینی آن انسان باید پیشبینی یک چیز دیگر را هم بکند و آن این است که ببینید تا چه اندازه خودش را مهیاروایتی از شهادت یک سقا در عملیات رمضان +عکس
روایتی از امیرعلی جوادیان روایتی از شهادت یک سقا در عملیات رمضان عکس امیرعلی جوادیان از جمله عکاسانی است که طی جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران در عملیاتهای متعددی حضور پیدا کرد کتاب عکس قابهای ماندگار هم گوشهای از این رویدادها را به نمایش گذاشته است به گزارش سرویسطراح ریزی عملیات رمضان به روایت محسن رضایی: درخواستی که امام خمینی(ره) به آن «نه» گفتند
طراح ریزی عملیات رمضان به روایت محسن رضایی درخواستی که امام خمینی ره به آن نه گفتندحدود اردیبهشت سال 1361 خدمت امام رسیدیم و گفتیم که به منظور تأمین کامل امنیت کشور و دفع متجاوز باید علاوه بر آزادسازی مناطق و شهرهای اشغالی به خاک عراق نیز وارد شویم ولی امام فرمودند "نهعملیات رمضان به روایت علی نیکو گفتار دستپاچه نشوید امشب عملیات نیست
عملیات رمضان به روایت علی نیکو گفتاردستپاچه نشوید امشب عملیات نیستعصر روز سهشنبه 29 تیرماه 1361 اتوبوسهای واحد ترابری سنگین سپاه منطقه 8 خوزستان آمدند و ما بچههای گردانمان را از مدرسهای که در آن مستقر بودند سوار اتوبوسها کردیم و عازم خط شدیم به گزارش گروه حماسه و مقاومتعملیات «رمضان» به روایت حسن رحیم پور ازغدی: آن منطقه یک راز نظامی بود/قمقمههایی که مثل ما تشنه بودن
عملیات رمضان به روایت حسن رحیم پور ازغدی آن منطقه یک راز نظامی بود قمقمههایی که مثل ما تشنه بودندکسی جواب سوال ما را که عملیات چطور بوده پیشروی تا کجاست و چقدر مجروح دادیم را نداد و ما را در خماری گذاشتند چرا که منطقه منطقه نظامی بود و هرگونه اطلاعاتی گرچه ما از روی کنجکاویروایت همت از عملیات رمضان/4 سفارشی که حاج احمد به نجارهای سوری داد
روایت همت از عملیات رمضان 4سفارشی که حاج احمد به نجارهای سوری دادحاج احمد و من گفتیم ما بچههایمان را میفرستیم روی کوههای شما تا سنگ بردارند و از آن بالا توی سر اسرائیل بکوبند اگر از این میترسید که بچههای ما روحیه عملیات را ندارند بروید از صنف نجارهای بازارتان سؤال کنیدعملیات رمضان به روایت شهید احد محرمی علافی/1 آقایان اشکم را در آوردند
عملیات رمضان به روایت شهید احد محرمی علافی 1آقایان اشکم را در آوردنددر همان حال که من داشتم گریه میکردم و حرف میزدم آقا مهدی سرش را انداخته بود پایین و حرفی نمیزد حرفم که تمام شد سری تکان داد و نفس حبس شدهاش را فوت کرد هوا و دستی به شانهام زد و دلداریام داد به گزارش گروهعملیات «رمضان» به روایت رحیمپور ازغدی
عملیات رمضان به روایت رحیمپور ازغدی کسی جواب سوال ما را که عملیات چطور بوده پیشروی تا کجاست و چقدر مجروح دادیم را نداد و ما را در خماری گذاشتند چرا که منطقه منطقه نظامی بود و هرگونه اطلاعاتی گرچه ما از روی کنجکاوی میپرسیدیم اما یک راز نظامی محسوب میشد به گزارش فرهنگ نیبه روایت شهید صیاد شیرازی: چرا عملیات رمضان موفق نبود؟
به روایت شهید صیاد شیرازی چرا عملیات رمضان موفق نبود صیاد میگوید حالت غرور به وجود آمده بود و البته یک مقدار هم ارتش و سپاه به طرف خود محوری رفتند یعنی ارتش برای خودش میگفت من هستم و سپاه برای خودش میگفت من هستم این دو تا من نمیگنجید به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزارتصمیم دولت برای کاهش ساعت کاری کارمندان در نوزدهم ماه رمضان
تصمیم دولت برای کاهش ساعت کاری کارمندان در نوزدهم ماه رمضان تهران- ایرنا- با تصمیم هیات وزیران ساعت کاری کلیه وزارتخانه ها سازمانها شرکت ها و موسسات دولتی در سراسر کشور فردا دوشنبه 15 تیرماه با 2 ساعت تاخیر آغاز می شود به گزارش ایرنا پانزدهم تیرماه مصادف با روز نوزدهم ماهمرگ جوان تاجیک بر اثر شلیک گلوله مرزبانان قرقیزستان
مرگ جوان تاجیک بر اثر شلیک گلوله مرزبانان قرقیزستانمنابع خبری از کشته شدن یک جوان 18 ساله تاجیک بر اثر شلیک گلوله مرزبانان قرقیز در روستای چارکوه ناحیه اسفره خبر دادند به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس در دوشنبه به نقل از خبرگزاری «تاج نیوز» بر اثر شلیک گلوله مرزباکاریکاتور؛ رمضان خونین داعش
کاریکاتور رمضان خونین داعش شناسهٔ خبر 2852169 - یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴ - ۱۶ ۰۸ مجله مهر > کاریکاتور کاریکاتوریست ها امروز به موضوعات پیرامون نشست مشترک چین و اتحادیه اروپا فلسطین اشغالی تمرکز رسانه های جهان بر موضوعات حاشیه ای و انتخابات یونان پرداختند لی کیانگ نخست وزیر چیبه روایت سردار جعفر مظاهری/2 حاج قاسم با یک جمله وضعیت عملیات را به خوبی مشخص کرد
به روایت سردار جعفر مظاهری 2حاج قاسم با یک جمله وضعیت عملیات را به خوبی مشخص کردقاسم سلیمانی سراسیمه جلو آمد پس از خوشآمد گویی با دست میدان کمین را نشانم داد و گفت بعد از عبور از میدان مین به دژ عراق میرسید پس از آنجا به سمت شمال حرکت میکنید به گزارش گروه حماسه و مقاومتبر اثر بیاحتیاطی رخ داد مرگ یک سرباز در زندان پاوه با شلیک گلوله
بر اثر بیاحتیاطی رخ دادمرگ یک سرباز در زندان پاوه با شلیک گلولهجانشین فرماندهی انتظامی استان کرمانشاه از کشته شدن یک سرباز در زندان پاوه بر اثر بی احتیاطی همخدمتی خود با شلیک گلوله خبر داد کیومرث عزیزی امروز در گفتوگو با خبرنگار فارس در کرمانشاه اظهار کرد یک سرباز در اگرامیداشت عملیات رمضان + ویدئو
گرامیداشت عملیات رمضان ویدئو دانلود رزمندگان جبهه های حق علیه باطل در ماه مبارک رمضان سال ۶۱ و در گرمای ۵۰ درجه عملیات بزرگ رمضان را در چندین مرحله با موفقیت به ثمر رساندند لینک را کپی کنید سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴ - ۱۵ ۱۰-
گوناگون
پربازدیدترینها