محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1844869848
عملیات «رمضان» به روایت رحیمپور ازغدی
واضح آرشیو وب فارسی:فرهنگ نیوز:
عملیات «رمضان» به روایت رحیمپور ازغدی کسی جواب سوال ما را که عملیات چطور بوده؟ پیشروی تا کجاست؟ و چقدر مجروح دادیم؟ را نداد و ما را در خماری گذاشتند چرا که منطقه، منطقه نظامی بود و هرگونه اطلاعاتی گرچه ما از روی کنجکاوی میپرسیدیم، اما یک راز نظامی محسوب میشد.
به گزارش فرهنگ نیوز، فصل تابستان که میشود گرما بر زمین غالب شده و نیاز به آب بیشتر خودش را در وجود هر انسانی نمایان میکند. حال فکرش را بکنید در میان این همه گرما بخواهی در میدان آتش هم در نبردی سخت با دشمن بعثی بجنگی.
عملیات رمضان از بسیاری جهات دارای ویژگیهایی منحصر به فرد بوده است. مثلا اینکه اولین عملیاتی است که رزمندگان اسلام با رخصت حضرت امام خمینی(ره) تصمیم به عملیات می گیرند آن هم در خاک عراق.
این عملیات در اوج گرمای خوزستان و در یک تابستان طاقت فرسا آغاز میشود و از این رو رزمندگان بسیار تحت فشار بودند. حسن رحیم پور ازغدی که در تیپ 21 امام رضا به عنوان امدادگر بسیجی بوده و اکنون از استادان برجسته دانشگاه است در خاطره ای با عنوان «قمقمه های تشنه» آن روزها را این گونه روایت میکند:
***
24 تیرماه 1361 بود، روز قبل «عملیات رمضان» در منطقه تازه پس گرفته شده خرمشهر به طرف بصره شروع شده بود، بچهها با آزادسازی خرمشهر شیر شده و با نیروی بیشتری عملیات رمضان را آغاز کرده بودند. من با گروه بهداری در اهواز بودیم که از شروع عملیات باخبر شدیم.
کارم امدادگری و انتقال مجروح به پشت جبهه بود، صبح پس از خوردن سحری یکی از پزشکیارها که بیش از 30 سال نداشت و از بقیه ما پخته تر بود گفت: بچهها حتماً قمقمههای تان را پر از آب کنید و برای افطار هم غذای کافی بردارید، امروز روز سختی در پیش داریم، توی این هوای گرم و دم کرده باید به کمک مجروحینی برویم که اگر خونریزی کرده باشند، بسیار تشنهاند.
قمقمه ام را پر از آب کردم و دو بسته کوچک که یکی نخودچی و کشمش بود و یکی دو تا نان محلی، توی کوله پشتی کمکهای اولیه کنار باند و بتادین و سرم شستشو و دیگر وسایل گذاشتم و خیلی زود ماشینهای استتار شده با گل، آماده رفتن بودند و من هم کنار دیگر امدادگران راهی شدم.
لندکروزی که با سرعت زیاد به طرف خط میرفت من و 5 نفر دیگر را به زور جا داده بود که به هم چسبیده، چشم به جاده داشتیم. خورشید طلوع کرد و از همان وقت گرمای فراوان داخل ماشین شد. روزهای قبل که در بهداری بودیم گرچه روز بلند بود اما جایمان کنار کولر گازی خنک بود و تا افطار تشنگی چندان آزارمان نمیداد. اما دم دمای افطار به فکر رزمندههایی بودیم که با زبان روزه در سنگرهایشان جواب گلولههای صدام را میدادند و تک و توک که مجروح میشدند و به بهداری میآمدند فقط آب میخواستند و گاهی پس از افطار تا حد دل درد و ورم کردن معده آب مینوشیدند.
به طرف خرمشهر میرفتیم، دو نفر از امدادگرهای هم سفر در مورد آزادسازی خرمشهر حرف میزدند که وجب به وجب شهر از مجروح و یا پیکر شهدا پوشیده شده بود. با نزدیک شدن به خرمشهر و روشن شدن هوا کم کم از رو به رو آمبولانسها و ماشین های گل اندود شده را میدیدیم که با سرعت زیاد میآیند و پیدا بود که مجروحین بدحالی دارند و میخواهند اولین بیمارستان صحرایی برسانند.
سروصدای توپخانه و ضد هواییهای خودی و آمد و شد فراوان، رسیدن ما را به خط مقدم خبر داد؛ جایی که پست بازرسی بود. خیلی زود با دیدن کارت شناسایی و برگهی ماموریت اجازه عبور به ما دادند و کسی جواب سوال ما را که عملیات چطور بوده؟ پیشروی تا کجاست؟ و چقدر مجروح دادیم؟ را نداد و ما را در خماری گذاشتند. چرا که منطقه، منطقه نظامی بود و هرگونه اطلاعاتی گرچه ما از روی کنجکاوی میپرسیدیم، اما یک راز نظامی محسوب میشد.
آشنایی زیادی با منطقه نداشتیم، دیگر همراهانم هم چندان از من آگاهتر نبودند، آخر ما دو سه ماه آموزش امدادگری و کمکهای اولیه دیده بودیم. اما عملیات الی بیت المقدس و آزادی خرمشهر کولهباری از تجربه روی دوشمان گذاشته بود که چطور زیر آتش دشمن سینه خیز رفته و به مجروح برسیم و بدون ترس، اول محل خونریزی را پانسمان کرده و یا دست و پای شکسته را «آتل» بگیریم و سپس به مجروح کمک کنیم و او را از منطقه دور کرده و به پشت خط و اولین پست بهداری یا بیمارستان صحرایی برسانیم. حالا میدانستم که هر مجروح در هر منطقه یک موضوع درمانی جداست و این دیدن با شنیدنهای کلاس آموزش امدادگری زمین تا آسمان فرق دارد و هرچه از وحشت، سختی کار، نگرانی از حال مجروح در حالی که ناله میکند و دعا میخواند و یا دشنام میدهد، بگویم کم گفته ام، بسیاری از جزئیات آن روزهای امدادگری هست که ما برای همیشه در سینه ام نگه داشتهام.
دومین گلوله توپی که نزدیک ما روی زمین نشست و خاک و شن به آسمان بلند کرد، راننده زد روی ترمز و نیمه ترسیده و نیمه نگران از متلاشی شدن ماشین و کشته شدن ما با لهجه مشهدی گفت: دیگه جلوتر رفتن خطاست. ببینید اون چادر فرماندهیست و با انگشت افق را به ما نشان داد که یک کپه خاک و یک پرچم به سختی دیده میشد.
پیاده شدیم و هر کدام کوله پشتی امدادمان راه به دوش کشیده و به طرفی که راننده نشان داده بود حرکت کردیم. راننده هم با یک بوق زدن آخرین خداحافظی اش را به ما کرد و دور زد و رفت. تا چشم کار میکرد دشت بود و خاک و گله به گله بوتهی گیاهی خشکیده و داغ و خاکی که گرما از همه جایش حس میشد. از دور و نزدیک صدای توپخانه و گاه پرواز هواپیمایی در سمت چپ و رگبار ضد هوایی که پدافند میکرد، میآمد. وحشتی آرام آرام بر دل مینشست که به خط نزدیک میشویم.
حدود ظهر به سنگر فرماندهی رسیدیم و ناگفته و مشخص بود که تکلیف چیست. همه در هم میلولیدند و گروهی مجروح با سرو دست پاند پیچی شده در انتظار کسب تکلیف بودند که به پشت خط برگردند و یا به خط اعزام شوند.
فرمانده حدود 40 سال داشت، با قدی نسبتاً کوتاه و ریشی انبوه و سیاه که همانند دیگران لباس خاکی رنگ بسیجی پوشیده بود و یک چفیه هم دور گردنش انداخته بود. گهگاه با گوشه آن عرق از سر و صورت و پیشانیاش میسترد و بین بچهها میگشت و به هر کس دستوری میداد. یک موتورسیکلت سوار که یک آرپی جی زن ترکش نشسته بود از فرمانده گلوله میخواست و فرمانده گفت که بیسیم زدهاند الان ماشین مهمات میرسد و آن ها باید صبر کنند. بعد از آن آرپیجی زنها نوبت ما بود که تا فهمید امدادگر هستیم با دست غرب را نشانمان داد و گفت: دست علی به همراهتان اون خاکریز عراقیهاست که ما امروز گرفتهایم، پشت اون عراقیها هستند و این طرف از اون بالا - شمال را نشان میداد - تا اون - پایین - به جنوب اشاره میکرد- بچهها زیر آتش عراقیها از صبح گیر کردهاند و تعداد زیادیشان هم مجروح هستند، برید تا اون جا که میتونید سروسامون بدید و یک پانسمانی، آتلی چیزی ببندید و برسونیدشون پشت خط، ما هم با کمک توپخانه و از بالا و پایین، سر عراقیها رو گرم میکنیم. اگر برانکارد هم خواستید توی او چادر هست. و چادر خودش را نشان داد به راه افتادیم یکی از همراهانم پرسید: السمت چیه؟ خودم را معرفی کردم، گفت اسم منم «فرامرزه بیا من و تو یک برانکارد برداریم. بدون حرف به دنبال فرامرز حرکت کردم و یک برانکارد که خاک آلود و گوشهاش خونی بود برداشتیم و دوان دوان حرکت کردیم، فرامرز میرفت و من هم پشت سرش.
از هر طرف گرما و حرارت زیاد به سراپایمان می تابید، زمین خشک بود و از جای پای فرامرز که قدمی بلندتر از من داشت خاک به هوا برمیخاست.
با صدای یک گلوله توپ فرامرز خودش را روی زمین انداخت و با فریاد به من هم گفت: بخواب روی زمین و همزمان با خوابیدن با صورت و کف دست لرزش زمین و خاک داغ را حس کردم و گرد و خاک گلوله توپی که حدود 7-8 متری ما افتاده بود، بر سر و روی هر دوی ما نشست. منگ و گیج و بی حرکت روی زمین دراز کشیده بودیم. پس از یکی دو دقیقه که گرد و خاک فروکش کرد، گفتم: فرامرز ... تو خوبی؟ فرامرز هم مثل من با صدای لرزان گفت: آره تو چطور ... زخمی نشدی؟ جواب دادم: نه به موقع خودمان را روی زمین انداختیم، خدا را شکر بریم؟ گفت: آره بریم، مثل این که ما رو دیدهاند، باید خیلی مواظب باشیم. بلند شدیم و این بار سرعت بیشتری شروع به دویدن کردیم. به نزدیک خاکریز که رسیدیم باز یک گلوله توپ دیگر سفیر کشان نزدیک مان به زمین نشست و مثل حرکت قبل ا ما این بار وقتی سربلند کردم و فرامرز را که با صدای لرزان میپرسید: چطوری اخوی؟ دیدم، تمام صورتش همرنگ خاک شده بود و خاک نرمی که بر سر و ابرویش نشسته بود، چشمگیری بود و میان چشمهایش سفیدی آنها چشمگیرتر بود.
من هم سنگینی گرد و خاک را روی پوست صورتم حس میکردم و یک سنگ ریزه موقع پلک زدن وارد چشم راستم شد. بلافاصله اشکم سرازیر شد و هر چه دست کشیده و یا پلک زدم گرد و خاک بیشتری وارد چشمم شد. اما باید حرکت میکردم و فرامرز هم صدایم میکرد، او برانکارد را حمل میکرد و جلوتر از من در حرکت بود، از یک تل کوچک خاک، بالا رفتیم و دیدیم آن طرف با فاصله، اجساد زیادی روی زمین افتادهاند، فرامرز گفت:حالا باید دنبال مجروحها بگردیم. کمی که به طرف شمال در راستای خاکریز حرکت کردیم صدای نالهای شنیدم که از داخل یک گودال، جای گلوله توپ بود که عمیقی حدود 1/5 متر داشت و کف آن دو جوان بسیجی دراز کشیده بودند، یکی نیم خیز شده به دیگری گفت: حسن ... حسن .. کمک رسید و حسن به کندی سرش را بلند کرد و ما دو نفر را بالای گودال برانکارد به دست دید. گفتم: ببریمش، زخمی شده؟ گفت: آره پاش ترکش خورده، منم فکر میکنم مچم شکست، نمیتونم راه برم، فرامرز گفت: ما که هر دو تاتون رو نمیتونیم ببریم هر کی حالش بدتره، اول. حسن نالان گفت: پسر عمو جلال تو برو.
جلال که به پای خون آلود حسن نگاه میکرد گفت: نه من خونریزی نکردهام، فقط وقتی از اون بالا پریدم پام پیچید، شاید رگ به رگ شده باشد...
وقتی حرف میزدیم فرامرز پاچه شلوار پای راست حسن را که خونی بود بالا زد و مشغول پانسمان زخمش شد. من هم مچ پای جلال را نگاه کردم به نظر نمیرسید رگ به رگ شده باشد، چرا که ورم کرده و دو برابر مچ پای سالمش شده بود و وقتی دست زدم فریادش به آسمان رفت به احتمال زیاد پایش شکسته بود.
فرامرز خیلی زود زخم خاک آلود پای حسن که در ناحیهی ماهیچه و حدود یک کف دست قلوهکن شده بود را با دو حلقه باند پیچید تا جلوی خونریزی را بگیرد و باز پرسید: حالا کدومتون را اول ببریم؟ جلال گفت: دیدی که چه خونی ازش رفته؟ اول اونو ببرید. من و فرامرز دست به کار شدیم. من زیر دو کتف حسن و فرامرز پشت دو کاسه زانویش را گرفت و با زحمت از گودال خارج شده و زخمی را روی برانکارد گذاشتیم. کوله پشتی من داخل گودال کنار جلال ماند اما فرامرز کولهاش را روی کولش جابهجا کرد و جلوی برانکارد ایستاد، من هم قسمت عقب و تا بلند کردیم و خواستیم حرکت کنیم ناگهان بارمان سبک شد. دیدم که حسن بیچاره روی زمین افتاده از قرار، برانکارد از یک طرف شکافته و پاره شده بود و ما توجه نکرده بودیم، فرامرز با عصبانیت برانکارد را بررسی کرد و گفت: به درد نمیخوره و رو به من کرد و گفت: تو برو پهلوی اون، اگر تونستی زیر بغلشو بگیرد بیارش، من اینو کول میکنم و میبرم، تو فقط کمک کن کولش کنم.
حسن با جثهی کوچک و سبکش حدود هجده ساله مینمود و با لهجه شمالی حرف میزد و وقتی کمک کردم تا فرامرز او را به دوش بکشد از من با ناله تشکر کرد. فرامرز از بنیه خوبی برخوردار بود و در آن گرما پرتوان و پرانرژی به تندی مجروح را دور کرد و من داخل گودال پریدم. از جلال پرسیدم میتونی لی لی کنی و روی یک پا راه بری تا من هم کمکت کنم از این جا بریم؟ پرسید: پسر عموم چی شد؟ گفتم: فرامرز اونو کول کرد، برد آخه برانکارد پاره شد، من اومدم کمک تو، گفت: فکر میکنم زانوی پای چپم هم شکسته، نگاه کن، پاچه شلوارش را بالا زد و زانوی خون آلود و ورم کردهاش را که دیدم سرش داد زدم: پس چرا تو که هر دو تا پات شکسته بود، اصرار داشتی اول اونو ببریم؟ و با این حرف برای اولین بار با دقت به صورتش نگاه کردم. پوست نسبتاً سفیدش در آفتاب تیرماه سبزه شده بود، موهایش کوتاه بودو یک چفیه دور گردش بود. با ته ریش کم پشتی که داشت حدود هفده ، هجده ساله به نظر میرسید.
چشمهای آگاه و روشنش میشی رنگ بود و ابروی پیوسته و سیاهی داشت، بینی عقابیاش بعد از لهجه گیلکی سند دیگری بود بر شمالی بودنش و همان طور که نگاهش میکردم و منتظر جواب بودم با چهره ای شکفته و راضی از این فداکاری و ایثاری که کرده بود و با لهجه شیرین شمالی گفت: اولا ا ون خونریزی کرده بوده و خیلی تشنهاش بود و نمیخواست روزهاش را بشکند. باید اول اون میرفت. بعد هم حالا که فرقی نکرد، برانکاردتون هم «مرخصه».
سوم هم به تو چه! و با این حرف لبخندی کمرنگ زد.
آشتی جویانه گفتم: دیدی فرامرز از من قلدرتره، پسر عمو تو کول کرد و برد. من که تنهایی نمیتونم تو رو کول کنم. خیلی زور بزنم صد متر از این جا دورت کنم، بعدش چی؟ هنوز در چهره اش رضایت فراوان از این کارش موج میزد و خوشحال و شنگ بود که پسر عمویش از مهلکه دور شده و با کلامی پر از دلداری گفت: «وا بدن برا» حتماً «تی رفاق» بر میگرده منم از این جا میبره.
با این حرف جلال من هم آرام شدم. کنارش روی زمین نشستم و شروع کردم به پانسمان زانویش.
آفتاب بیداد میکرد و عرق باعث شده بود گرد و خاک روی صورتم تبدیل به گل شده و خشک شود که باعث آزارم میشد. از طرفی هنوز یک شن ریزه زیر پلک چشمم حس میکردم و اشک هم آزارم میداد. برای اینکه ذهنم آزاد شود چشمم را نزدیک صورت جلال برده و گفتم: یک فوت جانانه توی این چشم میکنی؟ توش خاک رفته. جلال بی درنگ با دو انگشت شست پلکهایم را باز کرد و محکم در چشمم دمید. با این کارش شن ریزه از زیر پلک بالایی چشمم خارج شد و راحت شدم. پرسید: در اومد؟ گفتم: آره. با خنده گفت: تو پزشکیاری یا من؟ با لبخند جوابش دادم: مثل اینکه تو. خیلی وقت بود که تشنگی به سراغم آمده بود و حالا که کمتر عرق میکردم و خشکی پوست لبم را حس میکردم به یاد تشنگی حسن افتادم. از جلال پرسیدم: خیلی تشنهاش بود؟ چرا به زور بهش آب ندادی اون خونریزی کرده بود و آب بدنش کم شده، گفت: گفتم که روزه بود، تازه آب هم نداشتیم. هر دو سحری آب قمقمههامان را خورده بودیم. قرار بود یکی قمقمهاش را نخورده و نگه داره. امن من فکر کردم اون نگه داشته. اونم فکر کرد من نخوردم! پرسیدم: حمله چطوری بود؟ گفت: بد، خیلی بد، فکر میکنم نقشه لو رفته بود. چون عراقیها منتظرمان بودند. همون اولش که کنار حسن بودم فریادش را شنیدم که بعد از افتادن یک گلوله توپ زخمی شده بود. میدانستم دیگه با این گرا شلیک نمیکنند این بود که کشان کشان آوردمش توی این گودال که گلولهی توپ ایجاد کرد بود نیم ساعت که گذشت درد پایم شروع شد تازه فهمیدم خودم هم وضع خوبی ندارم. با هم آمده بودیم. حسن پسرعمومه، با هم بزرگ شدیم، با هم مدرسه رفتیم، داشتیم با هم دیپلم میگرفتیم که جنگ شروع شد. هم پسر عمو و هم دوستیم و هم برادر. پدرامون هم در برادری سنگ تمام گذاشتهاند. با هم در صومعه سرا کشاورزی میکنند و چون خانهی پدری مان کنار هم قرار داره، ما هم خیلی به هم نزدیکیم.
خورشید در حال غروب کردن بود، اما از فرامرز و هیچ نیروی امدادگر خبری نشد. یکی دو بار تا شعاع ده پانزده متری گشتی زدم. به جز چندین جسد کسی را ندیدم، از جمله یک جسد عراقی با جثهای درشت که به صورت روی زمین افتاده و گلوله سرش را شکافته بود. هوا که تاریک شد جلال گفت: حالا دیگه افطار شده، بیا هر چی داریم بخوریم و مخصوصاً آب. این قشنگ ترین حرفی بود که شنیده بودم. با سرعت کولهام را باز کردم و نخودچی و کشمش و قمقمه آب و نان محلی را روی زمین گذاشتم. هوا چنان گرم بود که آب در قمقمه مثل چای گرم شده بود. جلال هم دو تا کلوچه داشت که کنار خوراکیهای من گذاشت. قمقمه آب را به طرفش گرفتم و گفتم: قبول باشه آقا جلال. در تاریکی روشن غروب صدایش را شنیدم که گفت: قبول حق باشه داداش. شما بفرمایید. گفتم: تعارف نکن تو اول بخور، گرفت و با ولع شروع کرد به نوشیدن تقریباً آب قمقمه به نیمه که رسید، به من داد که من هم با همان ولع آب گرم قمقمه را نوشیدم و بعد با دشواری مشغول افطار کردن با نان و کلوچه و کشمش شدیم که خشک بود و دهان مان بیشتر غذای مرطوب را میپسندید. با دهان تشنه از خستگی خوابمان برد که جلال در خواب از درد ناله میکرد که آب بود. گرچه آب نمک اما میتوانست در نهایت باعث رفع تشنگی شود.
دمادم صبح حس کردم جلال بیدار شده، پرسیدم: آقا جلال بیداری؟ با همان صدای گرم که سعی میکرد ناله نکند، گفت: آره، فکر میکنی سحر شده، گفتم: آره و ما امروز باید حتماً روزه بگیریم، یعنی مجبوریم، جلال گفت: آره اما بدون آب؟ گفتم یک سرم فیزیولوژی داشتی و نگفتی، بیارش بخوریم، هیچی نمیشه، و کوله را از دستم گرفت.
مثل این که آب یخچال یا نوشابه باشد هر کدام نیمی از سرم فیزیولوژی را نوشیدم و پشت سرش بقیه خوراکی ها را خوردیم.
با طلوع خورشید، با برانکارد پاره شده سایهبانی درست کردیم و نشستیم به گپ زدن از افطارهای بچگی و سحریهایی که خورده بودیم.
حدود ظهر به جلال گفتم: این طوری نمیشه، من باید برم به طرف قرارگاه پرسید: چقدر طول میکشد؟ گفتم حدود یک ساعت؛ شاید هم کمتر، پرسید چرا از رفیقت خبری نشد؟ گفتم: نمیدونم، تو مواظب خودت باش من میرم، اگر نتونستم کمک بیاورم لااقل آب گیر میآرم که از تشنگی نمیریم.
ردوبدل گلوله نسبت به روز گذشته کمتر شده بود فقط از جنوب گهگاه صدای دوری از توپخانه به گوش میرسید. با احتیاط راه میرفتم. در راه با اجساد شهدای زیادی روی زمین مواجه شدم. بیش از یک ساعت در راه بودم اما خبری از چادر فرماندهی نبود. من جهت را گم کرده بودم. آفتاب بی رحمانه و گرم و گرم تر به صورت عمودی بر سرم میتابید. تشنگی کلافهام کرده بود. حالا فقط به آب فکر میکردم و این که یک نفر با دو پای شکسته درون یک گودال چشم به راه من است. برای نجات، برای برگشتن به زندگی و برای نوشیدن حتی یک در قمقمه آب. از یافتن چادر فرماندهی که ناامید شدم، تصمیم گرفتم همان راه را برگردم. دویست سیصد متر به گودال مانده کنار یک دسته بوته خشک، جسد دو شهید روی زمین بود. به امید یافتن آب به طرفشان رفتم، اما در چند متری راهم را کج کردم، نه آنها نباید حسن و فرامرز باشند، گرچه خیلی خیلی به آن ها شباهت داشتند...
جلال با دیدن من پرسید: چی شد؟ گفتم: هیچی این جا را ترک کردهاند. کسی را ندیدم. گفت: اما من صدای دریا و صدای رودخانه میشنوم، تو آب پیدا نکردی؟ با تلخی سرم را تکان دادم و گفتم: نه، متاسفانه قمقمه همه شهدایی را که سر راهم بود دیدم، قمقمهها هم تشنه بودند!
کاش آب قمقمه یا آن سرم فیزیولوژی را جیره بندی میکردیم. جلال تقریبا هذیان میگفت: یک بار نالان گفت: این نزدیکی جسد شهیدی افتاده؟ گفتم نه، نزدیک ترین جسد به ماه، ده دوازده متر آن طرف تر جسد یک عراقیه. گفت: همونه، از دیروز افتاده، بدجوری بود گرفته. این بو هم داره معده تشنه منو با استفراغ میآره توی دهنم. برو یک کاری بکن به خاطر فراموش کردن تشنگی و به خاطر دل جلال از گودال خارج شدم و به طرف جسد سرباز عراقی به راه افتادم. حق با جلال بود. از جسد سرباز عراقی بوی تعفن تندی میآمد. نزدیک که شدم جسد درشت سرباز عراقی ورم کرده بود و حدود 90 کیلو مینمود. بدون بیل خاک روی جسد ریختن سخت بود، اما نزدیک جسد یک چاله باریک بود، فکر کردم سرباز را قل داده در چاله بیندازم. بعد با دست شانه جسد را گرفتم. بوی فاسد شدن از ناحیه زخم سرش بینیام را آزار می داد با تلاش فراوان شانهاش را بلند کردم و نیم تیغش کرده پشتش را روی زمین رساندم. دست های جسد روی سینه اش بود و در دستش یک قمقمه بزرگ بود، قمقمهای پر از آب گرم، با خوشحالی و هیجان به طرف گودال دویدم و با فریاد گفتم: جلال، آب، دو لیتر آب، بیا آب گیر آوردم.
پس از خوردن افطار مختصر ته کولههای مان گفتم: من میروم آن بیچاره را که تشنگی ما را رفع کرد، دفن کنم. جلال گفت: آره برو، بوش سرمو درد آورده، به علاوه دو روز برای مان آب نگه داشته بود.
تا نزدیکی سحر بیدار بودیم و کم کم خواب مان برد. در تاریک روشن صبح صداهایی بیدارمان کرد. یکی میگفت: خروپف میکنند، حتما زندهاند . فارسی حرف میزدند و جلال نالان گفت: آره چه جورم زنده ایم. همان صدا گفت: سحری خوردهاید؟ جواب دادم نه یکی دیگر گفت: بیچارهها؛ امروز بی سحری روزه بگیرید، اذان گفته اند؟!
94/4/9 - 18:53 - 2015-6-30 18:53:14
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فرهنگ نیوز]
[مشاهده در: www.farhangnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 104]
صفحات پیشنهادی
عملیات «رمضان» به روایت حسن رحیم پور ازغدی: آن منطقه یک راز نظامی بود/قمقمههایی که مثل ما تشنه بودن
عملیات رمضان به روایت حسن رحیم پور ازغدی آن منطقه یک راز نظامی بود قمقمههایی که مثل ما تشنه بودندکسی جواب سوال ما را که عملیات چطور بوده پیشروی تا کجاست و چقدر مجروح دادیم را نداد و ما را در خماری گذاشتند چرا که منطقه منطقه نظامی بود و هرگونه اطلاعاتی گرچه ما از روی کنجکاویسه روایت از «ماه رمضان» در جبهه
جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۹ ۱۱ سه روایت از روزه داری خلبانان امدادگران و رزمندگان در دوران دفاع مقدس شامل خاطراتی از قهرمانان دوران جنگ تحمیلی است که درباره حال و هوای ماه مبارک رمضان در جبهه خاطرات کوتاهی را بیان کردهاند به گزارش سرویس فرهنگ حماسه ایسنا رضا رمضانی از کهنه سربروایتی از آغاز عملیات رمضان عملیاتی که پیش از موعد مقرر انجام شد/این جا هم پای «آب» در میان است
روایتی از آغاز عملیات رمضانعملیاتی که پیش از موعد مقرر انجام شد این جا هم پای آب در میان استتا فردا بعدازظهر باید همه امکانات آماده باشند و امشب میادین مین باید پاکسازی گردد و گذرگاهها باز شود آنچه که ما را وادار میکند تا زمان عملیات را جلوتر بیندازیم استفاده دشمن از تاکتیک آروایت همت از مرحله سوم عملیات رمضان/1 آیا جان آدمها به اندازهی یک دانه قطبنما هم ارزش ندارد؟
روایت همت از مرحله سوم عملیات رمضان 1آیا جان آدمها به اندازهی یک دانه قطبنما هم ارزش ندارد فرماندهان گردانها به من طعنه میزدند و میگفتند میخواستید توی نماز جمعهی تهران به مردم بگویید و اعلام کنید رزمندگان در جبهه به قطبنما نیاز دارند قطبنما اهداء کنید آیا جان آدمهاروایت همت از عملیات رمضان/3 چه کسانی بعد از مرحله سوم «رمضان» اعتراض کردند؟
روایت همت از عملیات رمضان 3چه کسانی بعد از مرحله سوم رمضان اعتراض کردند در میدان جنگ هم با توجه به همهی بدبختیها گرمای هوا سختیهای آن زخمی و شهید شدن و همهی معضلات قابل پیشبینی آن انسان باید پیشبینی یک چیز دیگر را هم بکند و آن این است که ببینید تا چه اندازه خودش را مهیاعملیات رمضان به روایت سعید قاسمی واقعه تلخی که برای اولین بار رخ داد
عملیات رمضان به روایت سعید قاسمیواقعه تلخی که برای اولین بار رخ دادیک دفعه از پشت بیسیم فرماندهی نفربر صدای جلیز ویلیز بچههای تیپ از پشت نهر کتیبان در آمد چپ و راست فرمانده گردانهای تیپ 25 کربلا تماس میگرفتند و بر آشفته و با داد و فریاد میگفتند آقا دارند از پشت سر ما راحواشی دیدار رمضانی مسئولان نظام با رهبر انقلاب در «روایت دیدار»
حواشی دیدار رمضانی مسئولان نظام با رهبر انقلاب در روایت دیدار شناسهٔ خبر 2848869 - چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴ - ۱۰ ۳۳ هنر > رادیو و تلویزیون روایت دیدار که با هدف روایت حاشیههای دیدار قشرهای مختلف مردم و مسئولان با مقام معظم رهبری تولید میشود در این قسمت حاشیههای ملاقات مسئعکسهای دیده نشده از حمل مجروحان در عملیات «رمضان»
عکسهای دیده نشده از حمل مجروحان در عملیات رمضان امیرعلی جوادیان گفت در خط مقدم حتی وسیلهای برای حمل مجروحان نبود همرزمان مجروح او را از دو طرف میگرفتند و مسافت طولانی را طی میکردند تا به آمبولانس برسانند به گزارش خبرنگار هنرهای تجسمی خبرگزاری فارس «امیرعلی جوادیانحسن رحیمپور ازغدی: شهید بهشتی رمز موفقیت انقلاب را واقعبینی به جای واقعگرایی میدانست
حسن رحیمپور ازغدی شهید بهشتی رمز موفقیت انقلاب را واقعبینی به جای واقعگرایی میدانستشهید بهشتی اعتقاد داشت اگر نتوانیم روی پای خود بایستیم انقلابمان با مشکل روبرو خواهد شد و میگفت چه ایرادی دارد همه خانوادهها تولیدکننده باشند و باور داشت که واقعبینی به جای واقعگرایی رمزطراح ریزی عملیات رمضان به روایت محسن رضایی: درخواستی که امام خمینی(ره) به آن «نه» گفتند
طراح ریزی عملیات رمضان به روایت محسن رضایی درخواستی که امام خمینی ره به آن نه گفتندحدود اردیبهشت سال 1361 خدمت امام رسیدیم و گفتیم که به منظور تأمین کامل امنیت کشور و دفع متجاوز باید علاوه بر آزادسازی مناطق و شهرهای اشغالی به خاک عراق نیز وارد شویم ولی امام فرمودند "نهمهمترین عناوین گروه فرهنگی در روز هفتم تیر نقش سازمان سیا در عملیات رمضان/ دلیل سر و دست شکستن برای نمایشگاه ف
مهمترین عناوین گروه فرهنگی در روز هفتم تیرنقش سازمان سیا در عملیات رمضان دلیل سر و دست شکستن برای نمایشگاه فرانکفورت تابلوی پیکاسو ته انباری یک اسکاتلندی ازدواج سفید همان زنا است نقشی که در عملیات رمضان بر عهده CIA بود مستندی درباره زوایای پنهان زندگی شیخ نخودکی اکران غیربه روایت شهید صیاد شیرازی شکست در روز اول «عملیات رمضان»
به روایت شهید صیاد شیرازیشکست در روز اول عملیات رمضانفرمانده قرارگاه قدس احمد غلامپور در تماس با قاسم سلیمانی دستور داد تیپ شما به هر نحو ممکن باید از مواضع موجود دفاع کند با احداث خاکریزهای بیشتر منطقه پدافندی خودتان را تقویت کنید به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فاربه روایت شهید صیاد شیرازی: چرا عملیات رمضان موفق نبود؟
به روایت شهید صیاد شیرازی چرا عملیات رمضان موفق نبود صیاد میگوید حالت غرور به وجود آمده بود و البته یک مقدار هم ارتش و سپاه به طرف خود محوری رفتند یعنی ارتش برای خودش میگفت من هستم و سپاه برای خودش میگفت من هستم این دو تا من نمیگنجید به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزارروایت همت از مرحله سوم عملیات رمضان/۲ شهید همت: من احساس شرم میکنم!/شاهکار یک بسیجی کوچولو در عملیات «رم
روایت همت از مرحله سوم عملیات رمضان ۲شهید همت من احساس شرم میکنم شاهکار یک بسیجی کوچولو در عملیات رمضانبسیجی کوچولوی ما دمپای شلوارش حتی گتر ندارد و هی دمپای شلوار توی پایش گیر میکند هیچی هم بلد نیست تا حالا هم توی شب نجنگیده اولین بار است که آمده جبهه و توی شب دارد میجنگد«رهایم مکن» روایتی دیگر از مجموعههای نمایشی ماه مبارک رمضان
رهایم مکن روایتی دیگر از مجموعههای نمایشی ماه مبارک رمضان نمایش 30 قسمتی رهایم مکن به کارگردانی ایوب آقاخانی به ضرورت حضور اخلاقیات در زندگی میپردازد ایوب آقاخانی کارگردان نمایشهای رادیویی ادارهی کل هنرهای نمایشی در گفتگو با خبرنگار حوزههای رادیو و تلویزیون گرروایت رحیم پور ازغدی از عملیات کربلای 4
روایت رحیم پور ازغدی از عملیات کربلای 4 عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی که در چند عملیات غواصی شرکت داشته است به بیان خاطرات خود از عملیات کربلای 4 پرداخت و با اشاره به اینکه شهادت برای حاضران در کربلای 4 یقینی بود بیان کرد بسیاری از دوستان بنده در این عملیات شهید شدند و خاطرات شبعملیات رمضان به روایت افسر عراقی هر کس ذرهای قصور کند اعدامش میکنم!
عملیات رمضان به روایت افسر عراقیهر کس ذرهای قصور کند اعدامش میکنم ابوحازم امروز عراق به یک کشور ضعیف و ناتوان مبدل شده تمام ارزشهای نظامی توسط شخص صدام به لجن کشیده شده او که حتی یک روز در ارتش خدمت نکرده چطور میتواند قوانین و معادلات نظامی را بفهمد و درک کند به گزارش گ-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها