تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):لباس پاكيزه غم و اندوه را مى برد و موجب پاكيزگى نماز است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834449660




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

يکي بايد او را ساکت مي کرد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يکي بايد او را ساکت مي کرد
يکي بايد او را ساکت مي کرد   نويسنده: ملودي جانسون هاو مترجم: مينا فرشيد نيک   «درپايان، قدر داني ويژه اي از پدرم دارم.پدرم دائم الخمر بود و بطري نوشيدنيش روبيشتر از من دوست داشت.اما به خاطر يک چيز به اش مي ديونم؛ يک شب که نيمه هشيار بود من رو به حياط پشتي خونه برد و به ام ياد داد که چطوربا ماه حرف بزنم.ممنونم پدر!»برند کيد، با چشماني پوشيده از اشک، تنديس گلدن گلوب را بالاي سرش برد و در برابر حضار، دوربين ها ي تلويزيوني وتمام جهانيان سر تعظيم فرود آورد. مراسم رسمي به پايان رسيد.موجي از طرفداران ، برندن را احاطه کرده بودند.درآن ميان ، يکي از فيلم برداران جلوي آليسون - همسر برندن-زانو زده بود و دور بينش را روي چهره خسته اما پيروز مندانه او زوم کرده بود. «اوه دايانا، برندن واقعا آدم احساساتي ايه!»؛ اين را بازيگر جواني درگوشم زمزمه کردکه در سريال کمدي «زندگي برندن» ، نقش همسر برندن را ايفا مي کرد. کنار من، تئودورا وودز نشسته بود.او هم جايزه گلدن گلوب بهترين نويسندگي را براي نوشتن سريال کمدي «زندگي برندن کيد»گرفته بود.خيلي ها مي دانستند که بين او و برندن يک رابطه عاطفي هم وجود دارد.من سر ميز مهمان او بودم.تئوبازي مرا مي پسنديد و هميشه در برنامه هاي تلويزيون اش يک نقش براي من کنار مي گذاشت .با لبخندي سرم را براي تئو تکان دادم.فيلم بردار حالا دوربينش را روي او زوم کرده بود و اما نشاني را تاييد و تحسين در چهره او ديده نمي شد.وقتي تمامي حاضرين که غالبا از چهره هاي شاخص هاليوود بودند و براي تشويق نهايي برندن يکپارچه از جا برخاستند، تئودورا از جايش تکان نخورد. فيلم بردار زياد روي صورت او مکث نکرد و دوربين را چرخاند روي صورت ديگري که احساسات بيشتري از خودش نشان مي داد. زيرگوشش گفتم:«چيزي شده؟». «تلويزيون روح آدم روتسخير مي کنه!» تئو اين را که گفت، آخرين جرعه نوشيدني اش را سر کشيد و دستمال سفره را با شدت روي ميز انداخت.بعد از جايش بلند شد و سالن را ترک کرد.با رفتن ناگهاني تئو، اخم هاي آليسون کيد توي هم رفت. تئودور اوودز حتي فراموش کرد که جايزه اش را با خودش ببرد. هاليوود جايي نيست که آدم ها آن را ترک کنند بلکه آدم ها هميشه براي وارد شدن به آن خودشان را به آب و آتش مي زنند و وقتي هم واردش شدند ميليون ها دلار هزينه مي کنند تا در آن باقي بمانند.براي همين، وقتي تئودورا آن قدر ناگهاني سالن را ترک کرد، کارش بي سابقه بود؛ آن هم درست وسط تشويق ستاره سريالي که خودش فيلمنامه آن را نوشته بود.حتي برندن هم آن قدر شوکه شده بود که نتوانست حرفي بزند و درسکوت برگشت سر ميزش.بالاخره همه حدس زدند که تئو لابد حالش خوب نبوده وجايزه او را دادند به من تا برايش ببرم. از وقتي شوهرم کالين به خاطر حمله قلبي درگذشت.من درخانه ساحليمان تنها زندگي مي کنم.آن شب جايزيه تئو را بالاي شومينه گذاشتم، کنار دو جايزه اسکار کالين که هر دو را به خاطر بهترين فيلمنامه دريافت کرده بود.باتئو تماس گرفتم.پيغام گذاشتم.قرص خوابم را خوردم و تلويزيون را روشن کردم.فقط مي خواستم وقتي خوابم مي برد از سکوت عذاب آور در امان باشم.چشم هايم را که بستم همه اش درفکر تئوبودم.البته او از آن زن هايي نبود که بخواهي نگرانشان باشي، اما رفتار امشبش حتي به عنوان يک نويسنده هم عجيب بود. صبح روز بعد داشتم قهوه مي خوردم و کانال هاي تلويزيون را دنبال اخبار بالا و پايين مي کردم که زنگ زدند.تلويزيون روي کانلي باقي ماند که يک سريال قديمي به نام «افسون شده»را نشان مي داد. برندن شتابزده آمد تو:«تئو کجاست؟» - نمي دونم. - تمام شب به خونه اش زنگ زدم اما هر بار رفت روي پيغام گير.صبح رفتم خونه اش ، نبود. -شايد مونده باشه تواستوديو. - به دفتر شم سر زدم، گفتم شايد اومده باشه اينجا جايزه اش روبگيره. برندن اين را گفت و اضافه کرد: «تمام شب بيدار بودم .مي شه يه قهوه برام بياري؟» قهوه را که اوردم چشمش افتاد به تلويزيون :«تو افسون شده نگاه مي کني ؟» برندن چند لحظه اي به تصوير خيره ماند و بعد با حالت افسوسي گفت: مي دوني همه هنرپيشه هاي اين برنامه تا حالا مردن؟ اين تصويرها الان يه سري مرده هاي سخنگو بيشتر نيستن». -تئو هم هميشه همين تعبير رور به کار مي برد؛ مردگان سخنگو. -اين تعبير منه، نه تئو. برندن قهو ه اش را خورد و پرسيد: «چرا بايد گلدن گلوب رو اون طوري ترک مي کرد.اونم کي؟ درست وسط تشويق من که در واقع تقدير از سريال اون هم محسوب مي شد.تو واقعا نمي دوني تئو چش شده بود؟» -برندن، تويه مرد متاهلي. -منظورت چيه؟ مي خواهي بگي تئو به خاطر اين ول کرد رفت؟ انتظار داشت من آليسون رو طلاق بدم؟ خودش بهت گفت؟ برندن شانه هايش را بالا انداخت: «جدا که امروز قشنگ ترين روز زندگيمه.تئوگم شده و تو نشستي اينجا برام وعظ مي کني.به نظرت کجا ممکنه رفته باشه؟» -صبح که رفتي خونه اش نفهميدي چيزي با خودش برده يانه؟ -متوجه چيزي نشدم. -خودم مي رم نگاه مي کنم، کليد دارم. برندن با تعجب پرسيد:«تو کليد داري؟» -چرا به نظرت اين قدر عجيبه که من کليد شو داشته باشم؟ ما فقط پنج تا ويلا با هم فاصله داريم.اونم کليد منو داره.سفر که مي رم گلدونام روآب مي ده.وقت هايي هم که اون نيست.من روزنامه هاش رو براش مي گيرم و گلدوناشو آب مي دهم. برندن رنجيده خاطر و حق به جانب اضافه کرد:«فکر مي کردم من تنها دوستي ام که کليد خونه شو داره». و بعد اضافه کرد:«نبايد اين طوري بي خبر مي ذاشت مي رفت». -تئو آدمي نبود که به حرف کسي باشه. -مي دونم .دايانا، قبل از رفتنش هيچ به تو نگفت؟ -چرا، فقط يه جمله .گفت تلويزيون روح آدم را تسخير مي کنه. -تسخير مي کنه؟ يعني چي؟ -مدت ها بود که تئو مي گفت خيلي خسته شده.مي خواست بره يه گوشه اي برا خودش يه رمان بنويسه. -به هر دليلي که رفته باشه، رفتنش براي من گرون تموم مي شه. -غصه نخور برندن، نويسنده هاي ديگه هم هستن. -نه مثل اون. -و آدم هاي ديگه اي که تحسينت کنن. -تو فکر مي کني من به اون اهميت نمي دادم؟ هيچ کس درک نمي کنه تئو براي من چه مفهومي داشت. اون چيزهايي رو در من کشف کرد که من اصلا نمي دونستم وجود داره.حتي او بود که به ام جسارت داد ديشب راجع به پدرم حرف بزنم. بيشتر بازيگرها خودشان را دست کم مي گيرند.براي همي وقتي يک نفر ، به خصوص يک نويسنده ، به يک بازيگر احساس ارزشمند بودن نمي دهد، حتي بيشتر از يک ابراز عشق خالصانه، آن بازيگر را تحت تأثير قرار مي دهد.اين را مي دانستم چون خودم بازيگري بودم که با يک نويسنده ازدواج کرده بود. -باهم جر و بحثتون نشده بود؟ -دعوامون سراين بود که من ديالوگ هام رو با تعبير خودم بگم يا عين کلمات اون.تئو درباره تک تک کلماتش احساس مالکيت مي کرد. -نويسنده ها هميشه از عباراتشون دفاع مي کنن. -اونا فقط يک سري ديالوگن دايانا، همين و بس.تو فکر مي کني اون بايد به خاطر يک همچين چيزي ول کنه بره؟ برندن صورتش را با دست هايش پوشاند:«واي خداي من! نمي تونم بدون اون ادامه بدم». -بازيگرها هميشه راه خودشون روادامه مي دن. -تعبير جالبيه.اينو از خودت ساختي؟ برندن اين را پرسيد و بدون اينکه انتظار شنيدن جوابي را داشته باشد، قهوه اش را تمام کرد و از خانه بيرون زد. چند ساعت بعد رفتم خانه تئو. سکوت سنگيني خانه را پرکرده بود.من که هميشه بايد سکوت خانه را با موسيقي يا صداي تلويزيون پر مي کردم، يک بار از او پرسيدم چطور مي تواند اين سکوت را تاب بياورد.تئو به سرش اشاره کرد: «اينجا ساکت نيست.فراموش نکن که من يک نويسنده ام».آن موقع لبخندي زده بودم، چون ياد شوهر مرحومم افتادم که ساعت ها در سکوت و آرامش دراتاق کارش مي نشست؛ اتاقي که حالا به ندرت به آن سري مي زدم. خودم را به اتاق خواب رساندم و کمد را وارسي کردم.چمدان و چند تا از لباس هايش نبود.همان موقع صداي در ورودي آمد که باز وبسته شد و صداي قدم هاي شتاب زده اي که وارد سالن شدند. منتظر شدم وگوش کردم.قدم ها به سمت دفتر کار تئو رفتند و بعد صداي باز وبسته شدن کشوها آمد.از سالن گذشتم و وارد اتاق کار تئو شدم.برندن داشت کاغذهايي را از کشوها بيرون مي کشيد و توي يک کيسه مي ريخت. -سلام برندن. -واي دايانا، منو تر سوندي! اينجا چي کاري مي کني؟ -گفته بودم مي يام ببينم تئو چمدون برده يا نه. چرا داري کاغذاشو برم يداري؟ -فکر نکنم برگردد. -جوابمو ندادي؟ -اينا نوشته هاي خصوصي من هستن.دلم نمي خواهديکي پيداشون کنه و زنم بيخودي نگران بشه. -يک کيسه پر از نوشته خصوصي؟ -فيلمنامه ها هم هستن.اونا همون قدر که کار تئو بودن، مال منم هستن. برندن کاغذهاي بيشتري توي کيسه ريخت.کارت پستالي روي زمين افتاد. -برندن ، تو يک جوري رفتار مي کني انگار تئو قرار نيست ديگه هيچ وقت برگرده. -فکر نمي کنم بتونه منو ببخشنه. -بابت چي؟ -براي دزديدن ... احساساتش.همه برندن کيسه را روي شانه اش انداخت، وارد راهروشد و از خانه بيرون رفت.«تو حق نداري هيچ کدوم از اونا رو برداري.»مثل احمق ها ايستاده بودم و بي فايده پشت سر ش فرياد مي زدم. کارت پستال را از روي زمين برداشتم.از طرف برندن بود به تئو.يک عبارت عاشقانه هم پشت کارت بود.گوشه کارت توجهم را جلب کرد:«مردگان سخنگو». دستخط تئو بود.اين دقيقا همان عبارتي بود که امروز صبح برندن به کار گرفته بود.کار پستال را توي کشو گذاشتم. *** نصفه هاي شب بود که يک مرتبه با صدايي از خواب پريدم.قلبم داشت از جا کنده مي شد.احساس کردم يک نفر توي خانه است.بلند شدم و چراغ را روشن کردم.ويليام فيلدز بود، در صحنه اي از فيلم «ديويد کاپرفيلد»که از پلکان پرت مي شد پايين.طبق معمول با تلويزيون روشن به خواب رفته بودم.با ديدن فيلدز خيالم راحت شد ولي بعد يادم آمد که او هم يکي از مردگان سخنگوست.از تخت بيرون آمدم، پنجره اتاقم را باز کردم ونفس عميقي کشيدم.نسيم ساحل بوي نم و نمک مي داد، بوي آب هاي شور دريا. از دور نگاهم به خانه تئو افتاد. پشت يکي از پنجره ها نوري سوسو مي زد.تئو برگشته بود؟ لباس پوشيدم، کليد خانه تئورا برداشتم و با عجله خودم را به خانه اش رساندم.توي خانه تاريک، را هم را تا اتاقش باز کردم.آليسون کيد داشت سي دي هاي تئو را زيرو رو مي کرد.سري برايم تکان داد وگفت:«سلام دايانا».صورتش گرفته و رنگ پريده بود؛«فکر مي کردم بايد خوابيده باشي.برندن از کامپيوتر سر در نمي ياره.همه اين سي دي ها رو هم که نمي تونه با خودش بياره».با دقت تک تک سي دي ها را درکامپيوتر مي گذاشت و محتوياتشان را بررسي مي کرد. - هيچ معلوم هست چي کار مي کني آليسون؟ - تئو ديگه برنمي گرده.حداقل مطمئنم که ديگه سراغ برندن نمي ياد. -از کجا مي دوني؟ «يک کارت پستال انداخته توي صندوق پستيمون.پستش نکرده، دستي انداخته.يه تصوير از آمفي تئاتر گرامنز چاينيز، بيا بخونش.» کارتي از توي کيفش بيرون آورد وبه طرفم انداخت:«برندن، تو هميشه سعي کردي بدل من بشي، اما الان ديگه مجبوري يه زوج هنري ديگه براي خودت پيدا کني.اينجا يه قبرستون پر از اونها وجود داره». کارت را برگردانم .تصوير از اثر دست هاي هنرپيشه هاي قديمي بود. آليسون کيف بزرگش را باز کرد وتعداد زيادي از سي دي ها را توي آن ريخت«نوشته هاي شخصي اون به چه دردت مي خوره؟»اين را گفتم و يک دفترچه يادداشت زرد رنگ را از دستش بيرون کشيدم؛ «نمي توني هرچي دلت مي خواد برداري و ببري». سرم فريادکشيد:«من بايد اين خلا رو پر کنم»و انگشت استخواني اش را به حالت تهديد آميزي به طرفم گرفت.چشمان خاکستري اش بي فروغ بودند:«15 سال پيش با خوش قيافه ترين بازيگر دنيا ازدواج کردم؛ يک مرد زيبا که درونش يک خلا بزرگ داشت.فکر مي کردم مي تونم اين جاي خالي رو با عشق پر کنم، اما اشتباه مي کردم، تا اينکه سر و کله تئو پيدا شد با ايده اي در مورد سريالش.اون موقع بود که برندن شروع کرد به عوض شدن.کم کم يه آدم ديگه شد؛ همون مردي شد که هميشه دلم مي خواست؛ شوخ وپرشور.فکر مي کني چي باعث شد بتونم رابطه عاطفي اون وتئو رو تحمل کنم؟ من نمي خواهم اين مرد جذاب و افسونگر رو از دست بدم دايانا، بايد کمکش کنم.» آهي کشيم و نگاهي به دفترچه زرد رنگ انداختم.يادداشت هاي پراکنده يک نويسنده بود:«توصيف حالات آدم ها، ايده هايي براي کتاب هاي مختلف، مشاهدات و اظهار نظرها، ثبت سريع گفت و گوهايي که اينجا و آنجا شنيده بودم.آمدم دفترچه را توي کشو بگذارم که دوباره چشمم به کارت پستالي افتاد که تئو گوشه آن يادداشت کرده بود:«مردگان سخنگو».چرا تئو اين عبارت را پشت کارت برندن نوشته بود؟ يعني به نظر او برندن هم يکي از مردگان سخنگو بود؟ يا فقط خيلي تصادفي از کارت برندن براي يادداشت اين تعبيرش استفاده کرده بود؟ کارت را سر جايش گذاشتم ودفترچه را با خودم بردم. صبح روز بعد داشتم قهوه مي خودرم و اخبار محلي را دنبال مي کردم که يکدفعه تصوير برندن در تلويزيون ظاهر شد. دورتا دورش پر از ميکروفون و دوربين بود.برندن از پليس درخواست کرد در پيدا کردن تئو دورا وودز همکاري کنند .در پايان کنفرانس خبري به دوربين خيره شده و گفت:«هر چند شنيدن اين حرف از زبان من ممکنه عجيب به نظر برسه ولي مي دونين، تلويزيون روح آدم رو تسخير مي کنه.کار در تلويزيون جداً طاقت فرسات.فرصت نمي کني کساني رو که دوستشون داري ببيني و هميشه تحت فشاري تا قسمت بعدي برنامه ات رو توليد کني.من فکر مي کنم ، يعني اميدوارم، تئو يه گوشه اي با خودش خلوت کرده باشه تا آرامش روحش رو دوباره به دست بياره و خيلي زود برگرده». چند ساعت بعد برندن با من تماس گرفت:«خبر تازه اي نشده؟» -نه. -واي خدايا، چقدر بدون او سر درگمم. -برندن ، مي شه بپرسم چرا تو کنفرانس خبريت اون حرف تئو رو به عنوان نظر خودت مطرح کردي؟ -منظورت چيه؟ -تلويزيون روح آدم روتسخير مي کنه. -چطور مي توني تو همچين موقعيتي اين طوري منو محکوم کني؟ برندن گوشي را گذاشت. يک قهوه ديگر براي خودم ريختم و شروع کردم به خواندن دفترچه يادداشت زرد.نوشته هايش را سطر به سطر مي خواندم و به دنبال سرنخي بودم که بفهم چرا تئو آن قدر ناگهاني گذاشت و رفت.زير عنوان «يک زندگي»اين طور نوشته شده بود:«پدر من يک دائم الخمر بود.بطري نوشيدني اش را بيشتر از من دوست داشت اما هر وقت نيمه هشيار بود، مثل سودا زده ها مرا به حياط پشتي مي برد و درحالي که روي کپه علف ها نشسته بود به من ياد مي داد که چطور با ماه حرف بزنم». اين تصويري اي زندگي برندن بود يا تصويري از زندگي تئو؟ به تنديس گلدن گلوب روي شومينه خيره شدم.به نظرم آمد که کمي جابه جا شده است؛ يعني ديروز صبح برندن جابه جايش کرده بود؟ يادم نمي آيد. آخر شب بود که رفتم تا در ساحل قدمي بزنم.دوباره نگاهم به خانه تئوافتاد. همه جا تاريک بود.با خودم فکر کردم ممکن است تئو برگشته باشد؟ کليد و چراغ قوه را برداشتم راه افتادم. وارد خانه شدم.صدا زدم:« تئو؟»نور چراغ قوه را دور اتاق نشيمن گردانم:«تئو؟»چراغ اتاق را روشن کردم.برندن کيد روي تخت دراز کشيده بود و دور تا دورش دست نوشته هايي از تئوبود.سوراخي در سينه اش بود و خون تمام لباسش را سرخ کرده بود.نزديک تخت روي زمين هفت تيري افتاده بود.به ديوار تکيه کردم تا نيفتم .برندن بيچاره طوري کاغذها را دورش جمع کرده بود ، انگار که دارد يک جزو کليدي را مي خواند، براي شرکت د رامتحاني که مي دانست هيچ وقت با موفقيت از آن عبور نخواهد کرد.تلو تلو خوران خودم را به آشپزخانه رساندم و با پليش تماس گرفتم. سه ساعت بعد در حالي که بالاپوش شوهر مرحومم را به تن داشتم، دراتاق نشيمن خانه تنها نشسته بودم.هر چه را مي دانستم به پليس گفته بودم.آليسون احضار شد وهفت تير برندن را شناسايي کرد.کارآگاهان معتقد به خودکشي بودند.به آليسون پيشنهاد کردم او را برسانم اما او رد کرد و گفت: «تودوست تئو بودي، نه دوست برندن .تئوباعث مرگ اون شد.اون مي خواست که اين اتفاق بيفته». اما چرا؟ تئوکجا بود؟ درحالي که به جايزيه او روي شومينه خيره شده بودم، بار ديگر مطمئن شدم که جايزه از جايش تکان خورده است. سرمايي وجودم را فرا گرفت.آهسته آهسته قدم برداشتم و خودم را به دفتر کار شوهر مرحومم رساندم.سرتا پايم مي لرزيد .با يک حرکت در را باز کردم وچراغ را روشن کردم.هيچ چيزي تغيير نکرده بود اما احساس مي کردم کسي آنجا بوده است.انگار چيزي سکوت کهنه فضا را در هم شکسته بود. جايزه تئورا برداشتم وبا خودم به اتاق خواب بردم.چراغ را خاموش کردم و به تخت رفتم اما نه تلويزيون را روشن کردم و نه قرص خواب خوردم.درسکوت به سايه هاي روي سقف خيره شدم و منتظر ماندم. نمي دانم چقدر زمان گذشته بود که صداي پايي را شنيدم واز اتاقم بيرون آمدم .تئو بود.گفت:«نه چراغ روشني، نه سروصداي تلويزيوني ونه موزيکي.بايد فکر مي کردم يک جاي کار ايراد دارد.» چراغ را روشن کردم؛ «تو روي ترس من از سکوت خيلي حساب کرده بودي». طوري به هم خيره شده بوديم که انگار اولين بار است همديگر را مي بينيم.تئو لباس ورزشي مشکي به تن داشت، صورتش گرفته و چشمانش بي حالت بود. -اتاق شوهرت رو دوست دارم، مثل يه معبد مي مونه. -تمام اين مدت اونجا بودي؟ -آره ، اميدوارم ناراحت نشي.من فقط به جايي احتياج داشتم که کسي پيدام نکنه ،تا حالا برات پيش نيومده يه همچين احساسي داشته باشي؟ سرش را تکاني داد وتلاش کرد لبخندبزند. -من که فکر مي کنم تو احتياج به جايي داشتي که بتوي مرتکب يه قتل بشي و کسي هم بهت مشکوک نشه. -درباره چي حرف مي زني؟ -برندن مرده. -برندن؟ باورم نمي شه. عقب عقب رفت و به ديوار تکيه داد.نويسنده ها هيچ وقت نمي توانند بازي کنند. گفتم :«نويسنده ها هنرپيشه هاي خوبي نيستن». قامتش را راست کرد وسرپا ايستاد. -حالا بهتر شد. -چطوري مرده؟ -پليس معتقده خودکشي کرده اما من که باور نمي کنم اون خودش رو کشته باش.اونها منتظرن که با تو صحبت کنن. -چطور فکر مي کني من همچين کاري کرده باشم.من از دستش عصباني بودم اما نه اون قدر که بتونم بکشمش.اون براي من يه فرصت بوددايانا. -برندن چيزي برات باقي نگذاشته بود که بتوني بنويسي. خنده زمختي کرد:«اين نمي تونه يه انگيزه به حساب بياد». -اما حقيقت داره .برندني که تو باهاش آشنا شدي، خوش قيافه بود و بي آزار و احمق؛ درست همون چيزي که تولازم داشتي.اما رفته رفته که مشهورتر شد اين قضيه تغيير کرد.کم کم احساس کرد همون طوري که تو برنامه هاي تلويزيونيش حرفاي هوشمندانه اي مي زنه که توبراش مي نويسي، بايد بتونه بيرون تلويزيون و تو جمع هاي حرفه اي هم خوب حرف بزنه.براي همين شروع کرد به تکرار چيزهايي که تو درباره زندگيت باهاش درميون گذاشته بودي و اونا رو طوري نقل مي کرد که انگار واقعا متعلق به خودش بودن. تئو پيشاني اش را با دست ماليد، چند لحظه مکث کرد و عاقبت گفت: «فکر مي کردم چيزي رو که هر نويسنده اي ، هر زني، آرزوش روداره پيدا کردم؛ يه شنونده خوب که حرفاش روگوش کنه واون رو ستايش کنه، اما رودست خوردم . انيجا و اونجا توي هر جمع و مهموني اي مي شنيدم که درباره پدرش حرف مي زنه، اما اون در اصل پدر من بود.پدر اون کوکاکولاي رژيمي مي خورد با ما کاروني و پنير و درطول زندگيش هيچ حرف جالب توجهي نزده بود. پدر من يه دائم الخمر بود اما حداقل با ماه حرف مي زد.برندن اظهار نظرهاي ظريف و هوشمندانه اي مي کرد، اما اونها در اصل مشاهدات من بودن.چطور مي شه توي يه مهموني شام برگردي و به همه بگي اين حرفاي که برندن مي زنه حرفاي خودش نيست.نمي تواني يه همچين کاري بکني بدون اينکه يه آدم حقير و احمق جلوه کني». -اون مي خواست خلا درونش رو پرکنه، اين چيزي بود که زنش گفت. -پس آليس اونو بهتر از من مي شناخته، چون من خيلي دير فهيمدم که اون داره زندگيم رو و خلاقيتم رو مي دزده تا با اون زندگي خودش روپر کنه.تويه چيزي رودرست گفتي دايانا من مي ترسيدم وقتي نشستم سررمان خودم، ديگه چيزي براي نوشتن نداشته باشم.نمي تونستم ساکتش کنم، نمي تونستم جلو شو بگيرم.خيلي سعي کردم اما اون اصلا حرف منو نمي فهميد.از نظر اون همه اون حرفا چيزي بيشتر از يه سري ديالوگ ساده نبودن. -اما بالاخره ساکتش کردي. -هيچ کس باور نمي کنه که من برندن رو کشته باشم.توهاليوود هيچ کس مرغ تخم طلاي خودشو نمي کشه. -تو اين يکي رو کشتي اما اين رو بدون که حتي با مرگ برندن هم قادر نيستي رمانت رو بنويسي. نگاه دردناکي در چشمان تيره اش دويد:«چرا اين حرفو مي زني؟» -لطفا کليدم رو پس بده. «حتما.»دست کرد در جيبش، کليد را بيرون آورد و روي کشوگذاشت. -مال تو هم همون جاست، توي اون جام کريستال. کليدش را برداشت. -گلدن گلوبت رو فراموش نکني. تئو جايزه اش را برداشت.درتمام اين مدت به من خيره شده بود. -مي خواي من را هم بکشي؟ -تو هيچ مدرکي نداري جز اينکه برندن عصاره خلاقيت من رو مي مکيد. تو هاليوود کي اينو انگيزه جنايت تلقي مي کنه؟ اينجا مردم براي همچين کاري پول هم مي گيرن، اسمشم مي ذارن سينرژي. -احتمالا آليسون هم مثل من فکر مي کنه. -نه، اون عاشق مردي بود که برندن بهش تبديل شده بود؛ برندني که من ساختم.مطمئن باش او هم نمي خواست تصويرش از برندن خدشه دار بشه. -حال کجا داري مي ري؟ -مي رم پيش پليس که بهشون بگم چقدر شوکه شدم، بهشون مي گم که اميدوارم رفتاري بي ملاحظه من عامل خودکشي اون تلقي نشه. تئو اين را گفت و از در بيرون رفت.تلويزيون را روشن کردم. تکرار برنامه برندن بود.حالا برند هم يکي از خيل مردگان سخنگو بود.تئوهم ديگر يکي از آنها به شمار مي رفت، هر چند که خودش هنوز اين را نمي دانست.سردم بود.پتورا دورم پيچيدم و به تماشاي جماعت مردگان سخنگو نشستم. منبع:داستان(خردنامه همشهري)- ش47  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 729]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن