واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بشکسته بال پرواز مهسا از پشت ويترين به طلاها زل زده بود. چه قشنگ بودند. دلش گرفت. به تصوير کمرنگ خودش تو شيشه ويترين خيره شد. در نظر شوهرش جمال هم همينطور کمرنگ بود. شايد بي رنگ تر از اين... . دلش مي خواست يکي از اونها رو داشته باشه ولي بيشتر از اين در آروزي اين بود که يک روز، مردش با لبخند به خونه بياد و جعبه مخملي به او بده. کاش کاش مردش اين هديه رو جلوي مادرش به او مي داد. اون وقت مي تونست آهي رو که سال ها در قلبش خفته بود رو از سينه اش جارو کنه. يادش اومد تازه عروس بود. صورت سفيد و بزک کرده اش روتو آينه ديد. به آشپزخونه رفت. سيني چايي رو به دست گرفت و به سالن پذيرايي پا گذاشت. مادر در حال صحبت بود. رو به خاله اش کرده بود و صداش مي آمد که مي گفت: جمال و فاميلش براي مهسا کاري نکردند. ديديد که سر عقد دريغ از... بقيه رو نمي خواست بشنود. دلش مي خواست کر باشه. حس کرد کوچيک شد. تا جائيکه ديده نشد. کاش مي تونست به مردش بگه حالا که پول داري، بريم با هم يک چيز بخريم تا به مامانم نشون بدم. تا اين حرف مادرش که مثل شمع خشک شده و به مغزش چسبيده آب بشه و از وجودش بيرون بره. مي دونست جواب مردنه است. از نه او وحشت داشت. حس مي کرد نه گفتن او ، سيلي است که وجودش رو به درد مي آره. مهسا با جمال به ماموريت رفت تا اون بتونه پول جمع کنه و آپارتمان بخره. غربت سخت بود، ولي مهسا تحمل کرد. بعد از ماموريت شوهرش آپارتمان کوچيکشون رو فروخت و آپارتمان بزرگتر خريد. کلي پول داد ولي سهم مهسا از اون زندگي اين بود: بشور، بساب، بپز، به دست هاش نگاه کرد. چه پير شده. دست هاش پر از لکه هاي قهوه اي بود. مگه چند سالمه؟ بس که پتو شستم، موکت شستم. چقدر بند انگشتام کلفت شده. ياد دست هاي قشنگ و انگشت هاي ظريفش افتاد. يک خاطره توي ذهنش جون گرفت. با خواهر شوهرش و جمال به خريد عروسي رفتند. خواهر شوهرش يه حلقه باريک نشون مرد فروشنده داد. فروشنده بلافاصله اونو توي جعبه گذاشت و به اونها داد. اون حلقه رو با طلاهايي که سر عقد فاميل خودش بهش داده بودند براي خريد ماشين فروخته بود. خواهرش انگشتر و دستبند و گردنبند رو از توي جعبه مخملي در آورد. اونها رو بهش نشون داد و گفت: مهسا ببين! حسين براي تولدم خريده. او با ته مانده لبخندي پرسيد: خودت هم باهاش رفتي؟ نه سليقه خودشه. مي دونست اگه بهم بگه محال بود باهاش برم طلا بخرم. اينقدر چاله و چوله داريم که به طلا نمي رسه. من يادم نبود تولدمه. يه شاخه گل مريم دستش بود. خيلي خوشحال شدم. به همون شاخه گل هم راضي بودم وقتي اينو از جيبش در آورد دلم مي خواست توي درياي عشق غرق بشم. به حسين گفتم نبايد اين کارو مي کرد. چرا تمام اضافه کاري ها و شب کاري ها رو دادي طلا خريدي؟ مي دوني چي جواب داد؟ مريم! خيلي دوستت دارم. مهسا جون! خود طلا مهم نيست، محبتي که پشتش نشسته اونو عزيز مي کنه. يه چيزي از گلوي مهسا بالا اومد. لابد چهره اش هم عوض شده بود. براي همين خواهرش ، موضوع رو عوض کرد: تا چند وقت ديگه، بايد اسباب کشي کنيم. صاحب خونه ديشب به حسن گفته مي خواد خونه رو بکوبه و بسازه. دوباره از پشت ويترين به انگشترها، دست بندها و النگوها نگاه کرد. به نظرش اومد اونها بهش دهن کجي مي کنند. به طرف ايستگاه اتوبوس رفت. سوار اتوبوس شد. از شيشه پنجره اتوبوس خيابون رو تماشا مي کرد. زمان بارداري، دست در دست شوهرش در پارک قدم مي زند. ياد اون روزا افتاد. جمال مشت هاي پرش رو بر دست و بازوي اون فرود مي آورد و اون دستش رو حايل شکم شش ماهه اش کرده بود. پاهاش رو روي شکمش جمع کرده بود. تمام دلخوشي اش جنيني بود که از پوست و گوشت خودش بود. حسيني که از خون او تغذيه کرده بود نمي خواست از دستش بده. صبح که از خواب بلند شد، حس کرد بچه تکون نمي خوره. نکنه مرده. بايد دکتر مي رفت چند وقت بود که جمال پولي به او نداده بود. هر صبح دو تا اسکناس روي ميز مي گذاشت. در سامسونت رو که پول ها توش بود قفل مي کرد و مي رفت. همون دو تا اسکناس رو برداشت. يکي هم خودش داشت. دکتر رفت. خانم منشي گفت: لطفاً.... هزار تومن. حق ويزيت. نه اينقدر پول نداشت. پولم کمه خانم. با دکتر صحبت کنيد. شايد قبول کنن. حس کرد تابلوها و صندلي ها، گل ها و گلدون ها و زنان حامله اي که توي اتاق انتظار نشسته بودند، اونو نگاه مي کنند. از اون همه چشم فرار کرد. کاش مي تونست الان هم فرار کنه. نه از چشم ها از اين زندگي. ولي دخترش سروين زنجيري به پاش بسته بود. مي خواست کت و شلوار جمال رو به خشکشويي بده. توي جيب ها رو مي گشت. يک چک به مبلغ دو ميليون تومن در وجه جمال ، بابت حق التدريس. کلاس هاي کنکور عصر که جمال اومد چک رو بهش داد و پرسيد: اين پول رو مي خواي چه کار کني؟ هر کاري بکنم خرج تو نمي کنم. دلش گرفت وگفت: انتظار ندارم برام خرج کني. کي انتظار داشتم؟ دخترش به دنيا اومد. جمال اومد. دست خالي. زود هم رفت. بعد خواهرش اومد. وقتي اومد يه دسته گل دستش بود و يه جعبه بزرگ شيريني. مهسا رو به خواهرش گفت: به مامان بگو جمال خريده و آورده. ته صداش رنگي از التماس داشت. باشه حتماً. مادرش به بيمارستان اومد. نگاهي به گل و جعبه شيريني کرد و پرسيد: به جز اينها جمال برات چي خريد؟ مريم زود جواب داد: يه جفت گوشواره. بيار ببينم. مريم در کيفش رو باز کرد. يه جفت گوشواره به مادرنشون داد. مامان گوشواره رو ديد و گفت: چه عجب! وقتي مادر رفت مهسا خنديد. اي بلا! خدا نکشت گوشواره ها رو از کجا آوردي؟ دوستم بهم داد. بدليه ولي معلوم نيست. دستت درد نکنه نجاتم دادي. ياد اون روزها لبخند رو روي لب هاش مهمون کرد. قربونت برم مريم. قربون دخترم هم برم. همه دنياي من اونه. به خيابون هاي آشنا نگاه کرد و گفت: آقا لطفاً نگه داريد. به خونه رسيد. دخترش از مدرسه اومده بود و خوابيده بود. به نيم رخش نگاه کرد. مژه هاي دختر بلند و مشکي بود. بيني کوچک، چانه گرد. فدات شم که اينقدر خوشگلي. چند روز ديگه چهارده سالش تموم مي شه. مهسا بيا کمک کن. چندتا کارتن پشت در بود. اينا چيه خريدي؟ ببر تو سنگين نيست. جعبه ها رو به داخل برد. بگذار تو اتاق سروين. براي تولدش کامپيوتر خريدم. مهسا به کاموا و ميل بافتني نگاهي کرد. دوباره دلش گرفت. با اين هديه اي که جمال خريده، ديگه اين بافتني به نظرش نمي ياد. کاش پول داشتم يه چيز قابل براش مي خريدم. روز تولد سروين بود. يک کيک شکلاتي درست کرد. اونو توي ماکرو پنهان کرد. مي خواست سروين را غافلگير کنه. پليور رو کادو کرد. سروين از مدرسه اومد. منتظر شد تا جمال هم بياد. اون وقت کيک و پليور رو آورد. روي کيک شمع هاي فشفشه اي گذاشت. سروين از مدرسه اومد. منتظر شد تا جمال هم بياد. اون وقت کيک و پليور رو آورد. روي کيک شمع هاي فشفشه اي گذاشت. سروين خوشحال بود. اون هم از شادي سروين مي خنديد و شاد بود. بعد از مدت ها غم از دلش پرواز کرده بود و رفته بود. سروين کادو رو باز کرد. چشمش به پليور افتاد. اونو پوشيد. مادر رو بوسيد و گفت: مامان راضي به زحمتت نبودم. جمعه تولد دوستمه. مي پوشم مي رم پز مي دم و مي خنديد. دنيا در چشم مهسا روشن شد. به خاطر دخترش حاضر بود زنجير اسارتي رو که اونو به اين زندگي وصل مي کنه هميشگي باشه. منبع: نشريه خانه و خانواده شماره 170 /س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 720]