تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):زبان مؤمن در پس دل اوست، هرگاه بخواهد سخن بگويد درباره آن مى‏انديشد و سپس آن را...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805540880




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حميد مصدق


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: dina 20069th September 2007, 11:06 PMقصيده از منظومه: آبي، خاكستري، سياه من قامت بلند تو را در قصيده اي با نقش قلب تو، تصوير مي كنم ********* در شبان غم تنهايي خويش، عابد چشم سخنگوي توام . من در اين تاريكي، من در اين تيره شب جانفرسا، زائر ظلمت گيسوي توام . شكن گيسوي تو، موج درياي خيال . كاش با زورق انديشه شبي، از شط گيسوي مواج تو، من بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم . كاش بر اين شط مواج سياه، همه عمر سفر مي كردم . ***** ... واي، باران؛ باران؛ شيشه پنجره را باران شست . از اهل دل من اما، - چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟ آسمان سربي رنگ، من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ . مي پرد مرغ نگاهم تا دور، واي، باران، باران، پر مرغان نگاهم را شست . ***** خواب روياي فراموشيهاست ! خواب را دريابم، كه در آن دولت خواموشيهاست . من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم، و ندايي كه به من ميگويد : « گر چه شب تاريك است « دل قوي دار، سحر نزديك است دل من، در دل شب، خواب پروانه شدن مي بيند . مهر در صبحدمان داس به دست آسمانها آبي، - پر مرغان صداقت آبي ست - ديده در آينه صبح تو را مي بيند . از گريبان تو صبح صادق، مي گشايد پرو بال . تو گل سرخ مني تو گل ياسمني تو چنان شبنم پاك سحري ؟ - نه؟ از آن پاكتري . تو بهاري ؟ - نه، - بهاران از توست . از تو مي گيرد وام، هر بهار اينهمه زيبايي را . هوس باغ و بهارانم نيست اي بهين باغ و بهارانم تو ! ***** ... در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار! كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن ! باز كن پنجره را ! تو اگر باز كني پنجره را، من نشان خواهم داد ، به تو زيبايي را . بگذر از زيور و آراستگي من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد كه در آن شوكت پيراستگي چه صفايي دارد آري از سادگيش، چون تراويدن مهتاب به شب مهر از آن مي بارد . باز كن پنجره را من تو را خواهم برد؛ به عروسي عروسكهاي كودك خواهر خويش؛ كه در آن مجلس جشن صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس . صحبت از سادگي و كودكي است . چهره اي نيست عبوس . كودك خواهر من، امپراتوري پر وسعت خود را هر روز، شوكتي مي بخشد . كودك خواهر من نام تو را مي داند نام تو را ميخواند ! - گل قاصد آيا با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! - باز كن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حيات، آب اين رود به سر چشمه نمي گردد باز؛ بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز . باز كن پنجره را ! - - صبح دميد ! . ***** ... گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت يادگاران تواند . رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوكواران تواند . در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد رفته اي اينك، اما آيا باز بر مي گردي ؟ چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد ! ***** ... و چه روياهايي ! كه تبه گشت و گذشت . و چه پيوند صميميتها، كه به آساني يك رشته گسست . چه اميدي، چه اميد ؟ چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد . دل من مي سوزد، كه قناريها را پر بستند . كه پر پاك پرستوها را بشكستند . و كبوترها را - آه، كبوترها را ... و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد. ***** در ميان من و تو فاصله هاست . گاه مي انديشم ، - مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري ! تو توانايي بخشش داري . دستاي تو توانايي آن را دارد ؛ - كه مرا، زندگاني بخشد . چشمهاي تو به من مي بخشد شور عشق و مستي و تو چون مصرع شعري زيبا، سطر برجسته اي از زندگاني من هستي. ***** ... من به بي ساماني، باد را مي مانم . من به سرگرداني، ابر را مي مانم. من به آراستگي خنديدم . من ژوليده به آراستگي خنديدم . - سنگ طفلي، اما، خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت . قصه بي سر و ساماني من، باد با برگ درختان مي گفت . باد با من مي گفت : « چه تهي دستي، مَرد! ابرباورميكرد. ***** من در آيينه رخ خود ديدم وبه تو حق دادم. آه مي بينم، مي بينم تو به اندازه تنهايي من خوشبختي من به اندازه زيبايي تو غمگينم ***** ... بي تو در مي يابم، چون چناران كهن از درون تلخي واريزم را. كاهش جان من اين شعر من است . آرزو مي كردم، كه تو خواننده شعرم باشي . - راستي شعر مرا مي خواني ؟ - نه، دريغا، هرگز، باورم نيست كه خواننده شعرم باشي . - كاشكي شعر مرا مي خواندي ! - ***** ... گاه مي انديشم، خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟ آن زمان كه خبر مرگ مرا از كسي مي شنوي، روي تو را كاشكي مي ديدم . شانه بالا زدنت را، - بي قيد - و تكان دادن دستت كه، - مهم نيست زياد - و تكان دادن سر را كه، - عجيب ! عاقبت مرد ؟ - افسوس ! - كاشكي مي ديدم ! من به خود مي گويم : « چه كسي باور كرد « جنگل جان مرا « آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ ***** ... با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها، با تو اكنون چه فراموشيهاست . چه كسي مي خواهد من و تو ما نشويم خانه اش ويران باد ! من اگر ما نشوم، تنهايم تو اگر ما نشوي، - خويشتني از كجا كه من و تو شور يكپارچگي را در شرق باز بر پا نكنيم از كجا كه من و تو مشت رسوايان را وا نكنيم . من اگر برخيزم تو اگر برخيزي همه بر مي خيزند من اگر بنشينم تو اگر بنشيني چه كسي برخيزد ؟ چه كسي با دشمن بستيزد ؟ چه كسي پنجه در پنجه هر دشمن دون - آويزد ***** دشتها نام تو را مي گويند . كوهها شعر مرا مي خوانند . كوه بايد شد و ماند، رود بايد شد و رفت، دشت بايد شد و خواند . در من اين جلوه اندوه ز چيست ؟ در تو اين قصه پرهيز - كه چه ؟ در من اين شعله عصيان نياز، در تو دمسردي پاييز - كه چه ؟ حرف را بايد زد ! درد را بايد گفت ! سخن از مهر من و جور تو نيست . سخن از متلاشي شدن دوستي است ، و عبث بودن پندار سرور آور مهر ... ***** سينه ام آينه اي ست، با غباري از غم . تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار . ... من چه مي گويم،آه ... با تو اكنون چه فراموشيها؛ با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست . تو مپندار كه خاموشي من، هست برهان فراموشي من . من اگر برخيزم تو اگر برخيزي همه برمي خيزند dina 200610th September 2007, 09:23 PMحميد مصدق در دهم بهمن ماه سال 1318 در شهرضا به دنیا آمد ، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرضا و اصفهان به پایان رساند و در سال 1339 به تهران آمد و پس از فارغ التحصیلی در رشته بازرگانی از موسسه علوم اداری و بازرگانی دانشگاه تهران ، در موسسه تحقیقات اقتصادی این دانشگاه به پژوهش مشغول شد . حمید مصدق از سال 1342 مجددا به ادامه تحصیل پرداخت و موفق به دریافت لیسانس حقوق از دانشگاه تهران و سپس فوق لیسانس اقتصاد شد. مصدق در سال 1348 به عنوان استادیار در مدرسه های عالی کرمان و اصفهان و یک مرکز آموزشی به کار مشغول شد . او از سال 1351، پس از دریافت فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی ، به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و در کنار آن از سال 1357 به کار وکالت روی آورد. مصدق ، عضو هیات علمی دانشکده حقوق دانشگاه تهران و دانشگاه علامه طباطبایی ، وکیل درجه یک دادگستری عضو کانون وکلا و سردبیر نشریه کانون بود. نخستین اثر وی منظومه بلند درفش کاویانی در سال 1340 منتشر و در همان سال توقیف شد . چاپ دوم آن در سال 1357 منتشر و بعد از انقلاب نیز به دفعات تجدید چاپ شد. دومین کتاب شعر مصدق، منظومه آبی، خاکستری ، سیاه است که در سال 1343 منتشر شد. این منظومه حال و هوایی لیریک و در عین حال اجتماعی دارد و تاکنون ده ها بار توسط ناشران رسمی و مخفی در داخل و خارج از کشور تجدید چاپ شده است. در رهگذار باد سومین منظومه مصدق نیز نخستین بار در سال 1347 به چاپ رسید و پس از آن بارها تجدید چاپ شد ، همچنین از جدایی ها، سالهای صبوری و شیر سرخ، از دیگر آثار شعری حمید مصدق هستند که به ترتیب در سال های 1358، 1369 و 1376 منتشر شده اند. مجموعه ای آثار این شاعر معاصر نیز در سال 1369 در کتابی به نام .. تارهایی گردآوری شده است که این مجموعه نیز بارها تجدید چاپ شده است. از این شاعر ، همچنین علاوه بر آثار شعری، کتاب مقدمه ای بر روش تحقیق (1351) مجموعه رباعیات مولوی و غزلیات حافظ و چندین کتاب در زمینه حقوق نیز به یادگار مانده است . حميد مصدق اين شاعر معاصر سرانجام در پائیز سال1377(7 آذر) بر اثر ایست قلبی در تهران در گذشت . *********** تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلوده به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز، سالها هست كه در گوش من آرام، آرام خش خش گام تو تكرار كنان، ميدهد آزارم و من انديشه كنان غرق اين پندارم كه چرا، - خانه كوچك ما سيب نداشت ghoroobefarda11th September 2007, 12:05 AMشیر سنگی ای شیر ای نشسته تو غمگین و سوگوار ای سنگ سرد سخت تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی یکباره نیز نعره بکش غرشی برآر تا دیده ام تو را خاموش بوده ای در ذهن همگنان بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای در نو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟ در تو کنون مهابت از یاد رفته است در تو شکوه و شوکت بر بادرفته است باور کنم هنوز کز چشم وحش جنگل هر غرش تو باز ره خواب می زند ؟ باور کنم هنوز از ترس خشم تو شبها پلنگ از سر کوهسار دوردست دست طلب به دامن مهتاب می زند ؟ از آسمان سربی یکریز و تند ریزش باران است از چشم شیر سنگی خونابه سرشک روان است ای شیر سنگی ای تو چنین واژگونه بخت ای سنگ سرد سخت همدرد تو منم من نیز در مصیبت تو گریه می کنم Nazanin kh11th September 2007, 09:19 PMزمين به ولوله بنشست زمان به هلهله برخاست پرند سبز درختان باغ را آراست شكوفه ها بشكفت شكوفه هاي شكوفان و با صداي رسا آسمان پهناور رساترين طنين را به چرخ چارم خواند و اين شگون مظفر را از اين من آلوده اين من خاكي به آن فرشته سرشته ز خوي افلاكي به آن نشانه خوبي به آن يگانه ترين كسان درودي گفت به وسعت همه آبهاي درياها به وسعت پاكي dina 200611th September 2007, 11:12 PM((آرزوي نقش بر آب)) در من غم بيهودگيها مي زند موج در تو غرور از توان من فزونتر در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد در تو گريزي مي گشايد هر زمان پر *** اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت اي كاش دست روز و شب با تار و پودش از هر فريبي رشته عمرم نمي بافت *** انديشه روز و شبم پيوسته اين است ‌من بر تو بستم دل ؟ دريغ از دل كه بستم افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم در پاي بتهائي كه بايد مي شكستم *** اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد در اين غروب سرد دردانگيز پائيز با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد *** اينك دريغا آرزوي نقش بر آب اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر در من، غم بيهودگيها مي زند موج در تو، غروري از توان من فزونتر ((حميد مصدق)) ghoroobefarda12th September 2007, 05:32 PMتو مهربان بود ی ماجرا اما چه سخت تشنه جام محبت بودم سخن تمام نشد ختم ماجرا پیدا امید با تو نشستن تلاش بی ثمری بود چه کوشش شب و روزم سان شخم زدن روی سینه دریا و استغاقه به درگاهت گره به باد زدن و همچو کوفتن آب بود در هاون مرا رهکردی ؟ مرا به مسلخ سلاخان رها چرا کردی ؟ مرا که رام تو بودم اسیر دام تو بودم گذشتم از تو و آن پر فریب شهر بزرگ کنون کنار کویرم کویر بی باران و مهربانی این مهربانترین یاران تو کاش از این مردم ز مردم کرمان به قدر یک ارزن وفا و خوبی را به وام بستانی که مثل مهر درخشان شهر بخشنده و همچو مردم این ملک مهربان باشی تو ای بلای دل من بلند بالایم تو ای برازنده تو ا بلندتر از سروها و افراها تو بر تمام بلندان باغ بالنده بر این اسیر به غربت گذر توانی کرد ؟ بر این کویر نشین بر این ز مهر تو محروم نظر توانی کرد ؟ dina 200612th September 2007, 08:21 PMخواب خوب پس از توفان پس از تندر پس از باران سرشک سبز برگ از شاخه های جنگل خاموش می افتاد نه بید از باد نه برگ از برگ می جنبید شکاف ابرها راهی به نور می دادند دوباره راه را بر ماه می بستند و من همچون نسیمی از فراز شاخه ها پرواز م یکردم تو را می خواستم خوب ای خوبی به دیدار تو من می آمدم با شوق با شادی تو را می بینم ای گیسو پریشان در غبار یاد تو با مهربانتر از منی یا من ؟ تو با من مهربانی میکنی چون مهر مهر مهربانی با من پس از توفان پس از تندر پس از باران گل آرامش آوازی به رنگ چشمهای روشنت دارد نسیمی کز فراز باغ می اید چه خوش بوی تنت دارد من اینک در خیال خویش خواب خوب می بینم تو می ایی و از باغ تنت صد بوسه می چینم Nazanin kh12th September 2007, 11:09 PMمي آيم خسته از اين و آن گسسته از دشتهاي غمزده از پيش پونه وحشي بر جو كنارها و از كنار زمزمه چشمه سارها از پيش بيدهاي پريشان از خشم بادها مي آيم از كوههاي سامت با درههاي مغموم در هاي و هوي باد مي آيم با گردباد ويران كن هرآنچه به چنگش دراوفتاد ز بنياد مي آيم با دشنه نشسته دشمن به پشت من مي آيم و به ياد تو مي آرم افسانه جنون را آميزههاي آتش و خون را dina 200613th September 2007, 09:17 PMامید وفا من آن کبوتر بشکسته بال در دامم که بهر صید من این چرخ دانه ای نفکند مرا به همت آن مرغ آسمان رشک است که رخت خویش به هیچ آشیانهای نفکند به سیل حادثه تا خود نسازدش ویران زمانه هیچ زمان طرح خانه ای نفکند من آن غریب درخت کویر سوخته ام که سنگ رهگذر از من جوانه ای نفکند به غیر که وفا از پری رخان خواهم به شوره زار کس از مهر دانه ای نفکند فرشته ای که خبرداشت از شراره عشق چرا به من نگه عاشقانه ای نفکند ؟ حمید هیچ زمان شعر تازه ای نسرود طنین نامتو تا در ترانهای نفکند Nazanin kh15th September 2007, 12:23 AMگفتم بهار خنده زد و گفت اي دريغ ديگر بهار رفته نمي آيد گفتم پرنده ؟ گفت اينجال پرنده نيست اينجا گلي كه باز كند لب به خنده نيست گفتم درون چشم تو ديگر ؟ گفت ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست اينجا به جز سكوت سكوتي گزنده نيست dina 200615th September 2007, 02:18 AMتو را هنوز اگر همتي به جا مانده ست سفر كنيم، سفر سفر ادامه بودن ز سينه زنگ كدورت زدودن است - آري سفر كنيم و نينديشيم اگر چه ترس در اين شب - كه از شبانه ترين است اگر چه با شب شومم - هميشه ترس قرين است سفر كنيم سفر در اين سياهي شب - اين شب پر از ترفند از اين هياكل ترس آفرين چه مي ترسي ؟ مترسكان سر خرمنند و با بادي چو بيد مي لرزند سفر به عزم گريز؟ - اين گمان مبر كه مرا سفر به عزم سبيز است سفر شكفتن آغاز و ترجمان شكوه است سفر به عزم رهايي ز خيل اندوه است سفر به عزم رسيدن به صبح هشياري ست سفر ابتداي بيداري ست سفر كنيم و ببينيم تمام مزرعه از خوشه هاي گندم پر و هيچ دست تمنا دريغ سنبله ها را درو نخواهد كرد درو گران همه پيش از درو - درو شده اند ((حميد مصدق)) ghoroobefarda15th September 2007, 04:53 PMمبهوت در این جهان چون برهوت مبهوت آه ای پدر مگر گندم چهقدر شیرین بود ؟ و سیب سرخ وسوسه حوا را در دامن فریب چرا افکند ؟ نفرین به دیو وسوسه نفرین به هوشیاری آری عقاب شیطان را من در بهشا دیدم و نیز رنج آدم و حوا را دراین زمین زندان و رنج جاودانه انسان دیدم مرا این غرق در ملال دیو محیط من این دوی اضطراب می کاهد از درون چو چناران دیرسال ناگه مشام جان را از باغ عشق رایح ای مست می کند گفتی که باغ عشق بهشت است در باغ عشق او از پله های مرمر با قامتی بلندتر از افرا می آمد و عطر روحپرور اندامش ذرات نور را در شور و شوق و وسوسه می آورد دیدم که دستهای سپیدش انبوه گیسوان سیاهش را آشفته می کند دیدم که انعطاف نگاهش پرواز پک چلچله ها بود ناگاه دیدگان چو گشودم چه وحشتی دیدم فریب بود فروپوش دهشتی دیدم که با تمام ظرافت او ازهم گسیخت ریخت فروریخت هیچ شد چه خوابهای نغز طلایی را پنداشتم نقش حقیقتی ست چه جامه های فاخر بر قامت بلند تمنا در هاله های رویا بردوخته چه شعله های سرکش در باغهای پندار افروخته چه صادقانه و معصوم در شعلههای سرکش آن عشق سوخته بودم dina 200615th September 2007, 08:47 PMرخصت آواز بال و پر ريخته مرغم به قفس تا گشايم پر و بال پر پروازم نيست تا بگويم كه در اين تنگ قفس چه به مرغان چمن مي گذرد رخصت آوازم نيست Nazanin kh16th September 2007, 12:01 AMگل خورشيد وا مي شد شعاع مهر از خاور نويد صبحدم ميداد شب تيره سفر مي كرد جهان ازخواب بر مي خاست و خورشيد جهان افروز شكوهش مي شكست آنگه خموشي شبانگاه دژم رفتار و مي آراست عروس صبح رازيبا وي مي پيراست جهان را از سياهيهاي زشت اهرمن رخسار زمين را بوسه زد لبهاي مهر آسمان آرا و برق شادمانيها به هر بوم و بري رخشيد جهان آن روز مي خنديد ميان شعله هاي روشن خورشدي پيام فتح را با خود از آن ناورد نسيم صبح مي آورد سمند خستهپاي خاطراتم باز مي گرديد مي ديدم در آن رويا و بيداري هنوز آرام كنار بستر من مام مگر چشم خرد بگشايد و چشم سرم بندد برايم داستان مي گفت برايم دساتان از روزگار باستان مي گفت سركشي مي فشانم من به ياد مادر ناكام دريغي دارم از آن روزگاران خوش آغاز سيه فرجام هنوز اما مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباري دريغا صبح هشياري دريغا روز بيداري raya16th September 2007, 02:03 AMآخرین تیر دیو دیو ؟ آری دیو این تن افراخته چون کوه بلند به چه فن آورم او را در بند ؟ من و این ترکش و این تیر و کمان ؟ من و این بازی خرد من و این دیو گران؟ اگر این تیر رها گشت ز کف اگر این تیر نیاید به هدف ؟ من و نابودیم آسان آسان آخرین تیر من از چله گذشت ترکش من دگر از تیر تهی ست دوی می اید دیو دیگر ای بخت سیاهم به تو امیدی نیست Nazanin kh17th September 2007, 03:09 AMدر پيش چشم دنيا دوران عمر ما يك قطره دربرابر اقيانوس درچشمهاي آن همه خورشيد كهكشان عمر جهانيان كم سو تر از حقارت يك فانوس افسوس raya17th September 2007, 09:09 AMدر میخانه من به مهمانی خون می رفتم و پسرهایم را پیش چشمم قربانی می کردند من ولی خنده کنان می گفتم خون سرخ پسرانم زیباست ای ساقی ساقی ساقی خون پسرم را در جانم بریز امشب از آن شبهاست پسرانم پسرانم بهخدا پدر پیر شما می خنند آن که یک عمر گریست بگذارید که با خون شما مست کند و بخندد و بخواند ساقی بیش از این با دل و جانم مستیز خون سرخ پسرانم را در جانم بریز ghoroobefarda17th September 2007, 08:20 PMای داد تند باد توفان و سیل و صاعقه هر سوی ره گشاد دیگر به اعتماد که باید بود ؟ دیوار اعتماد فرو رخت و کسوت بلند تمنا بر قامت بلند تو کوتاهتر نمود پایان آشنایی آغاز رنج تفرقه ای سخت دردنک هر سوی سیل سنگین و سهمنک من از کدام نقطه آغاز می کنم ؟ توفان و سیل و صاعقه اینک دریچه را من با کدام جرات سوی ستاره سحری باز می کنم ؟ god_girl18th September 2007, 08:41 AMوقتي تو نسيتي خورشيد تابناك شايد دگر درخشش خود را و كهكشان پير گردش خود را از ياد مي برد و هر گياه از رويش نباتي خود بيگانه مي شود و آن پرنده اي كز شاخه انار پريده پرواز را هر چند پر گشوده فراموش مي كند آن برگ زرد بيد كه با باد تا سطح رود قصد سفر داشت قانون جذب و جاذبه را در بسط خاك مخدوش مي كند آنگاه نيروي بس شگرف مبهم نامرئي نور حيات را در هر چه هست و نيست خاموش مي كند وقتي تو با مني گويي وجود من سكر آفرين نگاه تو را نوش مي كند چشم تو آن شراب خلر شيرازست كه هر چه مرد را مدهوش مي كند Nazanin kh18th September 2007, 04:47 PMكودك خواهر من نونهالي ست كه من مي بينم مي كشد قد چو يكي ساقه سبز گياه او چه داند كهچرا باغ بي برگ و گياه از درختان تنومند تهي ست او به من مي گويد چه كسي با تبر انداخته است اين درختان را بي رحمانه او به من مي گويد باز در باغ درختان تنومند و قوي خواهد رست ؟ من باو مي گويم من نهالي بودم كه مرا محنت بي آبي در خود افسرد مي تواني فردا توتنومند درختي باشي او نمي داند اما ريشه را با تيشه صحبت از الفت نيست كودك خواهر من نو نهالي ست كه در حال برآورد شدن است من باو مي خواهم سخت هشدار دهم مي ترسم هيبت تيشه اش افسرده كند كودك خواهر من غرق در بي خبري ست dina 200620th September 2007, 03:01 AMوقتی كه بامدادان مهر سپهر جلوه گری را آغاز می كند وقتی كه مهر پلك گرانبار خواب را با ناز و كرشمه ز هم باز می كند آنگه ستاره سحری در سپیده دم خاموش می شود آری من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام و بی طلوع گرم تو در زندگانیم خاموش گشته ام *حمید مصدق raya20th September 2007, 08:23 AMتمنا کاش آن اینه ای بودم من که به هر صبح تو را می دیدم می کشیدم همه اندام تو را در آغوش سرو اندام تو با آنهمه پیچ آنهمه تاب آنگه از باغ تنت می چیدم گل صد بوسه ناب raya23rd September 2007, 09:09 PMارزش انسان دشتها آلوده ست در لجنزار گل لاله نخواهد رویید در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت اید ؟ فکر نان باید کرد و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم گل گندم خوب است گل خوبی زیباست ای دریغا که همه مزرعه دلها را علف هرزه کین پوشانده ست هیچکس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست و زما سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1428]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن