-
بشکسته بال پرواز مهسا از پشت ويترين به طلاها زل زده بود. چه قشنگ بودند. دلش گرفت. به تصوير کمرنگ خودش تو شيشه ويترين خيره شد. در نظر شوهرش جمال هم همينطور کمرنگ بود. شايد بي رنگ تر از اين... . دلش مي خواست يکي از اونها رو داشته باشه ولي بيشتر از اين در آروزي اين بود که يک روز، مردش با لبخند به خونه بياد و جعبه مخملي به او بده. کاش کاش مردش اين هديه رو جلوي مادرش به او مي داد. اون وقت مي تونست آهي رو که سال ها در قلبش خفته بود رو از سينه اش جارو کنه. ياد