تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خانه هاى عنكبوتى كه در اتاق هاى شماست، لانه شياطين است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826052177




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رز ترسو


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
رز ترسو
رز ترسو   نويسنده: مجيد حسين پور   مادر بزرگ که زن عاقل و مهرباني بود به اتاق خوابش رفت و با يک جعبه بازگشت... در آن جعبه يک قرآن مجيد و ديوان حافظ بود. بيرون آورد و يکي از عروس هايش را که سادات نيز بود صدا کرد و گفت: بيا دخترم نيت کن و يک برگ از کتاب خدا و يک برگ از اشعار بنده خدا انتخاب کن تا شب يلدا براي همه ما تکميل شود. عروس خانواده گفت: چشم و نزديک شد و يک حمد و سوره خواند. الباقي نيز کار او را تکرار کردند و بعد قرآن مجيد را در دست گرفت و چشمانش را بست. قرآن را باز کرد و به محض باز کردن چشمانش آيه اي را ديد که او را از خود بي خود کرد. او به آيه آيت الکرسي علاقه خاصي داشت و وقتي ديد که آن آيه آيت الکرسي است اشک از چشمانش جاري شد و ديوان حافظ را برداشت. صلواتي فرستاد و ديوان را باز کرد. در نهايت تعجب ديد که شعر مورد علاقه پدر شوهرش را به نظر ديگران رسانده و همگي از شدت شوق اشک از چشمانشان سرازير شد. بعد از خواندن آيت الکرسي و اشعار حافظ چند ساعتي را با خوبي و خوشي در کنار يکديگر گذراندند و همگي به خوابي گرم چون گرماي خورشيد فرو رفتند و طولاني ترين شب سال را به صبح رساندند. صداي قهقهه و فرياد بچه ها رز را از خواب شيرين بيدار کرد. ناگهان رز به خودش آمد که آن دختر بچه قرار بود امروز صبح بيايد و او را بچيند. مثل اينکه ديگر رز چاره اي جز تسليم نداشت و کمي نيز شجاع تر از روز قبل شده بود. سنگيني روي سرش حس کرد. برگ هايش را کنار زد و خود را تکاني داد. همين که چشمش را باز کرد بدون آنکه چيزي بگويد محو اطرافش شد، زبانش بند آمده بود. او ديد که کاشي هاي رنگارنگ ويلاي زيبا، ماشين هاي سياه، درختان سبز و زرد و قهوه اي، خرمالوي نارنجي، همه و همه به يک رنگ در آمده بودند. مثل اينکه تمام شهر لباس عروس بر تن کرده است. رنگ سفيد و وصف ناپذير برف، رز را غرق در حيرت کرده بود. او رو به درخت توت پير کرد و گفت: شما خيلي از برف برايم تعريف کرده بوديد ولي باز هرچه از آن بگوييد کم است. لطفاً مي شود يک داستان در مورد برف برايمان بگويي تا بيشتر از اين دوست خوب بدانيم. بگو برايمان لطفاً بگو، اما رز صدايي نشنيد. کاج رو به رز کرد و گفت: درخت توت به خواب شيرين زمستاني فرو رفته است و تا بهار بيدار نمي شود و همچنين او را از تعطيل شدن مدارس باخبر کرد و به او تبريک گفت. رز با شنيدن اين خبر براي اولين بار با صداي بلند قهقه اي سر داد و گفت: برف نيز فايده هاي زيادي دارد و يکي از آنها تعطيلي مدارس است. با شنيدن اين مطلب خيالم راحت شد چون ديگر دست آن دختر بچه به من نمي رسد و من مي توانم يک روز ديگر را تجربه کنم. رز خود را با دو کاج هميشه بيدار تنها ديد و از آنها سوال هاي فراواني در مورد خورشيد پرسيد و از شنيدن داستان هاي زيبا درباره او سر مست شده بود. رز ناگهان به خود آمد و متوجه شد که برگ هايش تکان نمي خورند. سردش شده بود و نفس هايش به شمارش افتاده بود. رو به کاج کرد و گفت: خيلي سردمه، چرا تار مي بينم؟ چرا صداي شما را خوب نمي شنوم؟ کاج سمت چپي گفت: من ديروز مي خواستم به تو بگويم اما نشد. اگر تحمل شنيدنش را داشته باشي حالا برات مي گويم. گل ها در اين فصل عمر کوتاهي دارند و تو نيز زياد عمر نمي کني و من نيز ابراز تاسف مي کنم. رز مات و مبهوت شد. رو به آسمان کرد و گفت: آيا همين بود؟ آيا همه چيز تمام مي شود؟ آيا ارزش اين را داشت که به دنيا بيايم و فقط يک روز زندگي کنم؟ آيا عمرگل فقط همين اندازه است؟ اگر مي دانستم که به اين زودي مي ميرم هيچگاه گلبرگ هايم را باز نمي کردم. هيچگاه چشم به اين دنيا نمي گشودم و هيچگاه نمي خنديدم. اين خدايي که اين همه تعريفش را مي کردن همين اندازه قدرت دارد و مي تواند من را فقط يک روز زنده نگه دارد. کاج به او گفت: تو نبايد زماني که ناراحت هستي هرچيزي را به زبان بياوري. خدا ناراحت مي شود و به اين کار ناشکري مي گويند. رز گفت: براي اين اندازه شکر گزاري لازم نيست. شما بايد شکر کنيد که صدسال زنده هستيد نه من. رز ديگر نمي توانست چيزي به زبان بياورد. برف او را کاملاً خم کرده بود و مي خواست او را وادار به تسليم کند. ولي رز سعي و تلاش بسياري کرد اما هيچ فايده اي نداشت. او به ياد حرف هاي توت پيرافتاد و با اميد اينکه شايد در دنياي ديگر با آرامش و در کنار خورشيد زندگي جديدي را شروع کند چشمش بسته شد. مثل اينکه خواب شيريني را به او تزريق کرده اند. او براي بار آخر چشمش را باز کرد تا با دوستانش خداحافظي کند وشايد براي بار آخر بتواند خورشيد را ببيند و در آخر رو به کاج کرد و گفت: اگر خورشيد را ديدي سلام مرا به او برسان و به او بگو که چقدر دوستش داشتم. به اميد ديدار. چشمش را بست و در همان لحظه اي که داشت بيهوش مي شد دردي را در ساقه اش حس کرد و ديگر متوجه هيچ چيز نشد. (آيا همه چيز تمام شد؟ آيا حرف هاي درخت پير دروغ بود؟ آيا همه اينها براي دلخوشي و گول زدن رز بود؟ دنياي ديگري که درباره آن شنيده بود چه مي شد؟ آيا آن دنيا وجود خارجي دارد؟ اي کاش من هم مي توانستم آنجا را ببينم و در آنجا خورشيد زيباي خودم را ملاقات کنم.) صداي خنده، صداي ناز و نوازش، صدايي به گرماي مادر و بلنداي پدر، صدايي روح بخش رز را به خود آورد. او خود را در گلداني ديد زيبا و گرانبها، گلدان در روي ميزي زيبا و آن ميز را در کنار شومينه اي پر از آتش، پر از گرما و پر از حياتي دوباره ديد. سرش پايين بود، قطره هاي آب شده برف مانند حمامي با آب ولرم رز را شست. صداي خنده رزهاي ديگر او را به هوش آورد. باورش براي او مشکل بود، اما واقعيت داشت. خود را در کنار پدر، مادر و خويشاوندان خود پيدا کرد. بغض رز شکست، اشک هايش سرازير شد. انگار تمام عمر به او ياد داده بودند که گريه کند و اشک بريزد. اشک هايش با آب برف آب شده ادغام شد. رود کوچکي ايجاد کرد و به داخل گلدان ريخت که باعث شد کمي آب گلدان خنکتر شود و طراوت خاصي به خود بگيرد. (ياد وقتي افتادم که به دنيا آمده بودم. من گريان بودم و همه خندان و اميدوارم به وقت رفتن، من خندان باشم و همه گريان)ان شاء ا... رز سرش را بالا گرفت و اولين سوال را پرسيد: آيا اينجا بهشت است؟ همه زدند زير خنده. رز پدر گفت: نه اينجا بهشت نيست. ما در يک گلدان در منزل انسان هايي مهربان زندگي مي کنيم و آنها از ما مراقبت مي کنند و حتي مي توانند با ما صحبت کنند. رز تعجب نکرد چون اين مطلب را از درخت توت با تجربه شنيده بود. رو به رز پدر کرد و گفت: آيا من هم مي توانم با آنها صحبت کنم؟ همگي گفتند: بله مي تواني. او دوباره پرسيد آيا شما خورشيد را مي شناسيد؟ همگي گفتند: بله، مگر کسي هست که او را نشناسد. رز گفت: من که دلباخته او شده ام و دوست دارم هر روز او را ببينم و ادامه داد: اين گل ها چقدر زيبا و خوشبو هستند. رز پدر در ادامه حرف هاي رز گفت: بله خيلي زيبا و خيلي خوشبو. آن گل زرد و زيبا آفتابگردان نام دارد. سمت چپش گل مريم که خيلي خوشبوست و سمت راستش گل داوودي. اينها را ديشب مهمانان اين خانه خريداري کرده اند و براي هديه به پدر و مادرشان به اينجا آورده اند. رز گفت: براي هديه. مگر گل را بعضي ها براي گول زدن ديگران و بعضي ها براي روحيه دادن به افراد مريض و بيمار و افسرده و يکي براي شروع زندگي و ديگري براي نشان دادن علاقه و يکي نيز براي زيبا ساختن سنگ قبر و يکي هم براي تهيه شيرين ترين غذاي جهان (عسل) اينها همه از خصوصيات گل است. در اين هنگام پيرمرد کنار گلدان آمد و به رز جوان خوش آمد گفت و از او پرسيد که آيا موقع قطع کردن ساقه ات دردت آمد يا نه، رز گفت: دردي کم اما کافي، عمري کم ولي کامل. پيرمرد لبخندي زد و گفت: فکر کنم تو عاشقي يا شاعر و خيلي هم مودب. رز گفت: بله من عاشقم، پيرمرد پرسيد خوب بگو ببينم عشقت کيست و معشوقه ات کجاست؟ او با لحني رضايت بخش گفت: نامش خورشيد و جايش در قلب من. رز به پيرمرد گفت: :آيا مي خواهي داستان باد و خورشيد را برايت تعريف کنم؟ پيرمرد گفت: بله با کمال ميل. رز ادامه داد: روزي روزگاري باد رو به خورشيد کرد وگفت... ساعت ها با خنده و شادي و آرامش گذشت. برف آرام شده و ديگر دست از باريدن برداشت. شب فرا رسيد. طبق معمول همه به خوابي شيرين فرو رفتند. صداي زنجير چرخ ماشين ها که در خيابان تردد مي کردند. فضاي داخل خانه را دستخوش آهنگي اجباري کرده بود و به افراد داخل ويلا مي فهماند که چه شب سردي را پشت سر مي گذارند.صداي بچه گربه اي هم مي آمد. که مي گفت هم سردمه و هم گرسنه هستم. پير زن بيدار شد. گربه را به داخل دعوت کرد و مقداري شير جلوي گربه گذاشت و به او گفت که شب را در آشپزخانه بماند. پيرزن در همان لحظه متوجه رز شد که بيدار مانده و نخوابيده. با تعجب از رز پرسيد: چرا نخوابيدي؟ مگر نمي بيني هوا صاف شده است و امکان دارد فردا خورشيد را ملاقات کني؟ رز با هيجان گفت: بله بله مي دونم و به خاطر همين تا الان بيدار مانده ام. يک خواهش از شما دارم. پير زن گفت: بگو هرچه باشد انجام مي دهم.رز گفت: اگر امکان دارد من را در گلداني جدا کنار پنجره بگذاريد تا بتوانم خورشيد را قبل از همه ملاقات کنم. زن مهربان قبول کرد و پس از اينکه اين کار را انجام داد رفت به اتاقش تابخوابد. هوا صاف بود و ستاره ها به رز چشمک مي زدند. سوز سرما از لاي پنجره به صورت زيباي رز مي خورد و او را مي گزيد و خوابش را مي پراند. ذراتي از گندم کوچکتر و از رز زيباتر و از رز سرختر بر روي زمين فرود آمد و زمين و زمان را براي فرود خورشيد عالم تاب مهيا کرد. با تشريفات خاصي خورشيد مهربان به روي زمين و گل بيدار لبخند زد و با ديدن رزبه او سلام گفت. رز زبانش بند آمده بود. يک کوه حرف آماده زدن کرده بود، اما سلام هم فراموشش شد. کمي گذشت. او به خود مسلط شد و سلام کرد و گفت: خيلي از ديدن شما خوشحال و خرسند شدم. خورشيد از رز پرسيد آيا ما قبلاً همديگر را ملاقات کرده ايم. رز گفت: بله، اما بزرگان هيچوقت زير دستان خود را نمي بينند. خورشيد لبخندي زد وگفت: من لايق اين همه تعريف و تمجيد در مقابل گل زيبايي چون تو نيستم. مرا شرمنده مي کني. رز گفت: من خيلي وقته که منتظر شما هستم تا شما را از احساسم با خبر کنم تا شما بدانيد که من چقدر به شما عشق مي ورزم. خورشيد متعجب شد و گفت:عاشق من شدي،رز گفت:بله عاشق عاشق.دوست دارم مانند شمعي باشم و نورم را به شما هديه کنم.تعجب خورشيد بيشتر شد و گفت: تا به حال نديده و نشنيده ام که يک گل زيبا چون تو براي خورشيد نورافشاني کند و اين نهايت لطف تو را مي رساند. رز از خورشيد خواهش کرد که برايش از جاهاي ديدني تعريف کند تا بيشتر درباره دنيا بداند. رز مي خواست بداند که چه چيزي بيشتر از همه خورشيد را خوشحال مي کند. خورشيد در جواب رز گفت: من منکر نمي شوم که تو تمام اتفاق هاي دنيا را بتواني بشنوي و يا درک کني ولي براي گل زيبا و احساساتي چون تو جالب نيست که بداني آدم هايي نيز هستند که براي خوشگذراني گل ها را از بين مي برند و آنها را لگد مي زنند. تشنه و گرسنه آنها را شکنجه مي کنند. گل هايي که فقط دوست دارند مثل تو آزاد باشند، مثل تو عاشق باشند و مثل تو آرمان داشته باشند. من شاهد کساني هستم که از شدت تشنگي و گرسنگي، زندان و شکنجه و بي رحمي رنج مي برند. من مردان، زنان و کودکاني را ديده ام بي سر. نخل هايي ديدم بي سايه و دريايي ديدم بي نهنگ، صحرايي ديدم بي شير و شن. دنيايي ديدم بي قانون و... در اين هنگام برق اشک چشم رز چشم خورشيد را زد و او را از افکارش جدا کرد... او متوجه دل نازک رز شد و ادامه داد: اين را هم بگويم که تمام رنج ها، گرسنگي و تشنگي فناپذير است و به لطف پروردگار تمام عالم آن روزي را که همه در آرامش، آسايش و امنيت در کنار گل هاي زيبا و دوست داشتني چون تو لحظه هاي شيريني را تجربه کنند را مي بينم. لحظاتي در سکوت گذشت. خورشيد کارهاي زيادي داشت که بايد انجام مي داد. او مي خواست از رز خداحافظي کند، اما رز تازه او را پيدا کرده بود و دوري از خورشيد برايش غير قابل تحمل بود. رو به خورشيد کرد و گفت: خواهشي دارم، مي خواستم اگر برايتان ممکن است مرا نيز با خود ببري، خورشيد در جواب او گفت: ببرم!؟ کجا ببرم؟ رز گفت: هر کجا که خودت مي روي. خورشيد گفت: من کارهاي زيادي دارم که بايد انجام بدهم. کساني هستند که بايد به آنها خدمت کنم. جنگل ها، دشت ها، باغ ها، درياها، شهرها، انسان ها و گل هاي زيادي هستند که منتظر من مي مانند که بايد به ملاقاتشان بروم. من مزاحم کارهايت نمي شوم و شايد هم بتوانم گره کوچکي برايت باز کنم. هر وقت که بخواهي سايه اي باشم برايت، ونوري باشم به راهت و گرمايي بخشم به کامت. خورشيد جواب داد اين عشق نيست اي رز زيبا، اين عشق نيست. عشق باوقار، با ارزش و بي انتهاست، عشق فاصله اي مي طلبد، قانوني دارد. رسم و رسومي دارد، چهار چوبي دارد که بايد عاشق آنها را بداند و يا بلد باشد، اين را هم بگويم که اگر به من نزديک شوي از بين رفته و نابود مي شوي. رز گفت: تو به من ياد بده تو آموزگارم باش، تو استادم باش تا بتوانم بياموزم و بهتر درک کنم. خورشيد در جوابش گفت: عشق چيزي نيست که بتوان به کسي آموخت، عشق کالا نيست که بتوان او را خريد و فروش کرد. اي گل زيبا و دوست داشتني به نظر من عشق مجموعه خوبي هاست که در يک قلک جمع شده و هرگاه که آن قلک پرشود مانند کوه آتشفشان فوران مي کند و دوست دارد همه جاي عالم را تسخير کرده تا دل معشوقش را به دست آورد و به نظر من تو اگر عاشق واقعي هستي بايد واقع بين نيز باشي. دقايقي گذشت. خورشيد هر چه تلاش کرد بي فايده بود و نتوانست نظر رز را تغيير دهد. سعي کرد او را بترساند و از سوختن و پرپر شدن او را آگاه سازد. فرصتي پيش آمد. رو به باد کرد و گفت: به نظر تو با اين گل نازک دل و عاشق چه کنم. باد که مي خواست روز آفتابي را آرام گرفته و استراحت کند جواب داد: او را پرپرکن تا همه عبرت بگيرند و بزرگتر از دهانش صحبت نکنند. خورشيد به باد خسته نباشيد گفت و از او خواست تا چيزي را نابود نکرده به استراحت بپردازد. رز پافشاري کرد و گفت:من را با خود ببر. خورشيد جواب داد: من به عشقت احترام مي گذارم، اما نمي توانم پرپر شدنت را ببينم. رز گفت: پرپرشدن را چون شهد شيرين گل مي بينم. خورشيد باز سوالي پرسيد؟ آيا فکر همه جا را کرده اي؟ رز که انگار جواب اين سوال را قبلاً داده بود گفت: عشق با قلب مراوده دارد نه با عقل و فکر. خورشيد چاره اي پيدا نکرد تا بتواند رز را منصرف کند. او به رز نزديک شد و رز را نيز به خود نزديک کرد. رز به يکباره گرماي زيادي را حس کرد، خارهايش يکي يکي مي سوختند و بعد از آن برگ هايش آتش گرفتند، گلبرگ هايش يکي بعد از ديگري زير پاي خورشيد قرباني مي شدند، ديگر اميدي به او نبود و ديگر چيزي براي ادامه دادن باقي نمانده بود. ديدن چنين صحنه اي براي خورشيد مهربان غير قابل تحمل بود و نتوانست ببيند که يک مخلوق خود را فداي عشق کاذبش کند. فاصله اي ايجاد کرد و خود را از رز دور ساخت. رز فرصتي پيدا کرد تا نفسي بکشد و کمي خنک شود. رو به خورشيد کرد و پرسيد چه شد؟! آيا باز هم پشيمان شده اي؟ آيا باز هم مي خواهي بهانه اي بياري و مرا از هدفم منصرف کني. خورشيد جواب داد: بله اگر بتوانم تو را آماده سازم کار مهمي انجام داده ام. خوب بگو ببينم حالت چطوره؟ آيا پشيمان نشده اي؟ آيا دلت براي آن گلدان و در کنار دوستانت تنگ نشده؟ در آنجا مي تواني به زندگي ات ادامه دهي. رز دلش شکست و به روي خود نياورد و گفت: من با تو بودن را براي همه چيز ترجيح مي دهم. آن گلدان مانند ظرفي بود که در آن آب داغ موجود بود، اما در کنار تو بهار ابدي را تجربه کردم. در کنار تو حرف درخت پير را حس کردم و نوعي بهشت را لمس کردم. خورشيد حرفش را قطع کرد و گفت: هنوز مي خواهي ادامه بدهي. رز جواب داد: بله اگر تو اجازه بدهي. اشک خورشيد جاري شد و خونش به جوش آمد و براي اولين بار در تمام طول عمرش پرخاشگرانه رو به رز کرد و گفت: تو نبايد فقط به خودت فکر کني و خودخواه باشي تو نبايد خود را براي چيزي به جز خدا فکر کني، حق نداري براي احساساتت نابودي پيشه کني و نبايد قبل از اينکه عشق را بشناسي او را باور کني. عشق اصلي خداست. همه چيز، همه جا و همه کس متعلق به اوست، فقط و فقط قرباني شدن درراه او حلال و مباح است. اشک هاي رز سرازير شد، نگاهي پر معنا به خورشيد کرد و گفت: تو نيز حرف درخت پير راتکرار مي کني و صحبت چيزي را پيش مي کشي که من آن را نه باور دارم و نه مي توانم آن را درک کنم. من تو را ديدم و عاشقت شدم، اما خدايي که ديده نمي شود، لمس نمي شود، صدايش شنيده نمي شود. چطور باور شود. در اين هنگام خورشيد از خداوند کمک خواست به او پناه ببرد و از او ياري طلبيد. رو به رز کرد و گفت: به اشک هايت نگاه کن چه مي بيني؟ رز جواب داد: قطره اي زلال وشفاف که آن طرفش هم پيدا است و هر چيزي را که پشت آن پنهان شود مي توان ديد. خورشيد ادامه داد و گفت: آيا اشک هاي من را مي بيني، رزگفت: آري، اشک هاي تو که همان تشعشعات نور است را فقط يک لحظه مي توان ديد. يعني تا آن را مي بيني غيب مي شود و فکر مي کنم که اشک تو از اشک من زلال تر و شفاف تر است که فقط براي يک لحظه مي توان آن را ديد. خورشيد با خوشحالي از اينکه مقداري از حرف هايش را رز متوجه شده ادامه داد: اشک هاي من و تو هم زلال است و هم شفاف که در عين ديده شدن آنها را نمي توان ديد. رز حرف خورشيد را قطع کرد و گفت: از اين حرف ها چه نتيجه اي را مي خواهي به دست آوري. خورشيد ادامه داد: خدا هم از اشک تو و من هم از تمام چيزهاي زلال و پاک دنيا زلال تر و پاکتر است و به خاطر همين است که ديده نمي شود، اما به هر جا و هر طرف که نگاه کني، اثري از آثار خداي پاک و بي همتا را مي توان ديد. رز تحملش تمام شد و به خورشيد نگاه پر معنا کرد و گفت: تو به اندازه سر سوزن خدا را به من نشان بده، من به گرماي تو قسم مي خورم به اندازه تمام دنيا خدا را باور کنم. چشم خورشيد به انتهاي ساقه گل افتاد. با خوشحالي فراوان و با اميد به اينکه رز را از لطف خدا آگاه سازد به اوگفت: به انتهاي ساقه خودت نگاه کن، بزرگي، مهرباني و لطف خدا را باور کن. رز سرش را پايين آورد، چشمش به ريشه اي افتاد که با لطف خدا به او ارزاني شده بود و به او اميد زندگي دوباره اي را مي داد و به او فهماند که خدا چقدر به او نزديک و چقدر مهربان است. چقدر بزرگ و نوراني و چقدر زيبا و بي همتا است. از فرط خوشحالي بيهوش شد. انگار دوباره متولد شده است. وقتي چشمش را بازکرد خدا را در همان باغچه کوچک و کامل پيدا کرد. درخت توت، خرمالو و کاج ها همه و همه به او تبريک گفتند و تبريک براي اين بود که بهار دوباره اي را تجربه کرده. بوته رز هم با هزاران هزار رز زيبا تمام ديوار ويلاي زيباي پيرمرد و همسرش را تسخير کرد و با هزاران، هزار چشم، هر روز خورشيد را ملاقات کرده و از او سپاسگزار شد که او را با خدا آشنا کرده و توانسته بود خدا را درک و باور کند. منبع: نشريه خانه و خانواده شماره 170 /س  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 565]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن