محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1832384457
شهادت غواصان در کربلای ۴ به روایت شاهد عینی
واضح آرشیو وب فارسی:مهر:
شهادت غواصان در کربلای ۴ به روایت شاهد عینی
شناسهٔ خبر: 2761041 - سهشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۳:۵۰
مجله مهر > دیگر رسانه ها
پنجاه متری میشد که زده بودیم به آب.. نور منورهای خوشهای دیگر جلایی نداشتند و داشتند میمردند.از زمین و آسمان گلوله سرخ میبارید. ایسنا نوشت: حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا میکردم لباس غواصیام زیاد پاره نشود و آن آرپیجی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من.که آمد.کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق....سردار «حمید حسام» نخستین نویسندهای است که پس از گذشت سالها از دوران دفاعمقدس و حماسه فراموش نشدنی شهدا و رزمندگان قلم به دستش گرفته است و غواصهای عملیات «کربلا۴» را دستمایه داستان خود در حوزه خاطرهنگاری جنگتحمیلی قرار داده است.این کتاب ۱۶ سال پیش منتشر شده است.کتاب «غواصها بوی نعناع میدهند»، روایت داستانی ۷۲ غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی «کربلا۴» حماسه آفریدند. این روایت براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان به همت حمید حسام در سال ۱۳۷۸ به از سوی انتشارات «صریر» چاپ رسیده است
اکنون که در فضای آکنده از یاد و نام ۱۷۵ شهید غواص که توسط دشمن طی عملیات «کربلا۴» به اسارت درآمده و با دستان بسته به شهادت رسیدهاند در میهن هستیم، خاطرهای غواصان عملیات کربلای ۴ را منتشر میکنیم.«پنجاه متری میشد که زده بودیم به آب.. نور منورهای خوشهای دیگر جلایی نداشتند و داشتند میمردند.از زمین و آسمان گلوله سرخ میبارید. روی محورهای چپ و راست ما. و آن رو به رو، درست رو به روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود. و مرا واداشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیکتر و آن وقت...بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواصهایی که معلوم بود کنار موانع عراقیها کُپ کردهاند. احساس عجیبی داشتم. تصور میکردم همه آنها الان چشمهاشان به ما است که چطور برویم و ته دلشان آرزو میکنند که ما لااقل برسیم اگر آنها نرسیدهاند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کندتر. فکر کردم این کندی نمیتواند به خاطر خستگی باشد،آن هم با آن نیرویی که از بچهها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم.حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. همه رو به جلو فین(کفش مخصوص غواصی) میزدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟انگار منتظر این کار من از قبل بودهاند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا میزد، آرام و کمی با درد. میگفت: پام گرفته، حاجیجان. نمیتوانم فین بزنم.فکر کردم میخواهد بهانه بیاورد که نمیآید، منتهی گفت: ولی میآیم. دیدم نجفی است، قدرتالله طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب! گفت: ولی من...گفتم: سریع!گفت: من این حرفها را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.گفتم:بی حرف!فرصت نداشتیم و این را هر دومان میدانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم: فقط بگو چشم!صدای موج و انفجار و شلیک نمیگذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا میدانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبودهام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبودهام.سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم، هنوز از آتش در امان بودیم که آب دور خودش چرخید و شد گرداب و آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، با این که احتمالش میرفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم، نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفسگیر.قدرت موج میآمد و میکوبیدمان به هم و تمام توانمان را میگرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند. اگر آب میآمد یکی را پرت میکرد طرفی، بقیه هم کشیده میشدند طرفش، به خاطر همان طنابی که به دستهامان بسته بودیم، و میچرخیدند. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره «امالرصاص.» و بچههای دیگر سکوت در شب را، فراموش کرده بودند و فریاد میزدند، پر همهمه، و فکر نمیکردند ممکن است آن رو به رو چشمی یا چشمهایی پنهان منتظر همین فریادها باشد.از لحظهای که وحشت داشتم اتفاق افتاد. بچههای در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش، فریاد زدم: کریم! حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد. فکر کردم نشنیده بعد گفتم: نه. گفتم اگر هم شنیده باشد، فاصله و این صداها مگر میگذارد صدا به صدا برسد. پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمیگذاشت به هم برسیم.میکوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب. و من میشنیدم کریم دارد بیبی را صدا میزند و مولایش را. آن هم مقطع و با فریادی فروخورده. آب میآمد راه دهانش را میبست، و دهان مرا هم، و میکوبیدمان به موج و بچههای دیگر هیچ کاری نمیشد کرد، جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک. اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود و نیست، یعنی حالا را میگویم که بگویم از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسیری راکد و آرام. اگر آرامش داشتیم، یا پامان روی خاک بود، یا کسی آن رو به رو مواظب مان نبود، حتم فریادها میکشیدیم از این چیزی که دیده بودیم و حتم گریهها میکردیم. از این لطف و معرفت و مرحمت. اما نیرومان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلومان بود و منتظرمان.به عقب که نگاه میکردم جزیره امالرصاص پشت امالرصاص بود و همین طور آن کشتی سوختهای که قرار بود شاخصمان باشد. حالا دقیق داشتیم رو به روی راهکارهای خودمان فین میزدیم، در دو ستون موازی و نه چندان منظم.باید باز به بچهها سر میزدم ببینیم کسی طوریش شده یا نه. یا نه، ببینم آب کسی را برده یا این که... که دیدم هم هستند، حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل و فقط با همان لبهایی که ذکر میگفتند و خدا را کمک میخواستند.هواپیماها که آمدند تو آسمان، موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمبها کجا افتاده و چهها کرده. و همان لحظه، از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد، اسکله نیروهای پیاده. و منورها، با آن درخشندگی بی رحمشان، حقیقت تلخی را نشانم دادند: آتشی که به جان قایقها افتاده بود، در مدخل کارون و حتم... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایقها را پر از نیرو ببینم. حتی دلم میخواست حس بویاییام از کار میافتاد و بوی خون و باروت را نمیشنیدم. یا یک بوی تند دیگر را؛ که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آن جا نمیتوان آن بو را شنید و گفتم: پس...گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟و موج آب و صدای آب و تمنای درونیام به تنهاییهای بلم و سواری روی آن و خلوت غار به اعترافم کشاند که این بود از همان نعنایی است که آن شب، کنار آن غار، پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدینیا در کنارش. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و اینها همه فقط در یک لحظه، حتی کمتر از یک چشم به هم زدن، به تصورم آمد. و من دنبال کریم میگشتم. حتی صدایش میزدم، بلند و بیپنهان کردن خیلی چیزها. و او هم حتی جواب میداد.و من به خودم گفتم: نه.گفتم: دهانت را ببند!گفتم: حتی به زبان هم نباید بیاوری.گفتم: حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.گفتم: جلو.گفتم: فقط جلو.گفتم: سریع!گفتم: بیحرف!گفتم: فقط بگو چشم!انگار به نجفی گفته باشم. و من به خودم، برای خودم، دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم، نه زیاد آهسته و حتی بلند: چشم.و فین زدم رفتم جلو. فاصلهمان ۲۰ متر هم نمیشد. طناب را آوردم بالا و بیبی زهرا(س) را صدا کردم و محکمتر فین زدم تا بقیه بفهمند این دیگر لحظههای آخر شنای ما است. و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک. و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. همهمه و فریاد بچهها با خروش موج و صدای شلیکها درهم شده بود و مرا نگران بچهها و عملیات و آن قایقهای پر از نیرو و بوی نعنا میکرد.نمیتوانستم به کسی کمک کنم.خودم هم کمک میخواستم. پس هر کس تمام سعیش را میکرد که برود برسد به ساحل پر موانع آن رو به رو. ستون ما به شکل باز و دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت.و اولین آرپیجی ما، از سمت چپ، با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس میکردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله میکرد که: محسن؟ حاجی... تیر... تیر خوردم.طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده. فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم: نگران نباش!بگویم: چیزی نیست.بگویم: صلوات بفرست فقط.فقط شنیدم گفت:الله...و دیگر هیچ. تیر از کنار صورتمان رد میشد. داغیاش را حتی حس میکردم. امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و آمدم رسیدم به گِل. همان طور خوابیده، دست دراز کردم و فینها را از پاهام آزاد کردم و دستهای امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی(میلگردهای جوش داده شده به هم که شبیه قاصدک هستند) و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حقگویان که افتادهاند کنار همان خورشیدی، بیجان. و آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدام کرد، به اسم حتی، چیزی که انتظارش را نداشتم. نتوانستم بگویم چه میگوید. آتش نمیگذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورتش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه میگوید و او نگاهش چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند و دستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی و من به رضا و بیشتر به خودم گفتم: صلوات بفرست فقط ! فرستادم.به بچهها خیره شدم که سعی میکردند از تیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازههایی که روی دست آن موجهای وحشی میرفتند سمت خلیج فارس و تیر میخوردند و باز هم و باز هم. نارنجکی آماده کردم و همان طور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار رو به رو و دیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر سنگر نماند. قدرت گرفتم و فریاد زدم: سریع بلند شوید بیایید تو کانال!کجا و چطورش را نمیدانستم. فقط میدانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند ۱۰۰متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی، آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریادهای دیوانهوار سربازهای عراقی و زوزه تیرهای رسامی که از لای سیم خاردار رد میشدند و صدای عجیبی میدادند. سریع سیمخاردارها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدامشان هنوز باز نشدهاند و این فاجعه بود و چارهای هم جز غلتیدن روی آنها نبود.نایستادم. حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا میکردم لباس غواصیام زیاد پاره نشود و آن آرپیجی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من. که آمد. کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق. آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم، توی گِل. فقط توانستم صورتم را برگردانم و انفجار را بشنوم و آن گر گرفتگی باز بیاید، حالا از مچ پا تا کتف و من میگویم: بخشکی شانس!آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم میچرخیدند و من به خودم میگفتم چیزی نیست و صلوات میفرستادم و بو میکشیدم، تا باز بوی نعنا بیاید. که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز دارد تمام میشود و خیلی آنی و حتی بلند گفتم: نه.گفتم: نمیگذارم.تیر میآمد میخورد به گِلهای دور و برم و میپاشیدشان به صورتم و من به بچهها، به آنها که لای سیمخاردار تیر میخوردند میگفتم: بیایید بیرون! بیایید این ور.تیربار عراقی هنوز آتش میریخت و من بیاختیار و معلوم نبود به کی فریاد زدم: خاموشش کن!شاید اغراق باشد و نشود باور کرد. اما تیربار درست همان لحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه، زیر نور منور، چند تا از بچهها را دیدم و باور کنید که خندیدم، آن هم با آن همه زخم و درد و تیر و بوی نعنایی که داشت دیوانهام میکرد. گفتم، حتم به خودم، این هم از خط اول. و حس کردم حالا درد کشیدن راحتتر است. »حمید حسام در سال ۱۳۴۰ در همدان متولد شد. وی فارغالتحصیل کارشناسی ارشد ادبیات فارسی دانشگاه تهران است.جوانی خود را در جبهههای نبرد سپری کرد و همین مساله باعث شد تا دفاع مقدس رویکرد اصلی حمید حسام در نوشتن و خلق آثارش باشد. سردار حسام معاون در دورهای معاون ادبیات و انتشارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس بود و در زمینه نویسندگی نیز کارنامه قابل توجهی دارد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 121]
صفحات پیشنهادی
شهادت غواصان در کربلای 4 به روایت شاهد عینی
تراز حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا میکردم لباس غواصیام زیاد پاره نشود و آن آرپیجی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من که آمد کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفت و سوختشهادت غواصان در کربلای 4 به روایت شاهد عینی |اخبار ایران و جهان
شهادت غواصان در کربلای 4 به روایت شاهد عینی کد خبر ۵۰۳۵۳۳ تاریخ انتشار ۰۵ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۱ ۱۰ - 26 May 2015 حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا میکردم لباس غواصیام زیاد پاره نشود و آن آرپیجی زنروایت یک شاهد عینی از عملیاتی که ۱۷۵ غواص در آن به شهادت رسیدند
روایت یک شاهد عینی از عملیاتی که ۱۷۵ غواص در آن به شهادت رسیدندنوریتبار گفت هدف از انجام عملیات کربلای 4 انجام یک عملیات بزرگ و وسیع در شرق بصره بود حال اگر آن عملیات انجام نمی شد عملیات کربلای 5 با جریانات دیگری مواجه می شد به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری فارس سایت مرصادحسن بیگی در گفتوگو با فارس عنوان شد «نهضتهای شیعی»؛ روایت قیامهایی که پس از شهادت امام حسین(ع) د
حسن بیگی در گفتوگو با فارس عنوان شدنهضتهای شیعی روایت قیامهایی که پس از شهادت امام حسین ع در ایران صورت گرفتابراهیم حسن بیگی با اشاره به کتاب دهجلدی نهضتهای شیعی گفت این مجموعه به نهضت ها و قیام های صدراسلام مانند نهضت زید بن علی قیام سربداران آل بویه سیداحمد مرعشی وواقعیت ماجرای ورزشگاه تبریز از زبان یک شاهد عینی
واقعیت ماجرای ورزشگاه تبریز از زبان یک شاهد عینی یک خبرنگار حاضر در ورزشگاه یادگار امام ره گفت درست در زمانی که داور چهارم مشغول اعلام وقت اضافه بود با تلفن همراهم صحبت میکردم روز نو اتفاقات شگفتانگیزی که در تبریز رخ داد در تاریخ فوتبال ایران بیسابقه بود برای تماشاگرگزارش فارس بهمناسبت سالگرد شهادت سردار رمضانی روایت شهیدی که با خبر شهادتش به استقبال خانواده رفت + نماهنگ
گزارش فارس بهمناسبت سالگرد شهادت سردار رمضانیروایت شهیدی که با خبر شهادتش به استقبال خانواده رفت نماهنگجانباز 70 درصد سردار شهید علی رمضانی اردیبهشتماه سال 93 در حالی به درجه رفیع شهادت نائل شد که همسر و فرزندان خود را به مکه فرستاده بود و با خبر شهادتش نیز به استقبال خانودر همایش راهبردی زنان ایثارگر مطرح شد روایت معاون استاندار از اسارتش/ نحوه شهادت اولین فرمانده گردان کهگیلویه
در همایش راهبردی زنان ایثارگر مطرح شدروایت معاون استاندار از اسارتش نحوه شهادت اولین فرمانده گردان کهگیلویه و بویراحمددر همایش راهبردی زنان ایثارگر معاون استاندار کهگیلویه و بویراحمد به نحوه اسارت خود در عملیات فتح خرمشهر اشاره کرد به گزارش خبرگزاری فارس از یاسوج پیش از ظهر اجزئیات حمله تروریستی امروز کراچی از زبان شاهد عینی+تصاویر
جزئیات حمله تروریستی امروز کراچی از زبان شاهد عینی تصاویریک زن که از حادثه حمله به اتوبوس در کراچی جان سالم به در برده است جزئیاتی تازه از حمله موتور سواران ارائه داد به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس در اسلامآباد به نقل از روزنامه پاکستان یک زن که از حادثه حمله به اتوبوس د«جنگ بود» روایتی از یک کودک جنگزده
جنگ بود روایتی از یک کودک جنگزدهکتاب جنگ بود نوشته احسان محمدی از سوی انتشارات کتاب آمه در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس کتاب «جنگ بود» اثر احسان محمدی از سوی نشر کتاب آمه روانه بازار کتاب شد این کتاب خاطرات راوی کتثبت نام اینترنتی در مدارس شاهد گیلان آغاز شد
ثبت نام اینترنتی در مدارس شاهد گیلان آغاز شد رشت - ایرنا - ثبت نام اینترنتی در واحدهای آموزشی شاهد استان گیلان از امروز اول خردادماه آغاز شده است معاون آموزش متوسطه اداره کل آموزش و پرورش استان گیلان گفت برای نخستین بار در سال تحصیلی 95 - 94 ثبت نام مدارس شاهد به صورت اینترنتیروايتي از متن و حاشيه بازديد رهبر معظم انقلاب از نمايشگاه کتاب
۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۱۲ ۲۷ب ظ روايتي از متن و حاشيه بازديد رهبر معظم انقلاب از نمايشگاه کتاب گروه فرهنگي خبرگزاري موج وقتي مينيبوس ما خبرنگارها وارد محوطه نمايشگاه شد هنوز ساعت کار غرفهها شروع نشده بود مردم در محوطه نشسته بودند و به ما نگاه ميکردند که با«من دیه گو مارادونا هستم» به روایت عوامل آن
من دیه گو مارادونا هستم به روایت عوامل آن شناسهٔ خبر 2580734 - پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۵ ۲۴ هنر > سینمای ایران من دیه گو مارادونا هستم به کارگردانی بهرام توکلی این روزها در سینما اکران است و تعدادی از عوامل آن مختصری درباره این اثر نوشته اند به گزارش خبرگزاری مهر تعشاهد موج جدیدی از سینماسازی در کشور هستیم
ایوبی در مراسم افتتاح پردیس فیروزه نیشابور شاهد موج جدیدی از سینماسازی در کشور هستیم رییس سازمان سینمایی در مراسم افتتاح پردیس سینمایی شهر فیروزه گفت ۲۰ ماه پیش سینماگران خواستار تعطیلی سینماها بودند اما امروز شاهد موج جدیدی از سینماسازی در کشور هستیم به گزارش حوزه سینمای باشگاروایت ابراهیم مختاری از سختترین انتخاب خانه سینما / رضا میرکریمی چطور مدیرعامل خانه سینما شد؟
روایت ابراهیم مختاری از سختترین انتخاب خانه سینما رضا میرکریمی چطور مدیرعامل خانه سینما شد فرهنگ > سینما - رئیس هیات مدیره خانه سینما با تاکید براینکه انتخاب مدیرعامل کار دشواری بود که هیات مدیره آن را انجام داد از ترسیم نقشه راهی برای خانه سینما خبر داد به گزاآیدا، روایت انسان سرگشته میان مذهب و لذت
چه دانستم که این سودا دلم را دوزخی سازد آیدا روایت انسان سرگشته میان مذهب و لذت آیدا در بخش فیلم های خارجی اسکار 2015 برنده شد این فیلم از نظر موضوع روایتی غریب دارد صحنه آرایی مناظر پرداختی ساده اما گیرا و بعضا تکاندهنده دارند قالب بندی فرم با محتوای متن هماهنگ هستند ن«33 سال سکوت» در چهلویکمین جلسه سینما روایت
33 سال سکوت در چهلویکمین جلسه سینما روایتمستند 33 سال سکوت با محوریت زندگی ابوالفضل دوزنده جانباز دفاع مقدس که به کشور آلمان پناهنده شده در سینما روایت اکران و بررسی خواهد شد به گزارش خبرگزاری فارس چهل و یکمین جلسه سینما روایت به اکران و بررسی «33 سال سکوت» اختصاص دعبور تانک از روی سر غواصان تا تیرباران با دستان بسته
شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۱ ۱۷ پیکرهای پاک 270 شهید دوران دفاع مقدس دوشنبه 28 اردیبهشت به کشورمان بازگشتند اما نکته مهم در این میان رونمایی از یکی دیگر از جنایتهای رژیم بعث عراق در جنگ تحمیلی بود به گفته سردار باقرزاده رئیس جستوجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح در بین این شهیدان پیک-
سینما و تلویزیون
پربازدیدترینها