واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاطرات «شهید نصرالله ایمانی» روایتی دستاول ازمحاصره سوسنگرد خاکستر بلند شد. تمام محوطه دیوار از شدت حرارت قرمز شده بود. نفهمیدم چه شد. بعد از چند لحظه جلو رفتم، بله گلوله توپ به دیواری خورده بود که برادران پشت آن نشسته بودند. بعضی از آنها پودر شده بودند، بعضیها هم از سوز دل ناله میکردند: الله اکبر، لااله الاالله. آنچه خواهید خواند از دستنوشتههای شهید نصرالله ایمانی است. نصرالله از بچههای اعزامی از شهرستان کازرون بود که خاطرات خود را از حضورش در جبهههای نبرد به رشته تحریر درآورده است. در این خاطره، او روایتی دست اول را از محاصره شهر سوسنگرد توسط بعثیون نقل می کند که خواندنی است:
اول صبح با عباس فضل پور آمدیم یک سری شناسایی کنیم تا موقعیت خودمان را بهتر درک کنیم. مقداری راه که آمدیم متوجه شدیم که از دو طرف به ما تیراندازی میشود. فوراً برگشتیم. بعد با علیرضا عیسوی هر کدام نارنجکی برداشتیم و باز جهت شناسایی از خانه بیرون آمدیم. به فکر این افتادیم که برویم داخل جنگل و بعد که در جنگل مستقر شدیم یکی به عنوان رابط وضعیت را اعلام کند. وسائل را برداشتیم و از کوچههای مخروبه به دنبال هم راه افتادیم. ما نمیدانستیم که نیروهای عراق از طرف بستان و الله اکبر هم به طرف سوسنگرد پیشروی میکردند. من جلو بودم و مقداری که میرفتم با اشاره به دیگران میگفتم که بیایند وقتی به دشت صاف رسیدیم در نزدیکیهای جنگل یک مرتبه ما را به رگبار بستند. در کناره جنگل یک کانال عبور آب وجود داشت که خشک شده بود فوراً رفتیم داخل کانال، بعد از چند لحظهای متوجه نیروهای عراقی در قسمت غربی سوسنگرد شدیم. به بچهها گفتم شهر در محاصره کامل عراقیهاست و ما باید هر طور شده به داخل شهر برویم تا از ورود آنها به داخل شهر جلوگیری کنیم و اگر اینجا بمانیم، با توجه به این که مهمات نداریم امکان نابودی همه هست. بچهها قبول کردند. به طرف شهر برگشتیم. در راه برگشتن هم باز ما را هدف گرفتند که هیچ کدام آسیبی ندیدیم. آمدیم داخل خانهای که بودیم و دو مرتبه با علیرضا عیسوی، دو نفری به طرف داخل شهر آمدیم. ما طرف دیگر رودخانه بودیم و میبایستی از روی پل عبور کنیم. این پل موقعیت مهمی داشت. هرکس روی پل میرفت بلاشک زده می شد. هر طوری بود زیر آتش برادرانی که آن طرف پل بودند ما توانستیم خودمان را به طرف دیگر برسانیم. بعد دیدم که در طرف راست پل محمدکریم علیپور و دو سه نفر دیگر از برادران دیگر بودند، طرف چپ هم حسن صادق زاده و یک روحانی که در هویزه با هم بودیم. بچه ها گفتند ما نیرو لازم داریم. فوراً زیر آتش دو طرف پل مارپیچ به طرف دیگر رودخانه رفتیم و از آن جا به خانه. بچهها را زود آماده کردیم و راه افتادیم. از حاشیه کناری رودخانه آمدیم تا رسیدیم به نزدیک پل. به آنها گوشزد کردم که بایستی هر چه سریعتر از پل گذشت وگرنه زده میشویم. روبهروی پل تانک عراقی مستقر بود و با کالیبر 50 پل را زیر هدف داشت. به هرحال در یک چشم به هم زدن با آخرین قدرت و توانی که داشتیم به این طرف آمدیم ولی کاظم فتاحی به دستش تیرخورد من و نحاسی و سبزی در طرف راست پل سنگر گرفتیم و عباس و نورالله و داود عیسوی و کاظم هم در سنگر سمت چپ. چند تیربار ژ-3 داشتیم که همه خراب بودند. تمام تفنگهای ژ-3 هم خراب بودند، مهمات آرپی جی هم کم بود. اول صبح قبل از این که ما برسیم تانک تا نزدیکی پل آمده بود و دور زده بود. بعد از مدتی تشنه شدم. وقتی که می خواستیم از خانه بیرون بیاییم ظرف آبی با خود آوردیم ولی آن را سرپل جا گذاشتیم. یک پیرمرد مدام اطراف سنگر ما و سنگر طرف چپ پل میگشت. خیلی نترس بود.رفت و از ساختمان بغل خیابان آب آورد. بعد معلوم شد که اینجا ساختمان آب سوسنگرد است. به یاد آوردم دیروز عصر که افراد ژاندارمری به ما میگفتند ما از اهواز آب میآوریم. آبها هنوز پاک و قابل خوردن بود. تمام مدت روز شدت آتش به حدی بود که نمیتوانستیم یک قدم از سنگر بیرون بیاییم. اول صبح قبل از این که ما برسیم تانک تا نزدیکی پل آمده بود و دور زده بود. بعد از مدتی تشنه شدم. وقتی که می خواستیم از خانه بیرون بیاییم ظرف آبی با خود آوردیم ولی آن را سرپل جا گذاشتیم. یک پیرمرد مدام اطراف سنگر ما و سنگر طرف چپ پل میگشت. خیلی نترس بود.رفت و...نزدیکی های عصر یک ماشین جیپ بود که با وضع خاصی زیر آتش ما به آن طرف پل میرفت و زخمیها را میآورد. چندین بار این کار را تکرار کرد. بعد یک بار از آن طرف پل بدون خبر دادن از در ژاندارمری بیرون آمد. در اول پل با گلوله تانکی او را زدند. شدت انفجار به حدی بود که ماشین جیپ یک دور کامل زد و راننده اش هم بیرون افتاد. چراغ ماشین روشن بود و اگر کمی هوا تاریک میشد نور میداد. به حالت سینهخیز از روی پل رفتم تا نزدیک ماشین، بعد با سرنیزه زدم و شیشه چراغ جلو را شکستم و برگشتم. در این مدت از غذا خبری نبود. زیاد گرسنه شده بودیم. مقداری نان خرد شده در کف سنگر ریخته بود که آن را جمع کردم. زیاد گلی شده بود. بعد از اینکه آن را تمیز کردم، کمی آب به آن زدم و با علیرضا عیسوی خوردیم. بعضی اوقات کنسرو لوبیا پیدا می شد. البته مغازه ها و خانه ها پر از غذا و وسایل بود لیکن از شدت آتش توپ ها و خمسهخمسه کسی موفق به این کار نمیشد. از غلامرضا بستانپور هم خبری نداشتم، فکر می کردم شهید شده. هنوز صمد نحاسی و نصرالله سبزی در سنگر من بودند ولی اغلب اوقات ساکت و خاموش بودند. تیربارها هیچکدام به درد نمیخورد، بعد علیرضا دو سه عدد از آنها را با آب تمیز کرد، چند تا از آنها را هم زیر خاک پنهان کردیم. عراقیها مرتباً پل را نشانه میرفتند و با خمپاره قصد داشتند پل را از بین ببرند. هنوز ماشین با دو جسد شهید روی پل مانده بود و کسی جرأت نمی کرد که ماشین را از جا بکند و حرکت دهد و حساس ترین نقطه جنگی سوسنگرد همین پل بود. نزدیکی غروب بود که با نارنجک تفنگی آمبولانس آنها را زدم. دود غلیظی به آسمان بلند شد. بچه ها روحیه تازهای پیدا کردند. ما جمعاً در سنگر 5 نفر بودیم. من و علیرضا عیسوی و صمد نحاسی و نصرالله سبزی و یک نفر از تهران. شب شد و با همان وضع خراب سنگر نماز خواندم. ما در عملیات محاصره سوسنگرد یک دانه خرما را 5 قسمت کردیم. کلاً شب تا صبح بیدار بودیم. خوابیدن معنی نمی داد، کسی هم خوابش نمی گرفت. هوا تا اندازه ای سرد بود. من هم لباس گرمی نداشتم. پلیورم را در حمله جا گذاشته بودم. شدت تیراندازی از دو طرف زیاد بود و زوزه تیرها برای ما عادی شده بود. در خیابان روبهروی پل کمتر کسی بود که عبور کند. این خیابان، خیابان اصلی شهر بود و تیرهای مسلسلها مستقیماً مسیر خیابان را طی میکردند. سرتاسر خیابان سنگربندی بود. ابتدای جادههای ورود به شهر را مینگذاری کرده بودیم و یا عموماً تله انفجاری گذاشته بودیم. وقتی هوا روشن شد با دوربین داخل ژاندارمری را نگاه کردم. چندین ماشین دیده میشد. وسایل دفاعی ما جز تعداد معدودی موشک آر.پی.جی و چند نارنجک تفنگی بیش نبود. زمین ژاندارمری هم گلی بود و باعث می شد که نارنجک ها منفجر نشوند. وقتی که آفتاب سطح زمین را پوشانده بود من با گروهی زیر آتش سمت چپ، از روی پل گذشتیم و بعد به سمت راست از طرف ابوجلال شمالی درداخل پیچ و خم های کوچهها به پیشروی ادامه دادیم. ناامنی بسیار زیادی حاکم بود و وجود ستون پنجم خطرناکتر از همه. تا مسیر کوچهای را میخواستیم طی کنیم، وقت زیادی صرف میشد. تانک های عراقی در قسمت جنگل زیاد دیده میشدند. به طرف جاده حرکت کردیم. یک تانک مستقیماً بدون سنگر در خیابان مستقر بود. تیر بار کالیبر 50 (دوشکا) مرتب کار میکرد. کمتر کسی بود که بتواند تانک را بزند. میدان دید تانک وسیع بود و نفرات آن به خوبی دیده میشدند.وقتی که هوا روشن شد یک گروه 9 نفری می خواست از پل عبور کنند که خمپارهای بر روی پل افتاد. دو سه نفری از آنها در رودخانه افتادند یکی از آنها دستش قطع شد و چند نفر دیگر هم شهید شدند. یکی از آنهایی که در رودخانه افتاده بود تقاضای کمک می کرد، حسن صادق زاده رفت تا به او کمک کند ولی موج آب او را هم با خود برد. علیپور هم رفت و تفنگ به گل نشسته آن برادری که دستش قطع شده بود را آورد. نگاه حسرت آمیز سبزی و نحاسی حاکی از آن بود که برادر ! ما را حلال کن، شاید ما شهید شویم. هر لحظه بیاد غلامرضا بستانپور و بقیه رفقا میافتادم، هیچ اطلاعی از آنان نداشتم و این بیش از هر چیز دیگر مرا رنج میداد. غلامرضا تنها کسی بود که بیش از دیگر برادران او را دوست می داشتم. در حدود ساعت 5/6 صبح بود از طرف مسجد اعلام کردند، آر.پی.جی زن برود. آمدم مسجد کیسه خروج بگیرم که در حیاط مسجد «بخرد» را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی گریهام گرفت. هر لحظه به یاد جسد احمد و شهادت اکبر و خسروی میافتادم. روزنامه ایران رها آرامی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 293]