محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846017633
هفتیمن شب
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: هفتمين شب
مازيار به سختي نفس ميكشيد. از گلويش صداي خِرخِر ميآمد. فقط كافي بود كمي مُچهاي لاغر سميرا را فشار دهد. اما قدرت هيچ كاري را نداشت. بياختيار دهانش را باز كرده بود. سميرا گلوي مازيار را بيشتر فشار داد. چشمهاي سميرا، ديگر عسلي نبود؛ سرخ بود. سرخ سرخ. سميرا با صداي بلند گفت: من كه گفته بودم، يادته؟ گفته بودم ميآم دنبالت.مازيار احساس ميكرد آخرين نفسهايش را ميكشد. سميرا كمي دستش را شل كرد و گفت: فردا شب منتظرم باش! قرارمون هفتمين شب بود، هفتمين شب.صداي قهقه? سميرا در فضا پيچيد. مازيار ميخواست نفس بكشد، اما نميتوانست. دهانش را بازتر كرد. يك نفس كوتاه ...چشمانش را باز كرد. همه جا تاريك بود. تند تند نفس ميكشيد. جاي دستهاي سميرا، هنوز درد ميكرد. از صداي نفس كشيدن خودش هم ميترسيد. ميترسيد سميرا در اتاق باشد. همين طور كه روي تختخواب دراز كشيده بود، آرام آرام دستش را روي تشك حركت داد. دستِ افسون را كه لمس كرد، خيالش راحت شد كه تنها نيست. قطرههاي درشت عرق روي پيشاني مازيار نشسته بود. در تاريكي، چشمش به دنبال سميرا ميگشت.- چيزي شده مازيار؟ چرا اين طوري نفس ميكشي؟مازيار آرام صورتش را به سمت افسون گرداند. به سختي چيزي گفت. لوزههايش انگار به هم چسبيده بودند. - آ ... آب.افسون دگمه آباژور را فشار داد. نور ملايمي روي زمين پخش شد. مازيار دور تا دور اتاق را نگاه كرد. از سميرا خبري نبود. نفس عميقي كشيد. همان نفسي كه در ميانه راه مانده بود. افسون ليوان آب را به مازيار داد و گفت: بازم خواب ديدي؟مازيار نتوانست راحت آب بخورد. گلويش هنوز درد ميكرد. با صداي گرفتهاي گفت: آره، دوباره همون كابوسو. - چرا نميگي چه خوابي ميبيني؟ آخه اين چه كابوسيه كه دست از سرت برنميداره؟ درست يه هفتهس كه ما عروسي كرديمو تو هر شب، داري كابوس ميبيني.مازيار تكاني خورد و گفت: يه هفته كامل؟بعد شانههاي افسون را گرفت و چند بار، محكم او را تكان داد و گفت: مگه يه هفته شده كه من و تو عروسي كرديم؟افسون دست مازيار را كنار زد و با تعجب گفت: چه فرقي ميكنه؟ امشب دقيقا ميشه يه هفته. شانههاي مازيار پايين افتاد. نميدانست چه كار كند. يك سوال ذهنش را مشغول كرده بود: يعني سميرا امشب ... اگه بياد ... يعني ميتونه كه منو ...مازيار دستش را لاي موهاي پرپشت و سياهش كشيد و بلند گفت: غير ممكنه، اون هيچ كاري نميتونه بكنه.- كي؟مازيار به افسون نگاه كرد كه به او زل زده بود. چشمهاي خمار افسون را دوست داشت. به خاطر همين چشمها، عاشقش شده بود. مازيار بلند خنديد. يك خنده مصنوعي. دستهاي افسون را گرفت و گفت: امروز فقط بايد خوش باشيم. من احمقو ببين كه مثل يه آدم خرافي، خودمو نگران يه خواب بي سر و ته كردم. كسي نميتونه منو سركار بذاره. من، مازيار آسوده، سوپر استار سينماي ايران!افسون هم خنديد و گفت: حالا شدي مازيار خودم. حيف نيس ماه عسلمون خراب شه؟ بايد امروز حسابي خوش بگذرونيم كه وقتي برگرديم تهران، كارگردان ديگه دست از سرمون برنميداره. افسون خميازهاي كشيد و گفت: فقط من خيلي خوابم ميآد. يكي دو ساعت كه بيشتر نخوابيديم. - تو بخواب. صبحونه هم با من.افسون لبخندي زد و خودش را روي بالش انداخت. موهاي لَخت و بلندش روي بالش پخش شد. خيلي زود خوابش برد. مازيار از روي تختخواب بلند شد و به طرف پنجره رفت. دوباره ترس و نگراني به جانش افتاد. دلش هم گرفته بود. هوا كمي روشن شده بود. از پشت پنجره به خوبي ميتوانست دريا را ببيند. سميرا گفت: نميدونم چرا هر وقت به دريا نگاه ميكنم، هم ميترسمو هم دلم ميگيره.مازيار به چشمهاي سميرا خيره شد و گفت: مگه من مُردم كه تو از چيزي بترسي؟ واسه اينكه زنم بشي يه شهر رو به هم ريختم. اصلا نميخواد به دريا نگا كني. فقط به من نگا كن، سفيد برفي!سميرا پشت به دريا ايستاد. لبخند زد و گفت: باورم نميشه. بالاخره من و تو ازدواج كرديم. هيچ وقت فكر نميكردم كه به خاطر يه غريبه، جلو خونوادهم وايسَم، چه برسه به اينكه اونا رو ترك كنم. من، ديگه جز تو، كسي رو ندارم، قول ميدي تا آخر باهام باشي؟مازيار به موهاي بور سميرا كه زير نور خورشيد ميدرخشيد، نگاه كرد و گفت: من عاشقم سميرا، عاشق تو! چه ضمانتي بهتر از عشق من به تو؟سميرا روسري آبياش را كمي جلو كشيد و به ماسههاي ساحل چشم دوخت. هنوز لبخند گوشه لبش بود. موجي به طرف ساحل آمد. مازيار از پنجره فاصله گرفت. نفس عميقي كشيد و گفت: اجازه نميدم خاطرات سميرا، ذهنمو به هم بريزه. بايد شاد و بيغم زندگي كنم. پس ...سه بار بشكن زد و با هر بشكني، عددي گفت: يك، دو، سه. بهتره برم صبحونه رو آماده كنم. خندان به طرف آشپزخانه رفت. كتري استيل را پر از آب كرد و روي اجاق گاز گذاشت. فندك را پيدا نكرد. كشوي كابينت را باز كرد. فندك همان جا بود. كنار فندك كاغذي ديده ميشد. مازيار كاغذ را برداشت و گفت: اينو چرا يادم رفته بود. بايد افسونو غافلگير كنم. اگه اين كاغذ خريد سرويس طلا رو ببينه، ديگه مزهش ميره. حتما خوشحال ميشه كه واسه تولدش هم، يه سرويس طلا خريدم. سميرا گفت: سرويس طلا ميخوام چي كار؟ مهم خودتي.مازيار به انگشتان ظريف و بلند سميرا نگاهي كرد و با ناراحتي گفت: دلم ميشكنه، وقتي ميبينم همه طلاي تو، همين حلقه نازك و باريكه. جبران ميكنم سميرا؛ قول ميدم. فقط اين ترمو صبر كن تا من واحداي آخرو پاس كنم. ديگه نميذارم با اين سختي زندگي كني.سميرا خنديد و گفت: عيبي نداره، زندگي دانشجويي هم عالمي داره. مازيار كمي عقب رفت. خودش را در آينه قدي روي ديوار ديد. باربُد كنار آينه ايستاد و گفت: اگه من اين قد و هيكل رو داشتم، ديگه غمي نداشتم. عينهو اين هنرپيشههاي خارجي، خوش تيپ و خوشگلي. جماعت سينما هم كه دنبال همين چيزا ميگردن ديگه. مازيار گفت: بهت قول ميدم سميرا، خيلي زود واسهم كار پيدا شه. دانشجواي تئاتر آينده خوبي دارن. كارگردانا زياد سراغ تئاتريا ميآن. - اَه سميرا! دست از سرم بردار. اجازه نميدم اعصابمو به هم بريزي. اجاق گاز را روشن كرد. بايد يك موسيقي تند ميشنيد. رپ او را از اين حال و هوا در ميآورد. نبايد به سميرا فكر ميكرد. نبايد از تهديد سميرا ميترسيد. سميرا كاري نميتوانست بكند. سيدي را در ضبط گذاشت و كنترل را برداشت و دگمه playرا فشار داد. شب عروسياش با افسون، فقط موسيقي رپ بود كه در باغ پخش ميشد. چه عروسي با شكوهي! بيشتر مهمانها راضي به نظر ميرسيدند، به جز چند مردِ مسن كه اين موسيقي را مناسب آن شب نميدانستند. خودش و افسون تمام شب را با دوستانشان رقصيدند.لبخندي روي لبهايش نشست. به اتاق خواب رفت و روي تختخواب، كنار افسون نشست. افسون راحت و بي خيال خوابيده بود. مازيار موهاي افسون را نوازش كرد و گفت: عزيزم، بلند شو؛ وقت صبحونهس.افسون تكاني خورد و رويش را برگرداند. مازيار دوباره صدايش كرد. افسون بدون اينكه چشمانش را باز كند، با صداي ضعيفي گفت: تو رو خدا، چشمام باز نميشه. فقط يه كم ديگه ...- باشه، اما فقط تا ميز صبحونه رو ميچينم وقت داري بخوابي. امروز بايد از شمال خداحافظي كنيم. از دريا، از جنگلو از اين ويلا. بايد برگرديم تهران. افسون چيزي نگفت. خوابِ خواب بود. مازيار دوباره به آشپزخانه رفت. خيلي زود بساط صبحانه را آماده كرد. با خودش گفت: خب، ببينم چيزي كم و كسر نداريم. اين پنير و كره، اينم شير و خامه و شكلات صبحونه، آب پرتقال و ... آهان! تخم مرغ كمه. ولي نه، تخم مرغ لازم نيس.سميرا گفت: اما تخم مرغ عسلي كه دوست داشتي، پس چرا نميخوري؟ مازيار از سر سفره بلند شد و گفت: بايد مواظب هيكلم باشم. از اين به بعد، خيلي خيلي بايد مواظب باشم. بعد خنديد و گفت: من دارم نون هيكلمو ميخورم. يه آدم شيكم گنده، كه نميتونه نقش يه قهرمان عاشق رو بازي كنه. نه ... نه، كارگردان نميپسنده. سميرا هم خنديد و گفت: اما فقط اون كه نيس. تو خيلي خوشگلي مازيار! ميدوني چرا؟مازيار نگاهش كرد و شانههايش را بالا انداخت. سميرا گفت: اون مردمكاي قهوهايت كه به سياهي ميزنه، با اين پوست سفيد صورتت و ابروها و مژههاي مشكي، تركيب خيلي قشنگيه. آدمو سحر ميكنه. سميرا نفس عميقي كشيد و گفت: خوشحالم مازيار. خوشحالم از اينكه ميبينم بلافاصله، بعد از اولين فيلمي كه بازي كردي، اين همه پيشنهاد به تو شده. حالا ديگه بيكار نيستي. واي كه اگه مامان و بابا بفهمن! حتما تا حالا فهميدن. طفلك بابام، چقدر مخالف اين ازدواج بود. همش ميگفت آخه يه دانشجوي بيكار چطوري ميخواد خرج زندگيشو در بياره. اونم يه دانشجوي مطرب. سميرا خنديد. اشك در چشمانش جمع شد. گفت: يادته؟ به تو ميگفت مطرب ...مازيار با عصبانيت دستش را به ديوار كوبيد. درد در تمام دستش پيچيد. فكر سميرا لحظهاي او را آرام نميگذاشت. بايد كاري ميكرد. خيلي زود لباسش را عوض كرد. سوئيچ زانتيا را برداشت و از ويلا بيرون رفت. سوار ماشين شد. خودش هم نميدانست ميخواهد چه كند. اصلا ميخواست كجا برود؟ نميدانست. فقط بايد ميرفت. شايد اگر در يك جاي شلوغ قرار ميگرفت، آرام ميشد.پارك بزرگ وسط شهر، پر از جمعيت بود. چادرهاي مسافرتي، با فاصله كمي از هم ديده ميشدند. مازيار از ماشين پياده شد و به طرف پارك رفت. زن جواني كه كالسكه بچهاش را هل ميداد، نگاهش كه به مازيار افتاد به زن كنار دستش گفت: اِ! نگا كن! اين مازيار آسودهس. بيا بريم ازش امضاء بگيريم. ديشب فيلمشو ديديم، امروز خودشو ...مازيار قدمهايش را تند كرد و از زنها دور شد. عينك آفتابياش را زود به چشمش زد. اگر مجبور نبود به ميان جمعيت نميرفت. از اين كه هر جا ميرسيد بايد لبخند ميزد و امضاء ميداد، حالش به هم ميخورد. همان كاري كه روزهاي اول از آن لذت ميبرد. روي نيمكتي نشست. عينكش را كمي جلو كشيد. دختر جواني روبهرويش ايستاد. صورت دختر مثل يك بوم نقاشي، پر از رنگ بود. دختر تبسم كرد و به مازيار چشمك زد. سميرا چشمكي زد و گفت: مازيار! ديگه كم كم دارم ميترسم. اين قدر معروف شدي كه همه جا حرف تو رو ميزنن. مخصوصا دخترا و زناي جوون. من كه مثل چشمام به تو اطمينان دارم؛ به قول خودت، به خاطر من يه شهرو به هم ريختي. پنج ساله زنت شدم، ديگه خوب ميشناسمت. اما راستش، وقتي ميبينم همكاراي زنت، تو رو با اسم كوچيك صدا ميكنن، حس بدي بِهِم دست ميده. مازيار دستش را روي گردنش گذاشت. فكر ميكرد كه در خواب، سميرا آن قدر گلويش را فشار داده كه جاي انگشتهايش مانده بود. سردش شد و لرزش گرفت. هوا هنوز سرد نشده بود. تازه هفته دوم مهر بود. مازيار از روي نيمكت بلند شد. دختر جوان رفته بود. لرزش بيشتر شد. زن و مرد جواني، روي نيمكتي كه او نشسته بود، نشستند. مرد حرف ميزد و زن ميخنديد. مثل اينكه تازه عروسي كرده بودند. مازيار به طرف ماشينش رفت. سرش درد ميكرد. انگار ميخواست بتركد. زود در ماشين را باز كرد و روي صندلي نشست. به سوئيچ نگاه كرد. بايد به كجا ميرفت و چه ميكرد؟ احساس خفگي كلافهاش كرده بود. درِ ماشين را باز كرد تا نفس بكشد. صداي بلندي را شنيد. تكاني خورد. - هو الاغ! حواست كجاس؟مازيار با نگراني روبهرويش را نگاه كرد. مرد جواني روي زمين افتاده بود و كنارش هم دوچرخهاي. مرد پايش را گرفته بود و ناله ميكرد. با عصبانيت گفت: هنوز حاليت نيس قبل از اينكه درِ ماشينو باز كني، دور و برتو نگا كني؟مازيار ماشين را روشن كرد و به سرعت دور شد. دوست داشت گريه كند يا داد بزند. اگر سميرا راست گفته بود و به سراغش ميرفت ...- راستي راستي دارم ديوونه ميشم ها! صداي تلفن همراهش بلند شد. گوشي را نگاه كرد. اسم افسون را كه ديد، دگمه گوشي را فشار داد و گفت: جانم!افسون با ناراحتي گفت: هيچ معلومه سر ظهري كجايي؟ خدا رحم كرد كه بلند شدم و زير كتري بي آبو خاموش كردم. بيا خونه ديگه.- باشه، ميآم. تلفن را قطع كرد. چيزي به ذهنش رسيد. بايد حتما به سراغ يك روانپزشك ميرفت. شهر خيلي بزرگ نبود. خيلي زود ميتوانست مطب يك روانپزشك را پيدا كند. سميرا داروهايش را به مازيار نشان داد و گفت: هيچ وقت فكر نميكردم، مجبور شم برم پيش يه روانپزشك. به اصرار دوستم رفتم. اما داروهاشو نميخورم. من كه ديوونه يا رواني نيستم. تازه اول جوونيمه. اگه يادت مونده باشه، فردا تولدمه. تولد بيست و شيش سالگيم. دكتر نفهم، به من ميگه اگه مراقب خودت نباشي، حتما افسردگي ميآد سراغت.سميرا بلند خنديد و بعد گريه كرد. صورتش خيلي لاغر شده بود. گفت: مازيار، تو رو خدا، منو اين قدر تنها نذار. شبا زودتر بيا خونه. اصلا چرا واسه يه فيلم بايد بري شهرستانو من اين قدر تنها بمونم. اگه راضي ميشدي كه بچهدار شيم كمتر احساس تنهايي ميكردم. كاش اقلا پدر و مادر تو زنده بودن. خدايا! چقدر دلم واسه مامان و بابام تنگ شده ...مازيار خجالت كشيد به سميرا بگويد كه طلاق، بهترين راه است. تابلوي بزرگي را ديد كه با خط درشتي روي آن نوشته شده بود: ساختمان پزشكان. سرش را از پنجره بيرون كرد. چند تابلوي كوچكتر، پشت سر هم قرار داشتند. نوشته تابلوها را خواند: دكتر گوش و حلق و بيني، چشم، اطفال ... روانپزشك ...خوشحال شد. پيش خودش گفت: حتما روانپزشك، اسرار منو حفظ ميكنه. دكتر محرم اسرار بيمارشه. چشمش كه به درِ بسته ساختمان افتاد، سرش را روي فرمان گذاشت. فراموش كرده بود كه آن روز، جمعه است. ديگر نميدانست چه كار كند. فرصت زيادي نداشت. حال بدي داشت. گاهي حس ميكرد بدنش گر گرفته و گاهي لرزش ميگرفت.- ميرم خونه. اصلا بايد برم پيش افسون. بايد خودمو واسه نقش جديدم آماده كنم. اما اگه سميرا ...پايش را روي پدال گاز گذاشت و آن را فشار داد. ماشين از جا كنده شد. صداي سميرا در گوشش ميپيچيد. صورتش هم، جلو چشم مازيار، ميآمد و ميرفت. صداي بوق وحشتناكي او را به خود آورد. ماشيني از روبهرو ميآمد. مازيار هول شد. گاز را بيشتر فشار داد. اما اين راننده پيكان بود كه پيكان را كنار كشيد و راه، باز شد. مازيار ماشين را كناري نگه داشت. دستهايش ميلرزيد. سرش را به صندلي ماشين تكيه داد و گفت: اگه اين دكتر لعنتي، امروز مطب بود، بهش ميگفتم كه من هيچ تقصيري نداشتم. سميرا خودش بايد ميفهميد كه ما به درد هم نميخورديم. اصلاً ما خيلي زود ازدواج كرديم. من اون موقع همش بيست و چهار سالم بود. سميرا هم كه بيست و يه سال بيشتر نداشت. باباش درست ميگفت كه ما دو تا مناسب هم نيستيم. دكتر، بايد زندگي كرد. بايد خوش بود. ازدواج يعني تعهد، يعني زيبايياي ديگه رو نديدن، يا ديدن و چشم پوشيدن. اما مگه ميشه وقتي دور و برت، افسون و امثال اون هس. صداي موزيك تندي به گوشش رسيد. زنگ تلفنش بود.- ميآم افسون، همين دور و برم. يه كم كار دارم.افسون با ناراحتي گفت: داره غروب ميشه. آخه كجا بي خبر ...- تا يه ساعت ديگه پيشتم. سرم خيلي درد ميكنه. حالم اصلاً خوب نيس. بايد باهات حرف بزنم. قبل از اينكه افسون چيزي بگويد تلفن را قطع كرد و به طرف ويلا حركت كرد.افسون شال نازكش را كه داشت از روي سرش ميافتاد، كمي جلو كشيد و گفت: ويلاي شمال كه هيچي، تو خونه تهرانت هم نميآم. مگه اينكه ازدواج كنيم. دوست ندارم فردا، فيلمم تو كشور پخش شه. همينم مونده كه فيلمم بيفته دست بابام. اصلاً تو چرا نميخواي ازدواج كني؟ سه ساله كه تنهايي.مازيار نميتوانست به افسون بگويد كه ازدواج، دست و پايش را ميبندد. البته اين سه سال هم، تنهاي تنها نبود ... به ويلا رسيد. از ماشينش پياده شد. حالت تهوع داشت. سردرد امانش را بريده بود. هوا تاريك شده بود. امواج به سنگهاي كنار ساحل ميخوردند و برميگشتند. كارگردان گفت: حالا فقط تو ساحل قدم بزنيد، در سكوت كامل.كسي به طرف كارگردان دويد و گفت: صبر كنين!همه به او نگاه كردند. باربد بود. به چشمهاي مازيار نگاه نكرد. غمگين به نظر ميرسيد. صدايش انگار از ته چاه ميآمد. گفت: مازيار، بايد برگردي تهران، همين حالا.كارگردان جلو آمد و گفت: واسه چي؟ اونم تو اين موقعيت.باربد با صداي بلندي گفت: بايد بره. زنش ...مازيار جلو او ايستاد و گفت: زنم ... سميرا چي؟- ميگم. تو راه همه چيزو برات تعريف ميكنم. بيانصاف، آخه چرا تلفنتو خاموش كردي؟ هيشكي بهت دسترسي نداره.مازيار يقه باربد را گرفت و گفت: همين حالا بگو.باربد كمي مِن مِن كرد و بعد گفت: خودكشي كرده، با يه مشت قرص.كارگردان با ناراحتي پرسيد: حالا حالش چطوره؟مازيار روي تخته سنگي ايستاد. متوجه مد دريا شد. بغض راه گلويش را بسته بود. آهسته و بيصدا گريه كرد. جنازه سميرا را كه ديد گريهاش گرفت. مادر سميرا ضجه ميزد. پدر سميرا به طرف مازيار رفت. پدرش چقدر پير شده بود. سيلي محكمي به مازيار زد و با عصبانيت گفت. تو دخترمو از من گرفتي، تو مريضش كردي، تو اونو كشتي قاتل! ازت شكايت ميكنم.از آن به بعد، ديگر مازيار براي سميرا گريه نكرد و حالا دوباره گريهاش گرفته بود. مازيار همان طور كه رو به دريا ايستاده بود با صداي بلند گفت: واسه چي يه هفتهس به خوابم ميآيي و تهديدم ميكني. اما من كه ميدونم، اينا همش خيالاته. فقط به خاطر اين يادداشت لعنتيه كه خواب و خوراك بهم حروم شده.مازيار از جيب شلوارش، كاغذ تا شدهاي را درآورد و آن را رو به دريا گرفت.مازيار دست در جيب كتش كرد و گفت: پدر جان! فقط بذار جيب اين يكي رو هم بگردم، بعدش همه اين لباسا مالِ تو. نگا كن! بيشترش نوئه. همين كتي كه دستمه يه بار بيشتر نپوشيدم. مازيار نگفت كه اين كت را وقتي با سميرا به محضر رفتند پوشيد. كاغذي در جيب كت بود. آن را در آورد و باز كرد. نامه سميرا بود. چه خط زيبايي! با عصبانيت گفت: چرا بايد اين نامه لعنتي، سه سال بعد از مرگت، نزديك عروسي من و افسون به دستم برسه. تو واسه من نقشه كشيدي. خودت ميدونستي كه يه روز، همه اون چيزايي رو كه ربطي به تو داشته، دور ميريزم. يه روز كه ميخوام يه زندگي جديدي رو شروع كنم. واسه همينم نامه رو، تو جيب كت قديميم گذاشتي. از شبي كه اين نامه رو خوندم دلم ريش شد. چرا خودتو كشتي. كاش طلاق ميگرفتي. كاش...مازيار نامه را ريز ريز كرد و گفت: توي نامهت منو تهديد كردي كه اگه ازدواج كنم، به جاي همه بديهايي كه من در حقت كردم هفتمين شب عروسي ميآي و منو ميكشي؟ اما تو يه مرده بيشتر نيستي.موجي از وسط دريا به طرف ساحل آمد. صداي ديگري شنيده نميشد. مازيار وحشت كرد. براي اولين بار بود كه از ديدن دريا ميترسيد. براي لحظهاي از سكوت و تاريكي و تنهايي ترسيد. قلبش تير كشيد. ميخواست برگردد. اما پايش روي تخته سنگ خيس، ليز خورد. فرياد كشيد. سرش محكم به تخته سنگ خورد و ديگر چيزي نفهميد.موج آمد و او را به ميان دريا برد. مهديه ارطايفه - بخش ادبيات تبيان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 529]
صفحات پیشنهادی
هفتیمن شب - vazeh.com :: واضح پايگاه جامع ایرانیان
هفتیمن شب-هفتمين شب مازيار به سختي نفس ميكشيد. از گلويش صداي خِرخِر ميآمد. فقط كافي بود كمي مُچهاي لاغر سميرا را فشار دهد. اما قدرت هيچ كاري را نداشت.
هفتیمن شب-هفتمين شب مازيار به سختي نفس ميكشيد. از گلويش صداي خِرخِر ميآمد. فقط كافي بود كمي مُچهاي لاغر سميرا را فشار دهد. اما قدرت هيچ كاري را نداشت.
هفتیمن شب
هفتیمن شب-هفتمین شب مازیار به سختی نفس میکشید. از گلویش صدای خِرخِر میآمد. فقط کافی بود کمی مُچهای لاغر سمیرا را فشار دهد. اما قدرت هیچ کاری را نداشت.
هفتیمن شب-هفتمین شب مازیار به سختی نفس میکشید. از گلویش صدای خِرخِر میآمد. فقط کافی بود کمی مُچهای لاغر سمیرا را فشار دهد. اما قدرت هیچ کاری را نداشت.
هر شب که انتظارت را می برم به روز
هر شب که انتظارت را می برم به روز / شرمنده ام که بی تو نفس میکشم هنوز . ثانیه ها می گذرند ، چشم به ساعت دوختم ، تو در یک قدمی من از من فرسنگ ها دوری ، کاش می ...
هر شب که انتظارت را می برم به روز / شرمنده ام که بی تو نفس میکشم هنوز . ثانیه ها می گذرند ، چشم به ساعت دوختم ، تو در یک قدمی من از من فرسنگ ها دوری ، کاش می ...
شب و لذت تنهایی
شب و لذت تنهایی-وبلاگ > زمانیان، علی - شهرنشینی، ستاره ها را از آسمان شب ما ربوده است. عظمت آسمان را در ... چراغ ها و روشنایی های کوی و برزن - عظمت و سکوت و مهابت شب.
شب و لذت تنهایی-وبلاگ > زمانیان، علی - شهرنشینی، ستاره ها را از آسمان شب ما ربوده است. عظمت آسمان را در ... چراغ ها و روشنایی های کوی و برزن - عظمت و سکوت و مهابت شب.
اعلام آماده باش برای شب های امتحان !
اعلام آماده باش برای شب های امتحان !-دانش آموزانی که با برنامه ریزی قبلی و در طول سال تحصیلی به مطالعه درس های خود پرداخته اند دغدغه کمتری نسبت به دیگران دارند و.
اعلام آماده باش برای شب های امتحان !-دانش آموزانی که با برنامه ریزی قبلی و در طول سال تحصیلی به مطالعه درس های خود پرداخته اند دغدغه کمتری نسبت به دیگران دارند و.
انگار شب دراز است
انگار شب درازتر از این حرفهاست! همین چند شب پیش، در راه فیروزکوه به تهران، وسط جاده، بین ماشینهایی که کُند کرده بودند و پیادههای کنجکاو و چراغ گردانهای پلیس، .
انگار شب درازتر از این حرفهاست! همین چند شب پیش، در راه فیروزکوه به تهران، وسط جاده، بین ماشینهایی که کُند کرده بودند و پیادههای کنجکاو و چراغ گردانهای پلیس، .
بلبله بابلیان
زیباترین و جدیدترین نوحه های محمد رضا طاهری ویژه هشتم محرم · بلبله بابلیان · نکات کاربردی از Office 2007 ... هفتیمن شب يك سوال ذهنش را مشغول كرده بود: يعني .
زیباترین و جدیدترین نوحه های محمد رضا طاهری ویژه هشتم محرم · بلبله بابلیان · نکات کاربردی از Office 2007 ... هفتیمن شب يك سوال ذهنش را مشغول كرده بود: يعني .
باورهای مردم شهرهای مختلف در مورد نوزاد نورسیده
مراسم هفتیمن روز تولد نوزاد، که اکثرا آن را به مراسم" شب ششه" می شناسند، عمومیترین و پربارترین آنهاست و تقریبا در اکثر شهرها و در بین اقوام مختلف با تفاوتهایی ...
مراسم هفتیمن روز تولد نوزاد، که اکثرا آن را به مراسم" شب ششه" می شناسند، عمومیترین و پربارترین آنهاست و تقریبا در اکثر شهرها و در بین اقوام مختلف با تفاوتهایی ...
برترينهاي هفتمين جشنواره سراسري تئاتر كردي سقز معرفي شدند - واضح
... چهارم شهريور ماه آغاز شده بود پنجشنبه شب با معرفي افراد برتر به كار خود پايان داد. آراء هيئت داوران هفتيمن جشنواره كردي سقز بدين شرح است : لوح تقدير و مبلغ 500 ...
... چهارم شهريور ماه آغاز شده بود پنجشنبه شب با معرفي افراد برتر به كار خود پايان داد. آراء هيئت داوران هفتيمن جشنواره كردي سقز بدين شرح است : لوح تقدير و مبلغ 500 ...
خاطرات 30 سال سينماي ايران
فيلمهاي برگزيده و ماندگار 30 سال سينماي ايران در بخش ويژه بيست و هفتيمن ... پوران درخشنده، "پرواز در شب" رسول ملاقليپور، "شبح كژدم" كيانوش عياري، "ناخدا ...
فيلمهاي برگزيده و ماندگار 30 سال سينماي ايران در بخش ويژه بيست و هفتيمن ... پوران درخشنده، "پرواز در شب" رسول ملاقليپور، "شبح كژدم" كيانوش عياري، "ناخدا ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها