-هفتمين شب
مازيار به سختي نفس ميكشيد. از گلويش صداي خِرخِر ميآمد. فقط كافي بود كمي مُچهاي لاغر سميرا را فشار دهد. اما قدرت هيچ كاري را نداشت. بياختيار دهانش را باز كرده بود. سميرا گلوي مازيار را بيشتر فشار داد. چشمهاي سميرا، ديگر عسلي نبود؛ سرخ بود. سرخ سرخ. سميرا با صداي بلند گفت: من كه گفته بودم، يادته؟ گفته بودم ميآم دنبالت.مازيار احساس ميكرد آخرين نفسهايش را ميكشد. سميرا كمي دستش را شل كرد و گفت: فردا شب منتظرم باش! قرارمون هفتمين شب بود، هفتمين شب.صداي قهقه? سميرا د