تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834866019
هفتیمن شب
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: هفتمین شب
مازیار به سختی نفس میکشید. از گلویش صدای خِرخِر میآمد. فقط کافی بود کمی مُچهای لاغر سمیرا را فشار دهد. اما قدرت هیچ کاری را نداشت. بیاختیار دهانش را باز کرده بود.
سمیرا گلوی مازیار را بیشتر فشار داد. چشمهای سمیرا، دیگر عسلی نبود؛ سرخ بود. سرخ سرخ.
سمیرا با صدای بلند گفت: من که گفته بودم، یادته؟ گفته بودم میآم دنبالت.
مازیار احساس میکرد آخرین نفسهایش را میکشد. سمیرا کمی دستش را شل کرد و گفت: فردا شب منتظرم باش! قرارمون هفتمین شب بود، هفتمین شب.
صدای قهقه? سمیرا در فضا پیچید. مازیار میخواست نفس بکشد، اما نمیتوانست. دهانش را بازتر کرد. یک نفس کوتاه …
چشمانش را باز کرد. همه جا تاریک بود. تند تند نفس میکشید. جای دستهای سمیرا، هنوز درد میکرد. از صدای نفس کشیدن خودش هم میترسید. میترسید سمیرا در اتاق باشد. همین طور که روی تختخواب دراز کشیده بود، آرام آرام دستش را روی تشک حرکت داد. دستِ افسون را که لمس کرد، خیالش راحت شد که تنها نیست. قطرههای درشت عرق روی پیشانی مازیار نشسته بود. در تاریکی، چشمش به دنبال سمیرا میگشت.
- چیزی شده مازیار؟ چرا این طوری نفس میکشی؟
مازیار آرام صورتش را به سمت افسون گرداند. به سختی چیزی گفت. لوزههایش انگار به هم چسبیده بودند.
- آ … آب.
افسون دگمه آباژور را فشار داد. نور ملایمی روی زمین پخش شد. مازیار دور تا دور اتاق را نگاه کرد. از سمیرا خبری نبود. نفس عمیقی کشید. همان نفسی که در میانه راه مانده بود. افسون لیوان آب را به مازیار داد و گفت: بازم خواب دیدی؟
مازیار نتوانست راحت آب بخورد. گلویش هنوز درد میکرد. با صدای گرفتهای گفت: آره، دوباره همون کابوسو.
- چرا نمیگی چه خوابی میبینی؟ آخه این چه کابوسیه که دست از سرت برنمیداره؟ درست یه هفتهس که ما عروسی کردیمو تو هر شب، داری کابوس میبینی.
مازیار تکانی خورد و گفت: یه هفته کامل؟
بعد شانههای افسون را گرفت و چند بار، محکم او را تکان داد و گفت: مگه یه هفته شده که من و تو عروسی کردیم؟
افسون دست مازیار را کنار زد و با تعجب گفت: چه فرقی میکنه؟ امشب دقیقا میشه یه هفته.
شانههای مازیار پایین افتاد. نمیدانست چه کار کند. یک سوال ذهنش را مشغول کرده بود: یعنی سمیرا امشب … اگه بیاد … یعنی میتونه که منو …
مازیار دستش را لای موهای پرپشت و سیاهش کشید و بلند گفت: غیر ممکنه، اون هیچ کاری نمیتونه بکنه.
- کی؟
مازیار به افسون نگاه کرد که به او زل زده بود. چشمهای خمار افسون را دوست داشت. به خاطر همین چشمها، عاشقش شده بود.
مازیار بلند خندید. یک خنده مصنوعی. دستهای افسون را گرفت و گفت: امروز فقط باید خوش باشیم. من احمقو ببین که مثل یه آدم خرافی، خودمو نگران یه خواب بی سر و ته کردم. کسی نمیتونه منو سرکار بذاره. من، مازیار آسوده، سوپر استار سینمای ایران!
افسون هم خندید و گفت: حالا شدی مازیار خودم. حیف نیس ماه عسلمون خراب شه؟ باید امروز حسابی خوش بگذرونیم که وقتی برگردیم تهران، کارگردان دیگه دست از سرمون برنمیداره.
افسون خمیازهای کشید و گفت: فقط من خیلی خوابم میآد. یکی دو ساعت که بیشتر نخوابیدیم.
- تو بخواب. صبحونه هم با من.
افسون لبخندی زد و خودش را روی بالش انداخت. موهای لَخت و بلندش روی بالش پخش شد. خیلی زود خوابش برد. مازیار از روی تختخواب بلند شد و به طرف پنجره رفت. دوباره ترس و نگرانی به جانش افتاد. دلش هم گرفته بود.
هوا کمی روشن شده بود. از پشت پنجره به خوبی میتوانست دریا را ببیند.
سمیرا گفت: نمیدونم چرا هر وقت به دریا نگاه میکنم، هم میترسمو هم دلم میگیره.
مازیار به چشمهای سمیرا خیره شد و گفت: مگه من مُردم که تو از چیزی بترسی؟ واسه اینکه زنم بشی یه شهر رو به هم ریختم. اصلا نمیخواد به دریا نگا کنی. فقط به من نگا کن، سفید برفی!
سمیرا پشت به دریا ایستاد. لبخند زد و گفت: باورم نمیشه. بالاخره من و تو ازدواج کردیم. هیچ وقت فکر نمیکردم که به خاطر یه غریبه، جلو خونوادهم وایسَم، چه برسه به اینکه اونا رو ترک کنم. من، دیگه جز تو، کسی رو ندارم، قول میدی تا آخر باهام باشی؟
مازیار به موهای بور سمیرا که زیر نور خورشید میدرخشید، نگاه کرد و گفت: من عاشقم سمیرا، عاشق تو! چه ضمانتی بهتر از عشق من به تو؟
سمیرا روسری آبیاش را کمی جلو کشید و به ماسههای ساحل چشم دوخت. هنوز لبخند گوشه لبش بود.
موجی به طرف ساحل آمد. مازیار از پنجره فاصله گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: اجازه نمیدم خاطرات سمیرا، ذهنمو به هم بریزه. باید شاد و بیغم زندگی کنم. پس …
سه بار بشکن زد و با هر بشکنی، عددی گفت: یک، دو، سه. بهتره برم صبحونه رو آماده کنم.
خندان به طرف آشپزخانه رفت. کتری استیل را پر از آب کرد و روی اجاق گاز گذاشت. فندک را پیدا نکرد. کشوی کابینت را باز کرد. فندک همان جا بود. کنار فندک کاغذی دیده میشد. مازیار کاغذ را برداشت و گفت: اینو چرا یادم رفته بود. باید افسونو غافلگیر کنم. اگه این کاغذ خرید سرویس طلا رو ببینه، دیگه مزهش میره. حتما خوشحال میشه که واسه تولدش هم، یه سرویس طلا خریدم.
سمیرا گفت: سرویس طلا میخوام چی کار؟ مهم خودتی.
مازیار به انگشتان ظریف و بلند سمیرا نگاهی کرد و با ناراحتی گفت: دلم میشکنه، وقتی میبینم همه طلای تو، همین حلقه نازک و باریکه. جبران میکنم سمیرا؛ قول میدم. فقط این ترمو صبر کن تا من واحدای آخرو پاس کنم. دیگه نمیذارم با این سختی زندگی کنی.
سمیرا خندید و گفت: عیبی نداره، زندگی دانشجویی هم عالمی داره.
مازیار کمی عقب رفت. خودش را در آینه قدی روی دیوار دید. باربُد کنار آینه ایستاد و گفت: اگه من این قد و هیکل رو داشتم، دیگه غمی نداشتم. عینهو این هنرپیشههای خارجی، خوش تیپ و خوشگلی. جماعت سینما هم که دنبال همین چیزا میگردن دیگه.
مازیار گفت: بهت قول میدم سمیرا، خیلی زود واسهم کار پیدا شه. دانشجوای تئاتر آینده خوبی دارن. کارگردانا زیاد سراغ تئاتریا میآن.
- اَه سمیرا! دست از سرم بردار. اجازه نمیدم اعصابمو به هم بریزی.
اجاق گاز را روشن کرد. باید یک موسیقی تند میشنید. رپ او را از این حال و هوا در میآورد. نباید به سمیرا فکر میکرد. نباید از تهدید سمیرا میترسید. سمیرا کاری نمیتوانست بکند. سیدی را در ضبط گذاشت و کنترل را برداشت و دگمه playرا فشار داد. شب عروسیاش با افسون، فقط موسیقی رپ بود که در باغ پخش میشد. چه عروسی با شکوهی! بیشتر مهمانها راضی به نظر میرسیدند، به جز چند مردِ مسن که این موسیقی را مناسب آن شب نمیدانستند. خودش و افسون تمام شب را با دوستانشان رقصیدند.
لبخندی روی لبهایش نشست. به اتاق خواب رفت و روی تختخواب، کنار افسون نشست. افسون راحت و بی خیال خوابیده بود. مازیار موهای افسون را نوازش کرد و گفت: عزیزم، بلند شو؛ وقت صبحونهس.
افسون تکانی خورد و رویش را برگرداند. مازیار دوباره صدایش کرد. افسون بدون اینکه چشمانش را باز کند، با صدای ضعیفی گفت: تو رو خدا، چشمام باز نمیشه. فقط یه کم دیگه …
- باشه، اما فقط تا میز صبحونه رو میچینم وقت داری بخوابی. امروز باید از شمال خداحافظی کنیم. از دریا، از جنگلو از این ویلا. باید برگردیم تهران.
افسون چیزی نگفت. خوابِ خواب بود. مازیار دوباره به آشپزخانه رفت. خیلی زود بساط صبحانه را آماده کرد. با خودش گفت: خب، ببینم چیزی کم و کسر نداریم. این پنیر و کره، اینم شیر و خامه و شکلات صبحونه، آب پرتقال و … آهان! تخم مرغ کمه. ولی نه، تخم مرغ لازم نیس.
سمیرا گفت: اما تخم مرغ عسلی که دوست داشتی، پس چرا نمیخوری؟
مازیار از سر سفره بلند شد و گفت: باید مواظب هیکلم باشم. از این به بعد، خیلی خیلی باید مواظب باشم.
بعد خندید و گفت: من دارم نون هیکلمو میخورم. یه آدم شیکم گنده، که نمیتونه نقش یه قهرمان عاشق رو بازی کنه. نه … نه، کارگردان نمیپسنده.
سمیرا هم خندید و گفت: اما فقط اون که نیس. تو خیلی خوشگلی مازیار! میدونی چرا؟
مازیار نگاهش کرد و شانههایش را بالا انداخت. سمیرا گفت: اون مردمکای قهوهایت که به سیاهی میزنه، با این پوست سفید صورتت و ابروها و مژههای مشکی، ترکیب خیلی قشنگیه. آدمو سحر میکنه.
سمیرا نفس عمیقی کشید و گفت: خوشحالم مازیار. خوشحالم از اینکه میبینم بلافاصله، بعد از اولین فیلمی که بازی کردی، این همه پیشنهاد به تو شده. حالا دیگه بیکار نیستی. وای که اگه مامان و بابا بفهمن! حتما تا حالا فهمیدن. طفلک بابام، چقدر مخالف این ازدواج بود. همش میگفت آخه یه دانشجوی بیکار چطوری میخواد خرج زندگیشو در بیاره. اونم یه دانشجوی مطرب.
سمیرا خندید. اشک در چشمانش جمع شد. گفت: یادته؟ به تو میگفت مطرب …
مازیار با عصبانیت دستش را به دیوار کوبید. درد در تمام دستش پیچید. فکر سمیرا لحظهای او را آرام نمیگذاشت. باید کاری میکرد. خیلی زود لباسش را عوض کرد. سوئیچ زانتیا را برداشت و از ویلا بیرون رفت. سوار ماشین شد. خودش هم نمیدانست میخواهد چه کند. اصلا میخواست کجا برود؟ نمیدانست. فقط باید میرفت. شاید اگر در یک جای شلوغ قرار میگرفت، آرام میشد.
پارک بزرگ وسط شهر، پر از جمعیت بود. چادرهای مسافرتی، با فاصله کمی از هم دیده میشدند. مازیار از ماشین پیاده شد و به طرف پارک رفت. زن جوانی که کالسکه بچهاش را هل میداد، نگاهش که به مازیار افتاد به زن کنار دستش گفت: اِ! نگا کن! این مازیار آسودهس. بیا بریم ازش امضاء بگیریم. دیشب فیلمشو دیدیم، امروز خودشو …
مازیار قدمهایش را تند کرد و از زنها دور شد. عینک آفتابیاش را زود به چشمش زد. اگر مجبور نبود به میان جمعیت نمیرفت. از این که هر جا میرسید باید لبخند میزد و امضاء میداد، حالش به هم میخورد. همان کاری که روزهای اول از آن لذت میبرد.
روی نیمکتی نشست. عینکش را کمی جلو کشید. دختر جوانی روبهرویش ایستاد. صورت دختر مثل یک بوم نقاشی، پر از رنگ بود. دختر تبسم کرد و به مازیار چشمک زد.
سمیرا چشمکی زد و گفت: مازیار! دیگه کم کم دارم میترسم. این قدر معروف شدی که همه جا حرف تو رو میزنن. مخصوصا دخترا و زنای جوون. من که مثل چشمام به تو اطمینان دارم؛ به قول خودت، به خاطر من یه شهرو به هم ریختی. پنج ساله زنت شدم، دیگه خوب میشناسمت. اما راستش، وقتی میبینم همکارای زنت، تو رو با اسم کوچیک صدا میکنن، حس بدی بِهِم دست میده.
مازیار دستش را روی گردنش گذاشت. فکر میکرد که در خواب، سمیرا آن قدر گلویش را فشار داده که جای انگشتهایش مانده بود.
سردش شد و لرزش گرفت. هوا هنوز سرد نشده بود. تازه هفته دوم مهر بود. مازیار از روی نیمکت بلند شد. دختر جوان رفته بود. لرزش بیشتر شد. زن و مرد جوانی، روی نیمکتی که او نشسته بود، نشستند. مرد حرف میزد و زن میخندید. مثل اینکه تازه عروسی کرده بودند. مازیار به طرف ماشینش رفت. سرش درد میکرد. انگار میخواست بترکد. زود در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست. به سوئیچ نگاه کرد. باید به کجا میرفت و چه میکرد؟ احساس خفگی کلافهاش کرده بود. درِ ماشین را باز کرد تا نفس بکشد. صدای بلندی را شنید. تکانی خورد.
- هو الاغ! حواست کجاس؟
مازیار با نگرانی روبهرویش را نگاه کرد. مرد جوانی روی زمین افتاده بود و کنارش هم دوچرخهای. مرد پایش را گرفته بود و ناله میکرد. با عصبانیت گفت: هنوز حالیت نیس قبل از اینکه درِ ماشینو باز کنی، دور و برتو نگا کنی؟
مازیار ماشین را روشن کرد و به سرعت دور شد. دوست داشت گریه کند یا داد بزند. اگر سمیرا راست گفته بود و به سراغش میرفت …
- راستی راستی دارم دیوونه میشم ها!
صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی را نگاه کرد. اسم افسون را که دید، دگمه گوشی را فشار داد و گفت: جانم!
افسون با ناراحتی گفت: هیچ معلومه سر ظهری کجایی؟ خدا رحم کرد که بلند شدم و زیر کتری بی آبو خاموش کردم. بیا خونه دیگه.
- باشه، میآم.
تلفن را قطع کرد. چیزی به ذهنش رسید. باید حتما به سراغ یک روانپزشک میرفت. شهر خیلی بزرگ نبود. خیلی زود میتوانست مطب یک روانپزشک را پیدا کند.
سمیرا داروهایش را به مازیار نشان داد و گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم، مجبور شم برم پیش یه روانپزشک. به اصرار دوستم رفتم. اما داروهاشو نمیخورم. من که دیوونه یا روانی نیستم. تازه اول جوونیمه. اگه یادت مونده باشه، فردا تولدمه. تولد بیست و شیش سالگیم. دکتر نفهم، به من میگه اگه مراقب خودت نباشی، حتما افسردگی میآد سراغت.
سمیرا بلند خندید و بعد گریه کرد. صورتش خیلی لاغر شده بود. گفت: مازیار، تو رو خدا، منو این قدر تنها نذار. شبا زودتر بیا خونه. اصلا چرا واسه یه فیلم باید بری شهرستانو من این قدر تنها بمونم. اگه راضی میشدی که بچهدار شیم کمتر احساس تنهایی میکردم. کاش اقلا پدر و مادر تو زنده بودن. خدایا! چقدر دلم واسه مامان و بابام تنگ شده …
مازیار خجالت کشید به سمیرا بگوید که طلاق، بهترین راه است.
تابلوی بزرگی را دید که با خط درشتی روی آن نوشته شده بود: ساختمان پزشکان.
سرش را از پنجره بیرون کرد. چند تابلوی کوچکتر، پشت سر هم قرار داشتند. نوشته تابلوها را خواند: دکتر گوش و حلق و بینی، چشم، اطفال … روانپزشک …
خوشحال شد. پیش خودش گفت: حتما روانپزشک، اسرار منو حفظ میکنه. دکتر محرم اسرار بیمارشه.
چشمش که به درِ بسته ساختمان افتاد، سرش را روی فرمان گذاشت. فراموش کرده بود که آن روز، جمعه است. دیگر نمیدانست چه کار کند. فرصت زیادی نداشت. حال بدی داشت. گاهی حس میکرد بدنش گر گرفته و گاهی لرزش میگرفت.
- میرم خونه. اصلا باید برم پیش افسون. باید خودمو واسه نقش جدیدم آماده کنم. اما اگه سمیرا …
پایش را روی پدال گاز گذاشت و آن را فشار داد. ماشین از جا کنده شد. صدای سمیرا در گوشش میپیچید. صورتش هم، جلو چشم مازیار، میآمد و میرفت. صدای بوق وحشتناکی او را به خود آورد. ماشینی از روبهرو میآمد. مازیار هول شد. گاز را بیشتر فشار داد. اما این راننده پیکان بود که پیکان را کنار کشید و راه، باز شد. مازیار ماشین را کناری نگه داشت. دستهایش میلرزید. سرش را به صندلی ماشین تکیه داد و گفت: اگه این دکتر لعنتی، امروز مطب بود، بهش میگفتم که من هیچ تقصیری نداشتم. سمیرا خودش باید میفهمید که ما به درد هم نمیخوردیم. اصلاً ما خیلی زود ازدواج کردیم. من اون موقع همش بیست و چهار سالم بود. سمیرا هم که بیست و یه سال بیشتر نداشت. باباش درست میگفت که ما دو تا مناسب هم نیستیم. دکتر، باید زندگی کرد. باید خوش بود. ازدواج یعنی تعهد، یعنی زیباییای دیگه رو ندیدن، یا دیدن و چشم پوشیدن. اما مگه میشه وقتی دور و برت، افسون و امثال اون هس.
صدای موزیک تندی به گوشش رسید. زنگ تلفنش بود.
- میآم افسون، همین دور و برم. یه کم کار دارم.
افسون با ناراحتی گفت: داره غروب میشه. آخه کجا بی خبر …
- تا یه ساعت دیگه پیشتم. سرم خیلی درد میکنه. حالم اصلاً خوب نیس. باید باهات حرف بزنم.
قبل از اینکه افسون چیزی بگوید تلفن را قطع کرد و به طرف ویلا حرکت کرد.
افسون شال نازکش را که داشت از روی سرش میافتاد، کمی جلو کشید و گفت: ویلای شمال که هیچی، تو خونه تهرانت هم نمیآم. مگه اینکه ازدواج کنیم. دوست ندارم فردا، فیلمم تو کشور پخش شه. همینم مونده که فیلمم بیفته دست بابام. اصلاً تو چرا نمیخوای ازدواج کنی؟ سه ساله که تنهایی.
مازیار نمیتوانست به افسون بگوید که ازدواج، دست و پایش را میبندد. البته این سه سال هم، تنهای تنها نبود …
به ویلا رسید. از ماشینش پیاده شد. حالت تهوع داشت. سردرد امانش را بریده بود. هوا تاریک شده بود.
امواج به سنگهای کنار ساحل میخوردند و برمیگشتند. کارگردان گفت: حالا فقط تو ساحل قدم بزنید، در سکوت کامل.
کسی به طرف کارگردان دوید و گفت: صبر کنین!
همه به او نگاه کردند. باربد بود. به چشمهای مازیار نگاه نکرد. غمگین به نظر میرسید. صدایش انگار از ته چاه میآمد. گفت: مازیار، باید برگردی تهران، همین حالا.
کارگردان جلو آمد و گفت: واسه چی؟ اونم تو این موقعیت.
باربد با صدای بلندی گفت: باید بره. زنش …
مازیار جلو او ایستاد و گفت: زنم … سمیرا چی؟
- میگم. تو راه همه چیزو برات تعریف میکنم. بیانصاف، آخه چرا تلفنتو خاموش کردی؟ هیشکی بهت دسترسی نداره.
مازیار یقه باربد را گرفت و گفت: همین حالا بگو.
باربد کمی مِن مِن کرد و بعد گفت: خودکشی کرده، با یه مشت قرص.
کارگردان با ناراحتی پرسید: حالا حالش چطوره؟
مازیار روی تخته سنگی ایستاد. متوجه مد دریا شد. بغض راه گلویش را بسته بود. آهسته و بیصدا گریه کرد.
جنازه سمیرا را که دید گریهاش گرفت. مادر سمیرا ضجه میزد. پدر سمیرا به طرف مازیار رفت. پدرش چقدر پیر شده بود. سیلی محکمی به مازیار زد و با عصبانیت گفت. تو دخترمو از من گرفتی، تو مریضش کردی، تو اونو کشتی قاتل! ازت شکایت میکنم.
از آن به بعد، دیگر مازیار برای سمیرا گریه نکرد و حالا دوباره گریهاش گرفته بود. مازیار همان طور که رو به دریا ایستاده بود با صدای بلند گفت: واسه چی یه هفتهس به خوابم میآیی و تهدیدم میکنی. اما من که میدونم، اینا همش خیالاته. فقط به خاطر این یادداشت لعنتیه که خواب و خوراک بهم حروم شده.
مازیار از جیب شلوارش، کاغذ تا شدهای را درآورد و آن را رو به دریا گرفت.
مازیار دست در جیب کتش کرد و گفت: پدر جان! فقط بذار جیب این یکی رو هم بگردم، بعدش همه این لباسا مالِ تو. نگا کن! بیشترش نوئه. همین کتی که دستمه یه بار بیشتر نپوشیدم.
مازیار نگفت که این کت را وقتی با سمیرا به محضر رفتند پوشید. کاغذی در جیب کت بود. آن را در آورد و باز کرد. نامه سمیرا بود. چه خط زیبایی!
با عصبانیت گفت: چرا باید این نامه لعنتی، سه سال بعد از مرگت، نزدیک عروسی من و افسون به دستم برسه. تو واسه من نقشه کشیدی. خودت میدونستی که یه روز، همه اون چیزایی رو که ربطی به تو داشته، دور میریزم. یه روز که میخوام یه زندگی جدیدی رو شروع کنم. واسه همینم نامه رو، تو جیب کت قدیمیم گذاشتی. از شبی که این نامه رو خوندم دلم ریش شد. چرا خودتو کشتی. کاش طلاق میگرفتی. کاش…
مازیار نامه را ریز ریز کرد و گفت: توی نامهت منو تهدید کردی که اگه ازدواج کنم، به جای همه بدیهایی که من در حقت کردم هفتمین شب عروسی میآی و منو میکشی؟ اما تو یه مرده بیشتر نیستی.
موجی از وسط دریا به طرف ساحل آمد. صدای دیگری شنیده نمیشد. مازیار وحشت کرد. برای اولین بار بود که از دیدن دریا میترسید. برای لحظهای از سکوت و تاریکی و تنهایی ترسید. قلبش تیر کشید. میخواست برگردد. اما پایش روی تخته سنگ خیس، لیز خورد. فریاد کشید. سرش محکم به تخته سنگ خورد و دیگر چیزی نفهمید.
موج آمد و او را به میان دریا برد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 320]
-
گوناگون
پربازدیدترینها