- هفتمین شب
مازیار به سختی نفس میکشید. از گلویش صدای خِرخِر میآمد. فقط کافی بود کمی مُچهای لاغر سمیرا را فشار دهد. اما قدرت هیچ کاری را نداشت. بیاختیار دهانش را باز کرده بود.
سمیرا گلوی مازیار را بیشتر فشار داد. چشمهای سمیرا، دیگر عسلی نبود؛ سرخ بود. سرخ سرخ.
سمیرا با صدای بلند گفت: من که گفته بودم، یادته؟ گفته بودم میآم دنبالت.
مازیار احساس میکرد