تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):به خدايى كه جانم در اختيار اوست، وارد بهشت نمى شويد مگر مؤمن شويد و مؤمن نمى شو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833458690




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بهار عاشيقي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بهار عاشيقي
بهار عاشيقي نویسنده : مريم صباغزاده ايراني «آويخته تار رگبار، بر پود برف‌بار/ بر نقش خاطرم، ياد تو مي‌كند/ آغاز اين بهار» زنده‌ياد عمران صلاحي. آغجاگول همان‏طور که خود را در آيينه تماشا مي‌کرد، دستي به سر و موي سفيدش کشيد و با خود زمزمه کرد: «آي عاشيق نوروز! جواني‏ام را بر سر کار تو گذاشتم. کجايي که ببيني؟». و نگاهش را تا قلّة پربرف سبلان، کِش داد. از اين پايين، از درّة قره‌سو، راه‌هاي کوهستاني همگي در قلّه به‏هم مي‌رسيدند آغجاگول انديشيد آيا آنجا، آن بالا، جان‏پناه محبوبش عاشيق نوروز است؟اگر چنين بود پس چرا تا به حال کسي از او سراغي نداشت؟ مگر اين کوه مي‌توانست ساليان سال، کسي را در خود پنهان کند بي‌آنکه ردّي و نشاني از او به جاي بماند؟ اصلاً چرا عاشيق نوروز مي‌خواست از آغجاگول کناره بگيرد؟ اينها پرسش‌هايي بودند که عمر آغجاگول در پي پاسخشان آرام آرام سپري مي‌شد!خيلي‌ها مي‌گفتند حيف از آغجاگول که روزگارش را چنين به بي‌نصيبي گذرانيده است. خود او چنين نظري نداشت. او تنها فرزند عاشيق خيرانديشی به نام حبيب بود که سرآمد عاشيق‌هاي زمان خود به شمار مي‌آمد. عاشيق‏حبيب وقتي پنجه به تارهاي چگورش مي‌کشيد و آواز سر مي‌داد، چوب و ترک و زخمه و پرده و دستان ساز، به نوا درمي‌آمد، او پير روشن‏نهاد ايل بود که از سالها قبل در دامنة ساوالان مسکن گزيده بود و در ميان عاشيق‌ها، به حکمت رسيده بود؛ براي همين به هنگام درگيري ميان طوايف و ايلات، کار قضاوت با او بود و حکم او گره از کارها باز مي‌کرد. عاشيق‌هاي جوان براي ورود به آيين عاشيقي، از او نام‌هاي پسنديده مي‌گرفتند و با دعاي خير او پا به راه مي‌گذاشتند. گردن‌فرازان و نام‏آوران ايل به اذن و اجازة او چريکة ايلات و طوايف را مشخص و محافظت مي‌کردند. او بود که بر اندازة سهم‌ خان‌پاشا از دسترنج مردمان ايل، نظارت داشت. با چنين اوصافي، معلوم است آغجاگول از وقتي که پا به سن رشد گذاشت، چقدر هواخواه داشت؛ بخصوص که از زيبايي هم نصيب بالايي داشت؛ اما از ميان آن‏همه هواخواه، آنکه مي‌توانست جرأت کند و پا پيش بگذارد، هنوز پيدا نشده بود!آغجاگول همچنان به قلّة برف‏اندود، خيره مانده بود. در آن صبح زود، برفي درخشان کلبة او را دربرگرفته بود؛ امّا صافي و يک‏دستي ابرها که بر فراز کوه کله بسته بودند، منظر نگاه او را محو و مسدود نمي‌کردند.کلبة آغجاگول، بيرون آبادي، در گوشه‌اي از درة قره‌سو در پيش پاي ساوالان در کنار يک درخت بادام وحشي قرار داشت که عمر واقعي‌اش را هيچکس نمي‌دانست. درخت، با شاخ و برگ گسترده‌اش، تابستانها حکم سايه‌بان خانه را داشت و زمستان‌ها براي گمشدگان کوهستان نشانة نجات بود. آغجاگول بعد از آنکه طي سالها، همة کس و کارش را از دست داده بود، آنجا را برگزيده بود تا درست نزديك مسير عبور احتمالي عاشيق‏نوروز باشد. کسي چه مي‌دانست شايد مي‌رسيد آن روزي که او ديدگانش را به ديدار محبوبش روشن کند.چشم‏انتظاري آغجاگول از آن سالي شروع شده بود که او عاشيق‏نوروز را به عنوان مرد زندگي‌اش برگزيده بود. حالا، پس از زماني طولاني، او ديگر به اين حال و هوا، خو کرده بود! عاشيق‏نوروز، کمي بعد از خواستگاري از آغجاگول، در بهاري که آسمانش کم‏بارش بود و زمينش بي‌حاصل، راه کوهپايه‌هاي ساوالان را درپيش گرفته و رفته بود تا رمة بزرگش را به چراگاههاي تابستاني برساند و پاييز، با دستي پُر، به آبادي برگردد. آن وقت او مي‌توانست براي آغجاگول هفت شبانه‏روز جشن عروسي برپا کند.امّا از آن بهار تا به حال ديگر هيچکس او را نديده بود. يعني چه بر سر عاشيق‏نوروز آمده بود؟ از پس آن‏همه سال که از اين غيبت مي‌گذشت، او ديگر به افسانه‌ها پيوسته بود. مردمان کوهستان مي‌گفتند هر بهار، با درآمدن اولين بوته‌هاي نوروزگولي، عاشيق دوره‌گردي را ديده‌اند که از آن نواحي مي‌گذاشته است که بي‌شباهت به عاشيق‏نوروز، نبوده. بعضي از آنها حتي شنيده بودند او در آوازهايش، نام محبوبش آغجاگول را مي‌برده است. اين گفته‌ها هرچه بود، در دل آغجاگول، شراره‌هاي اميدي کوچک را همچنان زنده نگاه مي‌داشت به طوري که بعد از آن‏همه سال و تحمل آن‏همه مصيبت و رنج، باز، در پايان هر زمستان، او به شوق آمدن عاشيق‏نوروز، خانه‌اش را آب و جارو مي‌کرد، صندوقش را از پارچه‌هاي الوان زيبا خالي مي‌کرد، پرده‌هاي خوش‏نقش و نگار را به در و پنجره مي‌آويخت، سفرة هفت‏سين را مي‌چيد و چشم به باريکة راههاي کوهستاني مي‌دوخت؛ به همان راه‌هايي که در آن وقت از سال، محل عبور تکم‏چي‏هاي سرگردان بود. آنها آوازخوان‌ها و عروسک‏گردان‌هاي دوره‌گري بودند که با کلاه و پوستين و پاپيچ‌هاي رنگين از کوه مي‌رسيدند و آمدن نوروز را به ساکنان دشت و درة قره‌سو، بشارت مي‌دادند. آنها همراه آوازشان، بُز عروسکي آيينه‏کاري شده‌اي را که بر روي يک صفحة چوبي نصب بود، مي‌رقصاندند و اشعار ساده‌اي در وصف بهار و مدح خوبان و پاکان، مي‌خواندند:بهار آمد، بهارآمد، خوش آمدعلي با ذوالفقار آمد، خوش آمدگل و نسرين به بار آمد، خوش آمدامّا عاشيق‌ها، حال و هوايي ديگر داشتند. آنها بازماندة شاماني‏ها بودند که قرنها آيين قوم خود را در سراسر دشت بزرگ مُغان، با ساز و آوازشان، از نسلي به نسلي، سپرده بودند. آنها داستان‌هايشان را به کمک چگور و بالابان که به سازهاي عاشيقي معروف بودند، براي مردمان شرح مي‌کردند و چون در اين کار به مهارت مي‌رسيدند و نفس خودشان را از بدي‌ها پاک مي‌کردند، مبارک‏طالع و نيک‏بخت مي‌شدند و به سمت بزرگتر ايل خود، منصوب مي‌گرديدند. اين همان مقامي بود که عاشيق‏حبيب، پدر آغجاگول به آن رسيده بود!اشعار عاشيق‌ها، سرشار بود از ماجراهاي عاشيقي يا حربي، يا حماسي و اينها همه، داستان زندگاني مردمان اين ديار بود که همواره چيزي را از خود، به آغي‌ها و باياتي‌هايشان مي‌افزودند و آنها را در عزا يا عروسي، مي‌‌خواندند. آنها از غيبت نابه‏هنگام عاشيق‏نوروز و انتظار طولاني آغجاگول هم افسانه‏ها ساخته بودند و اين افسانه‌ها را با ساز و آواز، بر سر زبان‌ها انداخته بودند. اين داستانها به گوش آغجاگول هم رسيده بود؛ اگرچه او آنها را قبول نداشت.در افسانه‌هاي عاشيقي، سخن از انتظار بيهودة پيرزني بود که هر سال به شوق ديدار خان‌نوروز، از نيمه‌هاي اسفند، خانه‌‌اش را پاکيزه مي‌کرد. سور و ساط تحويل سال را فراهم مي‌ساخت. سفرة نوروز‌ي‌اش را مي‌چيد امّا همين‏که به زمان تحويل سال نزديک مي‌شد، از فرط خستگي به خواب مي‌رفت. او زماني از خواب برمي‌خاست که مي‌ديد ديگر کار از کار گذشته است و باز مثل‌ هرسال خان‌نوروز آمده و رفته است. پيرزن حضور نوروز را از روي علامتهايي که گذاشته بود مي‌فهميد، مثلاً گلي که او کنار سرش روي بالش گذاشته بود. يا نارنجي که نصفش را خورده و نصفش را براي پيرزن نگه‌داشته بود، و يک فنجان چاي نيم‏خورده و يک آتش روشن، روي سرقلياني که حتماً خان‌نوروز از آن يک قلاچ دود گرفته و رفته بود.نه! آغجاگول اين داستانها را نمي‌پسنديد. در تمام اين سالها که آمدند و رفتند، او حتي آني از ياد عاشيق‏نوروز غافل نبود تا خواب بتواند در غفلتش طمع ببندد. او همة پاييزهاي برگ‏ريز و زمستان‌هاي برف‏بار را به ياد عاشيق‏نوروز سرکرده بود؛ چه رسد به بهاران که تازه اگر خود او هم مي‌خواست غير اين باشد، حال و هواي دگرگون عالم و آدم نمي‌گذاشتند.در آستانة بهار همانطور که درّة قره‌سو هنوز پوشيده بود از برفهاي زمستاني، ساوالان هم زير سنگيني برفي که مدام مي‌باريد، سفيد و تسخيرناپذير، برجاي نشسته بود. در اين حالت، کوه به عروس سفيدپوشي شبيه بود که آرام و خاموش، در انتظار تقدير خود، بر درگاه زندگي مانده است. قدري دورتر از کوهپايه‌هاي ساوالان، آبگيرهاي دائمي در زير قشري از يخ، سرشار از حياتي پنهاني بودند.اين را ماهي‌هايي مي‌گفتند که در جنبش نامحسوس خود، در زير يخ، جا به جا مي‌شدند، خود را به کناره‌هاي آبگير مي‌رساندند، از ميان گل و لاي آبهاي کم عمق طعمه‌اي پيدا مي‌کردند و مي‌رفتند. نزديک آبگيرها، در پاي ساوالان، رودخانة آرپاچايي چون هميشه، جريان داشت و صدايش در برفبار خاموش، تنها صدايي بود که از دوردستها شنيده مي‌شد، صدايي که در پيچ و تاب درّه‌ها، در طول فرسنگها راه، به نوبت کم و زياد مي‏شد و تا به مانعي مي‌رسيد، لحن مي‌گرفت و بناي آواز خواندن مي‌گذاشت.گاه آواز رود را صفير بال مرغان شب‏بيدار يا مرغان جا مانده از سفر پرندگان مهاجر، همراهي مي‌کرد؛ آن وقت لحن آرپاچايي، لحن آغي‌ها و باياتي‌هاي عاشيق‌ها را مي‌گرفت که در عزا و عروسي، ساز مي‌زدند و آواز مي‌خواندند. آنها غم وشادي خودشان را به داستانهاي پهلواني يا عاشقانه‌اي که مردمان هزاربار شنيده بودند، اضافه مي‌کردند و براي هزار و يکمين بار، باز آنها را شرح مي‌دادند و با اين کار خود، هم باري از روي دل خسته برمي‌داشتند، هم به تازگي روايت‌ها کمک مي‌کردند. به همين خاطر داستان‌هاي عاشيقي با وجود تکرار، هيچوقت شنونده‏شان را ملول نمي‌کردند.راستي چه بودند اين غم و شادي و اين رود و اين دشت و آن کوه، جز چهرة آشنايي از زندگي که رمز بزرگش مرگ بود و عشق؟ همان دو رمزي که وسوسة شناختشان را از ازل به دل آدمي انداخته بودند. همان وسوسه‌هايي که در سرماي اين صبح اواخر اسفند، عاشيق‏نوروز را از پناهگاهش بيرون آورده و روانة دشت و دره کرده بودند. او حالا به تيري مي‌ماند که از چلّة کماني رها شده باشد و ديگر هيچ‏کس و هيچ‏چيز، جلودارش نباشد؛ امّا سوداي عاشيق‏نوروز هرچه بود، او را از سازش جدا نکرده بود! او چگورش را برداشته بود. شولاي پشمين‌اش را به دوش انداخته بود، پاشنة گيوه‌هايش را بالاکشيده بود، و هو حق علي‏مدد گويان، از کوه سرازير شده بود. راستي که بود اين عاشيق‏نوروز که تا از پسلة صخره‌هاي ساوالان پايين نمي‌آمد، زمستان نمي‌رفت و بهار از راه نمي‌رسيد؟-باز آغجاگول، در اين روزهاي آخر سال، مثل هر سال ديگر، براي ديدار محبوبي که نمي‌دانست مي‌آيد، لحظه‏شماري‌ مي‌کرد. او مي‌دانست انتظارش را پاياني نيست امّا نمي‌خواست شرار ناچيز اميدش را در دل خاموش کند. آغجاگول از پنجره نگاهي به بوتة گل يخ انداخت که نفس سرد صبح زمستان را خوشبو کرده بود. عجبا! اين گياه به چه شوقي در دل يخ و برف رشد مي‌کرد و به گُل مي‌نشست؟ چه بود حاصل برف‏آرايي اين بوته؟ او به چه اميدي در دل اين سرما، عطر خود را مي‌پراکند؟ يا اين نوروزگلي که به تازگي، درست بر پاشنة در خانة او روييده بود. مي‌گفتند نوروزگلي با آنکه هرگز گل‏سرخ را نديده، به او عشق مي‌ورزد و با آنکه مي‌داند هرگز او را نخواهد ديد، دست از محبتش نمي‌شويد؛ چرا که نوروزگلي در اسفند مي‌رويد و گل‏سرخ در بهار و تابستان غنچه مي‌کند! راستي چه بودند اين هجر و اين فراق؟ چه بودند اين غم و اندوه و جدايي و انتظار و اميد و ديدار؟ آيا اينها نيز شکل‌هاي ديگري از زندگي آدمي بودند که همواره او را به دنبال خود، مي‏کشاندند؟ او همة اين شکلهاي جوراجور را در سالهاي طولاني عمر خود، ديده بود، چه آن وقتها که هنوز از دل‏بستن و دل‏کندن چيزي نمي‌دانست، چه سالهاي بعد که دغدغة وجود عاشيق‏نوروز آمد و فراق و خانه‌نشينی آغجاگول، در ميان بُهت و ناباوري اطرافيانش. انگار ذهن آغجاگول باز هوس مرور ايام گذشته را داشت. آن سالهايي که در چنين اوقاتي، مردمان کوهپايه‌هاي ساوالان، با سبز کردن غلات و حبوبات بر روي ستون‌هايي از گل، به استقبال سال نو مي‌رفتند. ستون‌ها، با بارش‌هاي اسفندي، آبياري مي‌شدند و هر کدامشان زودتر سبز مي‌شدند، آن سال، سال کاشت همان محصول بود. از ميان همة ستون‌ها، آغجاگول، آن را که رويش پر مي‌شد از گلهاي پروانه‌اي باقلا، بيشتر دوست داشت. او دلش مي‌خواست هر روز براي تماشاي پروانه‌هاي پشت‏گُلي روي ستون، خودش را به بيرون آبادي برساند اما مادر صدايش مي‏کرد تا در کار خانه‏تکاني و شست‌و‌شوي اسباب و اثاثيه و دوخت‌ودوز رخت و لباس کمکش کند. ساعاتي بعد از کار روزانة، وقتي به خيال آغجاگول همه چيز رو به راه بود، او خسته و مشتاق راه صحرا را پيش مي‌گرفت و مرتّب از خود مي‌پرسيد: «آيا پيش‏قراولان ايل شاهسون از راه رسيده‌اند؟ آيا ايل‏بانان، چادرهاي کوچ‌نشينان را بر پا کرده‌اند؟».با آمدن شاهسون‌ها، دشت و درة قره‌سو پُر مي‌شد از رنگهاي زندة شاد و از نواهاي دلکش موسيقي که غروب‌ها، از چگور عاشيق‌هاي دوره‏گرد بلند بود. به تازگي تماشاي اين چيزها، دل آغجاگول را در سينه مي‌لرزاند و در او حسي غريب را بيدار مي‌کرد که تا آن وقت در خودش سراغ نداشت امّا مادر باز صدايش کرده بود، آخر چيزي به تحويل سال نو نمانده بود.ـ مادر بزرگ! سال چطوري نو مي‌شود؟در ذهن مادربزرگ در زير پاي هستي، درياي پهناوري بود که ماهي بزرگي در ميان آن زندگي مي‌کرد. بر پشت اين ماهي، گاوي عظيم قرار داشت که دنيا را بر سر شاخش گذاشته بودند تا نگه دارد. گاو سالي يک بار براي رفع خستگي دنيا را از اين شاخ به آن شاخ مي‌کرد و اين جابه‏جايي، موجب نو شدن سال بود. با اين جابه‏جايي، حال و هواي عالم و آدم عوض مي‌شد و دنيا طراوت مي‌گرفت. آغجاگول باز مي‌خواست آن قصه را بشنود. مادربزرگ مي‌دانست اصرار دخترک، براي طفره رفتن از کارهاي خانه است؛ به همين خاطر زير بار تکرار داستان هستي نمي‌رفت. پس آغجاگول خود را به تماشاي هيزم‏شکناني سرگرم مي‌کرد که بوته‌ها و هيمه‌هاي زمين‌هاي مجاور را چيده و آورده بودند براي آتش چهارشنبه‏سوري. عنقريب مردمان، در غروب آخرين چهارشنبة سال با سوزاندن آنها، آتشي بزرگ برپا مي‌کردند و بر گِرد آن، به شادي و سُرور مي‌پرداختند. آنها آنقدر صبر مي‌کردند تا آتش خودش تمام شود. اين آتش را هيچکس نمي‌کشت. آغجاگول تماشاي اين آتش‏بازي هرساله را دوست مي‌داشت. مادر مي‌گفت اينطوري، زمين‌ها از خار و خاشاک پاک مي‌شود امّا آنها بايد خانه را هم از اشياء اضافي و کهنه، خالي مي‌کردند؛ براي همين همان شب، بعد از مراسم آتش‏بازي، کوزه‌هاي کهنه را که چند پول سياه در آن ريخته بودند، به پشت بام مي‌بردند و از آن بالا به پايين مي‌انداختند و مي‌شکستند. کمي بعد در گذرگاه‌ها، فقرا در ميان سفال‌هاي شکسته به دنبال سکه‌ها مي‌گشتند.هر چهارشنبه سوري، براي شام، مادر آغجاگول کوفته درست مي‌کرد. هميشه يک کوفتة اضافي توي ديگ بود که سهم غايب بود، سهم مهمان ناخوانده. در آن شب، وقتي سفرة شام پهن مي‌شد، وقتي همة اهل خانه، دور هم جمع بودند، چشم دخترهاي دم‏بخت، به روزن بام خانه بود؛ چون اغلب خواستگاري‌ها با مراسم شال‏اندازي جوانان در شب چهارشنبة آخر سال شروع مي‌شد.اين يک جور خواستگاري غيررسمي بود؛ به اين صورت که وقتي جواني خواستار دختري مي‌‌شد، سعي مي‌کرد خانة او را نشان کند. آن وقت در شب چهارشنبة آخر سال، خود را به بام خانه مي‌رساند و شالي را که با خود برده بود از روزن خانه، پايين مي‌فرستاد و براي ازدواج با دختر مورد علاقه‌اش، اعلام آمادگي مي‌کرد. خوشا به حال جواني که وقتي شالش را بالا مي‌کشيد، به پَرِ آن شيريني بسته بودند، اين، يعني اينکه يار پسنديده بود او را! امّا آنکه ترشي يا شوري نصيبش مي‌شد، يار جوابش کرده بود!اگر نبود بهاري که پشت همين روزها خيمه و خرگاه زده بود، عاشيق‏نوروز آلان در پناهگاهش نشسته بود و به عشق آغجاگول داشت يک بند تازه به اشعار عاشيقي مي‌افزود:جاده‌هاي آلوارس پوشيده از برفي سخت استگوسفندان عاشيق‏نوروز در سرما تلف مي‌شودآغجاگول، عاشيق روي برگشتن ندارددست عاشيق‏نوروز از پول و رمه خاليستپس چطور برايت هفت شبانه روز عروسي بگيرد؟ــــسالي ديگر گذشت و ناکامي زياد شدبراي عاشيق فقير، بي‌پولي يعني بدقولي!سرم را پايين مي‌آورم و در همة دره‌ها ناله و فرياد مي‌کنمواي بر من اگر آغجاگول را رقيب من بربايد!ــــقوتورسويي از دود دلم دود مي‌کندسنگ عقاب از فريادهاي من به خودش مي‌لرزدآچا مي‌خواهد مرا ببلعداگر برنگشتم، يادم را هم فراموش مي‌کني؛ آغجاگول!اين داستان‌ها را پاياني نبود. عاشيق‌نوروز بعد از سرودن هر شعر تازه از خودش مي‌پرسيد: «يعني پس از اينهمه سال، هنوز آغجاگول به پاي عشق من نشسته است؟ آيا آوازهاي عاشيقي راست مي‌گويند، آيا در درة قره‌سو، پيرزني هر بهار منتظر آمدن عمو نوروز است تا بلکه به معجزه‌اي از راه برسد و براي او يک نارنج و يک شاخه گل نوروزگولي ببرد؟ آيا انتظار آغجاگول مي‌توانست پاي صحّت اين باياتي‌ها را مُهر کند؟» اينها همان دغدغه‌هايي بودند که بالاخره توانستند عاشيق‏نوروز را راهي دشت و دره کنند. او امروز به ندايي که نمي‌دانست از کدام سمت و سو است، گوش داده و پاي به راه گذاشته بود. او قصد داشت يک‏نفس تا درة قره‌سو برود و از پس اينهمه سال، با آغجاگول روبرو بشود حتي اگر چيزهايي ببيند و بشنود که چندان خوشايند نباشند!برف همچنان مي باريد و ردّپاي کساني را که در پيش از او از اين کوره‏راه گذشته بودند، محو مي‌کرد. برف خيال بندآمدن نداشت؛ با اين حال مي‌شد اعتدال بهار را از روي نشانه‌هايي که تنها دل عاشيق‏نوروز با آنها آشنا بود، يافت. مثلاً از نوري که پس ابرهاي ضخيم، جابه‏جا، آسمان را روشن مي‌کرد و روي شاخه‌هاي تير‌ة عريان، رنگي از سفيدي سيمابي مي‌ريخت. يا از حرکت موّاج باد در بيشه‏زار کم‏رونقي که تنها درختهاي کاجش، رنگي از سبزي تيره‌گوني داشتند؛ اما دير نبود آن روزهايي که قنديلهاي يخ آب مي‌شدند و جوانه‌ها پوست مي‏ترکاندند و از تن ساقه‌ها بيرون مي‌زدند. دير نبود آن روزهايي که تُکَم‌چي‌هاي دوره‏گرد، عروسکهاي چرخان و رقصان خود را به دست مي‌گرفتند و از کوه به سمت آبادي‌ها سرازير مي‌شدند. آنها با نواهاي شادشان، مژدة آمدن بهار را مي‌دادند. عاشيق‏نوروز شنيده بود بعضي از آنها در داستانهايشان خبر آمدن يک عاشيق گمشده را هم داشتند. گمشدة عالم و آدم او بود که حالا شوق پيدا شدن داشت. کاش تکم‌چي‌هاي ساوالان اين را هم مي‌دانستند و به داستان‌هايشان اضافه مي‌کردند!عاشيق نوروز همانطور که در برف پُرپشت پيش مي‌رفت، شانه‌ها را تکاند و شولاي کرکي را روي دوشش صاف کرد. در راه، صداي خوش پرنده‌اي که خود را به لابه‏لاي ارغوان‌هاي بي‌برگ و بار پنهان کرده بود، او را آنچنان به وجد آورد که ناگهان زير آواز زد و همراه آواز، سازش را هم به صدا درآورد. تارهاي ساز، آرام آرام، زير ضربة انگشتان او به رقصي نرم درآمدند و با ارتعاشهاي کوچک کم‏دامنه، به خود لرزيدند. دل عاشيق هم در سينه لرزيد. درست مثل زه‌هاي تابيدة ساز، و با همان طپشي که اول‏بار در پاي ساوالان، در يکي از سفرهاي ايل، لرزيده بود. وقتي آغجاگول را براي بار اول ديده بود!عاشيق‌نوروز سازش را به سينه فشرد گويي لرزه‌هاي پياپي اين هفت تار، هفت بند پيکر او را به لرزه انداخته بودند. به خود گفت دير است براي اين چيزها! اما او مي‌رفت تا آرام آرام تن به شعله‌اي بسپارد که ساليان سال، زير خاکستر ايام پنهانش کرده بود و حالا در خلوت خاموش کوهستان باز داشت زبانه مي‌کشيد. عاشيق نوروز مي‌خواند:تا اولين آبادي راهي نيستتا اولين ديدار، زماني نماندهاي کاش بداني عاشق فقيرت در راه است!اي کاش بخواهي چوپان بي‏رمه و بي‏مکنت خود را ببيني!ــــاي اميدهاي نااميد، ترس را از دل من بگيريداي ساز من، در اين راه سخت، همراهم باشاي آوازهاي حنجره‌ام، ياريم کنيدتا خانة آغجاگول، راهي نمانده استظهر نزديک بود اما تا غروب ساعتها، طولاني و کشدار بودند. تا آن وقت که آتش‏افروزها بوته‌ها و هيمه‌ها را آتش مي‏زدند، زمان به کُندي مي‌گذشت. آغجاگول در حال بافتن آخرين رج‌هاي جوراب‌هاي امسال عاشيق‏نوروز بود و مي‌ديد با هر بار عوض کردن ميل‌ها و پيچاندن نخ به دور انگشتش، چطور گلولة کُرک، دور خود مي‌چرخد و نخ‌‌ها از کلافه باز مي‌شوند. اين چيزها، آغجاگول را به ياد تقديرش مي‌انداختند و سالهايي از عمر که از کلافة هستي باز شده بودند تا خرج تاروپود زندگاني او بشوند با عمري که بيشترش به انتظار گذشته بود. اين انتظار در شبهايي چون امشب، رنگي از اميد و دلواپسي به خود مي‌گرفتند و تا دم‌دمه‌هاي صبح، آغجاگول را بيدار و حيرت‏زده بر جاي مي‌گذاشتند.آغجاگول به ياد آن شب چهارشنبه‏‌اي افتاد که همة اهل خانه دور سفرة شام جمع بودند. آن شب او فکر مي‌کرد آيا کوفتة اضافي توي ديگ، نصيب چه کسي مي‏شود که شالي قرمز، از روزن خانة آنها آويزان شد. در خانه، اول فريادي از تعجب بلند شد چون کسي باور نداشت دخترک خانه آنقدر بزرگ شده که برايش شال بيندازند. و بعد، سکوتي معني‏دار فضا را پر کرد و همة چشمها رفت سوي آغجاگول. دخترک مي‏ديد زير نگاه منتظر آنها دارد آتش مي‌گيرد. پس بلند شد به صندوقخانه رفت، گوشه‌اي پيدا کرد و روي خودش تا خورد. دوست داشت بخندد.دوست داشت گريه کند. بعد از آن آغجاگول در طول عمر درازش بارها آن گرية خنديده را به ياد آورده بود. او چه حال خوشي داشت آن شب! آن شب که بهار بود و جواني بود و عشق. عشقي که از نهاد پاک او و آن جوان ايلياتي ناشناس سرچشمه مي‌گرفت. عشقي که اولين پيغامش، يک شال قرمز آويخته از روزن خانه بود. آغجاگول غرق در اين ماجرا بود که صداي مادربزرگش را شنيد: « بيا ببينم گيس‏بريده! او کيست که راه بام خانة ما را پيدا کرده است؟»در صداي مادربزرگ، عتاب و مهرباني به هم آميخته بود؛ آنطور که آغجاگول دوست داشت هزار بار ديگر «گيس‏بريده» صدايش کنند. آغجاگول خواست بگويد من او را نمي‌شناسم. من او را اول بار کنار شاخه‌اي از رود آرپاچايي ديده‌ام، وقتي داشت اهل ايل را از رودخانة طغيان زده عبور مي‌داد. من ...راست مي‏گفت. اول بار آغجاگول، عاشيق نوروز را در پاي رود ديده بود. وقتي آب داشت بالا مي‌آمد و زنان و کودکان ايل از ترس غرق شدن جرأت به آب زدن نداشتند. وقتي او ميان رود خروشان در رفت و آمد بود و دستها و شانه‌هايش براي بچه‌هاي ترسيده، پلي مطمئن بودند. باز مادر داشت صدايش مي‌کرد. او در پسلة سايه‌هاي شامگاهي آرام به اتاقي خزيد. کنار مادربزرگش نشست. سرش را روي سينة او گذاشت و باز گرية خنديده‌اش را از سر گرفت. آيا او مستحق مجازاتي بود که از گناه دوست داشتن، ناشي مي‌شد؟ چه بود اين دلدادگي که حتي هنوز به حرف و کلام هم نرسيده بود؟ چه بود اين آشنايي که او هنوز نام محبوبش را نمي‌دانست؟ حالا آغجاگول بايد در پرسش از اسم و رسم شال‏اندازش، چه جوابي به خانواده‌اش مي‌داد؟آغجاگول فقط خواست بگويد او يک عاشيق دوره‏گرد است که براي گذران زندگي، چوپاني رمه‌هاي ايل شاهسون را به عهده دارد. باز اينجا مادربزرگ به دادش رسيده بود. او جواني حبيب را به يادش آورده بود که خود، عاشيقي خسته‌جان بود، با اينهمه هرگز از زن و فرزندش غافل نبود. و باز به ياد همه آورده بود که عاشيق‌ها از شاماني‌هاي پاک‏نهاد و درستکاري هستند که از صفاي باطن و صدق نيّت، به ساز و آواز پناه مي‌برند.گويا مادربزرگ مي‏خواست بگويد در اينکه «شال سالاماق» امشب را يک عاشيق دوره‏گرد به راه انداخته است، عيبي نمي‌بيند. اما از يک چيز هم نمي‌شد گذشت و آن اينکه در ميان عاشيق‌ها، شبيه به عاشيق‏حبيب، کم بودند که از مال و آبرو برخوردار باشند و روزگار را به آسايش بگذرانند. نصيب غالب عاشيق‌ها، بي‌نصيبي بود و بس. آنها در زندگي، تهي‌دست و در عشق ناکام و بدفرجام بودند و گويي اين در تقديرشان بود . شايد براي پس‏راندن اين تقدير از قبل‌نوشته بود که عاشيق حبيب بر خواستگار دخترش سخت گرفت و رضايت خود را به هزار شرط سخت منوط کرد و مادربزرگ دم فروبست و جوان ايلياتي تنها، با سکوت و سر به زيري، پذيرفت تا:ـ رمه‌اي از خود داشته باشدـ دست از زندگي سرگردان ايل بردارد و در آبادي ساکن شودـ باج و خراج خان‌پاشا را بپردازدـ و براي آغجاگول هفت شب و هفت روز، جشن عروسي بر پا کندآغچاگول تنها با التماس به مادربزرگش نگاه کرده بود و با اشارة او، جورابي را که پنهاني براي معشوقش بافته بود آورده بود تا به نشانة پاسخي مثبت، به پرشال او ببندند. پاسخي مثبت، با هزار شرط سخت!-در نيمروز، عاشيق نوروز قدري سرمازده و قدري خسته، به کمک چوبدستي از شاخه‌هاي محکم يک بادام وحشي، شيب کوهستان را پايين مي‌آمد و با خود فکر مي‌کرد با کمي عجله خواهد توانست خود را به آتش‏بازي و شال‏سالاماق امشب برساند. بعد به خود خنديد. درمانده بود اين جوان‏سري از کجا به سراغش آمده بود، او که پيري از جواني به ياد داشت، او که اين راه را بارها تن‏خسته و دل‏شکسته تا نيمه، آمده و باز برگشته بود. او که بارها در کار آسمان مانده بود که چرا هر وقت بذر عشقي پاک در دلي افشانده مي‏شود، دهر سخت مي‌گيرد و خون‏بازي راه مي‌اندازد. راستي چرا؟ چرا زمانه تاب تحمّل اين چيزها را نداشت؟ کم نبودند داستانهاي عاشيقي که ناکامي‌ها و بدفرجامی‏های عاشقانه را شرح می‏کردند. خود او در سالهای فراق، بارها از اين نوع داستان‌ها، براي مردمان کوهپايه خوانده بود و از شباهت بعضي از آن ماجراها با ماجراي خودش در حيرتي عظيم فرورفته بود. راستي چرا عاشيق‏حبيب براي او تکليفي چنين دشوار تعيين کرده بود؟ چرا آسمان بر او خشم گرفته بود و در سرمايي نابه‏هنگام، دار و ندار او را زير برف‌هاي ساوالان دفن کرده بود؟ عاشيق نوروز از يادآوري آن سياه بهاري که هست و نيست او را به غارت برده بود، سردش شد.در ميان شاماني‌ها، قول، حقي غيرقابل انکار بود که اگر ادا نمي‌شد، آدمي را از کرامت و اعتبار مي‌انداخت. اين حق آغجاگول نبود که درکنار مردي بي‌اعتبار، روزگار بگذراند. براي همين بود که عاشيق نوروز، همة آن سالهاي فقر و تنگدستي، زندگي را در ميان صخره‌ها ساوالان گذرانيده بود و در تأمّلات تنهايي، روز به روز، دلبستگي‌اش به آغجاگول بيشتر شده بود؛ اما آيا آغجاگولِ او همان شاه‏صنم عاشيق‏غريب نبود که خسته از انتظاري طولاني، دور از چشم مردمان, پير شده و از يادها و خاطرها رفته بود؟ همان که بعدها در فرياد عاشيق‌هاي مغان، دوباره جان گرفته بود و شور آفريده بود؟ همان که شرح زندگاني او و دل‏داده‌اش، شرح روايت اول ماست:داستان شاه‌صنم و عاشيق‌غريبعاشيق غريب از اول غريب و آواره نبود. او جوان برومندي به نام شيرزاد بود که تازه به جرگة عاشيق‌ها پيوسته بود و اميد داشت تا از دانندة بزرگ ايل، لقب مبارک و پسنديده‌اي دريافت کند. او هر بهار، از قلة سفيد ساوالان به سمت آبادي‌هاي کوهپايه می‏آمد و مژدة آمدن نوروز را مي‌آورد تا مردان کوهستان که زمستاني سخت و طولاني را پشت سر گذاشته بودند از نواي ساز و آواز او به وجد آيند و مقدمش را گرامي بدارند. مادران براي سلامتي او، دست به آسمان بلند کنند و دختران از شوق آمدنش، پنجره‌ها را رو به راهش باز کنند و آرزو کنند او به يکي از آنها دل ببندد و در آبادي‌شان، ساکن شود. شايد آن دعاها و آرزوها بود که کار خودش را کرد و چشم او به پنجرة خانة خان‏بابا افتاد که شاه‏صنم در قاب آن نشسته بود. عاشيق پاي آن پنجره بيتوته کرد. او روزها و شبهاي زيادي بي‌وقفه ساز زد وآواز خواند تا بالاخره پدر دختر درِ خانه را به رويش گشود و از دارايي خواستگار شيفته پرسيد. شيرزاد تنها سازي داشت که آن را قدر جانش دوست مي‌داشت. در ميان عاشيق‌ها رسم بر اين است وقتي دو عاشيق بر سر موضوعي مدّعي هستند، با هم به رقابتي شاعرانه مي‌پردازند که سرشار از شعر و موسيقي است. آنها آنقدر ديشمه‏خواني مي‌کنند تا بالاخره يکي از پا مي‌افتد و ديگري به عنوان جايزه، ساز رقيب را صاحب مي‌شود. شيرزاد خواست تا در اين ديشمه‏خواني ميان پدر شاه‏صنم که از مال و مکنت فراواني برخوردار بود و عاشيق تنهايي يک‏لاقبا، خان‏بابا او را پاک‏باخته فرض کند، چگورش را بگيرد و دختر را به او بدهد. خان‏بابا اهل چنين معامله‌اي نبود. او را تنها کيسه‌هاي زر ناب به وجد و سرور مي‌آورد. آيا شيرزاد مي‌توانست چهل کيسة زر و سيم براي خان‏بابا بياورد و دختر را از او بگيرد؟شيرزاد در مقابل نگاه‌هاي التماس‏آميز شاه‏صنم به زانو درآمد. چاره‌اي نبود او بايد براي انجام قولش به سفري طولاني مي‌رفت سفري که حاصل سودايش چهل کيسة زر بود. تا امروز، هيچ عاشيقي در جهان ما، در داستان‌هاي خود ، از توفيق شيرزاد سخني به ميان نياورده است، اما همة عاشيق‌ها از شاماني غريبي ياد مي‌‌کنند که روزگارش با بي‌نصيبي و ناکامي سپري شد و رفت، شايد او عاشيق غريب، همان يار گمشدة شاه‏صنم باشد.روايت دومداستان ساراي‏گلين و عاشيق‏چوپانعاشيق‏چوپان از اول، يک عاشق دل‏سوختة زخم‏ديده نبود. او آيدين، فرزند برومند ايل بود که مي‌توانست به تنهايي رمه‌هاي زيادي را از قشلاق به ييلاق بياورد و برگرداند بي‌آنکه به احشام آسيبي برسد. او در اوج جواني، امين مردمان مغان بود؛ براي همين از داناي دانايان لقب خان‏چوپاني گرفته بود. از آنجا که هرکس در اين عالم، جفتي همتاي خود دارد، جفت خان‏چوپان دختري گيسوطلا و چشم‏شهلا بود که در خانة خان‌سلطان، درکوهپايه‌هاي ساوالان پرورش مي‌يافت. او تنها فرزند خانواده و چشم و چراغ ايل بود. همه او را ساراي يعنی ماه ‏طلايي صدا مي‌کردند و همه به وجود او در ميان خود مي‌باليدند. ماه‏طلايي ايل در ميان طبيعت پاک و مصفاي کوهستان مي‌باليد و بزرگ مي‌شد تا آنجا که داستان زيبايي بي‌نظير او زبانزد خاص و عام شد و آوازه‌‌اش از دشت‌ها و دره‌ها گذشت و سيل خواستگاران را به سوي خانة خان‏سلطان روانه کرد؛ اما ساراي دل در گرو محبت خان‏چوپان داشت. تازه، در شب آخرين چهارشنبة سال، اين خان‏چوپان بود که توانسته بود دور از چشم اغيار، شال خود را از روزن خانة خان‏سلطان بياويزد.همه مي‌دانستند آيدين، شايسته‌ترين جوان ولايات دور و نزديک است. او همان کسي بود که دختران دشت مغان، به اميد ديدارش از هر در و روزني سرک مي‌کشيدند و صداي‌ هاي و هوي او به هنگام حراست از گوسفندان، نغمة خوش گوشهايشان بود. مي‌گفتند آيدين مردمان را با ساز و آوازش سحر مي‌کند. راست مي‌گفتند. چگور روي سينة او، به کبوتري ناشکيبا مي‌ماند که بالا و پايين مي‌پريد و نغمه‌هاي خوش سرمي‌داد. با اين اوصاف، آيا در همة عالم، کسي شايسته‌تر از او بود تا بتواند همسر ساراي باشد؟ نه! نه! کسي نبود!خان‏سلطان رضايتمندي خود را با لبخندي به روي ساراي، نشان داد و ريش‏سفيدان قوم، وعدة عروسي ساراي را به خان‏چوپان دادند. حالا او مي‌بايست گوسفندان را براي چراي تابستانه به ييلاقات کوهپايه مي‌برد و پاييز، با مزد خوب برمي‌گشت. در دشت مغان، همة جشنهاي عروسي، پاييز برگزار مي‌شوند. براي همين آيدين رفت و ساراي پاي در دامن فراق کشيد. غافل از اينکه وسوسة تصاحب ساراي، خان‏پاشا را ديوانه کرده بود. خان‏پاشا بهتر آن ديد تا در غياب يار سفر کرده از ساراي خواستگاري کند. در تمام روزهاي سياه بهاري که به کندي و با کسالت سپري مي‌شدند، پدر ساراي بيش از هزار بار به قاصدان خان‏پاشا جواب رد داده بود و از ميثاقي که با خان‏چوپان داشت، سخن گفته بود. بجز او، همة ريش سفيدان ايل و مردمان آبادي، به حمايت از عشق ساراي و خان‏چوپان، جلوي نوکران خان‏پاشا ايستاده بودند تا کسي به ساراي که حالا ناموس ايل به شمار مي‌رفت، تعرضي نکند؛ اما به هر حال پاشا، حاکم بود و خان‌سلطان، رمه‌داري ناچيز، در آن بهار و آن سال، نواي همة عاشيق‌هاي سبلان اين بود:اگر همة عالم و آدم جمع شوند،اگر آبگيرها به گل بنشينند و آرپاچايي از رفتن بايستد،اگر ساوالان در دود و آتش خود بسوزد و خاکستر شود،نمي‌توانند عشق خان‏چوپان را از سينة ساراي بيرون بکشند.ــــمغان به اين عشق قسم خورده استخان پاشا! خان خانان! به نوکرهايت بگو برگردنداز همان راه که آمده‌اند، برگردندساراي، به عشق خان‏چوپان پشت‏پا نمي‌زند!اما روزي رسيد که مردمان فهميدند زور خان‏پاشا، بر ارادة آنان مي‌چربد! چون خان‏پاشا آنها را تهديد به سوزاندن خانه‌هايشان کرده بود و نوکرهاي خان، با مشعلهاي افروخته، بيرون آبادي، منتظر فرمان او بودند. ساراي بي‏طاقت از اين ماجرا، چشم در چشم مادراني داشت که از ترس‌ جان کودکانشان، به کوه پناه مي‏بردند، و مرداني که در برابر ضرب و شتم نوکران خان، آرام آرام توان مقاومت‌ را از دست مي‌دادند. چنين بود که براي خان پيغام فرستاد حاضر است به عقد ازدواجش درآيد. اما مگر کسي باور مي‌کرد؟ چطور ممکن بود ساراي، عروس زيباي خان‏چوپان، حاضر به ازدواج با خان‏پاشا شود؟خان‏پاشا به سرعت مشاطه‌ها و مطرب‏ها را خبر کرد تا عروس را بيارايند و با ساز و دهل به قصر او ببرند. مشاطه‌ها در کار آرايش ساراي ماندند چون زيبايي او، اسباب و ابزار آرايشگري را به مسخره مي‌گرفت. دست و دل مطربان هم به کار نمي‌آمد. براي آنها اين عروسي از عزا غم‏انگيزتر بود. در اين ميان ساراي، به خوابگردي مي‌ماند که بي‌اراده، راه خروج از روستا را در پيش گرفته بود و به سوي قصر خان‏پاشا مي‌رفت. در آن وقت، يکي از ميان جمعيت فرياد کرد: «هر چند عروسي ساراي با خان‏پاشا از عزا تلخ‏‌تر است، باز او از دختران ايل ماست. برويد و براي عروسيش عاشيقي را خبر کنيد تا بيايد و ساز بنوازد». عاشيق آمد. ساز را در آغوش کشيد و پنجه بر تارهايش کشيد اما صداي امواج خروشان آرپاچايي که يک‏مرتبه طغيان کرده بود، صداي ساز را بلعيد و گوش مردمان را کر کرد. يکي از ميان جمعيت فرياد زد: «رود دارد طغيان مي‌کند!» همه به سمت رود دويدند. همه از ساراي غافل شدند و اين از فريب رود بود که جلو مي‌دويد و از پل روي رودخانه مي‌گذشت و ساراي را که حالا به ميان پل رسيده بود، مشتاقانه در آغوش خود پنهان مي‌کرد. اشتياق ساراي هم دست کمي از اشتياق رود نداشت. او خود را به آغوش امواج سپرد و آب از سرش گذشت. مردمان سيل‌زده، وقتي به خود آمدند که ساراي داشت در ميان امواج خروشان آرپاچايي گم مي‌شد. اين را همة عاشيق‌هايي مي‌گويند که آن روز او را ديده‌اند:آرپاچايي طغيان کرد و گذشتسيل ساراي را در برگرفت و با خود بردچشم هر بيننده‌اي اشک‏آلود شدقالي بياوريد و در اتاق‌ها پهن کنيدو مردمان را به عزاي ساراي بنشانيد.___سيل ساراي را با خود بردبرويد به خان‏چوپان بگوييدامسال به مغان نيايدــــساراي حالا از آن چهارشنبة چهار عنصر، روزها مي‌گذرداز چهارشنبة آب و باد و خاک و آتشاز چهارشنبة يک کوفتة اضافه سهم غايبيک کوفتة اضافة سهم مهمانــــهنوز مادرم، با آوردن اسم تو گريه مي‌کندهنوز صداي غمناک خان‏چوپان در صخره‏‌هاي ساوالان به گوش مي‌رسدناله‌هاي او راهنماي گمشدگان کوه استروايت سومداستان عاشيق‏عباس و گول‏گيزپرعاشيق‏عباس نوازنده‌اي چيره‏دست بود که در جواني به جمع عاشيق‌ها راه يافت و خيلي زود در ميان آنها نام‌آور شد. امّا او بيشتر خوش داشت نغمه‌هاي حربی و حماسي را بنوازد و بخواند. براي همين هميشه هنگام نواختن ساز، با قامتي افراشته، روي دو پا محکم مي‌ايستاد و ساز را تا پشت گردن بالا مي‌برد و با دستة آن، بازي مي‌کرد. پاي بر زمين مي‌کوفت و به اين ترتيب در ميان جمع، هيجاني تماشايي ايجاد مي‌کرد؛ به طوري که علاوه بر مردان، زنان هم اشتياق شنيدن صدايش را داشتند. کار ساز و آواز عاشيق‏عباس، حيرت‌انگيز بود و حيرت‌انگيزتر اينکه او در رفتار و کردار هم سرآمد بود و يک‏شبه ره صد ساله طي کرده بود و پا جا پاي عاشيق‌هاي کامل گذاشته بود. با چنين حال و هوايي، او هرگز در مقام و منزلت دلدادگي چيزي نمي‌خواند چرا که هرگز محبوبي که لايق دل‌بستن باشد، پيدا نکرده بود. امّا از آنجا که کار دهر، به بند کشيدن سر سرکشان و گردن گردن‏فرازان است، او هم طمعة صياد شيرگيري شد که در قالب دخترکي جوان، در خانة حاکم تبريز، خانه داشت. چطور؟از بخت پريشان عباس، حاکم تبريز که خبر صولت آواز‌خواني و نوازندگي عاشيق عباس را شنيده بود، به او پيغام فرستاد تا براي نوروزخواني به قصرش برود. او هم ساز را زير بغل زد به راه افتاد. وقتي رسيد، فضايي ديد آراسته به گل و گياه و تخت و قالي و مخدّه و پردة معطر به بوي مشک و عنبر. اين چيزها با حال و هواي عاشيق‌عباس، همخوان نبود، او حربي‌خواني سخت‌گير بود. خواست قبل از آنکه سازش را کوک کند و آوازش را سر دهد، از آنجا بگريزد. به در و ديوار نگاهي انداخت و راه فرار جست.همانطور که سرگردان به اين سوي و آن سوي نگاه مي‌انداخت، از قاب پنجره‌اي نيم‏باز نيمه‌بسته، چشمش به گول‏گيزپري خواهر حاکم افتاد و زمين‌گير شد. مي‌گويند از آن روز به بعد ديگر هيچکس عاشيق‌عباس را در حال حربي‌خواني نديد. بعد از آن هرچه او خواند در وصف صيادي بود که صيد لاغرش، عظمت و صولت عاشيق‌عباس بود. امّا از بخت بد آوازۀ زيبايي گول‌گيزپري از دروازه‌هاي تبريز گذشت و به اصفهان رسيد و شاه‌عباس که همواره فکر مي‌کرد الهة جمال همان «ترلان» نامي است که او در قصر خود دارد، نشناخته و نديده، يک دل نه صددل عاشق گول‌گيزپري شد و چون سرش از باده گرم شد، به سردار شجاعش «دلي‌بيگ جان» دستور داد تا در اسرع وقت به تبريز رفته و گول‌‌گيز را از حاکم خواستگاري کرده و براي او بياورد.به هر حال گول‌گيز، تقاضای شاهی بود از حاکمی؛ برای همين به فرمان همايونی، چهل روز بعد گول‏گيز، علي‌رغم ميل خود، در اصفهان بود. او را که با مُهرشاهي و قشون نظامي و محمل و کجاوه‌اي اشرافي به اصفهان آورده بودند، در ميدان نقش‏جهان، مقابل عمارت عالي‌‌قاپو مستقر کردند تا شاه خود به استقبالش بشتابد. همين‏که شاه رسيد و خواست گول‌گيز را از کجاوۀ زرّين پياده کند. صداي ساز و آوازي ميدان نقش‏جهان را پُر ساخت. اين ساز و آواز را گول‌گيز خوب مي‌شناخت. صاحب اين ساز و آواز کسي نبود جز عاشيق‌عباس که معلوم نبود چطور با قطارسواران دلي‌بيگ جان همراه شده است. او ساز بر دست به جلو شاه رسيد و از عشق خود با گول‌گيز، شعرها خواند و سخن‌ها گفت امّا شاه نه تنها بر حال زار او رأفت نکرد بلکه آنچنان از او در غضب شد که فرمان داد تا خنياگر عاشق را به جرم اظهار عشق به سوگلي جديدش، به قعر چاهي ويل بيندازند. کساني که در آن روزها بر سر آن چاه گذشته‌اند. اين اشعار را از عاشيق خسته دل شنيده‌اند:گول‌گيزپري! من تو را جان خطاب کردم، تو نيز مراپس بر آتش عشق، چون من گرفتار آي و بسوزنام من عاشيق‌عباس است و از تو فارقانمگاه بر من بنال و گاه از من ياد آرــــمن عباس هستم و دروغ نمي‌گويممردم مرا و سرزمين را غارت کرديدشما خواجه دلي‌بيگ جان و شما الله‏وردي‏ خان!آوخ! دلي‌بيگ جان! تو دلدارم را هم برديــــپري من! عباس را به پاي چوبة دار مي‌برندهمچنان که فقيران را به بيگاري مي‌برندکاش چون حنا بر دست و پاي تو مي‌لغزيدمامّا من شکسته عباس خراباتي‌ام و تو گول‌گيزپري!-روايت آخر، روايت کوراغلوست که او را از اول به اين نام مي‌خواندند. از اول او روشن، فرزند علي‏کيشي، ايلخي‌بان خان حاکم بود که از اسبان گران‏قيمت او در اصطبل نگهداري مي‌کرد. علي‏کيشي روزي شاهد بود که دو ماديان از اصطبل حاکم در ساحل رود، از دو اسب دريايي بار گرفتند و کمي بعد قيرآت و دورآت را زاييدند. پس چون خان حاکم خواست تا براي خان‏پاشا هديه‌اي بفرستد، علي‏کيشي آن دو کره اسب را پيشنهاد کرد. خان حاکم که از ماجراي آن دو کره اسب بي‌اطلاع بود، به دليل کوچکي و لاغري کره‌ها، و به گمان اينکه علي‏کيشي قصد مسخره کردن او را داشته، بر ايلخي‌بان خود خشم گرفت و دستور داد تا با ميلة آهنين گداخته، چشمهای او را نابينا کنند. جلادها دو چشم ايلخی‏بان را از حدقه درآوردند و او را نابينا ساختند. علي‏کيشي هم که ديگر دلي با خان حاکم نداشت خواست تا به ازاي دو چشمش، قيرآت و دورآت را به او بدهند و از خدمت مرخصش کنند. بعد هم با اسبها و پسرش روشن به کوهستان چنلي‏بل رفت تا در سکوت و آرامش آنجا فرزندش را بزرگ کند.روشن که پس از نابيناي پدر همه به او کوراغلو مي‌گفتند، با کينة خان حاکم بزرگ شد. در جواني سپاهي از پهلوانان کار آزموده فراهم آورد و از گردنه‌هاي چنلي‏بل به خان حاکم و خان پاشا يورش آورد. در آن پيکارها که ساليان سال به طول انجاميد، پيروزي با کوراغلو و پهلوانانش بود و شکست نصيب خان‌ها شد. دست آخر او که زادۀ خشم بود و پروردۀ عشق با نگار، دختري از اهالي چنلي‏بل پيمان زناشويي بست و توانست با مردمان خود که حالا از زير يوغ اسارت خان‌ها درآمده بودند، به عدالت و سعادت، زندگي کند. در نبردهايي که کوراغلو به راه انداخت، خيلي‌ها حضور داشتند، من نمي‌دانم، بسياري از عاشيق هاي شاماني به چشم خود، عاشيق‌عباس توفارقاني و خان‏چوپان و عاشيق‏غريب را در سپاه کوراغلو ديده‌اند! چه خوب نافرجامي کار عاشيق‌ها را پهلواني کوراغلو به فرجاني نيک رسانيد.-حالا ديگر راه به پايان خود نزديک مي‌شد و عاشيق‏نوروز براي يافتن خانة آغجاگول، از علامت‌هايي که دلش به او مي‌داد، تبعيت مي‌کرد. دل مي‌توانست ردّ خانة يار را پيدا کند. آيا خانة آغجاگول، آن کومة کنار درخت بادام‏وحشي نبود که تنها يک پنجره به سوي ساوالان داشت و روي پاشنة درش، يک بوتة تازه روييدۀ نوروزگولي، خودنمايي مي‌کرد؟ و آيا آن غروب که آرام آرام داشت به شب مي‌پيوست، غروب آخرين چهارشنبة سال نبود؟عاشيق نوروز هوايي را که از عطر گل‌هاي يخ معطر بود، به درون کشيد. هو حق علي‏مددي گفت و خواست تا کوبة در را بکوبد. بهتر آن ديد که راه بام را در پيش بگيرد. اين درخت بادام عجب نردبان خوبي بود. با کمک آن مي‌شد حتي يک عاشيق پير، راه روزن بام خانة محبوبش را پيدا کند. عاشيق نوروز از ميان دستار کمرش شال قرمزي را که ساليان پيش، يک‏بار از روزن بام خانة عاشيق جبيب آويخته بود، بيرون کشيد و از درخت بالا رفت. يادش بخير!«نوروز بود و مرغ شباويز در سرودجوراب ياربافته در دست يار بودآويخته ز روزنه‌ها شالها فروداين رسم شال و روزنه خود رسم محشري استعيدي به شال نامزدان چيز ديگريست!»از مجموعة حيدر بابا ـ استاد شهريارمنبع: همشهری/س
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 337]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن