پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1849121145
داستانک (1)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
داستانک (1) فقر و مرگآگهی های ترحیم روزنامه را که خواندمبا خودم گفتم:چرا هر روز اینقدر دکتر، مهندس، مدیر شرکت و حاجی ... فوت می کنند؟اما وقتی از قیمت چاپ آگهی های ترحیم مطلع شدم، فهمیدمفقرا ، همیشه بی سر و صدا می میرندلبخنداطمينان داشتم كه مرا خواهند كشت. به همين خاطر خيلي ناراحت و عصبي بودم. جيب هايم را گشتم تا شايد سيگاري از بازرسي آنان در امان مانده باشد. يك نخ سيگار يافتم و چون دست هايم مي لرزيد آن را به دشواري ميان لبهايم نهادم. اما كبريت نداشتم، آنها قوطي كبريتم را گرفته بودند.از ميان ميله هاي سلول به زندانبانم نگريستم. نگاهش از نگاهم گريزان بود، چون معمولاً كسي به مرده نگاه نمي كند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشيد، كبريت خدمتتان هست؟ نگاهم كرد، شانه هايش را بالا انداخت و براي روشن كردن سيگار به من نزديك شد.كبريت را كه روشن كرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در اين لحظه، من لبخند زدم. نمي دانم چه دليلي داشت. شايد ناشي از حالت عصبي ام بود. شايد هم به خاطر اين بود كه وقتي آدم خيلي به كسي نزديك مي شود لبخند نزدن كار مشكلي بنظر مي رسد. به هر ترتيب، لبخند زدم. در آن لحظه، انگار جرقه اي ميان قلب هاي ما، ميان دو روح انساني، زده شد و مي دانم كه نمي خواست، اما لبخند من از لاي ميله هاي زندان عبور كرد و لبخندي روي لب هاي او پديد آورد. او سيگارم را روشن كرد اما دور نشد. مستقيماً به چشمان من مي نگريست و همچنان لبخند مي زد.من نيز با لبخند به او جواب مي دادم، اما حالا به او به عنوان يك انسان و نه يك زندانبان مي نگريستم. نگاه هاي او نيز بعد تازه اي بخود گرفته بود. او پرسيد: ببينم، بچه داري؟"بله دارم، ايناهاشون، ايناهاشون" كيفم را درآوردم و با دست هاي لرزان دنبال عكس خانواده ام گشتم. او نيز عكس بچه هاي خود را به من نشان داد و درباره اميدها و نقشه هايي كه براي آنان كشيده بود، صحبت كرد. اشك در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از اين است كه ديگر بچه هايم را نبينم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نيز پر از اشك شد.به ناگاه بي آنكه كلمه اي بر زبان بياورد، قفل سلولم را باز كرد و مرا به آرامي بيرون برد. سپس، مرا از طريق راه هاي مخفي، از زندان و بعداً از شهر خارج كرد. آنجا، در بيرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اينكه كلمه اي بر زبان جاري سازد به شهر بازگشت."زندگيم را با يك لبخند باز يافتم"حکایتی از کریم خان زندمردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند... سربازان مانع ورودش مي شوند ! خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند... مرد به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد : چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟ مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم ! خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟! مرد مي گويد من خوابيده بودم!!! خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟ مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود ... مرد مي گويد : من خوابيده بودم ، چون فكر مي كردم تو بيداري...! خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد : اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم...شریکدر یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــاشانسیک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود .در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهدکشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم .فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!از اونجايي كه او زمان بيشتري براي زندگي داشت از اين رو او تصميم گرفت كه بتواند بيشترين استفاده را از اين موقعيت (زندگي) ببرد.بعد از آخرين عملش او از بيمارستان مرخص شددر وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟خدا جواب داد :من شمارو تشخیص ندادم!!! نتیجه : اونقدر روی شانس های دوباره سرمایه گذاری نکن ! نتیجه 2: اونقدر خودتو عوض نکن که خدا هم نشناستتگداروزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!انزجار درونی«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت.!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم و تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد .لیلی یک ماجراستخدا گفت: ليلي يک ماجراست، ماجرايي آکنده از من. ماجرايي که بايد بسازيش. شيطان گفت: تنها يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد. آنان که حرف شيطان را باور کردند، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد. مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلي را بسازد. خدا گفت: ليلي درد است. درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن. شيطان گفت: آسودگي ست. خيالي ست خوش. خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن. شيطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود. خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن. شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک. خدا گفت: ليلي سخت است. دير است و دور از دست. شيطان گفت: ساده است. همين جايي و دم دست. و دنيا پر شد از ليلي هاي زود. ليلي هاي ساده اينجايي. ليلي هاي نزديک لحظه اي. خدا گفت: ليلي زندگي ست. زيستني از نوعي ديگر. ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود. مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشدفالامشب باز به حرمت غم چشمانت فال گرفتم.فنجان فال سياه شد و قلبم باز چه غريبانه شکست.بايد نگاه شرمگين فنجان فال را باور کرد.بايد باور کرد که سهم من از تو تنها يادي استراننده اتوبوس٢00 تومانی مچاله شده را از توی جیبم بیرون می کشم تا کرایه اتوبوسو بدمپیرمردی که تازه سوار اتوبوس شده تا پول را دستم می بیند با خجالت کارت منزلتش را در جیبش فرو می کندآقا... آقای راننده من اشتباه سوار شدم لطفا نگه دارید پیاده می شمتغيير بر سر گور کشيکي در کليساي وست مينستر نوشته شده است:کودک که بودم مي خواستم دنيا راتغيير دهم؛بزرگ که شدم فهميدم دنيا خيلي بزرگ است بايد انگلستان را تغيير دهم.بعدهادنيا را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم.در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول کنم.اينک که در آستانه مرگ هستم ميفهمم که اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم؛شايد ميتوانستم دنيا را هم تغيير دهم!!!مورچه ها از تلاش خودشون دست بر نمی دارنهر روز بیشتر به فکر روزهای مبادا هستنوقتی هم دیگر رو گم می کنن همگی دنبال هم می گردنهر روز زیر پا له شدن عادت شده براشوندیدم، دیدم که بالای جنازه هم می ایستن و سکوت می کننخب مورچه ها اینجورین دیگهخنده شيطان ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب ميفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هياهو ميكردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،دروغ و خيانت، جاهطلبي و ... هر كس چيزي ميخريد . و در ازايش چيزي ميدادند. بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند . و بعضي پارهاي از روحشان را. بعضيها ايمانشان را ميدادند . و بعضي آزادگيشان را. شيطان ميخنديد "بیکارییه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد... یه خرگوش از کلاغ پرسید: منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد! نتیجه اخلاقی: برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ، باید اون بالا بالاها نشسته باشی!بنده خداشب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.- آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:- شما خدا هستید؟- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!بهشت درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مي شود .پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟از روزي كه اين آدم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداندآدمی هم با خداست ماهی کوچک دچار آبی بی کران بود.آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد.وهزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی ماهی کوچک عاشق شود. عاشق دریای بزرگ.ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت،اما پیدایش نمی کرد.هر روز و هر شب می رفت،اما به دریا نمی رسید.کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هر چه بیش تر می گشت،گم تر می شدو هر چه که می رفت دورتر.ماهی مدام می گریست،از دوری و از دلتنگی.و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد.همیشه با خود می گفت:این جا سرزمین اشکهاست.اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند،چون هیچ وقت دریا را ندیدند؛و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است.ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مرد،اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بودکه عمری در آن غوطه می خورد.قصه که به اینجا رسید، آدم گفت:ماهی در آب بود و نمی دانست، شاید آدمی هم با خداست و نمی داند.و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم، تنها یک اشتباه باشد.آن وقت لبخند زد.خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم برپا شدآدمی بی ایمان ترانه ای روی زمین افتاده بود. قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت. ترانه در قناری جاری شد.با او درآمیخت. ترانه آب شد. ترانه خون شد. ترانه نفس شد و زندگی.قناری ترانه را سر داد. ترانه از گلوی قناری به اوج رسید. ترانه معنا یافت. ترانه جان گرفت. قناری نیز ؛ و همه دانستند که از این پس ترانه، بودن است. ترانه، هستی است. ترانه جان قناری است.ایمان،ترانه آدمی ست.قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی ایماندو خط موازی دو خط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد ودر همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند... خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی کرد و گفت: ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم ... خط دومی از هیجان لرزید. خط اولی ... و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .. من روزها کار می کنم. می توانم خط کنار یک جاده ی متروک شوم ... یا خط کنار یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم. یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت... ! چه شغل شاعرانه ای ...! در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند ...خاخام خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد . بقیه از اسحاق به خشم می آمدند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد .روزی اسحاق در گذشت . در مراسم خاکسپاری ، مردم متوجه شدند که خاخام به شدت اندوهگین است.یکی گفت : چرا اینقدر ناراحتید ؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد ! خاخام پاسخ داد : من برای دوستی که اکنون در بهشت است ناراحت نیستم . برای خودم ناراحتم .وقتی همه به من احترام می گذاشتند ، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم .حالا رفته ، شاید از رشد باز بمانمفتح دنیاروزي يكي ازدانشمندان از اسكندر پرسيد هدف شما در زندگي چيست، اسكندر گفت مي خواهم روم را فتح كنم، پرسيد خب بعد؟ اسكندر گفت بعد مي خواهم سرزمين هاي اطراف را فتح كنم، خب بعد، اسكندر گفت بعد مي خواهم دنيا را فتح كنم، پرسيد خب بعد اسكندر گفت بعد مي خواهم روي صندلي ام بنشينم و با خيال راحت استراحت كنم، گفت خب چرا الان قبل از اينهمه خون ريزي اينكار را نمي كنيچشمان سردار فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشورش را گسترش دهد، با مقاومت هاي سرداري محلي مواجه شد و مزاحمت هاي سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا را برانگيخت و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و براي محاکمه و مجازات با پايتخت فرستاده شدند.فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد: اي سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه مي کني؟سردار پاسخ داد: اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.فرمانروا پرسيد: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهي کرد؟سردار گفت: آنوقت جانم را فدايت خواهم کرد!فرمانروا از پاسخي که شنيد آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلکه او را به عنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب کرد.سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسيد: آيا ديدي سرسراي کاخ فرمانروا چقدر زيبا بود؟ دقت کردي صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟همسر سردار گفت: راستش را بخواهي، من به هيچ چيزي توجه نکردم. سردار با تعجب پرسيد: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالي که به چشمان سردار نگاه مي کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردي نگاه مي کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!خونسالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار مي کردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمي از خون خانواده اش به او بود.او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.او را کنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل کرديم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج مي شد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت مي روم؟!پسرک فکر مي کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهندکفشدخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش هاش قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:"نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام.لذت ذکر خدا صدا زد : خدايا بهترين خلائق تو در زمين که هميشه به ذکر تو مشغول و ياد تو مي کند را مي خواهم ببينمندا آمد : موسي (علیه السلام ) ! برو فلان منطقه / درختي نزديک رودخانه اي ست / که شاخه اي دارد بلند که بر روي اين رودخانه است / مرغي ست که لحظه اي درنگ از ذکر ما نمي کند ..موسي راه پيش گرفت / رسيد / مرغ را ديد که بر شاخه آن درخت روي رودخانه نشسته است ..به اذن پروردگار مرغ کلام آدمي گرفت / موسي سلام کرد / مرغ جواب دادموسي فرمود : شنيده ام تو لحظه اي از ذکر خدا غافل نيستي و هميشه ياد پروردگارت را مي کني ! درست است ؟ مرغ جواب داد : آري پيامبر خدا از آن روزي که من خلق شدم بر روي اين شاخه نشسته ام و لحظه اي از ذکر ساحت ربوبي غافل نشده ام / موسي رو به مرغ کرد و فرمود : آيا لذت کاري را داري که بکني ؟ / مرغ گفت : آري نبي خدا دوست دارم جرعه اي از آب زلال اين رودخانه بخورم اما وفتي مي انديشم به همين اندازه آمدنم پايين و خوردن از آب ممکن از مختصري از لذت ذکر خدا غفلت کنم منصرف مي شوم .. تصميمات خدا شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كندبرويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريدشهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد.آنها خالص ترين الماس ها بودند.مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند گلدانمردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را ميگيري؟فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان استقهر با درونعلي رغم اينکه اعتقاد داشتم نبايد به اينجور آدمها پول بدهم اما انگار نگاهش توي مغزم گره خورده بود.غذام از گلوم پايين نمي رفت و اون داشت من رو نگاه مي کرد.به خودم گفتم بايد با خود درونم مبارزه کنم و براش کاري نکنم - مثلا غذا براش نخرم يا بهش پول ندم.به همين خاطر تصميم گرفتم بعد از خوردن غذاي خودم براي اون چيزي ببرم.يه جوري داشتم با سرعت غذا مي خوردم اما به روي خود درونم نياوردم که براي چي عجله دارم.غذام تموم شد و سريع رفتم يه ساندويچ کالباس براش خريدم و بردم بيرون که به اون بدم.اما اون نبود.الان چند روزي هست که با خود درونم قهرمدستروزي در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزي که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشي کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاي فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشي خواهند کرد. ولي وقتي داگلاس نقاشي ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد.او تصوير يک دست را کشيده بود، ولي اين دست چه کسي بود؟بچه هاي کلاس هم مانند معلم از اين نقاشي مبهم تعجب کردند. يکي از بچه ها گفت: "من فکر مي کنم اين دست خداست که به ما غذا مي رساند. يکي ديگر گفت: شايد اين دست کشاورزي است که گندم مي کارد و بوقلمون ها را پرورش مي دهد.هر کس نظري مي داد تا اين که معلم بالاي سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه کسي است، داگلاس؟داگلاس در حالي که خجالت مي کشيد، آهسته جواب داد: خانم معلم، اين دست شماست. معلم به ياد آورد از وقتي که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاي مختلف نزد او مي آمد تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بکشد.شما چطور؟! آيا تا بحال بر سر کودکي دست نوازش کشيده ايد؟ مردم شهرپيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت مي كرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:هي پيري ! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟گفت: مزخرف !پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور. بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.پيرمرد باز هم از او پرسيد :مردم شهر تو چه جوريند؟گفت: خب ! مهربونند.پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور !بادبادکوقتي پدر رفت مادر هميشه مي گفت : که پدر به آسمان ها رفته و در کنار ستاره ها زندگي ميکند.وقتي که به پارک رفت روي بادبادکش عکس پدر را کشيد و نامه اي هم برايش نوشت. بادبادک هر چه بالاتر مي رفت خوشحا لي اش بيشتر ميشدو تا آنجا که ميتوانست و نخ داشت انرا بالا و بالاتر فرستاد.وقتي که بادبادکش را جمع کرد از عکس و نامه خبري نبود. حالا او شبها در پارک نشسته و چشم به ستاره ها دوخته و منتظر پاسخ نامه اش است. ارث پدريآورده اند كه چون حضرت سليمان(علیه السلام ) تخت خود را به وادي نمل برد، از موري نصيحت خواست كه در دنيا به آن عمل آورد. مور عرض كرد: اي پيغمبر خدا! در اين دنيا اين تخت و جاه و ملك از كجا به تو رسيده؟ فرمود از پدرم. مور عرض كرد: همين نصيحت توست. بدانكه از تو هم به ديگري رسد و با تو نخواهد ماندمارمولکاین یک داستان است که در ژاپن اتفاق افتاده :شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد ، خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستنداین شخص در حین خراب کردن دیوار دربین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده استدلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد ،وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!چه اتفاقی افتاده؟مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !در یک قسمت تاریک بدون حرکت چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور استمتحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد .تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد مرد شدیدا منقلب شد ده سال مراقبت .چه عشقی !چه عشق قشنگی!اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم ؟!!!؟اگر سعی کنیم ...منبع: http://www.alivaram.com
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
داستانک (1) فقر و مرگآگهی های ترحیم روزنامه را که خواندمبا خودم گفتم:چرا هر روز اینقدر دکتر، مهندس، مدیر شرکت و حاجی ... فوت می کنند؟اما وقتی از قیمت چاپ آگهی های ...
داستانک (1)نگهباني با کلوخ ! نويسنده:احمد عربلو شب ،توي سنگر نشسته بوديم و چرت مي زديم. آن شب، مهتاب عجيبي بود. فرمانده آمد داخل سنگر،گفت:« اين قدر چرت ...
داستانک هايي درباره پياده روي (1) نويسنده:طاهره براتي نيا مربي واقعي ورزش پسر ام اس داشت. پسر، سوار ويلچر بود و پدر اونو هل مي داد. پدر به دستور دكتر بايد هر روز ...
داستانک آئینی را بشناسیمتعریف آئیناز مجموع نظراتی که درباره آئین وجود دارد (1) به این جمع بندی رسیده ام که:«آئین عبارت از رفتارهای منظم و معناداری است که برای ...
فراخوان جشنواره ی داستانک های جنگ-فراخوان جشنوارهی داستانکهای جنگ ... دفاع مقدس، اقدام به برگزاری جشنواره داستانک جنگ با موضوعات زیر نموده است: 1- جنگ و مقاومت ...
داستانك شرافت يا گرسنگي انكار واقعيت لحظات سختي بود. ... احادیث و روایات: پیامبر اکرم (ص):نشان منافق سه چیز است: 1 - سخن به دروغ بگوید . 2 - از وعده تخلف کند ...
دو داستانک عاشورايي عاشورايي هاش بيان جلو محمد کاظم بدرالدين همه تون يه چن لحظه اي بامن باشين! بابا! ... (1) همين جا يه نکته اساسي بگم که من چيزي از خودم ندارم.
داستانك كيسه صفرا سنگ كيسه صفرا داشت جراحان او را عمل كردند ولي كيسه او تركيد و پرده صفاق او عفونت برداشت و تا دم مرگ رفت و. ... [تعداد بازديد از اين مطلب: 1] ...
فرا داستانک: 20 عامل عقب ماندگی ایرانیان-1-پیشداوری اولین خصوصیتی که در ما وجود دارد، پیشداوریهای فراوان نسبت به بسیاری از امور است. اگر هر کدام از ما به درون ...
داستانك پاگشا همسرش را طلا ق داد و همسر ديگري اختيار كرد جوان تر و خوش بروروتر. آنگاه خود را پاگشا كرد براي ... [تعداد بازديد از اين مطلب: 1]. اضافه شدن مطلب/حذف ...
-