تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):کسی که عبادت های خالصانه خود را به سوی خدا فرستد، پروردگار بزرگ ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826550588




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دو داستانک عاشورايي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دو داستانک عاشورايي
دو داستانک عاشورايي     عاشورايي هاش بيان جلو   محمد کاظم بدرالدين همه تون يه چن لحظه اي بامن باشين! بابا! منم مث شما يه جورايي عاشورايي ام . اين جوري به من زل نزنين که انگار غريبه ام ! پيشينه من و شما يکييه. تعجب مي کنين، نه؟ من«گِل »ام . حتم دارم که اين آيه روخونديد:«انسان را از گل خشکيده اي همچون سفال آفريد».(1) همين جا يه نکته اساسي بگم که من چيزي از خودم ندارم.همه اش دست خدا بودکه حالت بگيرم و بشم آدم ابوالبشر. بشم شما که آخرش اين جوري مثل غريبه ها نيگام کنين.من بي لاف و بي ادعام. شعر سعدي که يادتون هست؟کمال هم نشين،منو معطر کرد. گرفتين چي شد؟ زمان ومکان شرف مي ده به موجودات؛ يکي اش ما. اگه حالت گرفتم و شدم مُهر،بايد دلايِ کربلاي حرمت منو داشته باشن. اينا مقدمه بود براي اينکه عاشورايي هاش بيان جلو؛مي خوايم شوربگيريم اساسي. يادمه عاشورا بود و در و ديوار سياه پوش. دسته ها و هيئت ها هم نواي اشک، لحظه ها رو به کربلاي حسين پيوند مي زدن. هنوزم رسمه که ما رو تو يه ظرف بزرگ مي سازن و به سر و پيشوني و لباس ها مي مالن. من اون روز مهمون موهاي سريکي از بچه هاي عزادار بودم.رهگذري رسيد کمي از من برداشت وبه چشماش ماليد. مي خوام بدونين چيزايي که توي اين عالم مي گذره،واقعيت داره و به جاي ديگه اي گره مي خوره.مي خواهم بگم که اون رهگذر سال ها بود دچار درد چشم بود، اما بعد ازاين که جريان،ديگه درد سراغش نيومد. مي خوام نمونه عيني دستتون داده باشم،اين يه درسه.مي خوام از ايني که هستين،يه قدم جلو باشين. مي خوام بدونين اون رهگذر،بعداً يه آدم خيلي بزرگ شد. حتماً اسمش رو شنيدين،آيت الله العظمي بروجردي(رحمه الله)! برا اين مجلس بسه،ياعلي! به بچه آب دادي؟   فاطمه پهلوان علي آقا آن شب پاي منبر حاج آقا فضلي،روايت شش ماهه کربلا را شنيدم. وقتي حاج آقا روضه مي خواند،چند دانه اشک گونه هايم راتر کرد. فرداي آن روز بعد از ناهار،مادرم برادرکوچکم رابه من سپرد و براي کاري بيرون رفت. مدتي از رفتن مادر نگذشته بود که برادر نُه ماهه ام بيدار شد و شروع کرد به گريه کردن. بغلش کردم تا آرام شود. خيس عرق بود، بردمش روبه روي کولر.راه بردمش . بالا و پايينش کردم، اما هرکاري کردم، بچه باز هم جيغ مي کشيد و بي تابي مي کرد. حتي با جغ جغه اش هم آرام نشد. آن قدر گريه کرد که من هم بي اختيار بغضم گرفت. بچه هم ديگر نايي براي جيغ کشيدن نداشت و آرام تر گريه مي کرد. دو ساعتي به همين حال گذشت که مادرم آمد. وقتي وارد شد و چهره خيس بچه و دست پاچگي من را ديد،به سرعت به سمت ما آمد. گفتم:مامان! جاش خشک بود،شما هم گفتيد که سيره،اما... مادرم که به سرعت به سمت يخچال مي رفت،گفت:آب؟ بهش دادي؟با تعجب گفتم:آب؟!راستش پيش خود گفتم شير مي خوره ديگه،شايد...مادرم که داشت استکان کوچک بچه راپرآب مي کرد، گفت:شايد چي عزيزم؟! بچه هم مثل بزرگا تشنه مي شه ديگه و بعد استکان آب رابه سمت لب هاي برادر کوچکم برد. بردارم با بي تابي آب را قلپ قلپ مي نوشيد و آن قدر تند مي خورد که آب هي مي پريد توي گلوش و سرفه مي کرد و محکم مادرم را مي چسبيد ،بعد دوباره سرش رابه سمت استکان مي آورد و باز هم آب مي خورد. مادرم با هر بارکه برادرم آب مي نوشيد، مي گفت:سلام برلب عطشان علي اصغر حسين(ع) و اشک مي ريخت.من هم که گوشه اي از روايت شش ماهه کربلا را مي ديدم،گريه امانم نمي داد.ازآن به بعد بي قرار تر از هميشه پاي روضه شش ماهه گريه مي کردم؛شش ماهه اي که با استکان کوچک آبي آرام مي گرفت. پي نوشت :   1-نک:الرحمن: 14.   منبع: اشارات شماره128 /س  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 698]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن