واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دو داستانک عاشورايي عاشورايي هاش بيان جلو محمد کاظم بدرالدين همه تون يه چن لحظه اي بامن باشين! بابا! منم مث شما يه جورايي عاشورايي ام . اين جوري به من زل نزنين که انگار غريبه ام ! پيشينه من و شما يکييه. تعجب مي کنين، نه؟ من«گِل »ام . حتم دارم که اين آيه روخونديد:«انسان را از گل خشکيده اي همچون سفال آفريد».(1) همين جا يه نکته اساسي بگم که من چيزي از خودم ندارم.همه اش دست خدا بودکه حالت بگيرم و بشم آدم ابوالبشر. بشم شما که آخرش اين جوري مثل غريبه ها نيگام کنين.من بي لاف و بي ادعام. شعر سعدي که يادتون هست؟کمال هم نشين،منو معطر کرد. گرفتين چي شد؟ زمان ومکان شرف مي ده به موجودات؛ يکي اش ما. اگه حالت گرفتم و شدم مُهر،بايد دلايِ کربلاي حرمت منو داشته باشن. اينا مقدمه بود براي اينکه عاشورايي هاش بيان جلو؛مي خوايم شوربگيريم اساسي. يادمه عاشورا بود و در و ديوار سياه پوش. دسته ها و هيئت ها هم نواي اشک، لحظه ها رو به کربلاي حسين پيوند مي زدن. هنوزم رسمه که ما رو تو يه ظرف بزرگ مي سازن و به سر و پيشوني و لباس ها مي مالن. من اون روز مهمون موهاي سريکي از بچه هاي عزادار بودم.رهگذري رسيد کمي از من برداشت وبه چشماش ماليد. مي خوام بدونين چيزايي که توي اين عالم مي گذره،واقعيت داره و به جاي ديگه اي گره مي خوره.مي خواهم بگم که اون رهگذر سال ها بود دچار درد چشم بود، اما بعد ازاين که جريان،ديگه درد سراغش نيومد. مي خوام نمونه عيني دستتون داده باشم،اين يه درسه.مي خوام از ايني که هستين،يه قدم جلو باشين. مي خوام بدونين اون رهگذر،بعداً يه آدم خيلي بزرگ شد. حتماً اسمش رو شنيدين،آيت الله العظمي بروجردي(رحمه الله)! برا اين مجلس بسه،ياعلي! به بچه آب دادي؟ فاطمه پهلوان علي آقا آن شب پاي منبر حاج آقا فضلي،روايت شش ماهه کربلا را شنيدم. وقتي حاج آقا روضه مي خواند،چند دانه اشک گونه هايم راتر کرد. فرداي آن روز بعد از ناهار،مادرم برادرکوچکم رابه من سپرد و براي کاري بيرون رفت. مدتي از رفتن مادر نگذشته بود که برادر نُه ماهه ام بيدار شد و شروع کرد به گريه کردن. بغلش کردم تا آرام شود. خيس عرق بود، بردمش روبه روي کولر.راه بردمش . بالا و پايينش کردم، اما هرکاري کردم، بچه باز هم جيغ مي کشيد و بي تابي مي کرد. حتي با جغ جغه اش هم آرام نشد. آن قدر گريه کرد که من هم بي اختيار بغضم گرفت. بچه هم ديگر نايي براي جيغ کشيدن نداشت و آرام تر گريه مي کرد. دو ساعتي به همين حال گذشت که مادرم آمد. وقتي وارد شد و چهره خيس بچه و دست پاچگي من را ديد،به سرعت به سمت ما آمد. گفتم:مامان! جاش خشک بود،شما هم گفتيد که سيره،اما... مادرم که به سرعت به سمت يخچال مي رفت،گفت:آب؟ بهش دادي؟با تعجب گفتم:آب؟!راستش پيش خود گفتم شير مي خوره ديگه،شايد...مادرم که داشت استکان کوچک بچه راپرآب مي کرد، گفت:شايد چي عزيزم؟! بچه هم مثل بزرگا تشنه مي شه ديگه و بعد استکان آب رابه سمت لب هاي برادر کوچکم برد. بردارم با بي تابي آب را قلپ قلپ مي نوشيد و آن قدر تند مي خورد که آب هي مي پريد توي گلوش و سرفه مي کرد و محکم مادرم را مي چسبيد ،بعد دوباره سرش رابه سمت استکان مي آورد و باز هم آب مي خورد. مادرم با هر بارکه برادرم آب مي نوشيد، مي گفت:سلام برلب عطشان علي اصغر حسين(ع) و اشک مي ريخت.من هم که گوشه اي از روايت شش ماهه کربلا را مي ديدم،گريه امانم نمي داد.ازآن به بعد بي قرار تر از هميشه پاي روضه شش ماهه گريه مي کردم؛شش ماهه اي که با استکان کوچک آبي آرام مي گرفت. پي نوشت : 1-نک:الرحمن: 14. منبع: اشارات شماره128 /س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 698]