تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 12 مهر 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):خدای تعالی ایمان را برای پاکیزگی از شرک قرار داد ، و نماز را برای دوری از تکبر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820082301




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

علي اکبر تو با چشمانت حرف بزن


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
علي اکبر تو با چشمانت حرف بزن
علي اکبر تو با چشمانت حرف بزن نويسنده:نرجس شکوريان فرد جنگ بود و مردانگي؛ گلوله و آتش و ترکش و خون و آه و يا حسين (ع). يکي آسماني مي شد، يکي حسرت مي خورد. يکي طالب مي شد و يکي هم مي شد يادگاري دردمند؛ هم جان مي باخت، هم مي ماند؛ پر از درد و ترکش.پانزده سال، شانزده سال، هفده سال و... زمان سنگين مي گذشت و پر رنج. تخت بيمارستان و اکسيژن و ملاقات ممنوع؛ شيمي درماني و درد و صبر و اجر؛ روايت گل است که در فصل شکوفايي پرپر مي شود.سي سي يو- ملاقات ممنوع:سکوت است و تنهايي. آرامش است و بي کسي. همه چيز خاموش؛ مثل او.حتي زبان نيز سال هاست که قدرت حرکتي ندارد. نگاه ها اما هنوز زنده اند، مردمک چشم آهسته حرکت مي کند. اطراف را مي کاود. رصدخانه ي کوچکي است که گاهي چپ را، گاهي راست را و زماني آسمان را نظاره گر مي شود. رصد کردن تنها براي آسمان مصداق دارد؛ نه چپ و راست. اما چشمان او همه جا را و همه کس را و همه چيز را عميق مي نگرد. نه اينکه تنها او مشتاق ديدن باشد، نه. هر چه هست و نيست در پي آن است به گونه اي قرار گيرد که چشم او به آنها هم بنگرد. زمين، آسمان، فرشتگان، رفقاي شهيدش، پدر و مادر و فرزندانش و خدا مشتاق ديدار اويند.چشمانش را مي بندد. حالا ديگر در سکوت و تنهايي اش فرشتگان را مي بيند. همه چيز را مهياي حضور او کرده اند. بهشتيان منتظر ديدار اويند. اما مي داند که بايد باز هم صبر کند؛ صبري زيبا. درد مي آيد؛ بي صدا و پر قدرت. الله اکبر. با چشمانش تکبير مي گويد. خوابيده قامت مي بندد. عميق مي شود. اوج مي گيرد. تمام وجودش آتش مي گيرد. او در دريايي از ذکر، جاري مي شود. نزديک تر مي شود به آسمان. لبخند مي زند، همه چيز شفاف شده است، ذکر مي گويد. ذکر مي گويد. ذکر مي گويد و فرشتگان را به تقديس و تسبيح وا مي دارد. درد، خسته و سنگين، پا پس مي کشد. کم کم سياهي از صورتش مي رود و مي تواند نفس بکشد؛ سينه اش از فشار رها شده است.صدايي از دور او را مي خواند: «علي اکبر، علي اکبر جان!»صدا را مي شناسد. لحظاتي مي گذرد تا به آنها نزديک شود. به آرامي سرش را مي گرداند. مادر را مي بيند. چقدر دلش براي او تنگ شده است. مدت ها بود که از نزديک نديده بودش و صداي مهربانش را نشنيده بود.مادر دست بر سر علي اکبر مي کشد. موهوايش را نوازش مي کند. مي خواهد سنگيني فراق را به نسيم ديدار او رفع کند. امام برخلاف هميشه، امروز مادر طالب محبت علي اکبر شده است. آهسته با مردمان چشم او زمزمه مي کند: «علي اکبر! عزيز دلم!» بغض راه کلام او را مي بيند. مادر نمي داند چرا گل زيباش بايد اين گونه سال ها رنج بکشد. کاش مثل حسن و علي اصغر - دو برادرش - شهيد شده بود و اين گونه...! مادر از لطف خدا به علي اکبر خبر ندارد. دوباره زمزمه مي کند: «علي اکبر! عزيز دلم! مادر تو را دوست دارد. علي اکبر، چيزي بگو! حرفي بزن! بگو مادر را دوست داري! به من نگاه کن! بگو که مادر را دوست داري!» و بغض دوباره مي آيد. چشم جز سکوت و نگاه چيزي ندارد براي هديه دادن، کاش مادر از نگاه علي اکبرش پاسخ را بشنود و بر درياي طوفاني دلش نسيم دل انگيز آرامش بوزد.صداي پر ابهت لرزاني نيز او را مي خواند. پدررا مي بيند که سنگيني نگاه مردانه اش را پرده هاي شفاف اشک پوشانده است؛ مرد است ديگر؛ پدر است ديگر. اگر در مقابل عظمتي که خود شاهد به شکوه رسيدنش بوده سر فرود نياورد و سال هاي پر درد پسر رشيدي را که اين گونه اسير تخت بيماري شده است با اشک و زمزمه هاي دلنوازش بيان نکند، چه کند؟ پدر هم علي اکبر را صدا مي زند. از او طلب حرفي، کلامي يا حرکتي دارد. نشانه اي مي جويد تا با آن، دل تشنه اش را سيراب کند. اما علي اکبر تنها نگاه مي کند؛ نگاهي که تمام خواسته هاي پدر در آن نهفته است؛ اگر دريابد. چشم ها، چشمه اي پر از آب شده اند. کريمانه همه را سيراب مي کنند و باز مي جوشند به سمت ديگر مي چرخند. حامد هم آمده است. مي خواهد کمي با پدر نجوا کند؛ نه با پدر که با چشمان زيباي او. پدر آرام و ساکت، سخن ها با خود دارد: «حامد جان، چشم بد کور! قدت چه رشيده شده است؟ ماشاءالله براي خودت مردي شده اي! مگر چند سال است که تو را در آغوش نگرفته و نوازشت نکرده ام؟»حامد اما اينها را نمي شنود. تنها گريه مي کند. دست گرم حامد، پيشاني اش را نوازش مي کند.دل حامد کودکي شده است که پدر گم شده اش را مي جويد و وقتي که پيدايش مي کند، تنها مي تواند خيس اشک شود همين. حالا حالا تنها مي گريد و آرزويي که در دلش جوانه مي زند و بزرگ مي شود که کاش بابا يک بار ديگر هم شده صدايش کند و بگويد: «حامد جان! آقا حامد! بابا! دوستت دارم.» اما دريغ! حامد جان! امروز هم مثل اين چند سال گذشته، تو تنها به نگاه هاي پدرانه راضي باش. مردمان چشم با تو و خواهرت نجواها دارند. يقين داشته باش که محبت دل بابا به شما خيلي بيشتر از ساير پدران است؛ چرا که او محبت ديده خاص از چشمه رحمت الهي است و سراپا شور و شوق به شما... مردمان چشم، دل شکسته مي شوند از اينکه اين همه التماسش مي کنند. تنها براي آنکه کلامي بگويد و او فقط مي تواند به اشک هاي مظلومانه آنها نگاه کند. به دنبال راهي است. چشم ها را فرو مي بندد و راهي آسماني مي شود. زيبايي و شکوه بهشت ديدار ياران همسفر و نوازش الطاف الهي آرامشان مي کنيد و دوباره باز مي گرداند. اين بار نيازي نيست به چپ و راست بچرخند. لطافت نگاهي دردمند در راستاي آسمان به او خيره شده است. دستان محبتش بر ابروان او کشيده مي شوند. نشانه ي نرمي است که ابروها را مرتب مي کند و بر چروک هاي ريز پيشاني، رنگ بي نقش مي زند. او هم دارد زمزمه مي کند. حرف هاي نگفته اي دارد که تنها با چشمان ساکت و زيباي او مي تواند بگويد. همسرش است. با صلابت و شاداب او را مي نگرد. دوست ندارد علي اکبر او را دلخسته ببيند، براي همه اگر علي اکبر تکيه گاه است، او اما براي علي اکبر شده است پشتيبان و مايه ي دلخوشي و آرامش. درد دل نمي کند، اما از نگاه هاي علي اکبر هر چه درد دل است را مرور مي کند؛ حرف هاي علي اکبر را، توصيه هاش را، آرزوهايش را براي بچه ها، معذرت خواهي از اين که همه ي بارها را به دوش او گذاشته و اينکه دعايش مي کند و... همه را مي شنود و همه را با چشمان خود پاسخ مي گويد، مي داند که علي اکبر همه را مي شنود که مدام مي گويد: «چشم، غصه نخور! دلت آرام باشد. من هنوز هم کنيز تو هستم. تو فقط برايم دعا کن! تقاضاي صبر نکن! تو فقط مثل هميشه آقايي کن و يک چيز ديگر. ببين علي اکبر جان! من اينجا پشت اين ديوار شيشه اي نشسته ام. تو را به خدا فقط به من نگاه کن! من با اين نگاه هاي توست که زنده ام.»مردمان چشم به اشک مي نشينند؛ شايد دلشان براي او بيشتر از هر کس تنگ تو شده بود. لبخند مي زنند. چقدر براي همه شان دلتنگ شده بود. صداي برادرش او را به خود مي آورد. «علي اکبر جان! تو با چشمانت حرف بزن، ما مي فهميم. علي اکبر جان!» علي اکبر آخرين نگاه ها را هديه شان مي کند. روزهاي آخر ماندن پيش آنهاست. شايد حلاليت مي طلبد. شايد دعايشان مي کند. شايد سفارش مي کند شايد... نمي دانم. علي اکبر راهي سفري سبز است که سال ها قدم در آن نهاده و حال دارد به مقصد و مقصود مي رسد.عطر سيب، فضا را پر کرده است. عطر دل انگيز حضور ارباب است که علي اکبر تمام اين سال ها را دقيقه اي مي بيند که آمده و رفته و او اينک تا باقي است در آغوش گرم محبت خدا خواهد ماند. منبع:مجله ي امتداد
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 216]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن