پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1850373630
خون قريب
واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: کليه حقوق اين سايت متعلق به مجله راه زندگی است. Rahezendegi.com تهيه و تنظيم از: علي ـ غ نكته; تمامي اسامي اين ماجرا مستعار است براساس سرگذشت; تهمينه اشاره; هر هفته و هر شماره، هنگامي كه نوبت بهنوشتن پويژه بيوههاپ ميرسد و به سراغ نامههايي كهحاوي سرگذشتهاست ميروم، دچار ترديد فراوانميشوم، چرا كه تعدادي از سرگذشتها بسيارزيباست، اما انتخاب يكي از بين آنها، كاري دشوار ومشكل است. به طور مثال، در همين شماره، از بين 3 سرگذشتپبيوههاپ كه پيش رويم بود، نميدانستم كداميك راانتخاب كنم. اما همين كه پاكت چهارم را باز كردم ونامه را خواندم، بقيه را كنار گذاشتم و همان چهارمي راانتخاب كردم. علت اين انتخاب را، با خواندنسرگذشت خانم پتهمينه ـ سپ خواهيد فهميد. ـ ـ ـ هرگز فكر نميكردم كه روزي، به آنجا برسم كه سرگذشتم رابراي چاپ به يك مجله ـ آن هم مجلهاي پرتيراژ ـ بفرستم! اما علت اين تصميم برميگردد به انعكاس يكي ازپويژه بيوههاپ كه در شماره....، تحت عنوان پفقط اشكريختم...پ چاپ شد. آري، هنگامي كه سرگذشت آن خواهرعزيزم را خواندم، ضمن اينكه من هم برايش اشك ريختم،اما با خود گفتم: «بعضيها وقتي فقط به سرگذشت و زندگيخودشان نگاه ميكنند، خويشتن را بيچارهترين افراد بشرميدانند، اما اگر روزي از سرنوشت شوم ديگران مطلعشوند، آن وقت ـ شايد ـ اگر خود را خوشبختترينهاندانند، لااقل بدبختترين هم نخواهند دانست!» آري، آن انگيزه بود كه سرنوشتم را برايتان پستكردم! ـ ـ ـ از همان موقعي كه به ياد دارم اين شعر قديمي،هميشه ورد زبان مادرم بود كه ميخواند: پدختري دارم شاهنداره... از خوشگلي تا نداره... به راه دورش نميدم...پ آري، مادر هميشه وقتي مرا در آغوش ميگرفت اينشعر را ميخواند و هنوز آوازش تمام نشده بود كه دو خواهرديگرم ـ كه از من بزرگتر بودند ـ معترضش ميشدند: ـ خدا شانس بده، ناسلامتي ما هم دخترت هستيم مامان.،طوري از تهمينه ميگي كه انگار اون بچه تني است و ماناتني! بعد از اعتراف آنها، نوبت به پدر ميرسيد كهميخنديد و ميگفت: ـ خدا از روي زمين هر چه حسود است بردارد! دخترهاخجالت بكشين، خدا رو شكر كه شماها سه قلو نشدين (دوخواهرم كه بچههاي بزرگ خانه به حساب ميآمدند دوقلوبودند) و گر نه پدر اين دختره رو ميسوزوندين! باباناسلامتي اين تهمينه خواهر شماست، و چون ته تقاريخونه هم هست، مادرتون باهاش شوخي ميكنه. مگهخودتون يادتون نيست وقتي به سن تهمينه بودين،مادرتون چطوري شما دو تا رو پحلوا حلواپ ميكرد و رويسر ميگذاشت؟ خب، حالا هم نوبت اين ته تقاري است!(پدر اينطور مواقع چشمكي هم به من و مادر ميزد و رو بهدو خواهرم ادامه ميداد) از همه اينها گذشته، اگه شما دونفر دو قلو هم مثل تهمينه هنرمند و خوشگل بودين، شايدمادرتون براي شماها هم اين شعر رو ميخوند! آن روزها كه پدر اين شوخي را ميكرد، همهميخنديديم. اما من، در ته چشمان دو خواهرم ـ بيتا وسيما ـ چيز ديگري غير از شوخي را ميديدم كه آن روزهانميتوانستم بفهمم چيست؟ اما سالها بعد... دانستم! آري، من گل سرسبد خانه بودم. پدر و مادرم همين 3دختر را داشتند و گر چه از ساليان دور، حسرت يك پسر راميكشيدند، اما هرگز اين حسرت را به زبان نياوردند، يالااقل نزد ما عنوان نكردند! انگار همه چيز دست به دست هم داده بود تاجنبههاي حسادت دو خواهرم نسبت به من بيشتر شود.چرا كه من، سواي زيبايي خداداد ـ كه اولين زمينه دشمنيرا براي خواهرانم به وجود آورده بود ـ به جهات ديگر همنسبت به آنها سر بودم. در مدرسه و درس، هميشه شاگرداول و ممتاز بودم، در حالي كه آنها، از آن جايي كه هرجفتشان شيطان بودند و هميشه هم كنار يكديگر در كلاسمينشستند و پرحرفي ميكردند، اكثرا با تجديدي و بههزاران مشكل و دردسر قبول ميشدند. آخر سر همنتوانستند مدرك بيشتر از سوم راهنمايي را بگيرند و بهجاي رفتن به دبيرستان، مشغول كار شدند و در همان محلكارشان نيز ـ سالها بعد ـ هر دو با دو برادر آشنا شده وازدواج كردند. من اما، از آن جايي كه به صورت جهشي تحصيلاتم رادنبال كردم و چند سال تحصيلي را، پيكسال دو كلاسپكردم، موفق شدم در سن شانزده سالگي ديپلم بگيرم وهمان سال نيز وارد دانشگاه شدم. از سوي ديگر، چون به كارهاي هنري نيز علاقمندبودم، موفق شدم در زمينه قصهنويسي نيز بهموفقيتهايي دست يابم و از سالي كه در سطحآموزشگاههاي تهران، مقام اول قصهنويسي را كسب كردم،اين رشته هنري را به صورت حرفهاي دنبال كردم تا امروزكه تنها مونس تنهاييم ميباشد! آري، اين موفقيتهاي من در برابر خواهرانم، چيزيبود كه كينه و عقده آنها را روز به روز نسبت به من بيشترميكرد. آن زمان كه در خانه بوديم، كمتر روزي بود كه ميان منو آن دو نفر كه هميشه هم متحد بودند، دعوا نشود! خدا راشاهد ميگيرم كه اكثرا نيز مسبب دعوا آن دو نفر بودند.چرا كه وقتي ميديدند من روز به روز موفقتر ميشوم،دنبال بهانههاي كوچكي ميگشتند تا بر سر آن، روزگارم راسياه كنند و حتي كتكم بزنند! هنوز پس از سالها، جايضربه ملاقهاي كه بيتا توي سرم زد مانده و هنوز، گاهياوقات كه زياد راه ميروم، مچ پايم ـ كه روزي سيما از پلههاهلم داد و پايم شكست ـ درد ميگيرد! در اين گونه مواقع، از آن جايي كه پدر و مادرم بهچشم ميديدند كه مسبب و مقصر هميشگي، دو قلوهاهستند، بيشتر اوقات طرف مرا ميگرفتند و من، اگر چه آنروزها از حمايت والدينم خوشنود ميشدم، اما حالا كه بهگذشته و به آن ايام فكر ميكنم، ميبينم كه شايد اگر چه رومادرم اينقدر از من جانبداري نميكردند، اين بلا سرمنميآمد! نميدانم، شايد هم اشتباه ميكنم، چون آنها هرگزمرا دوست نداشتند. روزها از پي هم گذشت. من بيست ساله بودم و تازهدانشگاه را تمام كرده بودم، در حالي خواهرانم، كه پنج،شش سال قبل ازدواج كرده بودند، هر كدام صاحب يك ودو بچه بودند. بعد از پايان دوران ليسانس، به فكر ادامه تحصيل دردوره فوق ليسانس بودم كه با سامان آشنا شدم. اوقصهنويس يكي از نشريات بود كه من نيز برحسب رفت وآمدم به آن مجله او را شناختم. اولين چيزي كه در وجودسامان، توجه مرا به خودش جلب كرد، روح پاك و بيآلايشاين جوان شهرستاني بود. سامان كه از او در محافل ادبي به عنوان يكي ازقصهنويسان موفق امروز، و يكي از اميدهاي ادبيات فرداياد ميشد، عليرغم رشد هنرياش، هنوز همان خلوص وسادگي روستاييش را داشت! خودش ميگفت: ـ من توي روستا به دنيا آمدم، اما از موقعي كه روستاهاخالي شدن و روستاييان از سر ناچاري به شهر آمدند، پدرو مادر من هم دنبال بقيه همولايتيهايشان راه افتادند و بهشهرستان...؟ رفتند. من چند سال در آن شهرستان بودمتا اولين قصهام در يك مجله چاپ شد و بعد از آن، با هرسختي مصيبتي بود به تهران آمدم و در نتيجه تلاش زياد وبيخوابيهاي فراوانم، موفق شدم به اينجا برسم. و حقيقتا هم به جايي رسيده بود. چرا كه حالا و درسن 25 سالگي، هم خانه داشت و هم صاحب اتومبيل بود.با چند نشريه همكاري ميكرد و در يكي از مجلات هممسؤوليت سنگين... را داشت و در مجموع، از اين تعدادمشاغلش، پول خوبي درميآورد. درآمد آن روزهايسامان، لااقل دو برابر يك پزشك بود و توانسته بود سريبين سرها دربياورد. سامان ـ آنطور كه خودش ميگفت ـ ابتدا عاشق چهرهمن شده بود. ميگفت روز اول كه مرا ديده است، همانلحظه با خودش گفته است پمن اگر نتوانم با اين دخترازدواج كنم به روستاي خودمان برميگردمپ به همين خاطرنيز در حوزه كاري خيلي به من ميدان داد و مرا مطرح كرد.من نيز كه محملي براي رشد خود ديده بودم، و در عين حالسامان را به خاطر سادگي و تفكر عميقش، مرد خوبي برايزندگي ميديدم، هنگامي كه پس از چند ماه پيشنهادازدواج را از زبان سامان شنيدم، بيلحظهاي معطليپذيرفتم. البته پدر و مادرم مثل من عجله نكردند. آنها سرفرصت، به قدر كافي راجع به سامان اطلاعات پيدا كردند واتفاقا، نتيجه تحقيقات آنها بود كه مرا در ازدواج با سامانتشويق كرد. پدر ميگفت: ـ پرس و جو كه كرديم متوجه شديم سامان جوون سالميه،پدر و مادرش هم آدمهاي زحمتكشي هستن. خودش غيراز كارش و ادبيات، هيچ مشغوليات ديگهاي نداره و به نظرمياد خانواده دوست هم باشه، با همه اينها، يك ويژگيسامان داره كه اون هم از جزو محاسن اوست، و اون اينكه;خيلي ساده است و كمي هم دهانبين! وقتي پدر اينها را گفت و من در تصميم خود قاطعترشدم، مادرم كه عمري تجربه را پشتسر گذاشته بود، گفت: ـ آره، دخترم، شوهرت خيلي آدم خوبيه، فقط يادت باشهكه سادگي مرد، اگر روزي همراه با دهانبيني باشه، اونوقت از اون مرد خوب، ميتونه يك ديو بسازه! من آن روز به حرف مادر خنديدم، اما اين حرف مادر،يكي از با ارزشترين گفتههاي او در سراسر عمرش بود.فقط حيف كه من دير فهميدم! ـ ـ ـ اوايل ازدواجمان، براي اينكه سامان ذهنيت پيدانكنه، خيلي راحت به او فهماندم كه چون خواهرانم با منروابط دوستانهاي ندارند، من هم نميخواهم با آنها رفت وآمد بكنم. سامان تا يكسال اول حرف مرا پذيرفت. اما از آنروزي كه در عيد نوروز در خانه پدر و مادرم با خواهران منو باجناقهاي خودش آشنا شد، از آن جايي كه دو خواهرمخوب ميتوانستند ظاهر انسانهاي باكلاس و باشخصيت رابروز دهند، او چنان تحت تأثير قرار گرفت كه روز بعد خيليرك و راست به من گفت: ـ به نظر من تو در مورد خواهرات اشتباه ميكني. اونهاخيلي تو رو دوست دارن! من خيلي تلاش كردم حقيقت را به او بفهمانم. امانتوانستم. و اينگونه شد كه رفت و آمد و روابط ما شروعشد. تمام خوشي و شيريني زندگي من و سامان نيز تا قبلاز اين شروع ارتباط بود. چرا كه از چند ماه بعد، آن دوابليس ـ خواهرانم ـ وقتي پي به اين ضعف شوهر من بردندكه دهنبين است، آنقدر مغز او را خوردند كه بالاخره پس ازچند وقت، سامان كه روزي مرا در هنگامه قصهنويسيديده بود، حالا از اينكه من به مجلات و نشريات قصه بدهمناراحت ميشد و ميگفت: ـ چه معني داره تو به اين جاها بري؟ اگر ميخواي قصهبنويسي، من ميبرم! نه اينكه فكر كنيد من مخالفت كردم، موافقت همكردم، اما اين آغاز راه بود، چرا كه از چند وقت بعد، سامانحتي از نوع راه رفتن و غذا خوردن و حرف زدن من هماشكال گرفت. حدود يكسال با اين وضع ساختم و كلنجار رفتم. امابالاخره دوقلوها زهرشان را ريختند; من و سامان از همجدا شديم! روز آخري كه از محضر بيرون آمديم، حرف آخرم را بهسامان زدم: ـ مطمئن هستم تو روزي پشيمان ميشي، به اين خاطر كهتو، با من به خاطر خودت ازدواج كردي، اما منو به خاطرديگران طلاق دادي! سامان آن روز خيلي به اين حرف فكر كرد، اما ديگردير شده بود! ـ ـ ـ فكر ميكنيد اين آخرين ضربه دوقلوها به من بود؟ نه،اشتباه ميكنيد. زيرا آنها، تازه بستر مناسبي پيدا كردهبودند تا تمام حقارتهايشان را بر سرم خالي كنند. هنوز دو ماه بيشتر از طلاقم نگذشته بود كه به خاطرتنهايي زياد، هرازگاهي به خانه خواهرانم ميرفتم. تا اينكهيك روز، مادرم مرا گوشه حياط كشيد و در حالي كه باچشمان اشكبار نگاهم ميكرد، گفت: ـ من دارم به جاي خواهرانت خجالت ميكشم. دلم ميخوادبميرم و اين حرف رو به تو نگم. اما ميترسم اگه من امروزاين حرف رو نزنم، اون دو تا، يكروز ديگه، و به وضع بدتريبهت بگن! در حالي كه سخت نگران بودم، منتظر ادامه حرفمادر شدم و او گفت: ـ حقيقت اينه كه هم سيما و هم بيتا، صبح كه تو رفته بوديبيرون اومدن اينجا و دوتايي متفقالقول شدن و گفتن پماخوشمون نميياد تهمينه به خونهمون بياد، بالاخرهحقيقت اينه كه خواهر ما بيوه است و چون بر و رويي همداره، ما ميترسيم يك دفعه، خداي نكرده، زندگي ما رو ازهم بپاشه و... خدايا، فقط تو ميداني كه من آن شب چقدر گريستم.از سرنوشت تلخ خودم به خدا، و بعد به پدر گله كردم. اولي ـ يعني خدا ـ انتقام مرا به جبر طبيعت و آن دنياواگذار كرد، و دومي، پدرم، در حالي كه براي اولين بار درزندگيش اشك ميريخت، از همان لحظه ورود دوقلوها وشوهرانش را به خانه خودش ممنوع كرد و سپس به منگفت: ـ غصه نخور دخترم، اون كساني كه خون آشنا رويدستشون خشكيده باشه، خدا رو براي هميشه كنارخودشان دارند! و من، حالا فقط خدا را دارم و بس! ـ ـ ـ آري خواهر گراميم كه سرنوشتت را در پفقط اشكريختم...پ خواندم، حالا با خواندن سرگذشت من، شايدخود را بدبختترين زن همه عالم نداني! هر چند كه من نيز خود را بدبختترين نميدانم. اين،در شمارههاي آينده همين مجله و در همين صفحه، ثابتخواهد شد!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
خون قريب-کليه حقوق اين سايت متعلق به مجله راه زندگی است. Rahezendegi.com تهيه و تنظيم از: علي ـ غ نكته; تمامي اسامي اين ماجرا مستعار است براساس سرگذشت; ...
از آنجائيكه اولين تعويض خون در ايران توسط محمد قريب انجام شد، نام ايشان از بنيانگذاران انتقال خون در ايران به شمار مي رود. دكتر قريب ضمن فعاليتهاي علمي، در زمينه ...
مرحوم دکتر قريب در سال 1351 به هماچوري (دفع خون از دستگاه ادراري) مبتلا شدند که بعدها تشخيص کانسر مثانه داده شد و اقدامات درماني انجام شده درايران و آمريکا تأثير ...
دكتر قريب در سال 1351 به "هماچوري" (دفع خون از دستگاه ادراري) مبتلا شد كه بعدها سرطان مثانه تشخيص داده شد و توجه به تأثير نداشتن اقدامات درماني انجام شده در ايران و ...
گرفته، با خون خود در جنگ با عراق فهماندند و اين سند را در حيات خود امضا كردند. شاهكار استاد قريب دستور زبان فارسي بود و از سوي ديگر نخستين كسي بود كه متوجه شد ...
باستاني پاريزي: استاد قريب نخستين كسي بود كه فهميد يوسف و زليخا از آن فردوسي ... گرفته، با خون خود در جنگ با عراق فهماندند و اين سند را در حيات خود امضا كردند.
تصاوير: آرامگاه دكتر محمد قريب +زندگينامه-تصاوير: آرامگاه دكتر محمد قريب ... ايشان اولين تعويض خون را در ايران انجام داد و از بنيانگذاران انتقال خون در ايران بود.
استاد عبدالعظيم قريب، پژوهشگر بزرگ زبان فارسي همايش بزرگداشت استاد ... را مردم ايران ، با خون خود در جنگ با عراق فهماندند و اين سند را در حيات خود امضا كردند.
رئيس جمهوري اوكراين از مصالحه قريب الوقوع با روسيه بر سر گاز خبر داد اقتصاد. روسيه. ... غزه در آتش و خون / از طريق سامانه پيامك ، ۹۰۰۱براي مردم غزه كمك جمع ميشود ...
ادعاي ابوالغيط درباره آتش بس قريب الوقوع ابراز اميدواري وزير امور خارجه مصر درباره ... غزه در آتش و خون: دولت تايلند كمك مالي بشردوستانه به مردم فلسطين اختصاص داد ...
-