تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 15 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نادان كسى است كه نافرمانى خدا كند، اگر چه زيبا چهره و داراى موقعيتى بزرگ باشد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1850373630




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خون‌ قريب


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: کليه حقوق اين سايت متعلق به مجله راه زندگی است. Rahezendegi.com ‌تهيه‌ و تنظيم‌ از: علي‌ ـ غ‌ نكته‌; تمامي‌ اسامي‌ اين‌ ماجرا مستعار است‌ براساس‌ سرگذشت‌; تهمينه‌ اشاره‌; هر هفته‌ و هر شماره‌، هنگامي‌ كه‌ نوبت‌ به‌نوشتن‌ پويژه‌ بيوه‌هاپ مي‌رسد و به‌ سراغ‌ نامه‌هايي‌ كه‌حاوي‌ سرگذشت‌هاست‌ مي‌روم‌، دچار ترديد فراوان‌مي‌شوم‌، چرا كه‌ تعدادي‌ از سرگذشت‌ها بسيارزيباست‌، اما انتخاب‌ يكي‌ از بين‌ آنها، كاري‌ دشوار ومشكل‌ است‌. به‌ طور مثال‌، در همين‌ شماره‌، از بين‌ 3 سرگذشت‌پبيوه‌هاپ كه‌ پيش‌ رويم‌ بود، نمي‌دانستم‌ كداميك‌ راانتخاب‌ كنم‌. اما همين‌ كه‌ پاكت‌ چهارم‌ را باز كردم‌ ونامه‌ را خواندم‌، بقيه‌ را كنار گذاشتم‌ و همان‌ چهارمي‌ راانتخاب‌ كردم‌. علت‌ اين‌ انتخاب‌ را، با خواندن‌سرگذشت‌ خانم‌ پتهمينه‌ ـ س‌پ خواهيد فهميد. ـ ـ ـ هرگز فكر نمي‌كردم‌ كه‌ روزي‌، به‌ آنجا برسم‌ كه‌ سرگذشتم‌ رابراي‌ چاپ‌ به‌ يك‌ مجله‌ ـ آن‌ هم‌ مجله‌اي‌ پرتيراژ ـ بفرستم‌! اما علت‌ اين‌ تصميم‌ برمي‌گردد به‌ انعكاس‌ يكي‌ ازپويژه‌ بيوه‌هاپ كه‌ در شماره‌....، تحت‌ عنوان‌ پفقط اشك‌ريختم‌...پ چاپ‌ شد. آري‌، هنگامي‌ كه‌ سرگذشت‌ آن‌ خواهرعزيزم‌ را خواندم‌، ضمن‌ اينكه‌ من‌ هم‌ برايش‌ اشك‌ ريختم‌،اما با خود گفتم‌: «بعضي‌ها وقتي‌ فقط به‌ سرگذشت‌ و زندگي‌خودشان‌ نگاه‌ مي‌كنند، خويشتن‌ را بيچاره‌ترين‌ افراد بشرمي‌دانند، اما اگر روزي‌ از سرنوشت‌ شوم‌ ديگران‌ مطلع‌شوند، آن‌ وقت‌ ـ شايد ـ اگر خود را خوشبخت‌ترين‌هاندانند، لااقل‌ بدبخت‌ترين‌ هم‌ نخواهند دانست‌!» آري‌، آن‌ انگيزه‌ بود كه‌ سرنوشتم‌ را برايتان‌ پست‌كردم‌! ـ ـ ـ از همان‌ موقعي‌ كه‌ به‌ ياد دارم‌ اين‌ شعر قديمي‌،هميشه‌ ورد زبان‌ مادرم‌ بود كه‌ مي‌خواند: پدختري‌ دارم‌ شاه‌نداره‌... از خوشگلي‌ تا نداره‌... به‌ راه‌ دورش‌ نميدم‌...پ آري‌، مادر هميشه‌ وقتي‌ مرا در آغوش‌ مي‌گرفت‌ اين‌شعر را مي‌خواند و هنوز آوازش‌ تمام‌ نشده‌ بود كه‌ دو خواهرديگرم‌ ـ كه‌ از من‌ بزرگ‌تر بودند ـ معترضش‌ مي‌شدند: ـ خدا شانس‌ بده‌، ناسلامتي‌ ما هم‌ دخترت‌ هستيم‌ مامان‌.،طوري‌ از تهمينه‌ ميگي‌ كه‌ انگار اون‌ بچه‌ تني‌ است‌ و ماناتني‌! بعد از اعتراف‌ آنها، نوبت‌ به‌ پدر مي‌رسيد كه‌مي‌خنديد و مي‌گفت‌: ـ خدا از روي‌ زمين‌ هر چه‌ حسود است‌ بردارد! دخترهاخجالت‌ بكشين‌، خدا رو شكر كه‌ شماها سه‌ قلو نشدين‌ (دوخواهرم‌ كه‌ بچه‌هاي‌ بزرگ‌ خانه‌ به‌ حساب‌ مي‌آمدند دوقلوبودند) و گر نه‌ پدر اين‌ دختره‌ رو مي‌سوزوندين‌! باباناسلامتي‌ اين‌ تهمينه‌ خواهر شماست‌، و چون‌ ته‌ تقاري‌خونه‌ هم‌ هست‌، مادرتون‌ باهاش‌ شوخي‌ مي‌كنه‌. مگه‌خودتون‌ يادتون‌ نيست‌ وقتي‌ به‌ سن‌ تهمينه‌ بودين‌،مادرتون‌ چطوري‌ شما دو تا رو پحلوا حلواپ مي‌كرد و روي‌سر مي‌گذاشت‌؟ خب‌، حالا هم‌ نوبت‌ اين‌ ته‌ تقاري‌ است‌!(پدر اينطور مواقع‌ چشمكي‌ هم‌ به‌ من‌ و مادر مي‌زد و رو به‌دو خواهرم‌ ادامه‌ مي‌داد) از همه‌ اينها گذشته‌، اگه‌ شما دونفر دو قلو هم‌ مثل‌ تهمينه‌ هنرمند و خوشگل‌ بودين‌، شايدمادرتون‌ براي‌ شماها هم‌ اين‌ شعر رو مي‌خوند! آن‌ روزها كه‌ پدر اين‌ شوخي‌ را مي‌كرد، همه‌مي‌خنديديم‌. اما من‌، در ته‌ چشمان‌ دو خواهرم‌ ـ بيتا وسيما ـ چيز ديگري‌ غير از شوخي‌ را مي‌ديدم‌ كه‌ آن‌ روزهانمي‌توانستم‌ بفهمم‌ چيست‌؟ اما سالها بعد... دانستم‌! آري‌، من‌ گل‌ سرسبد خانه‌ بودم‌. پدر و مادرم‌ همين‌ 3دختر را داشتند و گر چه‌ از ساليان‌ دور، حسرت‌ يك‌ پسر رامي‌كشيدند، اما هرگز اين‌ حسرت‌ را به‌ زبان‌ نياوردند، يالااقل‌ نزد ما عنوان‌ نكردند! انگار همه‌ چيز دست‌ به‌ دست‌ هم‌ داده‌ بود تاجنبه‌هاي‌ حسادت‌ دو خواهرم‌ نسبت‌ به‌ من‌ بيشتر شود.چرا كه‌ من‌، سواي‌ زيبايي‌ خداداد ـ كه‌ اولين‌ زمينه‌ دشمني‌را براي‌ خواهرانم‌ به‌ وجود آورده‌ بود ـ به‌ جهات‌ ديگر هم‌نسبت‌ به‌ آنها سر بودم‌. در مدرسه‌ و درس‌، هميشه‌ شاگرداول‌ و ممتاز بودم‌، در حالي‌ كه‌ آنها، از آن‌ جايي‌ كه‌ هرجفتشان‌ شيطان‌ بودند و هميشه‌ هم‌ كنار يكديگر در كلاس‌مي‌نشستند و پرحرفي‌ مي‌كردند، اكثرا با تجديدي‌ و به‌هزاران‌ مشكل‌ و دردسر قبول‌ مي‌شدند. آخر سر هم‌نتوانستند مدرك‌ بيشتر از سوم‌ راهنمايي‌ را بگيرند و به‌جاي‌ رفتن‌ به‌ دبيرستان‌، مشغول‌ كار شدند و در همان‌ محل‌كارشان‌ نيز ـ سالها بعد ـ هر دو با دو برادر آشنا شده‌ وازدواج‌ كردند. من‌ اما، از آن‌ جايي‌ كه‌ به‌ صورت‌ جهشي‌ تحصيلاتم‌ رادنبال‌ كردم‌ و چند سال‌ تحصيلي‌ را، پيكسال‌ دو كلاس‌پكردم‌، موفق‌ شدم‌ در سن‌ شانزده‌ سالگي‌ ديپلم‌ بگيرم‌ وهمان‌ سال‌ نيز وارد دانشگاه‌ شدم‌. از سوي‌ ديگر، چون‌ به‌ كارهاي‌ هنري‌ نيز علاقمندبودم‌، موفق‌ شدم‌ در زمينه‌ قصه‌نويسي‌ نيز به‌موفقيت‌هايي‌ دست‌ يابم‌ و از سالي‌ كه‌ در سطح‌آموزشگاههاي‌ تهران‌، مقام‌ اول‌ قصه‌نويسي‌ را كسب‌ كردم‌،اين‌ رشته‌ هنري‌ را به‌ صورت‌ حرفه‌اي‌ دنبال‌ كردم‌ تا امروزكه‌ تنها مونس‌ تنهاييم‌ مي‌باشد! آري‌، اين‌ موفقيت‌هاي‌ من‌ در برابر خواهرانم‌، چيزي‌بود كه‌ كينه‌ و عقده‌ آنها را روز به‌ روز نسبت‌ به‌ من‌ بيشترمي‌كرد. آن‌ زمان‌ كه‌ در خانه‌ بوديم‌، كمتر روزي‌ بود كه‌ ميان‌ من‌و آن‌ دو نفر كه‌ هميشه‌ هم‌ متحد بودند، دعوا نشود! خدا راشاهد مي‌گيرم‌ كه‌ اكثرا نيز مسبب‌ دعوا آن‌ دو نفر بودند.چرا كه‌ وقتي‌ مي‌ديدند من‌ روز به‌ روز موفق‌تر مي‌شوم‌،دنبال‌ بهانه‌هاي‌ كوچكي‌ مي‌گشتند تا بر سر آن‌، روزگارم‌ راسياه‌ كنند و حتي‌ كتكم‌ بزنند! هنوز پس‌ از سالها، جاي‌ضربه‌ ملاقه‌اي‌ كه‌ بيتا توي‌ سرم‌ زد مانده‌ و هنوز، گاهي‌اوقات‌ كه‌ زياد راه‌ مي‌روم‌، مچ‌ پايم‌ ـ كه‌ روزي‌ سيما از پله‌هاهلم‌ داد و پايم‌ شكست‌ ـ درد مي‌گيرد! در اين‌ گونه‌ مواقع‌، از آن‌ جايي‌ كه‌ پدر و مادرم‌ به‌چشم‌ مي‌ديدند كه‌ مسبب‌ و مقصر هميشگي‌، دو قلوهاهستند، بيشتر اوقات‌ طرف‌ مرا مي‌گرفتند و من‌، اگر چه‌ آن‌روزها از حمايت‌ والدينم‌ خوشنود مي‌شدم‌، اما حالا كه‌ به‌گذشته‌ و به‌ آن‌ ايام‌ فكر مي‌كنم‌، مي‌بينم‌ كه‌ شايد اگر چه‌ رومادرم‌ اينقدر از من‌ جانبداري‌ نمي‌كردند، اين‌ بلا سرم‌نمي‌آمد! نمي‌دانم‌، شايد هم‌ اشتباه‌ مي‌كنم‌، چون‌ آنها هرگزمرا دوست‌ نداشتند. روزها از پي‌ هم‌ گذشت‌. من‌ بيست‌ ساله‌ بودم‌ و تازه‌دانشگاه‌ را تمام‌ كرده‌ بودم‌، در حالي‌ خواهرانم‌، كه‌ پنج‌،شش‌ سال‌ قبل‌ ازدواج‌ كرده‌ بودند، هر كدام‌ صاحب‌ يك‌ ودو بچه‌ بودند. بعد از پايان‌ دوران‌ ليسانس‌، به‌ فكر ادامه‌ تحصيل‌ دردوره‌ فوق‌ ليسانس‌ بودم‌ كه‌ با سامان‌ آشنا شدم‌. اوقصه‌نويس‌ يكي‌ از نشريات‌ بود كه‌ من‌ نيز برحسب‌ رفت‌ وآمدم‌ به‌ آن‌ مجله‌ او را شناختم‌. اولين‌ چيزي‌ كه‌ در وجودسامان‌، توجه‌ مرا به‌ خودش‌ جلب‌ كرد، روح‌ پاك‌ و بي‌آلايش‌اين‌ جوان‌ شهرستاني‌ بود. سامان‌ كه‌ از او در محافل‌ ادبي‌ به‌ عنوان‌ يكي‌ ازقصه‌نويسان‌ موفق‌ امروز، و يكي‌ از اميدهاي‌ ادبيات‌ فرداياد مي‌شد، علي‌رغم‌ رشد هنري‌اش‌، هنوز همان‌ خلوص‌ وسادگي‌ روستاييش‌ را داشت‌! خودش‌ مي‌گفت‌: ـ من‌ توي‌ روستا به‌ دنيا آمدم‌، اما از موقعي‌ كه‌ روستاهاخالي‌ شدن‌ و روستاييان‌ از سر ناچاري‌ به‌ شهر آمدند، پدرو مادر من‌ هم‌ دنبال‌ بقيه‌ همولايتي‌هايشان‌ راه‌ افتادند و به‌شهرستان‌...؟ رفتند. من‌ چند سال‌ در آن‌ شهرستان‌ بودم‌تا اولين‌ قصه‌ام‌ در يك‌ مجله‌ چاپ‌ شد و بعد از آن‌، با هرسختي‌ مصيبتي‌ بود به‌ تهران‌ آمدم‌ و در نتيجه‌ تلاش‌ زياد وبي‌خوابي‌هاي‌ فراوانم‌، موفق‌ شدم‌ به‌ اينجا برسم‌. و حقيقتا هم‌ به‌ جايي‌ رسيده‌ بود. چرا كه‌ حالا و درسن‌ 25 سالگي‌، هم‌ خانه‌ داشت‌ و هم‌ صاحب‌ اتومبيل‌ بود.با چند نشريه‌ همكاري‌ مي‌كرد و در يكي‌ از مجلات‌ هم‌مسؤوليت‌ سنگين‌... را داشت‌ و در مجموع‌، از اين‌ تعدادمشاغلش‌، پول‌ خوبي‌ درمي‌آورد. درآمد آن‌ روزهاي‌سامان‌، لااقل‌ دو برابر يك‌ پزشك‌ بود و توانسته‌ بود سري‌بين‌ سرها دربياورد. سامان‌ ـ آنطور كه‌ خودش‌ مي‌گفت‌ ـ ابتدا عاشق‌ چهره‌من‌ شده‌ بود. مي‌گفت‌ روز اول‌ كه‌ مرا ديده‌ است‌، همان‌لحظه‌ با خودش‌ گفته‌ است‌ پمن‌ اگر نتوانم‌ با اين‌ دخترازدواج‌ كنم‌ به‌ روستاي‌ خودمان‌ برمي‌گردم‌پ به‌ همين‌ خاطرنيز در حوزه‌ كاري‌ خيلي‌ به‌ من‌ ميدان‌ داد و مرا مطرح‌ كرد.من‌ نيز كه‌ محملي‌ براي‌ رشد خود ديده‌ بودم‌، و در عين‌ حال‌سامان‌ را به‌ خاطر سادگي‌ و تفكر عميقش‌، مرد خوبي‌ براي‌زندگي‌ مي‌ديدم‌، هنگامي‌ كه‌ پس‌ از چند ماه‌ پيشنهادازدواج‌ را از زبان‌ سامان‌ شنيدم‌، بي‌لحظه‌اي‌ معطلي‌پذيرفتم‌. البته‌ پدر و مادرم‌ مثل‌ من‌ عجله‌ نكردند. آنها سرفرصت‌، به‌ قدر كافي‌ راجع‌ به‌ سامان‌ اطلاعات‌ پيدا كردند واتفاقا، نتيجه‌ تحقيقات‌ آنها بود كه‌ مرا در ازدواج‌ با سامان‌تشويق‌ كرد. پدر مي‌گفت‌: ـ پرس‌ و جو كه‌ كرديم‌ متوجه‌ شديم‌ سامان‌ جوون‌ سالميه‌،پدر و مادرش‌ هم‌ آدم‌هاي‌ زحمتكشي‌ هستن‌. خودش‌ غيراز كارش‌ و ادبيات‌، هيچ‌ مشغوليات‌ ديگه‌اي‌ نداره‌ و به‌ نظرمياد خانواده‌ دوست‌ هم‌ باشه‌، با همه‌ اينها، يك‌ ويژگي‌سامان‌ داره‌ كه‌ اون‌ هم‌ از جزو محاسن‌ اوست‌، و اون‌ اينكه‌;خيلي‌ ساده‌ است‌ و كمي‌ هم‌ دهان‌بين‌! وقتي‌ پدر اينها را گفت‌ و من‌ در تصميم‌ خود قاطع‌ترشدم‌، مادرم‌ كه‌ عمري‌ تجربه‌ را پشت‌سر گذاشته‌ بود، گفت‌: ـ آره‌، دخترم‌، شوهرت‌ خيلي‌ آدم‌ خوبيه‌، فقط يادت‌ باشه‌كه‌ سادگي‌ مرد، اگر روزي‌ همراه‌ با دهان‌بيني‌ باشه‌، اون‌وقت‌ از اون‌ مرد خوب‌، مي‌تونه‌ يك‌ ديو بسازه‌! من‌ آن‌ روز به‌ حرف‌ مادر خنديدم‌، اما اين‌ حرف‌ مادر،يكي‌ از با ارزش‌ترين‌ گفته‌هاي‌ او در سراسر عمرش‌ بود.فقط حيف‌ كه‌ من‌ دير فهميدم‌! ـ ـ ـ اوايل‌ ازدواجمان‌، براي‌ اينكه‌ سامان‌ ذهنيت‌ پيدانكنه‌، خيلي‌ راحت‌ به‌ او فهماندم‌ كه‌ چون‌ خواهرانم‌ با من‌روابط دوستانه‌اي‌ ندارند، من‌ هم‌ نمي‌خواهم‌ با آنها رفت‌ وآمد بكنم‌. سامان‌ تا يكسال‌ اول‌ حرف‌ مرا پذيرفت‌. اما از آن‌روزي‌ كه‌ در عيد نوروز در خانه‌ پدر و مادرم‌ با خواهران‌ من‌و باجناق‌هاي‌ خودش‌ آشنا شد، از آن‌ جايي‌ كه‌ دو خواهرم‌خوب‌ مي‌توانستند ظاهر انسان‌هاي‌ باكلاس‌ و باشخصيت‌ رابروز دهند، او چنان‌ تحت‌ تأثير قرار گرفت‌ كه‌ روز بعد خيلي‌رك‌ و راست‌ به‌ من‌ گفت‌: ـ به‌ نظر من‌ تو در مورد خواهرات‌ اشتباه‌ مي‌كني‌. اونهاخيلي‌ تو رو دوست‌ دارن‌! من‌ خيلي‌ تلاش‌ كردم‌ حقيقت‌ را به‌ او بفهمانم‌. امانتوانستم‌. و اينگونه‌ شد كه‌ رفت‌ و آمد و روابط ما شروع‌شد. تمام‌ خوشي‌ و شيريني‌ زندگي‌ من‌ و سامان‌ نيز تا قبل‌از اين‌ شروع‌ ارتباط بود. چرا كه‌ از چند ماه‌ بعد، آن‌ دوابليس‌ ـ خواهرانم‌ ـ وقتي‌ پي‌ به‌ اين‌ ضعف‌ شوهر من‌ بردندكه‌ دهن‌بين‌ است‌، آنقدر مغز او را خوردند كه‌ بالاخره‌ پس‌ ازچند وقت‌، سامان‌ كه‌ روزي‌ مرا در هنگامه‌ قصه‌نويسي‌ديده‌ بود، حالا از اينكه‌ من‌ به‌ مجلات‌ و نشريات‌ قصه‌ بدهم‌ناراحت‌ مي‌شد و مي‌گفت‌: ـ چه‌ معني‌ داره‌ تو به‌ اين‌ جاها بري‌؟ اگر مي‌خواي‌ قصه‌بنويسي‌، من‌ مي‌برم‌! نه‌ اينكه‌ فكر كنيد من‌ مخالفت‌ كردم‌، موافقت‌ هم‌كردم‌، اما اين‌ آغاز راه‌ بود، چرا كه‌ از چند وقت‌ بعد، سامان‌حتي‌ از نوع‌ راه‌ رفتن‌ و غذا خوردن‌ و حرف‌ زدن‌ من‌ هم‌اشكال‌ گرفت‌. حدود يكسال‌ با اين‌ وضع‌ ساختم‌ و كلنجار رفتم‌. امابالاخره‌ دوقلوها زهرشان‌ را ريختند; من‌ و سامان‌ از هم‌جدا شديم‌! روز آخري‌ كه‌ از محضر بيرون‌ آمديم‌، حرف‌ آخرم‌ را به‌سامان‌ زدم‌: ـ مطمئن‌ هستم‌ تو روزي‌ پشيمان‌ ميشي‌، به‌ اين‌ خاطر كه‌تو، با من‌ به‌ خاطر خودت‌ ازدواج‌ كردي‌، اما منو به‌ خاطرديگران‌ طلاق‌ دادي‌! سامان‌ آن‌ روز خيلي‌ به‌ اين‌ حرف‌ فكر كرد، اما ديگردير شده‌ بود! ـ ـ ـ فكر مي‌كنيد اين‌ آخرين‌ ضربه‌ دوقلوها به‌ من‌ بود؟ نه‌،اشتباه‌ مي‌كنيد. زيرا آنها، تازه‌ بستر مناسبي‌ پيدا كرده‌بودند تا تمام‌ حقارت‌هايشان‌ را بر سرم‌ خالي‌ كنند. هنوز دو ماه‌ بيشتر از طلاقم‌ نگذشته‌ بود كه‌ به‌ خاطرتنهايي‌ زياد، هرازگاهي‌ به‌ خانه‌ خواهرانم‌ مي‌رفتم‌. تا اينكه‌يك‌ روز، مادرم‌ مرا گوشه‌ حياط كشيد و در حالي‌ كه‌ باچشمان‌ اشكبار نگاهم‌ مي‌كرد، گفت‌: ـ من‌ دارم‌ به‌ جاي‌ خواهرانت‌ خجالت‌ مي‌كشم‌. دلم‌ مي‌خوادبميرم‌ و اين‌ حرف‌ رو به‌ تو نگم‌. اما مي‌ترسم‌ اگه‌ من‌ امروزاين‌ حرف‌ رو نزنم‌، اون‌ دو تا، يكروز ديگه‌، و به‌ وضع‌ بدتري‌بهت‌ بگن‌! در حالي‌ كه‌ سخت‌ نگران‌ بودم‌، منتظر ادامه‌ حرف‌مادر شدم‌ و او گفت‌: ـ حقيقت‌ اينه‌ كه‌ هم‌ سيما و هم‌ بيتا، صبح‌ كه‌ تو رفته‌ بودي‌بيرون‌ اومدن‌ اينجا و دوتايي‌ متفق‌القول‌ شدن‌ و گفتن‌ پماخوشمون‌ نمي‌ياد تهمينه‌ به‌ خونه‌مون‌ بياد، بالاخره‌حقيقت‌ اينه‌ كه‌ خواهر ما بيوه‌ است‌ و چون‌ بر و رويي‌ هم‌داره‌، ما مي‌ترسيم‌ يك‌ دفعه‌، خداي‌ نكرده‌، زندگي‌ ما رو ازهم‌ بپاشه‌ و... خدايا، فقط تو مي‌داني‌ كه‌ من‌ آن‌ شب‌ چقدر گريستم‌.از سرنوشت‌ تلخ‌ خودم‌ به‌ خدا، و بعد به‌ پدر گله‌ كردم‌. اولي‌ ـ يعني‌ خدا ـ انتقام‌ مرا به‌ جبر طبيعت‌ و آن‌ دنياواگذار كرد، و دومي‌، پدرم‌، در حالي‌ كه‌ براي‌ اولين‌ بار درزندگيش‌ اشك‌ مي‌ريخت‌، از همان‌ لحظه‌ ورود دوقلوها وشوهرانش‌ را به‌ خانه‌ خودش‌ ممنوع‌ كرد و سپس‌ به‌ من‌گفت‌: ـ غصه‌ نخور دخترم‌، اون‌ كساني‌ كه‌ خون‌ آشنا روي‌دستشون‌ خشكيده‌ باشه‌، خدا رو براي‌ هميشه‌ كنارخودشان‌ دارند! و من‌، حالا فقط خدا را دارم‌ و بس‌! ـ ـ ـ آري‌ خواهر گراميم‌ كه‌ سرنوشتت‌ را در پفقط اشك‌ريختم‌...پ خواندم‌، حالا با خواندن‌ سرگذشت‌ من‌، شايدخود را بدبخت‌ترين‌ زن‌ همه‌ عالم‌ نداني‌! هر چند كه‌ من‌ نيز خود را بدبخت‌ترين‌ نمي‌دانم‌. اين‌،در شماره‌هاي‌ آينده‌ همين‌ مجله‌ و در همين‌ صفحه‌، ثابت‌خواهد شد!




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 191]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سینما و تلویزیون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن