واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: اين روزها خاطراتمان را با یک کیلو سیبزمینی هم تاخت نمیزنند سينماي ما- پژمان تيمورتاش: سینما پیروزی عزیز سلام. ببخشيد که وقت خراب شدنتان نبوديم. شنيدهايم مرگ بدي هم داشتيد آوار شديد روي مغازههاي زير دستتان و تازه بوفهدارتان هم ول كن نبوده و لوازمش را ازسينما بيرون نياورده. هشت سالي بود كه نيامده بوديم روی پردهی تاریک و وصلهشدهتان فیلم ببینيم. پیروزی عزیز دست خودمان نبود، سینما برایمان جدی شده بود، مثلا. لعنت به اين جدي شدن بي موقع كه پردهي عريض سينماهاي جديد و صداي دالبيشان برايش مهم است. حيف... لااقل بوي سينما كه ميداديد. نميدانم خبر داريد يا نه، سينماهاي جديد هزار حسن دارند اما ديگر بوي سينما نميدهند. بوي روغن فست فود ميدهند و عطر و لباس نو. سينمايي كه توي پاساژ باشد كه ديگر سينما نيست. ببين كارمان به كجا كشيده كه بايد برويم مركز خريد و يك هو خستهمان بشود و بگوييم كجا بهتر از سينما! طبقهي آخر همين جا! تا بوده همین بوده. سینما پیروزی جان، شما که غریبه نیستید. همیشه حسرت بهاریههایی را میخورديم که پرویز دوایی و نوری در خاطرهبازیشان با سینماهای مردهی تهران داشتند. به نسل ما که رسید خاطره قد خیارشور هم ارزش نداشت. معدن خاطرات، لالهزار، را سیم فروشها قرُق کرده بودند و قسمت نشد غیر از کریستال و متروپل ستارهی دیگری را کشف کنیم در کهکشان لالهزار. سینما پیروزی عزیز وقتی سینما برایمان جدی شد ديگر سينماها فيلم خوب پخش نميكردند و هويتشان لاي زرق و برق فست فوديها و لباس فروشيها گم شده بود. خلاصه سرنوشت ما اینجور نوشته نشده بود که خاطره باز شویم و با رفقای قدیمی در باب سینماها و فيلمهاي که رفته بودیم و نرفته بودیم دل بدهیم و قلوه بگیریم. به ما که رسید خنجر مقدس شد اخراجیها و جادوگر شهر آز هم دردسر بزرگ. اما شما چیز دیگری بودید. بگی نگی میشد اسمتان را گذاشت خاطره. از دار دنیا در آن خیابان بلند پیروزی شما مانده بودید و جنازهی سینما دریا که اگر آن سنگ قبر آبیرنگ بالا سرش نبود میشد اسمش را گذاشت خرابه. شما سر چهارراه کوکاکولا اعتباری داشتید و اسم و رسمی. پاتوقی بودید برای خودتان. ناجی همهی کسانی که حوصلهی فیلمهای تکراری بعدازظهر جمعه را نداشتند. تابلوی نئونی داشتید که خطاط اسم فیلمها را رویش مینوشت و اسم هنرپیشهها را هم رنگی کنارش. اسم شما شناسنامهی خیابان بود و سالنتان بوی چرم صندلیها را میداد. کنار پردهتان توی یک جعبهی نوری نوشته شده بود استعمال دخانیات ممنوع و سمت دیگر هم نوشته بودند از آوردن تنقلات به سینما خودداری کنید. چراغهايتان پنج دقيقه بعد از شروع فيلم خاموش ميشد و پردهتان هم وسطهاي تيتراژ ميرفت بالا. توي سالن تا تماشاچيها بنشينند برايشان آهنگ سالهاي دور از خانه را پخش ميكرديد. بالکنتان حرف نداشت، دو زن را در همان بالکن دیده بوديم. آخرین بار همین هشت سال پیش بود که هنوز دلمان پیش شما گیر بود و با این سینماهای خوش بوی بالای شهر اخت نشده بودیم. بوتیک را آمده بودیم عبادت کنیم روی پردهی تاریکتان که دلگیری فیلم را هزار برابر کرده بود. نشسته بودیم توی بخش مجردها و چراغ قوهی آقای کنترل چی هم رویمان بود که دست از پا خطا نکنیم یک وقت. جهان زده بود آقا شاهپوری را لت و پار کرده بود و سوار بر آسانسور داشت پایین میآمد و ما هم داشتیم با موزیک متن هملت که خوب نشسته بود روی فیلم صندلی جلویی را گاز می گرفتیم تا عر نزنیم از تلخی بیحد و حصر فیلم که به همت شما و پردهتان و بخش مجردها چند برابر شده بود. سینما پیروزی، خیلی زود تمام شدید. خیلی زود تر از مایاک و رکس و ایران برای نسل لالهزار چی. از وقتی به خودمان آمدیم ما بودیم و دست مادر و بعدازظهرهایی که در یک گوشهی دنج سالن بزرگتان شب میشد. گلنار و پاتال و آرزوهای کوچک را مو به مو یادمان است. سفر جادویی را هم( لعنت به آن ماشین لباسشویی کذایی که فوبیایش تا مدتها گریبانمان را گرفت) به عروس که رسید هفت سالمان بود اما فيلم ديدن عادتمان شده بود. سر ردپای گرگ دو روز گریه کرديم اما پدر زیر بار نرفت که ببردمان سینما پیروزی. میگفت الا و بلا این فیلم به درد شما نمیخورد. آنقدر گیر داديم و بهانه آورديم تا مادر ذله شد و بیخیال حرف پدر دستمان را گرفت برد ردپای گرگ. مادر هیچ وقت از ردپای گرگ و کیمیایی خوشش نیامد. حالا دیگر باید تنها میآمديم توی سالنتان و در قسمت مجردها مینشستيم و بانو را میدیدم در آن لباس سفید و محمود بصیرت را که در جواب زنش در صحنهي تصادف آخر فيلم كه ميگفت: بيچاره زن و بچهش فقط بگوید آره و فیلم تمام شود.( شوکران آن هم روز اول عید تک و تنها در بخش مجردها) خلاصه ببخشید سینما پیروزی عزیز که از شما در ذهن مردم خیابان پیروزی فقط آن حجم بیضی شکلی میماند که روی ساختمانتان بود و این اواخر ریسهکشیاش کرده بودند براي تئاترهاي آقاي بابك والي. سینما پیروزی عزیز نميدانم ميدانيد يا نه نسلتان مثل دایناسورها در حال انقراض است. يعني يك جورايي اصلاح نسلتان كردهاند. حالا دیگر به ضرب و زور هم پیدا نمیکنیم سینماهایی که شکل سینما باشند. یک سالنه با سالن انتظار بزرگ و راحتیهای چرمی که وقتی مینشینی رویشان فرو بروی. سینماهایی که آب سرد کن دارند( از این فشاریها) تابلوی اعلان برنامهی آینده دارند(که همیشه عکس برنامههای گذشته تویش است) از بوفههایشان عطر چیپس آزادی و استقلال می آید. بالکن دارند. بخش خانوادگیشان سواست. قبل از فیلم روی پردهشان هشت هفت شش ... میافتد. آپاراتچیهایشان خوابش میبرد و یادش میرود بوبین دوم را بگذارد. سينماهايي كه آدمها به هواي فيلم ديدن در آنها از خانهشان بيرون ميزنند.( خيال ميكنيد كه چي؟ همينها ميشود خاطره... ) وقتی گفتند سینما مایاک قرار است خراب شود. همهی خاطره بازها شروع کردند به حسرت خوردن و دست به قلم شدن که معبدشان را ویران نکنند. اما شما سینما پیروزی عزیز وقتی که داشتید خراب میشدید کسی نبود که برایتان یک آه لااقل بکشد. غریبه كه نیستید سینما پیروزی عزيز، به من برخورد وقتي شما را خراب كردند. انگار كه يكي از اقوام نزديكمان كه خيلي هم از در كنارش بودن لذت نميبرديم اما خاطرات خوبي باهاش داشتيم روي تخت بيمارستان مرده باشد و ما اين روزهاي آخر نرفته باشيم ملاقتش. بهتان بر نخورد، ولي كاش عوض اينكه خرابتان كنند و قول طبقهي آخر مركز خريد را بابت سينما بهتان بدهند مثل سينما ملت كه حالا شده شكوفه دستي به سر و رويتان ميكشيدند. كاش. اصلا اينها ديدهاند ما خاطره و از اينجور چيزها بارمان نيست گير دادهاند به ما. چرا راديو سيتي را خراب نميكنند يا همين سينما دريا كه ديگر چيزي ازش نمانده. چرا گير دادند به شما و ويرانتان كردند...؟ سينما پيروزي عزيز! اینروزها خیلی گیجم. گیج و پادرهوا... خاطراتمان را با یک کیلو سیبزمینی هم تاخت نمیزنند. وضع خیلی خراب است. تا ميخواهيم به يك جا وابسته شويم و نهاد خاطره را بنا كنيم خرابش ميكنند و ميرود پي كارش. جديدا همه چيز خيلي زود كهنه ميشود. می ترسم اگر یک روز یکی از بچهها کارهای شد و قرار شد مثلا سالها بعد برای مجلهی فیلم بهاریه بنویسد. چی می نویسد... مثلا مینویسد که کنار سینما فلسطین یک فست فودی بود که صندوقدارش چاق بود و عینکی. ساندویچهایش حرف نداشت و جون میداد برای صف های طولانی جشنواره.... شما بگو سینما پیروزی. بگو چه کار کنيم. لااقل بیا به خوابمان... هوس کردهايم دوباره محمود بصیرت را ببینيم که وسط اتوبان از سییلویش پیاده شده و داد میزند. دوستداريم دوباره رضای ردپای گرگ را ببینيم که با اسب دور میدان فردوسی میچرخد و سفیدی کفشهایش خونیست. ما روي پردهي شما حال ليلا را فهميده بوديم وقتي رضا با زن جديدش آمده بود توي خانه... به خوابمان بیا سینما پیروزی. هوس خاطره بازی کردهايم. قول میدهيم امشب زود بخوابيم..... منبع : سينماي ما
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 147]