تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836288557
پنجرهاي به سوي غروب
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: کليه حقوق اين مطلب متعلق به مجله راه زندگی است. Rahezendegi.com نوشته: حميد بهاري آن روز وقتي از كار برگشتم ديدم در باغ باز است وپسركي مو خرمايي دم بوتههاي گل نشسته و با شنهابازي ميكند، مدتها بود كه من هر وقت بچهايميديدم بغض گلويم را ميگرفت و دلم ميخواستگريه كنم، همين كه نزديك او شدم پسرك سرش رابلند كرد و چشمهاي درشت قهوهايش را به من دوختو گفت: سلام خانم... با بيحوصلگي گفتم: سلام شماكي هستيد؟ اينجا چكار ميكنيد؟... در اين موقعصداي مادرم از پشت سرم به گوش رسيد كه ميگفت:سلام عزيزم، مستأجر جديدمان را چطور ديدي؟ بهنظرت دوست داشتني نيست؟ دست مامان را گرفتم وبه سمت راهرويي كه در نور ملايمي غروب آفتاب غرقشده بود بردم. از مرگ پدرم به بعد ما مجبور بوديمبراي تأمين معاشمان چند تا مستأجر بياوريم، درحاليكه نميتوانستم از عصبانيتم جلوگيري كنم باخشونت از مامان پرسيدم: اين بچه كيست؟ پهلوي ماچكار ميكند؟... مادرم با ملايمت سرش را تكاني داد وگفت: عزيزم، مثل اينكه تو نميخواهي از اين دردخودت را نجات بدهي، اين دفعه ديگر خواهش ميكنمبه خودت مسلط باشي، نفع ما به آن بستگي دارد، پدراو رييس كارخانه برق است و چند ماهي است به اينجاآمده ولي تاكنون نتوانسته محل مناسبي براي زندگيپيدا كند. امروز بعد از ظهر آمد اينجا و دو اطاق جلوييرا پسنديد و گرفت و در ضمن خواهش كرد طياقامتش نزد ما من از بچهاش هم مواظبت كنم، من همقبول كردم چون اولا بچهاش خيلي دوست داشتنياست ثانيا اقامتش در اينجا طولاني است... من بهچشمهاي قشنگ مامان كه نگرانياش را منعكسميكرد نگاه كردم، آيا من حق داشتم كه به دليل ضعفاعصاب و وجود خاطراتي تلخ، او را از داشتن يكمقرري قابل توجه محروم كنم؟ حال آنكه او تمامكوشش خود را براي راحتي من به كار ميبرد،گونههايش را بوسيدم و گفتم: كار بسيار خوبي كردي،نگهش دار، فقط من سعي ميكنم كمتر او را ببينم...وقتي براي شام به سالن غذاخوري رفتم ديدم دومستأجر ديگرمان كه خانمهاي سالخورده و مهربانيبودند با پسرك مو خرمايي به گفتگو مشغولند و او بااينكه بيش از 5 سال نداشت در كمال راحتي به گفت وشنود مشغول بود و خنده مستانهاش در سالن ساكتو آرام طنين ميانداخت... يكي از خانمها گفت: ايناميد كوچولو خيلي بامزه است... من بااكراه گفتم، بله...غذا حاضر است... اما بچه يك دفعه گفت: بابا هنوزنيامده، بايد صبر كنيد، الان پيدايش ميشود... در اينلحظه در باز شد و مادرم مردي را به اطاق راهنماييكرد كه حدود سي سال داشت و موهايش قهوهاي وچشمهايش هم رنگ چشمهاي بچهاش بود و خيلي همبا شخصيت به نظر ميرسيد... مامان با لحنمحبتآميز هميشگي گفت: با آقاي... مهمان جديدمانآشنا شويد... من از ناراحتي دستهايم را به همميفشردم كه اميد كوچولو با خونسردي به پدرشجملهاي گفت كه موجب خنده همه شد; بابا، ديدي اينخانم چقدر قشنگ است درست مثل فرشته، من بهشگفتم اما او باور نميكند... سرخ شدم و از دست اينبچه شيطان كه بيهيچ زحمتي اينطور مرا ناراحتميكرد عصباني شدم، تازه وارد با لبخند گفت: خانم اورا ببخشيد من نتوانستم جوابي بدهم فقط لبخنداجباري به لب آوردم، در تمام مدت غذا، صحبت برروي اشكال پيدا كردن منزل مناسب دور ميزد وليمن در خاطراتم غرق شده بودم و تلخي آن را حسميكردم... * * * چهار سال بود كه من به اين درد جانگذارميساختم و نيش آن لحظهاي آرامم نميگذاشت... آنسال من و مادرم براي گذراندن تعطيلات به ساحلدريا رفته بوديم، من هنوز بيست سالم تمام نشدهبود، خواستگاران زيادي داشتم اما از ميان اين همهخواستگار بهرام تنها كسي بود كه توانست مورد توجهمن قرار گيرد و نگذارد كه من جز به او به چيزي فكركنم و اينك كه به آن وقتها ميانديشم آشكاراميبينم كه او عادت به اين داشت ديگران را به سمتخود بكشد اما آن وقت نميتوانستم پليدي مرديفاقد اخلاق را احساس كنم... او با اجازه پدرم مرا عقدكرد و هر روز ميآمد و مرا به گردش ميبرد و هر بار مرابيشتر شيفته خود ميكرد... ماه عسل ما بهتريندوران زندگيم بود و بعد از آن بدبختي من شروع شد.بعد از بازگشت از ماه عسل يك روز عصر بهرام گفتمجبور است چند روزي به شهري ديگر برود و سعيميكند هر چه زودتر بعد از انجام معاملهاي برگردد...در حاليكه اشك ميريختم از او جدا شدم ولي هر دوسوگند خورديم كه به يكديگر وفادار باشيم اما ديگرهرگز او را نديدم... مدتي گذشت و من تصادفا فهميدمكه بهرام زن داشته، از آن پس گرفتار رنج بيپايانشدم مخصوصا وقتي فهميدم كه انتظار فرزندي را بايدبكشم كه پدرش با بيغيرتي تركم كرده بود... مجبوربودم همه چيز را براي مادرم بگويم و آرامش او را بههم بزنم... يك شب كه بر اثر خستگي و ناراحتيهايناشي از حاملگي از پا درآمده بودم سر به دامانشگذاشتم و از اول تا به آخر داستان را گفتم، مدتها بدونآنكه حرفي بزنيم هر دو گريه كرديم... بالاخره مادرمسر مرا بلند كرد و با كلمات دلنشيني شروع به تسليمن كرد. فرداي آن شب مرا پيش دكتري آشنا برد. پنجماه گذشت با كوشش زياد توانستم از بهرام طلاقبگيرم. ولي هر چه به تولد طفلم نزديك ميشد بيشترگرفتار خشم و نفرت نسبت به مردي ميشدم كهبيرحمانه مرا ترك كرده بود. از طفلي كه در شكمداشتم بدم ميآمد و يك ذره محبت به او نداشتم. بهنظرم ميآمد كه هرگز نميتوانم او را دوست بدارم بهاين دليل براي آنكه زنده نماند هفتههاي آخر نزديكوضع حملم مرتبا به پيادهروي ميرفتم و جست و خيزميكردم و خلاصه هر چه سعي داشتم براي كشتن او بهكار ميبردم... حالا فكر ميكنم كه حتما ديوانه بودم چوناينكارها از آدم عاقل بعيد است. بالاخره روز زايمانفرا رسيد و با رنج و عذاب بسيار پسري ضعيف وناتوان به دنيا آوردم اما همينكه او را ديدم غريزهمادري در من بيدار شد و محبت بسياري نسبت به اينطفل بدبخت و ناسالم احساس كردم. خود را مسؤول ضعف او ميدانستم و از ته دلميخواستم كه از آن پس با نثار محبت و توجه خطايگذشتهام را جبران كنم... افسوس كه خداوند برايتنبيه من رقمي ديگر تقدير كرده بود و پسرم چندساعت پس از تولد در آغوشم جان سپرد... مادرم كه ازكارهاي وحشيانه من در چند هفته اخير بياطلاع بودسعي ميكرد مرا تسلي دهد و به من اطمينان بخشدكه اصلا بچه ناقص بوده اما من به خوبي ميدانستم كهمسؤول مرگش هستم و از خود نفرت داشتم، واي كهمن فرزندم را كشته بودم. سعي كردم دوباره زندگيسابقم را از سر بگيرم، اما در عمق روحم راز دردناكملحظهاي آرامم نميگذاشت. همه مردها به نظرم بيقيدو ناجوانمرد ميآمدند و هر چه پيشنهاد ازدواج ميشدرد ميكردم و بيشتر مصمم ميشدم كه تنها زندگيكنم و به اين طريق انتقام جنايتي را كه كردهام پسدهم... بعد از مرگ فرزندم ديگر نميتوانستم به بچهاينگاه كنم و غمي عظيم همراه با احساس شرم وجودم رافرا نگيرد. كمكم از اطفال دوري ميكردم و حتي راهم راتغيير ميدادم كه به بچههاي مدرسه كه تعطيلميشدند برنخورم، مادرم ميگفت: دخترم تو بايدگذشتهات را فراموش كني چرا براي چيزهايي كه حالاوجود ندارد خودت را اينقدر ناراحت ميكني؟ من آرزوميكنم كه تو را دوباره همان شهلا شاداب ببينم كه باطنين خندهاش خانه را غرق شادي ميكرد... تونميخواهي ديگر اين دلخوشي را به من باز گرداني؟...من فقط صورت او را ميبوسيدم اما قادر نبودمكوچكترين وعده مساعدي را براي تغيير رويهامبدهم... چهار سال بدين طريق سپري شد و من شاهدازدواج بسياري از دوستانم بودم ولي هرگز خوداحساس تمايل به ازدواج نميكردم تا شايد در سايهآن از رنج گذشته فارغ گردم... * * * آن شب هم كه اميد كوچولو و پدرش با ما براياولين بار شام خوردند من دچار همان هيجان سابقشدم و براي آنكه از شر اين بچه راحت شوم بلافاصلهپس از شام به اطاقم رفتم و تصميم گرفتم تا آنجا كهممكن است از روبرو شدن با مستأجر جديد و پسرشدوري جويم... تصادفا كارم زياد شده بود و اغلب وقتيبه خانه ميرسيدم موقع شام بود و آنها را فقط سر ميزميديدم ولي نميتوانستم آداب داني فوقالعادهآقاي... و مراقبت دايم او از پسرش و اندوه مرگهمسرش را كه از سه سال پيش همچنان حفظ كردهبود ناديده بگيرم، مطمئنا او موجودي حساس و ظريفطبع بود كه مصاحبتش خالي از لطف نبود اما كمتر بامن طرف صحبت ميشد و هميشه رفتار احترامآميزيداشت. ده روز پس از ورود او يك شب من زودتر ازمعمول به خانه آمدم تصادفا روي پلهها به آقاي...برخورد كردم راه را براي من باز كرد و بعد از من داخلراهرو شد ولي درست در همين موقع صداي با نشاط وكودكانه اميد كوچولو كه از پلههاي طبقه دوم پايينميآمد ما را متوجه كرد: بابا اين خانم شبيه مامانهمثل اون قشنگ...؟ پدرش گفت: خداي من، خانم شماقلب پسر مرا تسخير كرديد بطوريكه هميشه با شور وشوق عجيبي از شما حرف ميزند. من تا حالا نديدهبودم كه اينقدر از كسي خوشش بيايد و خوشحالم كهميبينم آنقدرها هم كه من فكر ميكردم بداخلاق وديرجوش نيست... از آنجا كه به شدت از محبت نابجايبچه و نگاه عميق و گرفتهاي كه رويم خيره مانده بودرنج ميبردم نتوانستم كلمهاي حرف بزنم فقط حسميكردم كه مثل دختر بچهها صورتم سرخ شده و تنمميلرزد، او به سخن خود ادامه داد: بدبختانه شمانميتوانيد محبتي به او داشته باشيد و حتما شيطنتاو خستهتان ميكند، مرا ببخشيد از اينكه بايد بگويممثل اينكه شما اصلا با بچهها ميانهاي نداريد. درحاليكه به سمت اطاقم ميرفتم با لكنت گفتم: نه، نهآقا، اشتباه ميكنيد اتفاقا اميد كوچولو خيلي دوستداشتني است عذر ميخواهم كه كار دارم و نميتونمبيشتر با شما حرف بزنم، فعلا خداحافظ... به گوشهايپناه بردم و بياختيار قطرات اشك از چشمم سرازيرشد، فكر ميكردم كه هرگز نميتوانم بدون ناراحتي باطفلي روبرو شوم گويا دست انتقام الهي بود كهلحظهاي گريبان مرا رها نميكرد... سر شام تمام سعيمن اين بود كه از نگاه خيره و سؤال برانگيز شخصي كهمقابلم نشسته بود فرار كنم. احساسي در من زندهشده بود كه فكر ميكردم لياقتش را ندارم و به دليلخطاي خودم بايد با آن مبارزه كنم آن شب خيلي بدخوابيدم و دو روز با اين عذاب بزرگ تنها بودم و حتياز حضور در سر ميز غذا هم امتناع ميكردم ولينگراني عجيبي كه در چشمهاي مادرم ميخواندموادارم كرد كه به اين وضع خاتمه دهم. هريك ازمستأجرين با مهرباني از حالم ميپرسيدند وليمستأجر جديد فقط با نگاههاي گرم و استفهام آميزشمرا مينگريست و اين موضوع بر اضطراب منميافزود و شام آن شب را زهرم كرد. پس از شام بهبهانه خستگي به اطاقم رفتم، اما مثل اينكه سرنوشتميخواست بازي تازهاي را شروع كند. وقتي رفتم بهكتابخانه كه كاغذي بردارم يك دفعه با آقاي... كه آمدهبود كتابي بردارد مواجه شدم، در حاليكه سخت بههيجان آمده بودم جلوي او ايستادم و سعي كردم باكلمات بي سر و ته آشفتگي درونم را پنهان كنم كهناگهان او خطاب به گفت: ببخشيد از اينكه با آشناييكمي كه بين ما موجود است اينطور رك حرف ميزنمولي واقعا ميخواستم بدانم چرا شما از وجود من وپسرم اينقدر غمگين هستيد؟ سرم را زير انداختم وآهي كشيدم و او گفت: خوب گوش كنيد، من عادتندارم در زندگي خصوصي ديگران دخالت كنم وليمطلب مهم اين است كه پسر من شما را دوست دارد ومن نيز نميتوانم اندوهتان را ببينم، آيا نميتوانم برايرفع آن كمكي بكنم؟... خيلي متشكرم، من فقط كميناراحتي عصبي دارم و اين همه با يك استراحتمرتفع ميگردد و گر نه چيزيم نيست... ولي مثل اينكهاين جواب قانعكننده نبود چون آقاي... به من جوابينداد... خواستم از اين مرد كه حضورش اينچنينناراحتم كرده بود فرار كنم... با گفتن شب بخير و بهبهانه اينكه حالم هيچ خوب نيست از او خداحافظيكردم... اما او گفت: من فكر ميكردم ديگر هرگزنميتوانم كسي را دوست داشته باشم و هميشه از آنگريزان بودم، آخر چرا از من ميترسيد؟ چرا از منفراري كنيد؟ ميخواهم مرا به همسري خود قبولكنيد... با التماس گفتم: از شما خواهش ميكنم راحتمبگذاريد، ديگر هيچ وقت نبايد حرفهاي امشب تكرارشود. مرا فراموش كنيد، آخر من موجود بدبختيهستم كه جز رنج و ناراحتي نميتوانم براي شما چيزيبه ارمغان آورم... اين را گفتم و مثل ديوانهها به طرفاطاقم دويدم. مدتها گريه كردم و به گذشته خودم كهمجبورم ميكرد از عشقي سعادتآميز چشم بپوشملعنت فرستادم... فردا صبح كه دو مستأجر ديگر ما ازغيبت مهندس جوان تعجب كرده بودند مادرم گفتبراي چند روز به مأموريت رفته و پسرش را پيش ماگذاشته، من از رفتن او احساس آرامشي ميكردم وليبه اين موضوع هم خوب پيبرده بودم كه سخت به اوعلاقمند شدهام... اميد كوچولو كه قاعدتا بايد از نبودنپدرش احساس غريبي كند سعي ميكرد به مننزديكتر شود و با اينكه اينهمه مرا دوست داشت مننميتوانستم كوچكترين محبتي به او داشته باشم وليروز به روز در مقابل ديدگان معصوم او بيشتر احساسشرم ميكردم و كوششم اين بود كه او را از خود دوركنم... * * * يك روز پنجشنبه كه به منزل آمدم اميد كوچولوتا دم در به استقبالم آمد و خواست مرا در آغوشبگيرد، من كه از اين وضع ناراحت شده بودم به سرشداد زدم كه برگردد سربازيش و دست از اين كارهابردارد... يك دفعه قيافه شادش درهم رفت و داد زد كهديگر دوستم ندارد و نميخواهد مرا ببيند و شروع بهدويدن كرد. هر چه گفتم برگرد گوش نكرد و از ترساينكه من بگيرمش پريد وسط خيابان كه يك دفعهديدم اتومبيلي به او خورد و او نقش زمين شد.فريادي كه از وحشت كشيد قلبم را از جا كند و با يكجست و خيز خودم را به او كه روي زمين بيحال افتادهبود رساندم، بغلش كردم و صورت پريدهاش را كهبيشباهت به بچه خودم نبود در آغوش فشردم... اينيادآوري دردناك سبب شد كه سر صاحب اتومبيلفرياد بزنم كه برود زود يك دكتر بياورد و خودم باعجله او را به منزل بردم... دكتر پس از معاينه دقيقگفت كه خطري در بين نيست و بر اثر ترس تب كرده،فقط لازم است چند روزي استراحت كند، سپس گفت:او واقعا شانس آورده چون بايد يا مرده باشد يا لااقلفلج شده باشد... تنها بر بالين او نشستم و به صورتپريده رنگش خيره شدم، او به سختي نفس ميكشيدو بيرنگي چهرهاش دوباره صورت بيرنگ فرزندبيچارهام را به يادم آورد و احساسي تازه كه بر اثرخجالت و نااميدي سالها خفته شده بود در من بيدارشد، غريزه مادري با قدرت بسيار وجودم را پر كرد.چطور توانسته بودم تاكنون در مقابل مهربانيهاي اينطفل تشنه محبت اينقدر بيرحم و خشن باشم وچطور با اين خشونت او را به طرف مرگ كشانده بودمدر حاليكه بايد سعي ميكردم جبران جنايت قلبم راكرده باشم اشكريزان از او طلب عفو كردم و با خودعهد كردم كه وقتي بهتر شد با ايثار محبت بيپايانخشونتم را جبران كنم. تمام شب را بدون آنكه چشمبر هم گذارم به سر بالينش بيدار ماندم و براي اولين بارحس كردم از شر وحشت و نفرت چهار ساله آزادشدهام... فردا كه به اطاق بچه رفتم، ديدم پدرش رويتخت خم شده و آرام آرام با او حرف ميزند، تا صدايپايم شنيد برگشت و چشمش از ديدن من گرد شد.گفتم: سلام، آقا اميد كوچولو چطور است، تب ندارد؟نميدانيد اين تصادف چقدر ما را متأثر كرد... او گفت:ميتوانم حدس بزنم رفتم بالاي سر بچه و او لبخندبيرنگي برويم زد و من براي اينكه اشكهايم را نبيندرويم را برگرداندم خوشبختانه مادرم هم به اطاق آمد واز ادامه صحبتي كه بيشتر آشفتهام ميكرد مرا نجاتداد، اما وقتي ميخواستم از اطاق بچه بيرون بيايم وآقاي... گفت: ميدانيد كه اميد برايم تعريف كردهديشب در حال تب به نظرش رسيده شما از او معذرتخواستيد، حتي ديده كه گريه كردهايد و از اين حيثخيلي ناراحت است... چيزي نبود فقط خسته بودم وبراي او دلواپس... اين دفعه ديگر با عصبانيت رو به منكرد و گفت: چرا نميخواهيد رازي را كه بر قلبتانسنگيني ميكند و شادي را از شما گرفته برايمبگوييد؟ نميدانيد كه من ميتوانم نگراني شما رابفهمم؟ اين بار ديگر نتوانستم در برابر او كه كلماتي راميگفت كه چهار سال در خيال انتظارش را ميكشيدمپايداري كنم، بغضم تركيد و فاجعه زندگيام را برايشگفتم. حتي اينكه بچهام را كشته بودم اما ديگر از پادرآمده بودم، سكوتي سنگين حكمفرما شد و من باخستگي گفتم: حالا ميبينيد كه چرا نميتوانم برايشما جز رنج و بدبختي چيزي همراه بياورم؟ و خوبميفهميد كه من زن بدبختي هستم؟... اما او در كمالآرامش گفت: فكر ميكني كه پرش و حركت زياد كافياست كه زندگي طفل سالمي را به خطر بيندازد؟ توخود را قاتل فرض ميكني حال آنكه بعضي از زنانكارهاي عجيب و غريبي ميكنند كه تو اصلا بلد نيستيو تازه بچهشان هم سالم بدنيا ميآيد، نه، نه اگر بچه تومرده براي اين بود كه تقديرش چنين بوده... ديگرقدرت حرف زدن نداشتم و دوباره سرم را به گوشهايتكيه دادم، او داشت چهار سال رنج و اندوه مرا از بينميبرد، آيا راست ميگفت؟ دكتر هم راجع به ناتوانيارثي و نقص جسماني بچه چيزهايي ميگفت منتهيمن با آن همه غم نميتوانستم حقيقت را قبول كنم،پس من مسؤول مرگ فرزندم نبودم؟ اميد تازهاي دردلم جوانه زد با لكنت گفتم: تو به آنچه ميگوييمطمئني؟ آيا من واقعا ميتوانم از چنگ اين وسوسهكه اينهمه بدبختي برايم آورده نجات يابم؟ ميتوانمباز هم اميدوار باشم؟... او گفت كاملا مطمئن باش،خواست خدا هر چه باشد همان است... * * * دو هفته بعد كه ما به عقد يكديگر درآمديممادرم گفت: خوب عزيزم، به لطف يك رانندهبياحتياط تو بالاخره سعادتت را پيدا كردي، يكهمسر خوب و يك بچه قشنگ، اين را ميگويندمشيت الهي، اينجاست كه آدم ميفهمد كه فرمانخداوند تغييرناپذير و قابل اجراست من سر اميدكوچولو را فشردم و با خنده گفتم: يقين دارم كه اينبچه مال خودم است، با وجود او و پدرش ميتوانمبگويم كه خوشبختم... همسرم كه چشمهايشميخنديد گفت: براي هميشه خوشبخت خواهيم بود،آينده از آن ماست و گذشته مرده است...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 317]
صفحات پیشنهادی
پنجرهاي به سوي غروب
پنجرهاي به سوي غروب-کليه حقوق اين مطلب متعلق به مجله راه زندگی است. Rahezendegi.com نوشته: حميد بهاري آن روز وقتي از كار برگشتم ديدم در باغ باز است ...
پنجرهاي به سوي غروب-کليه حقوق اين مطلب متعلق به مجله راه زندگی است. Rahezendegi.com نوشته: حميد بهاري آن روز وقتي از كار برگشتم ديدم در باغ باز است ...
فريبا شش بلوکی
او از سن 14 سالگي شعر مي گفت اما اولين اثر خود را در سال 1383 به چاپ رسانيد . ... را نکن غروب رفتنم شده دگر مرا صدا نکن * مرا ببر ، مرا ببر از همه جهان جدا پنجره اي به من ... AMعلت گريه دويده ام به سوي تو رسيده ام به کوي تو تمام هستي ام کنون بسته به ...
او از سن 14 سالگي شعر مي گفت اما اولين اثر خود را در سال 1383 به چاپ رسانيد . ... را نکن غروب رفتنم شده دگر مرا صدا نکن * مرا ببر ، مرا ببر از همه جهان جدا پنجره اي به من ... AMعلت گريه دويده ام به سوي تو رسيده ام به کوي تو تمام هستي ام کنون بسته به ...
حركت به سوی دكوراسیون مدرن
حركت به سوی دكوراسیون مدرن-قرن بیستم از آغاز، دوره تغییرات سریع بوده است. ... های عمودی و افقی پنجره های بزرگ با قاب های فلزی برای راه یافتن نور طبیعی فراوان به داخل بود. ... موتیوهای ساده شده كه منظره هایی چون غروب آفتاب را نشان می دادند و فرم های ...
حركت به سوی دكوراسیون مدرن-قرن بیستم از آغاز، دوره تغییرات سریع بوده است. ... های عمودی و افقی پنجره های بزرگ با قاب های فلزی برای راه یافتن نور طبیعی فراوان به داخل بود. ... موتیوهای ساده شده كه منظره هایی چون غروب آفتاب را نشان می دادند و فرم های ...
کاش دیوار بود..
محکومی به ایستادن پشت پنجره ای که هیچ دلت از جایی که ایستاده ای خوش ندارد پنجره را هم که باز ... و ستارگان بی فروغ را اضافه کن به زیبایی های آن سوی پنجره ات.
محکومی به ایستادن پشت پنجره ای که هیچ دلت از جایی که ایستاده ای خوش ندارد پنجره را هم که باز ... و ستارگان بی فروغ را اضافه کن به زیبایی های آن سوی پنجره ات.
نوشته های خط خطی
اما دلم برای او می سوزد که پنجره اش سوی غروب باز می شود. ... افسوس مي کارم نشسته ام کنار پنجرهاي که رو به افق هاي دور ميخندد و شعر ميگويم و شاد ميمانم و اين منم که به ...
اما دلم برای او می سوزد که پنجره اش سوی غروب باز می شود. ... افسوس مي کارم نشسته ام کنار پنجرهاي که رو به افق هاي دور ميخندد و شعر ميگويم و شاد ميمانم و اين منم که به ...
با دیدن غروب زیبای آفتاب ...
12 آوريل 2007 – اگه شما هم مثل من به این صحنه فوق العاده احترام قائلید با جمله ای کوتاه این لحظه ... گشایش پنجره ای جدید در زندگانی ماست که در آن کاغذ سفید نقاشی به لوح .... 2007, 05:46 PMبا غروب آفتاب احساس ميكنم روحم به سوي تو پرواز ميكنه!!
12 آوريل 2007 – اگه شما هم مثل من به این صحنه فوق العاده احترام قائلید با جمله ای کوتاه این لحظه ... گشایش پنجره ای جدید در زندگانی ماست که در آن کاغذ سفید نقاشی به لوح .... 2007, 05:46 PMبا غروب آفتاب احساس ميكنم روحم به سوي تو پرواز ميكنه!!
دو رکعت عشق(از عاشورا تا شام غریبان)
غمی سترگ بر دلم چنگ انداخته است؛ غمی به وسعت غروب عاشورا؛ غمی به اندازه پریشانی ... می گویم «یا حسین» و روح بلورینه اشک، دلم را تا آن سوی لحظه های آکنده از .... غرور کوچه ها را شکسته است دیوارها نای ایستادن ندارند پنجره های پلید، چنگ انداخته بر ...
غمی سترگ بر دلم چنگ انداخته است؛ غمی به وسعت غروب عاشورا؛ غمی به اندازه پریشانی ... می گویم «یا حسین» و روح بلورینه اشک، دلم را تا آن سوی لحظه های آکنده از .... غرور کوچه ها را شکسته است دیوارها نای ایستادن ندارند پنجره های پلید، چنگ انداخته بر ...
مرگ باشکوه عارف بزرگ در دستشویی(!)/ - اضافه به علاقمنديها
... شیخ جعفر مجتهدی/ منتشر شده به وسیله انتشارات امیرکبیر 1 «پنجره های برنجیِ» درِ ورودی را ... راهرو به راهرو، به سوی کفشداری رفتم و کفشها را که گرفتم و وارد صَحنِ حرم شدم تا ... من که دیروز، تا از حرم برگشتم، فوری اومدم اینجا و تا غروب هم که بودم.
... شیخ جعفر مجتهدی/ منتشر شده به وسیله انتشارات امیرکبیر 1 «پنجره های برنجیِ» درِ ورودی را ... راهرو به راهرو، به سوی کفشداری رفتم و کفشها را که گرفتم و وارد صَحنِ حرم شدم تا ... من که دیروز، تا از حرم برگشتم، فوری اومدم اینجا و تا غروب هم که بودم.
انديشه - از در و پنجره
فرم خانهها با اعمال اولويت عمل بر فكر توسط دولتها به طرز ملالانگيزي به سوي مدلي ... باز هم پنجرهاي بيابند و در كنار آن ساعتي آرام بنشنيند و به دربه دري خود فكر كنند. ... بيشتري بخشد و پاياني براين دعوا باشد: هر روز غروب ساعت هشت از سر كار ميآمد.
فرم خانهها با اعمال اولويت عمل بر فكر توسط دولتها به طرز ملالانگيزي به سوي مدلي ... باز هم پنجرهاي بيابند و در كنار آن ساعتي آرام بنشنيند و به دربه دري خود فكر كنند. ... بيشتري بخشد و پاياني براين دعوا باشد: هر روز غروب ساعت هشت از سر كار ميآمد.
شعر گمنام
گل نیلو فر از ته این مرداب سرد و تاریک به سوی روشنایی می رود. ... 07:43 PMپنجره ای هست رو به سوی مهتاب به خواب رفته در آغوش سرد دیوار پنجره ای برای گشودن مهتاب ...
گل نیلو فر از ته این مرداب سرد و تاریک به سوی روشنایی می رود. ... 07:43 PMپنجره ای هست رو به سوی مهتاب به خواب رفته در آغوش سرد دیوار پنجره ای برای گشودن مهتاب ...
-
اجتماع و خانواده
پربازدیدترینها