واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > سادات اخوی، سید محمد - مرور کتاب«دور دنیا در 71 سال»- سرگذشت زنده یاد شیخ جعفر مجتهدی/ منتشر شده به وسیله انتشارات امیرکبیر 1 «پنجره های برنجیِ» درِ ورودی را رها کردم و رو به ضریح امام رضا(ع) سلامی دادم و عقب- عقب، بیرون آمدم. راهرو به راهرو، به سوی کفشداری رفتم و کفشها را که گرفتم و وارد صَحنِ حرم شدم تا بروم؛ خشکم زد... خودش بود، «رفیق قدیم»، با همان ابروهای پُرپشت، عجله همیشگی، سرِ خَم شده و لباس ساده. تسبیح توی دستش هم تکان- تکان می خورد. کفشهایم را به پا کردم و دنبالش دویدم، درست کنارِ حوضِ بزرگِ میانِ صحن، به او رسیدم و به شوخی و با تغییر لَحن، گفتم: - آقا! ببخشید، ساعت چنده؟ بی حوصله نگاهی به ساعتش کرد و تا برگشت ساعت را بگوید، یِکّه ای خورد و گفت: - بَه بَه!... سلام!... بابا! شما کجا، «اینجا» کجا؟ گفتم: - «من» کجا؟!... «شما» کجا؟ گفت: - من؟... الان یه ماه می شه که «مشهد»م، اما حضرت آقا، تازه دیشب اجازه دادن برای زیارت به حرم امام رضا بیام... با تعجب گفتم: - حضرت آقا؟! گفت: - آره دیگه، مُراد معنویم رو می گم. نگاهی به رشته های سپید موهایش کردم و گفتم: - من هم برای «تحقیق» به کتابخونه آستان قدس اومدم... «سه ماهه» اومدم و اینجا، خونه کرایه کرده ام... نفس عمیقی کشید و گفت: - چند روزیه که حال مِزاجی حضرت آقا خوب نیست و نگران ایشونیم... نمی دانستم چه بگویم. سری تکان دادم و گفتم: - خدا شِفا بده... خودت چطوری؟ کمی جدّی تر از پیش، گفت: - وقتی حضرت آقا اینجوری ان، دیگه حال من معلومه. کمی جاخوردم و گفتم: - گفتی سه ماهه که مشهدی و تازه «امروز» به زیارت اومدی؟... 2 1- تو حرم دیدمش... مثل خودم، سِنِّش بالا رفته بود و چند تا از موهاش هم سپید شده بود... خیلی ساله که با هم دوستیم. 2- ساکن مشهده؟ 1- نه؛ اومده برای تحقیق... شاعره. کتاب هم می نویسه... 2- توی ذوقت زد، نه؟! 1- نمی دونم، اما انگار تعجب کرد که بعد از سه ماه، تازه امروز رفته بودم زیارت... 2- ولشون کن!... اینا یه مُشت مُنکرِ اهلِ حق و کرامتن... 1- می دونم، اما این بنده خدا با بقیه فرق داره... بیست ساله که می شناسمش... هم اهل سیر و سُلوکه و هم خودش راهنمای معنوی داره... 2- می دونم؛ خب مگه نمی شه آدم، راهنمای معنوی داشته باشه و گمراه بشه؟!... خب راهنماش هم گمراهه. 1- خدا، ما رو از شَرّ آخَرُالزَّمان، حفظ کنه رفیق!... حضرت آقا چطورن، بهتر شده ان؟ 2- نه!... خدا به خیر کنه... 1 3- شما که موهاتون همیشه مرتب و شونه کشیده ان... 4- بله آقاجان!... اما مرتب بودن و نظافت، «همیشه» لازمه... راستی! چه خبر؟ 3- خبر تازه ای ندارم. 4- اون مَردَک رو می گم آقاجان!... همون که نیم ساعت پیش، توی حرم دیدینش... 3- ... آهان، بله... چه عرض کنم... شما که همینش رو می دونین؛ بقیه اش رو هم می دونین دیگه. نگاهی به چشمهای منتظر جعفرآقا کردم و هر چه میان من و دوستم گذشته بود، گفتم. سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. رگهای پیشانی اش از ناراحتی برجسته شدند. سرش را بلند کرد و جوری که انگار مرا نمی دید، نگاهم کرد و گفت: 4- آدمایی مثل «حضرت آقا»، مغازه دارن، نه مُرشد معنوی... به جای اینکه فیضی از خدا به آدما برسونن، مانع رسیدن برکت می شن... اما دیگه فریب دادن «مردم ساده»، کافیه... حضرت آقا، همین امشب می میره... در بدترین جا و حالت. 2 1- یه کم آروم باش!... مگه نمی بینی رفقا بی طاقتن... یه کم صبور باش! 2- نمی تونم... نمی تونم... جای خالیِ «حضرت آقا» بدجوری عذابم می ده... 1- آخه چی شد یهو؟... من که دیروز، تا از حرم برگشتم، فوری اومدم اینجا و تا غروب هم که بودم... 2- بعد از رفتنت اینجوری شد... آخر شب... آخر شب... 1- تو رو به خدا آروم باش و حرف بزن، ببینم چی شد یهو؟ 2- خب ما خسته بودیم و سه تایی مون که مراقب حضرت آقا بودیم، خوابمون برد... حضرت آقا، نصف شب می رن دستشوییِ کنار حیاط... بعد حالشون به هم می خوره و توی «توالت» دستشویی می افتن... ما، سحر پیداشون کردیم؛ الهی بمیرم براشون، کلی دست و پا زده بودن و سر تا پاشون پر از کثیفی شده بود... تا صبح، می شستیم شون تا رفع نجاست بشه و بتونیم برای غُسل و تشییع، آماده شون کنیم.... *** راه: - از بدبختی امثال منه... بس که مشتاقیم و راهی نداریم، مجبور می شیم سراغ اینجور آدما بریم. - می دونم. راست می گی... من هم گیر یکی از همین آدما افتادم... سه سال از عمرم، اسیر دستورای اَلَکیش بودم. - همه اش به خاطر اینه که دوست داریم وصل شیم به «آسمون»؛ اما وسط راهمون، اینجور آدمان. - همه شونم بد نیستن؛ بعضی از این آدما، درست مثل فِلِش، امثال ما رو متوجه خدا و اهل بیت می کنن... مشکل، از جایی شروع می شه که یادشون می ره «فقط» انگشت «اشاره»ان. - به نظر من، اینا ایستگاهن... گاهی فکر می کنن مقصدن و همه چیز رو قاتی می کنن. - بدبختی ما هم اینه که «گوهر» رو از «خرمُهره» تشخیص نمی دیم. - چون نمی تونیم «درون» کسی رو بشناسیم. - من فکر می کنم اصل قضیه گیر داره... ببین!... مگه خود جعفرآقا مجتهدی نبوده... تربیت روحیش رو سپرده به علی بن ابی طالب... - راست می گی... کار من و تو شبیه اینه که رئیس یه اداره نشسته باشه دم در تا همه آدما راحت تر پیداش کنن... اما آدما به زور بخوان «وقت ملاقات» بگیرن!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 373]